روزنامه همشهری - مرتضی کاردر: خسرو گلسرخی در طول سالهای دهه ۵۰ بیشتر از آنکه شاعر باشد، یکی از نمادهای مبارزه است و برای انبوه شاعران سیاسی چریکی که در دهه ۵۰ روزبهروز شمارشان فزونیمیگیرد، الگوی شاعری است و خود شعر است. چنانکه رضا براهنی در یکی از دو مرثیهای که برای او سروده است، میگوید: «جهان ما/ به دو چیز زنده است/ اولی شاعر/ و دومی شاعر/ و شما/ هر دو را کشتهاید/ اول: خسرو گلسرخی را/ دوم: خسرو گلسرخی را». خسرو گلسرخی در بازه زمانی کوتاهی، کمتر از ۱۰ سال، در ادبیات حرفهای ایران حاضر است، شعر منتشر میکند، نقد مینویسد، روزنامهنگاری میکند، دستگیر میشود، جان به جوخه اعدام میسپارد و به ستاره شعر و مبارزه تبدیل میشود.
نقدهای او از نقدهای نمونهای ادبیات متعهد است؛ ادبیاتی که ادبیات را برای مردم و تحریک و تهییج توده میخواهد و در مقابل ادبیاتی که بیشتر متوجه شکل و زبان است و به ادبیات برای ادبیات و هنر برای هنر موسوم شده، میایستد. او مثل بسیاری از چپگرایان قدرت و اعتمادبهنفسی ستودنی در نظریهپردازی دارد. خواندن نقدهای گلسرخی، بهویژه مقاله «ادبیات و توده» و کتاب «سیاست شعر، سیاست هنر» برای آگاهی از ذهنیت شاعران متعهد ضروری است.
«اگر دفتر شعری ساده، محرک، با سرودههایی موقعشناسانه و برانگیزاننده فراهم میآید، در تیراژهای وسیعی بهدست مردم میرسد و به میان گروههای مختلف جامعه راه میبرد و آنان را به جوش و خروش وامیدارد، به جای خشنودی در پایگاه ادبیات اجتماعی، حسادت برمیانگیزد؛ چرا؟ چون این پایگاه زیربنایی بورژوایی دارد. این شعرها حتی از جانب شاعران معروف شده به اجتماعی، فاقد ارزشها و عناصر شعر اجتماعی تشخیص داده میشود و بهعنوان شعار سیاسی از آن نام میبرند، یعنی تحقیرش میکنند! آیا اینگونه شعارها را میتوانند تحقیر کنند، به هنگامی که اکثریت قاطع گروههای اجتماعی به عنوان شعر زمانه آن را پذیرفتهاند؟ ادبیات زنده همین است که مردم زنده یک دوران آن را میخوانند و به خروش میآیند و به خروش میآیند.»
شعر او هم از شعرهای نمونهای چریکی سیاسی دهههای ۴۰ و ۵۰ است؛ شعری که نشان دادن پلیدیهای کاپیتالیسم و امپریالیسم و فئودالیسم و اختلاف طبقاتی فقیر و غنی (پرولترها و بورژواها) از اصلیترین درونمایههای آن است و شور و شعار در بسیاری از سطرها بر شعر غلبه پیدامیکند، آکنده از واژههایی مثل جنگل، خون، زخم، فقر، خلق و خزر که آخری از نشانههایی است که از شعر او به شعر امروز راه یافته است؛ شعری که برای آگاهیبخشی و کمک به خیزش طبقه کارگر است و تصویرها به کمک میآیند تا سطرها رنگ و بوی شاعرانه بگیرد.
«چشمان تو/ سلام بهاری ست/ در خشکسالی بیداد/ که یارای دشنه گرفتن نیست اما/ آواز تو/ گلوله آغاز/ که بال گشودهست به جانب دیوار/ دیوارها اگر که دود نگشتند آواز پاک تو/ رود بزرگ میهن/ این رود، در لوت میدمد. / تا در سرتاسر این جزیره خونین/ سروها و سپیدار/ سایهسار تو باشد».
بیتردید بخش عمده شهرت خسرو گلسرخی به پخش جلسه محاکمه او از تلویزیون ملی ایران در سال ۱۳۵۲ برمیگردد؛ اتفاقی که هنوز هم دلیل روشنی نیافته و بیشتر شبیه اشتباه و خودزنی دستگاه حاکم بهنظر میرسد. دفاعیات پرشور گلسرخی بهسرعت او را به ستاره مبارزه نزد عموم مردم و طیفهای گوناگون چپگرایان تبدیل میکند. او با اعتمادبهنفس مثالزدنی در دادگاه میایستد و در نطقی هوشمندانه واقعه عاشورا و حرکت امامحسین (ع) را به طبقه کارگر و مارکسیسم پیوند میدهد و قرائتی چپگرایانه از واقعه عاشورا بهدست میدهد که در سالهای دهه ۵۰ رایج است و بعد به نقد نظام سرمایهداری میپردازد.
«من برای جانم چانه نمیزنم» شاهبیت دفاعیات او است. وقتی قاضی نطق او را بهدلیل بیربط بودن به اتهامات قطع میکند، میگوید: «من به نفع خودم هیچ ندارم که بگویم. من دارم از خلقم دفاع میکنم» و مینشیند. در انتهای دادگاه وقتی حق فرجامخواهی را به او یادآور میشوند، میگوید: «من فرجام نمیخواهم. من میخواهم بمیرم».
او تنها مبارز چپگرایی است که دادگاه او در سالهای بعد از انقلاب اسلامی نیز از تلویزیون جمهوری اسلامی پخش میشود و نام او بدون کوچکنمایی در میان زندانیان کمیته مشترک ضدخرابکاری (موزه عبرت) و حتی میان محصولات فرهنگی موزه قرارمیگیرد. پخش مکرر دادگاه گلسرخی در دهههای ۸۰ و ۹۰ نام او را دوباره بر سر زبان انداخت و نسل امروز را نیز با او آشنا کرد. خسرو گلسرخی همچنان یکی از نمادهای مبارزه است، اما شعرها و نوشتههای او در روزگاری که کمتر شعرهای چپگرایانه دهههای ۴۰ و ۵۰ منتشر میشوند، ارزش تاریخی بسیار دارد.
سناریوی ثابتی
مصطفی شوقی: چندنفر را در سناریویی کنار هم قراردادند. ۳ گروه جدا از هم؛ هر کدام نقشی داشتند که پرویز ثابتی برایشان نوشته بود. ثابتی نویسنده یا فیلمساز نبود، معاون اداره سوم- امنیت داخلی ساواک- این سه گروه متفاوت از هم را برای یک اتهام به دادگاه برد؛ گروگانگیری ولیعهد.
گروه اول فیلمسازانی بودند که در سینما و تلویزیون ملی کار میکردند، نقشآفرینان دوم را یک گروه مطالعات مارکسیستی از روزنامهنگاران، شاعران و پژوهشگران تشکیل میدادند و گروه سوم دوستان از همهجا بیخبر گروه دوم بودندکه بیدلیل پایشان به این بازی بازشد و در این بین یک خائن نفوذی هم حضور داشت.
داستان از این قرار بود؛ عباس سماکار و رضا علامهزاده دو تن از کارمندان رادیو و تلویزیون ملی که بهنظرات چریکهای فدائیخلق تمایل داشتند و سمپات این گروه بهحساب میآمدند، در میان گفتگوهای خودمانیشان به این نتیجه رسیدند که برای رهایی دوستان و برخی از اعضای سازمانهای چریکی از زندان، اقدامی صورت دهند.
عباس سماکار بعدها در کتاب «من یک شورشی هستم» شرحی دقیق از این فکر که با صدای بلند بیان شد را واگویهکرد. قرار بود با مخفیکردن سلاح در دوربین فیلمبرداری در مراسم اختتامیه جشنواره فیلم کودک در کانون پرورش فکری کودکان که با حضور ولیعهد برگزار میشد، پسر شاه را به گروگان بگیرند و آزادی زندانیان را طلبکنند.
بر اساس گفتههای عباس سماکار این فکر تنها میان او و علامهزاده مطرح شد. او گفته که برای تامین اسلحه به سراغ طیفور بطحایی رفت که همراه دوستانش یک گروه مطالعاتی مارکسیستی تشکیل داده بودند و تنها در آن کتاب میخواندند و بحثهای سیاسی میکردند. برخی از اعضای این گروه، کرامت دانشیان، رحمتالله (ایرج) جمشیدی، شکوه فرهنگ، ابراهیم فرهنگرازی، مریم اتحادیه و مرتضی سیاهپوش بودند. گروه به دانشیان ماموریت داد که برای تامین سلاح، فردی را بیابد.
کرامت دانشیان سعی کرد که از طریق رابطی به نام امیرحسین فطانت که از گذشته او را در زندان میشناخت، با سازمان چریکهای فدایی خلق تماس گرفته و اسلحههای موردنیاز را تهیه کند. فطانت، اما سالها بود که با ساواک همکاری میکرد، پس با طرح ساواک و کارگردانی پرویز ثابتی، گروه پیش از هر اقدامی - حتی تامین سلاح - لو رفت و همگی دستگیر شدند. در این میان، اما اتفافی عجیب رخ داد.
شکوه فرهنگ در بازجویی، خسرو گلسرخی و منوچهر مقدمسلیمی که اصلا در جریان گروگانگیری نبودند را به عنوان افرادی که گرایش به چپ داشتند و کتابهای مارکسیستی میخواندند به ساواک لو داد؛ آنها نیز دستگیر شدند تا دستگیرشدگان در ۳ گروه جداگانه درآیند؛ گروه اول (عباس سماکار و رضاعلامهزاده) که در فکر گروگانگیری ولیعهد بودند، گروه دوم که مطالعات مارکسیستی داشتند و برخی از اعضای آن مثل کرامت دانشیان قصد تهیه سلاح داشتند و گروه سوم افرادی مثل خسرو گلسرخی که صرفا با برخی از اعضای گروه دوم دوستی داشتند. امیرحسین فطانت، خائن و نفوذی، هم بهصورت رسمی بهعنوان فردی متواری از سوی ساواک معرفی شد تا همچنان دامی برای گروههای سیاسی دیگر باشد.
امیرحسین فطانت در کتابی با عنوان «یک فنجان چای بیموقع» که سالها بعد درباره زندگی خود و بهخصوص این واقعه نوشت، خاطره دیدارش با پرویز ثابتی معاون امنیت داخلی ساواک و طراحی او برای این عملیات را چنین بازگو کرده است؛ «مکالمه بین ما بسیار کوتاه بود. تا قرار اصلی وقت زیادی نبود. کمی از سابقه سیاسی و علت دستگیری و زندانی شدنم از من پرسید و آشنایی من با کرامت دانشیان. سوئیچ ماشینی را که قراربود پیکان سفیدرنگی باشد و در همان نزدیکی پارک شده بود را به من داد.
قرار شد که من پس از پارک ماشین در فاصلهای تا همان نزدیکیها تا ساعت دو و پانزده دقیقه بایستم و بعد بروم. در ابتدا به من گفته شد هدف این است که یکی از افرادی که در تهران است و عضو گروه گروگانگیری است شناسایی و دستگیر شود. شناخت من از شیفتگی کرامت دانشیان و دیدار چنددقیقهای با یکی دیگر از اعضای گروه و احساس شخصی و تجربه سیاسی من این بود که امکان نداشت هیچچیز و یا آدم جدا خطرناکی پشت طرح گروگانگیری ولیعهد باشد و برای همین هم وقتی ثابتی را در آن محیط با آن فضای وهمانگیز دیدم شوکه شدم. بهنظر من این کار اصلا در حدی نبود که پای ثابتی به میان کشیده شود.
برای من تمام این حرفها تنها ناشی از خیالپردازیهای محفلی تعدادی به قول خود ثابتی «سوسیالیست» بود، اما اشتباه کرده بودم. تنها حرف خاندان سلطنتی و گروگانگیری ولیعهد به اندازه کافی برای دستگاه و در این مورد برای شخص پرویز ثابتی بااهمیت بود بهخصوص اینکه حرف در حد حرف باقی نمانده بود. حضرات ظاهرا و خیلی هم جدی در جستوجوی اسلحه بودند. آخرین تلاشها به مکالمه من و دانشیان، دو آدم سابقهدار سیاسی منتهی شده بود.»
ثابتی از کاه کوه ساخت تا جایگاه خود را در نگاه خاندان سلطنتی بالا ببرد و همچون منجی سلطنت جلوه کند. محاکمه ۱۲ نفر با عنوان خرابکارانی که در پی ربودن ولیعهد بودند، با تبلیغات بسیار آغاز شد، اما در دادگاه یک اتفاق عجیب رخ داد. در شرایطی که محاکمه این افراد با سابقه فیلمسازی، شاعری، نویسندگی و روزنامهنگاری مثل بمب صدا کرده بود، در جریان دفاع متهمین، ۲ نفر دست به «دفاع ایدئولوژیک» زدند تا جریان اصلی محاکمه تغییر مسیر دهد.
خسرو گلسرخی که هیچ ردپایی در این ماجرا نداشت و تنها بهخاطر شرکت در محفل مطالعاتی لو رفته بود در دادگاه سخنان تندی بر زبان راند؛ «من در این دادگاه برای جانم چانه نمیزنم، و حتی برای عمرم. من قطرهای ناچیز از عظمت، از حرمان خلقهای مبارز ایران هستم. اتهام سیاسی در ایران نیازمند اسناد و مدارک نیست. خود من نمونه صادق اینگونه متهم سیاسی در ایران هستم.
در فروردینماه، چنانکه در کیفرخواست آمده، به اتهام تشکیل یک گروه کمونیستی که حتی یک کتاب نخواندهاست، دستگیر میشوم. تحت شکنجه قرارمیگیرم (در اینجا یک نفر میگوید: «دروغه») و خون ادرار میکنم. بعد مرا به زندان دیگری منتقل میکنند. آنگاه ۷ ماه بعد دوباره تحت بازجویی قرارمیگیرم که توطئه کردهام.
۲ سال پیش حرف زدهام و اینک بهعنوان توطئهگر در این دادگاه محاکمه میشوم. اتهام سیاسی در ایران، این است.» بعد از او کرامتالله دانشیان نیز در دادگاه دفاع ایدئولوژیک کرد. به گفته پرویز ثابتی معاون امنیت ساواک، پدر دانشیان از کارمندان دفتر او در ساواک بود. کرامت دانشیان که در تلویزیون کار میکرد، در دهه ۴۰ سرود معروف «بهاران خجسته باد» را با شعری از عبدالله بهزادی ساخت.
در نهایت در دادگاه اول، ۷نفر (گلسرخی، دانشیان، مقدم سلیمی، بطحائی، سماکار، علامهزاده و جمشیدی) به اعدام، ۲ نفر (اتحادیه و سیاهپوش) به ۵ سال حبس و ۳ نفر (میرزادگی یا همان شکوه فرهنگ، ابراهیم فرهنگرازی و قیصری) به ۳ سال حبس محکوم شدند. در دادگاه تجدیدنظر که در دوم بهمنماه ۱۳۵۲ تشکیل شد، حکم اعدام ۲ نفر از محکومین دادگاه اول یعنی منوچهر مقدمسلیمی به ۱۵ سال و جمشیدی به ۱۰ سال حبس تغییر پیدا کرد و ۵ نفر از متهمان (بطحائی، گلسرخی، دانشیان، سماکار و علامهزاده) همچنان به اعدام محکوم شدند. به فرمان شاه که در روزنامههای روز ۲۸ بهمنماه ۱۳۵۲ انتشار یافت، حکم ۳ نفر از محکومین (بطحائی، سماکار و علامه زاده) بهدلیل اظهار پشیمانی از اعدام به حبس ابد تغییر یافت، ولی حکم اعدام دانشیان و گلسرخی هیچ تغییری نکرد و آنان را در بامداد ۲۹ بهمن ۱۳۵۲ تیرباران کردند.
سناریونویسی پرویز ثابتی برای این گروه و کنارهم گذاشتن افرادی که عضو هیچ سازمانی نبودند و حتی برخی از آنها یکدیگر را ندیده و اقدام مشترکی هم انجام نداده بودند، در نوع خود جالبتوجه است. ثابتی در پروندههای بعدی نشان داد که علاقه بسیاری به داستاننویسی و انجام عملیاتهای روانی داشته است.
سماکار و علامهزاده تا پیروزی انقلاب در زندان بودند و بعد از آن به سازمان فدائیان خلق پیوستند و مدتی بعد نیز در گروه مخالفان جمهوری اسلامی از کشور خارج شدند. عباس سماکار هماکنون در آلمان است و رضاعلامهزاده در هلند زندگی میکند. طیفور بطحایی نیز تا انقلاب در زندان به سر میبرد و بعد از آن پس از مدتی فعالیت ضد انقلاب اسلامی، به سوئد پناهنده و در ۲۰ شهریور ۱۳۹۹ فوت کرد. امیر حسین فطانت تا انقلاب لو نرفت، ولی بعد از انقلاب در یک گفتوگوی تلویزیونی بسیار معروف همان مردی بود که با ریشی انبوه بهعنوان یک ساواکی جلوی دوربین قرارگرفت.
مدتی بعد از ایران خارج شد و در اروپا دربهدری کشید تا اینکه در کلمبیا اقامت گرفت و نویسندگی و مترجمی پیشه کرد. شکوه فرهنگ بعد از همکاری با ساواک مدتی زندانی بود و بعد از آن سردبیر نشریه دولتی «تلاش» شد؛ بعد از انقلاب مدتی در زندان بود تا اینکه از کشور خارج شد. او هماکنون همسر اسماعیل نوریعلا نویسنده و شاعر ایرانی مقیم آمریکاست. ایرج جمشیدی نیز در زندان بود و پس از انقلاب روزنامهنگاری کرد و سردبیر روزنامه آسیا شد.گروهی معتقد هستند که این ماجرا اساسا فاقد اهمیت سازمانی و عملیاتی بوده و فقط ناشی از حرفهای خیالپردازانه عدهای جوان بود که توسط ساواک بزرگنمایی شد.
نظر کاربران
اگر زمان شاه اعدام نمیشد حتما سال 68اعدام میشد
چرا میخواسته ولیعهد رو بدزدن و بکشن ؟؟؟
پاسخ ها
چون شرور بود
فیلم دادگاهش هست.. برید ببیند...
عالی حرف میزنه.. اینقد تسلط بر کلام اونم تو دادگاه عالیه.. اونم اون موقع...
پاسخ ها
یعنی اعترافات تلویزیونی داشته ؟