رازهاي موفقيت این زن را بخوانید
عروسکدوزي در ژورنالهاي اروپایی!
جواهر معتمدي يکي از معروفترين طراحان لباس، با سبک زندگياش، باورهاي شکلگرفته در ذهن عموم را شکسته. او که تحصيلکرده رشته داروسازي است از کودکي عاشق خياطي بوده و بي اهميت به رشته تحصيلياش سراغ خياطي رفته و لحظهاي هم از اين انتخاب پشيمان نيست.
شايد باور اينکه دکتر داروسازي حرفه و کار خود را رها کند و خياط و طراح لباس شود، به سختي قابل باور باشد آن هم در جامعهاي که هنوز به دکتر و مهندس بهاي بيشتري از ديگران ميدهد. اما جواهر معتمدي يکي از معروفترين طراحان لباس، با سبک زندگياش، باورهاي شکلگرفته در ذهن عموم را شکسته. او که تحصيلکرده رشته داروسازي است از کودکي عاشق خياطي بوده و بي اهميت به رشته تحصيلياش سراغ خياطي رفته و لحظهاي هم از اين انتخاب پشيمان نيست. معتمدي در طول نزديک 30 سال فعاليت حرفهاي به يکي از پر آوازهترين، موفقترين و البته گرانترين طراحهاي لباس عروس تبديل شده تا جايي که طرحهاي او بارها در معروفترين ژورنالهاي اروپا منتشر شد. او از زندگياش و رموز موفقيتاش به پرديس ميگويد:
گاهی وقتی که فکر میکنم خیاطی را از کجا شروع کردهام یادم نمیآید. از وقتی بچه کوچکی بودم و یادم میآید خیاطی میکردم. پدرم تاجر بود و مادرم خانهدار. همسایههای ما اکثرا خانوادههای ارمنی بودند و بین زنان آنها خیاطی و کارهای دستی خیلی رواج داشت. تقریبا همه آنها خیاطی میکردند، زنان بسیار هنرمند و با سلیقهای بودند، در انواع هنرهای دستی مثل خیاطی، بافتنی، برودریدوزی، گلدوزی و... مهارت داشتند و سرآمد بودند و انگار با همدیگر رقابت هم داشتند. من از همان زمان عاشق خیاطی بودم. با دستهای کوچکم پارچهها را با عشق در دست میگرفتم و برای عروسکهایم لباس میدوختم. فروشگاه نساجی مازندران در نزدیکی منزلمان بود و یکی از تفریحات ما بچه ها این بود که پرستارمان ما را به فروشگاه پارچه نساجی مازندران میبرد. برای خرید نیم متر پارچه که با آن برای عروسکهایمان لباس بدوزیم یک ساعت آنجا بازی میکردیم و همه پارچه ها را زیر و رو میکردیم، به خصوص من عشق عجیبی به پارچهها داشتم. معلمهای مهربان ما خیلی سختگیر بودند و کارهايمان را با دقت غلطگیری میکردند هیچ ارفاقی هم به خرج نمیدادند ، بیرودربایستی میگفتند« این بد است و برو بهترش را بدوز» و تا اشکال کارمان را درست نمیکردیم دست از سرمان برنمیداشتند. بعد که کمی بزرگتر شدم ۱۰،۹ساله بودم که میرفتم از همان مغازه پارچه متری ۲تومانی میخریدم و برای خودم با دست لباس میدوختم.
در زمان قدیم خیاطی مثل بسیاری هنرهای دیگر در ایران ناشناخته بود و آن را به عنوان هنر نمیشناختند و هنر به حساب نمیآمد. استفاده از لباس خارجی و آماده هم به اندازه امروز رواج نداشت. البته پارچه خارجی زیاد بود. تجار اکثرا به جده میرفتند و از آنجا پارچه خارجی میآوردند. پارچه ایرانی هم بیشتر از امروز بود. کارخانجات پارچهبافی خوبی در یزد، کرمانشاه ، مازندران و اصفهان و ... داشتیم. حساب اشراف و متمولین را که جدا کنیم مردم عادی با همین پارچههای ایرانی لباس میدوختند. خیاطباشیهایی بودند که دکان داشتند یا زنانی که در خانه خیاطی میکردند. اینها کسانی بودند که به طور سنتی زیر دست پدر و مادر یا استاد کار خیاطی یاد گرفته بودند و به طریق سنتی کار میکردند و از متد پیشرفته روز دنیا بیاطلاع بودند.
خیاطی در آن زمان مطلقا جنبه هنری و زیباشناسی نداشت و فقط شغل و حرفهای برای امرار معاش به حساب می آمد تا زمانی که اولین زنان ایرانی به خارج از ایران رفتند و در آنجا متد روز خیاطی را به عنوان هنری زیبا یاد گرفتند و به ایران برگشتند. آنها شروع کردند به معرفی خیاطی و طراحی لباس به عنوان هنری که زندگی و ظاهر انسانها را زیباتر میکند. این زنان شروع کردند به آگاه کردن مردم به اینکه لباس ساعتهای مختلف روز برای هر کسی، هر جایی و هر سنی فرق میکند و خیاطی با متد و الگو شروع شد.
بعد از فارغالتحصیلی از این دوره به فرانسه رفتم و در مزون سلین پاریس مشغول به کار شدم.
وقتی به ایران برگشتم به کارم تسلط پیدا کرده بودم و شهامت طراحی، برش و دوخت و ... را داشتم. منتها بنا به شرایط خانواده و مسائل دیگر کنکور دادم و دانشجوی رشته داروسازی و دانشگاه تهران شدم. سال آخر دانشگاه ازدواج کردم و بعد هم به عنوان دکتر داروساز فارغالتحصیل شدم اما چون درگیر خانهداری و بعد بچهداری شدم سر کار نرفتم و تا زمانی که ۲ پسرم کوچک بودند دست به هیچ کاری خارج از خانه نزدم. در آن زمان فقط برای خودم لباس میدوختم. ۱۰سال کار نکردم. وقتی پسربزرگم ۱۰ساله شد و پسر کوچکم به مدرسه رفت تصمیم گرفتم که شروع به کار کنم. شوهرم که همیشه نزدیکترین و صمیمیترین دوست همراه من در زندگی بوده تشویقم کرد. خب طبیعتا اول به ذهنم رسید که کاری در رابطه با رشته تحصیلیام، داروسازی پیدا کنم. تازه انقلاب شده بود و اوضاع کار به هم ریخته بود. من پیش یکی از اساتیدم به نام خانم دکتر هادی رفتم که از پیشکسوتان این رشته بودند و به ایشان گفتم خیلی مایل هستم در دانشگاه کار کنم. ایشان که من را به عنوان یکی از شاگردان ممتاز میشناختند گفتند ما داریم مرکز دارویی در بیمارستان رازی تأسیس میکنیم و من تو را از الان جزء پرسنل آنجا در نظر میگیرم.
نکتهاي که مشتريهاي من نسبت به کارم باور داشتند اين بود که ميگفتند لباس عروسي که خانم اعتمادي ميدوزد خوشيمن است و دستش سبک و خوب است و عروسها همه خوشبخت ميشوند. روي همين حساب بيشترين لباسي که به من سفارش ميدادند لباس عروس بود و آنقدر طرحهاي لباس عروسم شهرت پيدا کرد که چند تا از مجلات و ژورنالهاي معروف اروپايي چندبار عکس لباس عروسهاي من را با نام خودم منتشر کردند و حتي روي جلد بردند. من با عشق بسيار اين لباسها را ميدوختم و در هر کدام از آنها بخشي از روح وقلبم را گذاشتم.پدرم يکي از تجار معروف تهران بود و هيچ نياز مالي براي کار کردن نداشتم، بعد از اين که ازدواج کردم هم همسرم کار خوبي داشت و رفاه مالي داشتيم بنابراين بعد از آن هم هيچ وقت از روي احتياج مالي کار نکردم اما درآمد خوبي که از کارم داشتم هميشه انگيزه قوي براي ادامه کارم بود بهخصوص که سرم شلوغ بود و کار سنگين داشتم. درست است که عاشق کارم بودم اما اگر درآمد خوبي نداشتم شايد بارها کارم را رها ميکردم.
مادرم بیشتر در کارهای دستی هنر داشت و بافتنیهای بسیار زیبایی میبافت اما در عین حال نسبت به خیاطی هم بیگانه نبود. کار من به مرور پیشرفت کرد.
یادم هست هنوز کم سن بودم که برای خودم لباسهای کلفت مثل کت و پالتو و ... میدوختم، الان فکر میکنم واقعا با چه شجاعتی این کار را میکردم شاید علت این بود که همیشه مورد تشویق قرار میگرفتم و هیچ وقت نتیجه کارم به شکلی نبود که بهم ایراد بگیرند یا بگویند خراب کردی یا بچه که نباید به نخ و سوزن دست بزند و... همیشه تشویق میشدم و برايم بهبه و چهچه میکردند ، این تشویق خیلی برایم قشنگ بود.وقتی که دیپلم گرفتم رفتم پیش خانمی به نام متعالیه نائینی که جزء اولین زنان ایرانی بود که در فرانسه به صورت حرفهای در بهترین آموزشگاهها آموزش دیده بود و در تهران آموزشگاه داشت.
نائینی هرکسی را در آموزشگاهش نمیپذیرفت، تنها افرادی میتوانستند در کلاسهای او شرکت کنند که صاحب استعداد تشخیص داده میشدند و میخواستند خیاطی را به صورت حرفهای آموزش ببینند. دوره کلاسهای او که شامل دروس تئوری مثل ژورنالشناسی، مانکنشناسی و ... و دروس عملی مثل نازکدوزی و کلفتدوزی و ... بود یک سال طول میکشید. زن بسیار جدی و سختگیری بود، اگر کار دانشآموزی را ضعیف تشخیص میداد فقط یک جمله به او میگفت «از فردا تشریف نیاورید» و آن دانشآموز جرأت نمیکرد بپرسد چرا؟ یا اصرار کند که بیاید.
کسانی که سر سال از این کلاس فارغالتحصیل میشدند به معنی واقعی کلمه خیاط میشدند و من جزء شاگردان ممتاز این کلاس بودم.
از آنجایی که همیشه آدمی پرانرژی هستم و نمیتوانم هیچ وقت بیکار باشم تصمیم گرفتم در آن چند ماه تا افتتاح مرکز دارويي کمی سر خودم را به خیاطی برای خودم گرم کنم. از دفتر دکتر هادی مستقیم به پارچهفروشی کیمانو به مدیریت آقای مهاجر رفتم تا چند دست پارچه بخرم و بدوزم. حتی به ذهنم رسید نمایشگاهی هم از کارهایم براي بازديد دوستان و نزديکان بگذارم. آن وقت هم به اندازه امروز شوی لباس باب نبود اما دوست داشتم کارهایم را به دیگران نشان بدهم.وارد پارچهفروشي که شدم شروع کردم پارچهرا با يکديگر هماهنگ کردن، اين براي شلوار، اين براي بلوز و اين براي دامن و... آقاي مهاجر هم تندتند پارچه را اندازه ميگرفت و ميبريد. چند تا زن جوان وارد مغازه شدند و همينطور که داشتند پارچه انتخاب ميکردند توجهشان به من جلب شد و پرسيدند اين پارچهها را براي خودتان ميخواهيد؟ گفتم نه ميخواهم نمايشگاهي از کارهايم بگذارم گفتند پس شما خياط هستيد؟ گفتم نه، اما خياطي بلدم و براي خودم ميدوزم. گفتند اين لباس که تنتان هست را خودتان دوختيد؟ گفتم بله. خلاصه با هم آشنا شديم و آدرس من را گرفتند تا از نمايشگاهم بازديد کنند. فردايش ساعت 11،10 صبح زنگ در را زدند. در را باز کردم ديدم همان زناني که ديروز در مغازه کيمانو ديده بودم امروز آمدهاند که من برايشان لباس بدوزم. گفتند آن پارچههايي که ديروز خريديم امروز آورديم که شما يک کاري برايمان بکنيد. گفتم آخر من هيچ وسيلهاي ندارم و اصلا کارم اين نيست، گفتند ما نميدانيم، ما ميخواهيم اولين مشتريهايتان باشيم و لباسي که ديروز تنتان ديديم را خيلي پسنديديم. من يک لحظه فکر کردم اين همان لحظه مهم زندگيام است. تصميم خودم را گرفتم؛ چند تا ژورنال بهشان دادم و خودم هم چند تا ايده و طرح دادم و کار را شروع کردم. هر کسي که از پيشم رفت چند نفر ديگر را با خودش آورد. باور کنيد هنوز يکي، دو ماه نشده بود ديدم من ديگر نميتوانم سرم را بخارانم و در بين انبوه مشتري و سفارش محاصره شدهام؛ بنابراين مجبور شدم يک شاگرد بياورم. طبقه اول خانهام را خياطخانه کردم و صبح تا شب کار ميکردم. دوباره بعد از 3،2ماه ديدم سرم خيلي شلوغ است و نيرو کافي نيست، باز يک دوزنده ديگر اضافه کردم. اينقدر به مرور دوزنده اضافه کردم تا رسيد به 12دوزنده و 3وردست و 5نفر. که فقط کار دست روي لباسها را انجام ميدادند.
در قديم خياطي را کار پستي ميدانستند و خياطها آدمهاي فقيري بودند که به قول معروف سوزن صد تا يک غاز ميزدند. تا اينکه بعد از جنگ جهاني دوم، سبک لباسها در همه دنيا به مرور تغيير کرد. زنان به لباسهاي مختلف براي سرکار و مهمانيهاي روز، عصر و شب و کوچه و خيابان و سينما و تئاتر و ورزش و ... احتياج پيدا کردند. بعد از انقلاب کبير روسيه بسياري از خياطهايي که با طبقه اشراف کار ميکردند از آنجا فرار کردند و به ايران آمدند و سالها اين خياطهاي روس بودند که مدلهاي فرنگي بلد بودند و ميدوختند، تا زماني که کمکم اولين زنان ايراني به اروپا رفتند و اين حرفه را آموزش ديدند و مجهز به متد روز اروپا به ايران برگشتند. خياطي ديگر شغلي مخصوص طبقه بيبضاعت و زنان فقير نبود. دختران خانوادههاي مرفه و سرشناس خياطي ياد ميگرفتند و از محاسن هر دختري اين بود که از هر انگشتش يک هنر بريزد و خياطي، گلدوزي و... بلد باشد.
من بر اين باور هستم که همه استعداد و توانايي هر کاري را دارند اما چيزي که باعث ميشود يک نفر در کاري بدرخشد عشق به کار است. همه استعداد همه چيز را دارند اما همه عشق به همه کاري ندارند. آن عشق است که لازمه تعالي هنر است، عشق خطاطي، عشق نويسندگي، عشق نقاشي، عشق خياطي و... کما اينکه من رفتم دانشگاه و علم داروسازي خواندم و دکترا گرفتم ولي عشق من خياطي بود. باور کنيد من يک لحظه پشيمان نشدم و تأسف نخوردم که اين همه سال درس خواندم و کنکور به آن سختي دادم و ... دوستان همدورهاي من در دانشگاه که با هم در تماس هستيم و در سازمانهاي دولتي، بيمارستانها و داروخانهها و ... مشغول فعاليت و کار هستند کلي مشکل دارند و حسرت زندگي من را ميخورند، اما من مطلقا دلم نميخواست جاي هيچکدام از آنها باشم. عشق نيروي بينهايتي است که قدرت و توان هرکاري را به آدم ميدهد.
من و شوهرم قبل از اينکه زن وشوهر باشيم ۲تادوست بوديم و هستيم، بينهايت با هم تفاهم داشتيم و داريم. البته زماني که بچههايمان کوچک بودند، حاضر نبودم که آنها را با پرستار تنها بگذارم و در کنارشان نباشم و از آن طرف شوهرم هم راضي نباشد. هر دو معتقد بوديم که زندگي ما در ابتدا براي بچهها است. من فکر ميکردم هر موفقيت و درآمدي در مقابل آنچه براي بچه من اتفاقي بيفتد، بيارزش است.
حتي وقتي پسرها کوچک بودند سازمان زنان سابق از من دعوت به همکاري کرد، مدتي هم رفتم اما احساس کردم از انرژيام براي فرزندانم کاسته ميشود و عذرخواهي کردم و گفتم بچههايم بيشتر از اجتماع به من نياز دارند، اينها جامعه فرداي ما را تشکيل ميدهند. بعد که بچهها بزرگ شدند و ديگر احتياجي به من نداشتند فرصت پيدا کردم که به کار خودم برسم.
احساس شيريني داشتم از اينکه خودم صاحب درآمد و سرمايه شده بودم. اولين کارم يک پيراهن زنانه بود که بابت دوختناش ۵۰۰ تومان دستمزد گرفتم و با آن براي پسرها اسباببازي خريدم. امروز که لباسهاي عروسم چندين ميليون تومان ارزش دارند باورش برايم عجيب و خندهدار است.البته ۵۰۰تومان آن زمان، سال ۱۳۵۸ ، خيلي ارزش داشت.
از همان سال ۵۸ تا ۸۹ تمام کارمندان من بيمه و زيرپوشش خدمات درماني بودند و دفترچه کارگري داشتند و از کليه حقوقی که وزارت کار تعيين کرده، برخوردار بودند. اين روزها که خودم را بازنشسته کردهام سرم به نقاشي و شيرينیپزي و اين کارها گرم است.
اختصاصی مجله اینترنتی برترین ها Bartarinha.ir
نظر کاربران
براتون آرزوی موفقیتهای بسیار دارم
آفرین .
سلام
می خواستم بگم واقعا خوش به سعادتتون که اینقدر موفق هستید. ولی بیشترین رمز موفقیت شما این بود که تو یک خانواده مرفه زندگی کردید. به خاطر رفاه مالی تونستید برید بهترین آموزشگاه ها و بهترین دوره ها رو بببیند. ولی خیلی ها هستند که سر تا پا استعداد هستند ولی بی بضاعت هستند. واقعا ثروت آدم ها رو خوشبخت می کنه
سلام منهم با نظر سما موافقم برای شما ارزوی سلامتی و موفقیت روز افزون دارم
سلام خیلی هنرمند هستین میشه من شماه یا آدرس خانم جواهر معتمدی را داشته باشم ممنونم
ba night ararat movafegham.