شبی که آسمان به زمین نیامد
دل توی دلم نبود؛ درست از همان لحظهای که شورای تامین مجوز پخش دیدار دو تیم ایران و اسپانیا در ورزشگاه آزادی را برای خانوادهها صادر کرد.
روزنامه قانون: دل توی دلم نبود؛ درست از همان لحظهای که شورای تامین مجوز پخش دیدار دو تیم ایران و اسپانیا در ورزشگاه آزادی را برای خانوادهها صادر کرد. مدام با خودم زمزمه میکردم: «خانواده»! خانواده؛ یعنی برادر به همراه خواهر، پسر به همراه مادر، شوهر به همراه زن، مادر به همراه فرزند و پدر به همراه دختر و ... . چقدر دلنشین بود برایم تصور تماشای «خانواده» کامل؛ بدون خط خوردگی، بدون حذف شدگی، در کنار هم روی سکوهایی که سالها نام اسم «آزادی» را یدک کشیده بود اما رسمش را نه. مدام زمزمه میکردم خانواده و از تصور زنان و مادران و دختران ِ زیبای سرزمینم در پوششی با رنگهای سبز و سفید و قرمز ، قند در دلم آب میشد.
آبی روی آتش یک آرزو!
از همان یک شب مانده به سیام خرداد ، دل توی دلم نبود؛ مجوزهای لازم برای عکاسی از این رویداد بزرگ تاریخی که میتوانست یک برگ جدید در دفتر جامعه زنان ایران رقم بزند و ماندگار شود در دل تاریخ، گرفتم و همه چیز را آماده رفتن به استادیوم آزادی کردم. شور و هیجان وصف ناپذیرم و دعوتم از هر زن و دختری که در کوچه و خیابان میدیدم به حضور در استادیوم آزادی و تماشای مسابقه فوتبال در کنار عزیزانشان،نشان میداد که به راستی دل توی دلم نیست. همه چیز آماده بود. دم دمهای رفتن ، درست زمانی که سامانه بلیت فروشی این مراسم، با ارسال پیامک از خانوادهها خواسته بود که چند ساعت پیش از شروع بازی در استادیوم حضور پیدا کنند، شنیدن یک خبر مثل آبی روی آتش ِ حال خوبم سرازیر شد. خبر از حوالی استادیوم به دفتر تحریریه رسیده بود: «نیروی انتظامی اجازه ورود خانوادهها را به استادیوم را نداده و بيان کرده است هماهنگیهای لازم صورت نگرفته و خانوادهها برای تماشای فوتبال به منزلهایشان بازگردند». خبر واقعیت داشت اما من باور نداشتم و حس ِ کنجکاوی و احساس وظیفهای که داشتم، مجابم کرد بی توجه به اخبار رسیده، راهی استادیوم آزادی شوم. استادیومی که از شب قبل برای عکاسی از سکوهایش که لبخندهای شیرین ِ زنان سرزمینم روی آن نقش بسته بود، نقشهها کشیده بودم. تمام مسیر چهارراه ولیعصر(عج) تا استادیوم آزادی خداخدا میکردم که اینبار بازی نشود با احساسات آنهایی که با یک دنیا امید به جایی آمده بودندکه نزدیک به ۴۰ سال دربهایش به رویشان به جرم زن بودن،بسته بود.
به نزدیکیهای استادیوم که رسیدم، نگاهم از دور افتاد به دربهایی که همه این سالها بسته بود. اما این بار انگار برق سرد و آهنی میلههای این در همیشه بسته، بیشتر توی ذوق میزد. باز هم دل توی دلم نبود اما این بار نه از ذوق که از بغض. دوربینم را آماده کردم، ماشین را در اولین جای ممکن پارک کردم و پای پیاده راهی درب اصلی مجموعه شدم. از خیلی دورتر زنان و دخترانی را دیدم که دست در دست پدران، برادران و همسرانشان، با یک دنیا نگرانی این طرف و آن طرف را نگاه میکنند و به دنبال یک بارقه امید هستند تا باور نکنند این بار هم قرار است آرزوی دیرینهشان را دفن کنند و باز گردند.
پافشاری برای حقخواهی
با برخیهایشان هم صحبت شدم و دغدغههایمان را با هم مرور کردیم و برای این حسرتهای کوچک دلمان به حال هم سوخت. برخی دیگر را سوژه عکسهایم کردم. دوربین همیشه ساکت من هم به حرف آمده بود و مدام دم گوش من غر میزد که مگر قرار نبود شاتر ِ من امروز برای ثبت لبخند و شور و هیجان زنان ایران بنوازد، پس این حجم از ناراحتی، خشم و ناامیدی و غصه چیست؟ و من که جوابی نداشتم به این زبان بسته بدهم. درگیریها و کشمکشهای همیشگی مامورانی که به قول خودشان معذورند با اهالی رسانه که آمده بودند برای ثبت شادی و حالا نصیبشان غم شده بود، یک طرف و برخوردهای عجیب و غریب با مردمی که بلیت به دست خواهان گرفتن حقشان بودند از طرف دیگر فضا را ملتهب کرده بود. هوا رفته رفته تاریک شده بود و جمعیت نه تنها به درخواست بلندگویی که هیچکس نمیدانست منبعش کجاست، متفرق نشده بودند بلکه دقیقه به دقیقه به تعدادشان افزوده میشد. حالا دیگر خیابان روبهروی در اصلی آزادی جای سوزن انداختن نداشت و مردم در اعتراض به این ناهماهنگی و حقی که داشت ناحق میشد، چهار زانو کف آسفالت نشسته بودند و شعار سر میدادند: «دربهای آزادی باید باز شود...».
مجوزی که سرانجام صادر شد
خستگی مفرط امانم را بریده بود، کلافه بودم و بغض داشتم. در تصورم هم نمیگنجید آن حجم گسترده از حال خوب و هیجان و شور تبدیل شده باشد به جسمی سرد و یخ زده که انگار وسط رینگ بوکس در نبرد با حریقی قدرتمند له شده باشد و ساعتها برای التیام زخمهایش نشسته باشد زیر آسمان ِ خدا تا توان حرکت پیدا کند و هر چه زودتر خودش را از آن رینگ لعنتی و آن مبارزه نابرابر دور کند. اما خانوادهها امیدوارانه همچنان به اصرار خود برای ماندن اطراف ورزشگاه ادامه داده بودند و سرشار از امید بودند که این دربها باز شود. اشکهای دختر بچهها که از چشمهای معصومشان قطره قطره اشک روی پرچمهایی که با کلی ذوق روی صورتشان کشیده بودند، چکه میکرد، این سه رنگ سفید، قرمز و سبز را در هم میآمیخت و از زیباییهایش میکاست، امانم را بریده بود. حواسم بود به برقی که دیگر در چشمهایشان نمیدیدم. گوشی به دست صفحات خبرهای رسمی را رصد میکردم تا یک خبر خوب حال من و تمام این پشت ِ در ماندهها را خوب کند. خبری که بالاخره آمد. آن هم درست در فاصله یک ساعت مانده به آغاز نبرد تیم ملی فوتبال ایران با اسپانیا... .
تحقق یک رویا
حس ِ شیرین آزاد شدن یک زندانی از زندان را در رد نگاهِ زنان ایرانم، به وضوح دیدم. دربها باز شده بود و شور و شوق دوباره به حوالی ورزشگاه بازگشته بود. از آن شور و شوقهای وصف ناپذیر. هم مسیر شدم با مردم و از شادیهایشان تند و تند عکس گرفتم تا وعدهای راکه به دوربینم داده بودم،محقق کنم و رنگ شادی بپاشم روی آرشیوم از تصاویر زنان ایران ِ عزیزم. حالِ دوربینم هم مثل خودم خوب شده بود و انگار خنده و هیجان و اشکهای شوق را شارپتر و با کیفیت تر ثبت میکرد.
هرچقدر به این ۱۰۰ هزار نفر دوست داشتنی ِ دست نیافتنی نزدیکتر میشدم، قدمهایم آهستهتر میشد. برای منی که زمانهای زیادی از زندگیام را به واسطه عکاسی از رویدادهای ورزشی در مکانهایی شبیه به این گذرانده بودم، نباید اوضاع انقدر غیر قابل کنترل میشد اما چه داشت این ۱۰۰ هزار نفر دوست داشتنی ِدست نیافتنی و کاریزماتیک که من را اینطور مجذوب کرده بود؟ بعد از بالا رفتن از پلههایی که نمیدانم چرا انقدر طولانی به نظرم می آمد، به بالاترین نقطه آزادی رسیدم. چه شانس بزرگی بود تاریکی هوا که لااقل کسی اشکهایم را نمیدید.
خسته بودم از بحث و جدل و دلهره و ساعتهای سختی که به من و همجنسهايم گذشته بود اما تعبیر این رویای شیرین ارزشش را داشت. نگاه میکردم و غرق لذت میشدم از دوشادوش و دست در دست راه رفتن زنان و مردان روی پلههایی که تمام عمرم تنها از تلویزیون دیده بودم. مگر میشد این همه شادی و هیجان را دید و شاد نشد؟ اتفاقی که شاید به دیدگاهِ خیلیها چندان هم بزرگ نبود، موجی از شادی را در ضلع غربی ورزشگاه ۱۰۰ هزار نفری آزادی به راه انداخته بود که تا هزار آسمان آنطرفتر میرفت. شاید برای همین بود که این حضور ِ تاریخی، این اتفاق ِ شیرین سرخط خبرهای خیلی از غیرایرانیها نیز شده بود. یک حضور تاریخی که بازی خوب تیم ملی فوتبال ایران مقابل اسپانیای پرستاره و مدعی و کاردرست، شیرینیاش را هزار برابر کرد.
تاریخ یاد خواهد کرد...
تیم ملی ایران هر چند با وجود نمایشی جنگنده و غیرتمندانه مقابل ماتادورها بازی را در نبردی برابر و پایاپای باخت اما میشود به اطمینان قسم خورد که تاریخ هرگز از ۳۰ خرداد ۹۷ به عنوان روز شکست فوتبال ایران یاد نخواهد کرد. تاریخ به همه یادآوری خواهد کرد که در چنین شبی، دربهای همیشه بسته یک استادیوم ِ پیر، بعد از سالها به روی زنان باز شد و آسمانی هم به زمین نیامد.
چه خوب میشد اگر تاریخنگار بودیم و در ادامه تاریخی که قرار است سیام خرداد ۹۷ را به یاد آیندگان ما بیاورد، مینوشتیم، که همان شب ِ بزرگ، همان شب ِ شیرین، همان شبی که آسمانی را به زمین نفرستاد، همان شبی که دیوارهای غیرت و امنیت را فرو نریخت و حتی به مستحکمتر شدنش کمک کرد، همان شبی که مردان ایران در کنار ناموسهای وطنشان، حتی یک بار لب به حرف ناشایست و نگاهی هرز نگشودند، همان شبی که معنی کلمه «خانواده» از نو برای خیلیها معنا پیدا کرد، همان شبی که هزاران زن و مرد با اندیشهها، باورها، پوششها و طرز نگاه متفاوت، در کنار هم نشستند و تیم ملی سرزمینشان را تشویق کردند... بله دقیقا همان شب، آغاز راه ِ گشایش دربهایی بود که به ناحق سالها بسته شده بودند.
تمام روزها یک طرف ، سی ام خرداد1397 یک طرف...
روز و شبِ پرالتهاب زندگی من بالاخره تمام شده بود؛ همان روز و شبی که برای من همه چیز داشت. از دل توی دل نبودن اول صبحی بگیر تا دلشوره و نگرانی دم عصر و دعوا و جنجال و بگومگوی دم غروب و ثبت شادیهای سرشبی و همراه شدن با هیجان نیمه شبی و در رویایی واقعی قدم زدن کنار چمنهای از همیشه سبزتر ِ اواخر شبی و بالاخره یک لبخند تمام کننده پایان ِ شبی. روز و شب پر التهاب من تمام شد و ثانیه به ثانیهاش در دفتری که تجربیات تلخ و شیرین عکاسیهای من از ورزش را در دل خود داشت، ثبت شد. ثبت شد و من را به این نتیجه شیرین رساند : «تمام روزهای عکاسی من از ورزش و ورزشکار و رویدادهای ورزشی یک طرف، سی ام خرداد۱۳۹۷ یک طرف دیگر...».
نظر کاربران
واقعا قشنگ نوشته. دست نویسندش درد نکنه، عالیه!!!
متنش سرشار از ارایه های ادبی، جملات زیبا، کلمات قصار و...
بخدا لذت بردم.... ایکاش اسم نویسندش رو هم مینوشتید.
واقعا اين خبره يا داستان کی میاد کل متن رو بخونه