واکنشهای شاعرانه به مرگ مارادونا
یکی او را شعری در مستطیل سبز میداند و دیگری معتقد است مارادونا همانند «هزارتوها»ی بورخس است؛ اما مرگ هم انگار همانند هماتاقیهایش در بیمارستان روانی او را نشناخت. حالا مارادونا قهرمان کودکی، نوجوانی و جوانی خیلیها از دنیا رفته است.
خبرگزاری ایسنا: یکی او را شعری در مستطیل سبز میداند و دیگری معتقد است مارادونا همانند «هزارتوها»ی بورخس است؛ اما مرگ هم انگار همانند هماتاقیهایش در بیمارستان روانی او را نشناخت. حالا مارادونا قهرمان کودکی، نوجوانی و جوانی خیلیها از دنیا رفته است.
مارادونا انگار نه فقط برای علاقهمندان به مستطیل سبز بلکه برای خیلیها «اسطوره» بود. از وقتی خبر درگذشتش در پی حمله قلبی در روز چهارشنبه (پنجم آذرماه ۹۹) منتشر شده، از فوتبالیستها و ورزشکارهای دیگر گرفته تا هنرمندان با انتشار تصاویری از دریبلها تا بالای سر بردن جام قهرمانی و گل تاریخیاش با دست، از او مینویسند؛ گویی کلمات به مستطیل سبز آمدهاند تا پس از مرگ «اسطوره» همانند او دریبل بزنند.
در این میان واکنشهایی شاعرانه نیز که توسط تعدادی از شاعران در فضای مجازی منتشر شده، از این «اسطوره» فوتبال آرژانتین و دنیا یاد میکنند.
مرگ هم مارادونا را نشناخته است؟
گروس عبدالملکیان، شاعر در پی درگذشت مارادونا نوشته است: «در مستطیل سبز، مارادونا شعر بود. درست مثل شعر که نسبت به زبان معمول و قواعد مرسوم، اتفاقاتی حیرتآور و خرقعاداتی غریب پدید میآورد، اما به شیوهای جادویی آن را برای مخاطب پذیرفتنی میکند. شعر است که در قاعده بازی پاها با دست گل بزنی، اما تا سالها سال بعد تماشاگران به دلیل همین خطا ستایشت کنند. شعر است که در نیمهنهایی جامجهانی، مثل بازی در زمین خاکی محله کودکیات تصمیم بگیری بیش از نیمی از بازیکنان حریف را دریبل بزنی و بعد گلی را وارد دروازهاش کنی که با توجه به پشتپرده چالشهای سیاسی آن زمانِ آرژانتین و انگلیس، گلی نمادین و طنزآمیز و فراموشنشدنی باشد. درست مثل همان گل دیگر؛ گلی که تمامی گلها بود.
باری، بازی زندگی بسی سختتر بود و سختتر شد برای او. نه آنچنان توانست پاسهای درخشانی بدهد و نه گلهایش در بزنگاههای روزگار به ثمر نشست. مارادونا پس از ترک اعتیادی که سالها با آن درگیر بود، افسردگی شدیدی گرفت و مدتی در بیمارستان روانی بستری بود.
هنگام ترک بیمارستان در مصاحبهای گفت: «اینجا دیوانههای زیادی بستری هستند. یکی میگوید من چهگوارا هستم، همه باور میکنند، یکی میگوید من گاندی هستم، همه باور میکنند، اما وقتی به آنها گفتم من مارادونا هستم، همه به من خندیدند و گفتند: هیچوقت، هیچکس مارادونا نمیشه.»
بارها به این خاطره فکر کردهام، خاطرهای یگانه و کامل.
خاطرهای سرشار از بزرگی و کوچکی، سرشار از غرور و حقارت، آمیزهای از امید و یاس. و هیچوقت نفهمیدم کدام کفه بیشتر سنگینی میکند؟ ترازویی که در تعادلش غمگین است.
باری امروز، بسی زودتر از آنچه باید برای همیشه زمین را ترک کرد. آیا مرگ هم مثل آن هماتاقی آسایشگاه، او را نشناخته است؟»
مانند «هزارتوها»ی بورخس بود
سهیل محمودی شاعر نیز مارادونا را «جادوگر تنها، تنها جادوگر در آن سالها» خوانده و نوشته است: «خیلی حالم بد است با خبر مرگ مارادونا.
در سالهای دهه شصت، تنها چیزی که میتوانست مرا بنشاند پای تلویزیون و فوتبال ببینم، مارادونا بود.
این جادوگر شگفت...
مانند هزارتوهای بورخس بود، تعلیقهایش وقتی پا به توپ حرکت میکرد : نفسبُر...»
همچنین محمدکاظم کاظمی، شاعر در متنی با عنوان «درگذشت قهرمان» آورده است: «قهرمان هر آدم، کسی است که او در کودکی و نوجوانی او را قهرمان پنداشته است. ممکن است بعدها کسانی دیگر جای آن قهرمان را پر کنند و حتی قویتر هم ظاهر شوند، ولی گویا دوست نداری باور کنی که قهرمان تو میتواند دیگر قهرمان نباشد.
من فوتبالی نیستم. فوتبال برای من یعنی فقط جام جهانی، و این زمانی است که پا به جفت جلو تلویزیون مینشینم. دیگر تا چهار سال برای من نه فوتبال وجود دارد، نه تلویزیون. در چهار سال، به اندازه یک جام جهانی به این جعبه جادو نگاه نمیکنم.
باری، برای ما فوتبال همیشه جام جهانی بود و جام جهانی یعنی برزیل و آرژانتین. چرا؟ چون آن ممالک را به خود نزدیکتر میدیدیم و خوش داشتیم حالا که آرژانتین و انگلیس میجنگند، دیگر آرژانتین پیروز شود، که بالاخره آمریکای لاتین، از نظر اجتماعی به آسیا نزدیکتر است نسبت به اروپاییِ غرق در نعمات. اروپایی که همه چیز را دارد، جام را نگرفت هم نگرفت. از شما چه پنهان، در آن بازی تاریخی، من دوست داشتم که انگلیس ببازد و باخت. از این روی هیچ ناراحت نشدم که مارادونا گلی را با دست زد. «حقش بود. به جزایر فالکلند آرژانتین حمله نمیکرد!»
از این گذشته، چطور میتواند آدم مسحور بازی قهرمانانی چون زیکو و مارادونا نشود؟ آن هم وقتی که در اوج «قهرماندوستی» او، همینهایند که چشمها را به خود خیره کردهاند. رومینیگه پیر شده است؛ بکن باوئر حالا مربی است، مربیای حسابگر و نچسب؛ گردمولر را من ندیدم. فقط میشلپلاتینی را در اواخر کارش دیدم که البته در میان اروپاییها برایم دلپذیر بود تا حدودی. دیگر ستارههای اروپایی هم دولت مستعجل بودند مثل پاولو روسی آقای گل ۱۹۸۲ و گاری لینهکر آقای گل ۱۹۸۶، که هر کدام فقط در یک جام درخشیدند.
و چنین بود که از دیرباز، برای من فوتبال در این چند نفر خلاصه میشد، زیکو، مارادونا و بالاخره در یک نسل بعد، روبرتو کارلوس و رونالدو. البته در چشم ما مارادونا از همه برتر بود، زننده بهترین گل تاریخ فوتبال و کسی که جام جهانی ۱۹۸۶ مکزیک را هم او برای آرژانتین تصاحب کرد.
برای ما که آن «بهترین گل» را در زمان خودش دیدیم و نیز بازی فینال ۳ بر ۲ آرژانتین مقابل آلمان را در زمان خودش دیدیم و گلهایی را که ماردونا برای دیگران ساخت، این آدم یک جلوه دیگر دارد. و حالا قهرمان نوجوانی ما، دیگر نیست.»
ارسال نظر