«دنیا فنی زاده» پشت کلاه قرمزی است!
آشناي غريبه است. سالها ميشناسيدش اما تابهحال او را نديديد. همان كسي كه محبوبترين شخصيت عروسكي شما را جان داده. براي شناختن دنيا فنيزاده بايد سراغ عروسكاش را بگيري. سخت است كسي پشت چهره عروسكي مانده باشد، اما او راضي است.
چطور علاقهتان به كار عروسكي را كشف كرديد؟
دوران دبيرستان بودم كه يكي از دوستان پدرم كه از علاقه من به كار عروسكي خبر داشت گفت قرار است كار عروسكي انجام دهد و من ميتوانم در بخشي از اين كار باشم. اضطراب داشتم. ميترسيدم مرا آنطوري ببينند كه پدرم را ميديدند. پدرم سالها كار كرده بود و حالا يك كارنامه كاري داشت، ولي من نام فنيزاده را به دوش ميكشيدم. خودم سعي كردم براساس قوانين زندگيام راهم پلهپله طي كنم و هيچگاه از فرصت فنيزاده بودنم استفاده نكنم. اوايل همه به من احترام ميگذاشتند. جالب بود، اما ازشان خواستم كه مرا دنيا ببينند نه دختر آقاي فنيزاده؛ عيب كارم را بگيرند و بگويند بايد چه كنم. نميخواستم فكر كنم روزي ميرسم، حتي به خودم اجازه نميدادم در كنار حرفهایها بنشينم يا با آنها حرف بزنم، درحالي كه جايش را داشتم. هميشه اين فاصله را براي خودم نگه ميداشتم. همان ابتداي كارم كه دستيار بودم، سعي داشتم آداب معاشرت با اساتيد و بزرگاني كه تا پيش از اين دوست ما بودند حالا همكار من هستند ياد بگيرم. همين معاشرت و همكاري چيزهاي زيادي به من آموختند، ياد گرفتم براي اين كار صبور باشم. بارها به جشنواره فيلم كودك و نوجوان رفتهام، كنار بچهها با فشار جمعيت وارد سالن شديم، كنار هم نشستيم و فيلم تماشا كرديم كسي مرا نميشناخت اما بازيگران شناخته شده به عنوان ميهمان ميآمدند و فيلم میديدند. اين نه تنها مشكل نيست كه حتي ترجيح خودم هم اين است، كه با بچههايي كه طول سال برايشان كار كردم فيلم ببينم و اين مزيتي بود كه سايرين آن را نداشتند. ۲۸ سال است در كنار بچهها هستم اما امسال نخستينبار است كه مرا ميبينند. بچههايي كه عاشقانه دوستشان دارم و سرانجام امسال همديگر را خواهيم ديد.
چطور سراغ كار عروسكي آمديد، اين اتفاق را برايمان بگوييد؟
اين سالها زياد به اين مساله فكر كردم و آخر به اين نتيجه رسيدم كه شايد داستان زندگي من اينطور نوشته شده بوده. همانزمان كه تمام كارهاي كودك اساتيد را در كانون پرورش يا آمفيتئاتر ارسباران ميديدم. اين شور و نشاط از ابتدا با من بود. آن وقتها كار عروسكي تلويزيوني و سينمايي كم بود، تا اينكه «مدرسه موشها» آمد. براي همينها هيجانزده ميشدم. بعدها عشق دروني را كشف كردم. تا اينكه سينمايي «مدرسه موشها» ساخته شد. يكي از دوستان پدرم مرا پشتصحنه برد. فضاي غمانگيزي داشت. دكور در حال جمع شدن بود و عروسكها بدون عروسكگردان و گوينده گوشهاي مانده بودند. كپل و دمباريك دوستداشتنيترين عروسكهاي من روي شانههاي آقاي طهماسب بودند؛ و من به موجود پرشوري نگاه ميكردم كه حالا آرام گرفته بود.
چرا در كنار عروسكگرداني به ياد بازيگري نيفتاديد؟ چطور از ابتدا به سراغ بازيگری نرفتيد؟
پيشنهاد بازي داشتهام. دوست پدرم، كارگردان خوب سينما بهرام بيضايي به من گفت بازي كنم. قبول اين پيشنهاد برايم خيلي سخت بود به خاطر بحث كوچكي كه بين من و پدرم براي هميشه نصفه ماند. او دوست نداشت من بازيگر شوم، و ما فرصت نكرديم كه در اين مورد با هم صحبت كنيم. شايد اگر الان بودند با هم صحبت ميكرديم و دليل قانعكنندهاي برايم داشتند اما نميدانم آن زمان در چه شرايطي بودند كه دوست نداشتند من، دخترش بازيگر شوم. و چون هنوز آن دليل را پيدا نكردم به احترام حرف پدرم اين كار را انجام ندادم، و تمام نيرويم را براي كار عروسكي و كودك گذاشتم.
با اين كودك درون كه منشأ علاقه به كار كودك شده چطور كنار ميآييد؟
كودك درون من فانتزي است. همهچيز را در واقعيت فانتزي ميبينم و براي رد كردن مشكلات از آن استفاده ميكنم. همين ميشود كه با مشكلاتم راحتتر كنار ميآيم و حتي اطرافيانم هم مرا اينطور ميبينند.
كلاه قرمزي چقدر شخصيتاش شبيه شماست؟
بيتاب بودناش مثل خود من است. سعي ميكنم مثل كلاه قرمزي صادق، من هم راستگو باشم. او منطق ندارد و هر چيزي را كه دوست دارد ميگويد، كهاي كاش من اينطور نبودم.
كلاهقرمزي چطور خلق شد؟
اين برنامه غيرقابل پيشبيني بود و با عروسكهاي ديگري آغاز به كار كرده بود. عروسكهاي مثل «گلابي»، «ژولي و پولي»، دو عروسك «جغجغه و فرفره» كه در محلهاي بودند كه صندوق پستي داشتند و قرار بود خانوادهها براي آقاي مجري نامه بفرستند. نامههايي كه آقاي مجري خودش مينوشت تا به واسطه آن پيامها را به كودكان برساند. گاهي به لزوم موضوعات كه قرار بود مطرح شود نياز داشتيم كه عروسكهايي وارد بازي شوند. من جغجغه يا فرفره را بازي ميدادم. تا اينكه كلاهقرمزي از آرشيو انتخاب شد تا به برنامه بيايد و از همانجا با هم شروع كرديم.
كلاهقرمزي متعلق به چه برنامهاي بود كه در آرشيو وجود داشت؟
نخستين كار تلويزيوني من «چتر» نام داشت، كلاهقرمزي هم آنجا به عنوان يك مورچه حضور داشت؛ عروسكگردانش نبودم اما از برنامه آقاي مجري تا امروز كنار هميم. نكته جالب اين است كه هرسال كساني ميگويند كلاه قرمزي مال ماست، خالقاش ما بوديم و... اين درحالي است كه كلاهقرمزي مال هيچكسي نيست، اين يك كار گروهي بوده كه زماني عدهاي در آن حضور داشتند و حالا ديگر نيستند؛ و اگر اين كاراكتر ماندگار شده به اين خاطر است كه يك گروه ماهها تمرين ميكنند و دغدغه اصليشان اين كار ميشود. در حالي كه خيلي از دوستان ما عروسكگرداني برايشان در كنار كارهايشان اتفاق ميافتد.
نخستينبار كه كلاهقرمزي را ديديد خودش را چطور معرفي كرد؟
«خودش ميدانست». تا ديدماش گفت «خودم ميدونم». اصلا فرصت حرف زدن به كسي نميداد همانطور كه هنوز هم نميدهد. همهچيز اتفاقي بود. آن روز كلاهقرمزي قرار بود كه فقط براي يكبار به برنامه بيايد و كفشهاي مجري را واكس بزند و برود، حتي شايد كار مهمتري جز اين داشت. اما وقتي وارد صحنه شد، نوع حركاتاش، مدل حرف زدناش كه جلوي صورت آقاي مجري ميرفت همه اين كارها متعلق به خودش بود و حتي ما را خنداند.
حسي كه به كلاهقرمزي داريد و لذتي كه از كار با او ميبريد قابل درك و فوقالعاده است، ممكن است روزي عروسك ديگري جز او را هم بازي دهيد؟
بله. همانطور كه قبلا هم به جز كلاهقرمزي عروسكهاي ديگري را گرداندم و خيلي هم دوستشان داشتم، مثل «خاله قورباغه»، «موش نمكي»، «مائده جورجمالي». نميدانم چرا هميشه عروسكهاي قدبلند را دوست داشتم! مساله اين است كه چون آنها تداوم نداشتند من نتوانستم با آنها زندگي كنم. اين باعث ميشد كه عشق من به آنها مدام قطع شود و چيزي شبيه عشق به كلاهقرمزي شكل نگيرد. درحالي كه من براي همهشان به يك ميزان انرژي و نيرو گذاشتم و به لحاظ كاري، نگاه برابري بهشان داشتم.
شما به عروسكها جان ميدهيد يا آنها جان دارند و با شما همراه ميشوند؟
نميتوان گفت عروسكها جان دارند، ما عروسكگردانها آنها را جاندار ميكنيم. اما بخشي از اين مساله باز ميشود به ساير افراد گروه كه در كنار ما هستند. وقتي عروسكي ساخته ميشود و ميآيد آرزويم اين است كه زودتر پارچه را از روي سرش بردارند تا ببينم اين چندوقت چه كار كردهاند و اين كيست كه وارد كار ما ميشود. عروسكها با قيافهشان به ما شخصيتشان را نشان ميدهند. اينكه آدم دروغگو يا راستگويي هستند، ميخواهد ما را بخنداند يا عذابمان دهند، همه چي را خودشان در همان لحظه اول ميگويند. در گام بعدي گوينده كمكمان ميكند. باوري كه آقاي طهماسب دارد، برخوردي كه در مقابل عروسك دارد، از او ميترسد، با او حرف ميزند. اينطور ميشود كه عروسك ديگر جان پيدا كرده و حالا اوست كه به ما ميگويد چطور رفتار كنيم. جان پيدا كردن عروسكها از اين بده بستانها شكل ميگيرد. اتفاقي كه در كارهاي عروسكي اين روزها بسيار كم شده است. پخش زنده كه گوينده سرجاي خود نشسته، عروسك طرف ديگر صحنه مانده و هركس كار خودش را ميكند همين عدم هماهنگي و باور متقابل باعث ميشود كه مخاطب كودك ما همچنين كارهايي را باور نكند.
شكلي كه عروسكساز طراحي ميكند، صداي گوينده عروسك، عروسكگردان يا حتي شخصيت حقيقي آقاي مجري كه او را باور ميكند، كدام يك در مرحله اول باعث اين جان گرفتن و درنهايت باورپذيري ميشود؟
همه ما با هم در اين مساله مشتركيم. خيلي اوقات، حركات عروسك مختص خودش است و گوينده براساس آن حركت است كه صدا روياش ميگذارد. كلاه قرمزي از همان روز اول اينطور به صحنه وارد شد، دستهايي كه در هوا تاپ ميداد و آقاي جبلي بر اساس حركت عروسك صدايي براياش گذاشت. اين تبادل بين همه افراد وقتي اتفاق بيفتد كاراكتر عروسك شكل ميگيرد. در واقع شور و حال و هوايي كه عروسك دارد عروسكگردان به او ميدهد و حتي برعكس. يعني براي ساختن شرايطي همچون يك بازيگر در عروسك، عروسكگردان بايد در شرايط غيرعادي قرار بگيرد. در اين حالت بايد بازيگر يا عروسكگردانهاي كناري خود را ببيند و موقعيتشان را بداند، مونيتر را ببيند، صداي گوينده عروسك را بشنود، صداي بدن خودش را بشوند. با اين همه يك عروسكگردان اجازه ندارد كه عروسكاش در صحنه درست قرار نگيرد. من اين شانس را داشتهام كه همه عروسكسازهايم خيلي خوب بودند و ديگر اين مشكلات با فشار يك عروسك بد برايم اضافه نشد.
اگر انتخاب شخصيتهاي يك صحنه با شما باشد، ترجيح ميدهيد تنها عروسك حضور داشته باشد يا عروسك و شخصيت حقيقي در كنار هم باشند؟
من صحنه را با حضور هردو دوست دارم. اين تخيل آدم را به كار مياندازد كه يك انسان با عروسك حرف ميزند، عروسك درباره او نظر ميدهد. در دنياي بيروني ما، آدمها هميشه كنار هم و در ارتباط با هم هستند، پس همهچيز برايمان عادي شده اما اين تغيير فضا باعث جذابيت ميشود. نه اينكه عروسكها در كنار هم جذابيت نداشته باشند، به هرحال آنها خانواده هم هستند.
اين صحنه از حضور عروسكها به تنهاي دشوارتر است؟
در واقع زماني كه بازيگر هم كنار من قرار ميگيرد با پارتنر عروسك كناري رابطه مشابهي برايم به وجود ميآورد. يك حس و توجه كه به شكل بده بستان انجام ميشود. اگر بازيگر مرا باور نكند يا فكر كند من تنها مقداري پارچه و اسفنجام نه تنها نميتوانم با او ارتباط برقرار كنم كه حتي كسي هم از برنامه لذت نخواهد برد.
كار عروسكي توام با تواضع است، هنرپيشهها ديده ميشوند اما عروسكگردانها ناشناخته باقي ميمانند. دلتان ميخواست در صحنه هم حضور داشتيد؟
گاهي دوست داشتم اما الان كمتر به آن فكر ميكنم. هنوز همين كار عروسكي را دوست دارم و گاهي هم به كارگرداني فكر ميكنم، اما چون كار سختي است هنوز سراغاش نرفتم. سخت است چون نميتوان بچهها را گول زد، بايد با آنها صادق بود. علاوه بر اينكه، آنقدر كارم سرشار از شور و هيجان است كه تابهحال به اين فكر نكردم شايد روزي خودم خالق يك كار شوم. حتي به اين فكر ميكنم اگر كسي سراغ عروسكام برود و بخواهد آن را بازي دهد من هم دلم ميخواهد فقط اين كار را انجام دهم.
اگر كلاهقرمزي باشد و شما نباشيد.
دو جور نبودن هست. اينكه من كلا نباشم كه اين را فقط خدا ميداند يا اينكه من ديگر عروسكگردانش نباشم. غمانگيز است. نه اينكه تازه با اين مساله روبهرو شده باشم، قبلا هم به آن فكركردهام. اگر روزي گروهم كه با آنها كار ميكنم صلاح بدانند كه كنار كلاهقرمزي نباشم قبول ميكنم فقط يك خواهش از آنها دارم، اينكه اجازه دهند در كار باقي بمانم حتي اگر قرار نباشد عروسكگرداني كنم.
سالها كار براي كودكان باعث شده كه دنياي كودكان را خوب بشناسيد، با شناختي كه پيدا كرديد به نظرتان چه كاري به عنوان يك فيلم خوب ميتواند در سنيماي كودك ساخته شود تا مخاطبان اصلياش با آن ارتباط برقرار كنند؟
مهمترين مساله صادق بودن با بچههاست. لازم نيست با صحنه يا حرفهاي عجيب و غريب سراغ قصههايشان برويد، پرداختن به همان مشكلات معمولي زندگيشان كافي است. براي رسيدن به اين دنيا بايد با آنها زندگي كرد تا دغدغهها و زبانشان را درك كرد آنموقع از همين دغدغهها گفت كه عجيب نباشد، به زبان او باشد تا خودش بفهمد. مثل فيلم «بادكنك سفيد»، دغدغه كودك فيلم ماهي قرمزش بود، «بچههاي آسمان» و نگراني نداشتن كفش.
همين صداقت بود كه كلاهقرمزي را براي چند نسل ماندگار كرد، نسلهايي كه بسيار با هم متفاوت بودند؟
فكر ميكنم همين صداقت موجباش شد. اين ذات زمانه است كه تغيير ميكند و آدمهايش را تغيير ميدهد اما يكسري مفاهيم هميشه هستند و هميشه هم توسط همه آدمها پذيرفته ميشوند، صداقت هم يكي از اين مفاهيم است.
كارهاي سينمايي و تلويزيوني زيادي انجام داديد؟
تقريبا از سال ۶۴ سعي كردم هركاري انجام شده در بخشي از آن همكاري داشته باشم يا در دهه فجر براي برنامههايي چون «عطر گلاب» بودم. اما سينمايي ۳ كار بود، «گربه آوازهخوان»، «نخودي» و ۳ كار «كلاه قرمزي» و تلويزيونيها هم مثل «بز زنگوله پا»، «هادي و هدي»، «خاله عنكبوت»، «موش نمكي» و «جغجغه و فرفره»، «جينگيل و فينگيل» و...
در مجموعه «خونه مادربزرگه» هم حضور داشتيد؟
در اين كار زمان كوتاهي حضور داشتم. همزمان با اين كار من مشغول «قصههاي خاله عنكبوت» بودم و نتوانستم در گروه باشم. گاهي كنارشان بودم تا به عنوان عروسكگردان كمكي به دوستان ياري دهم.
گفتيد سراغ بازيگري نميرويد از طرفي معتقديد كه هيچگاه نايستاديد، گام بعديتان چيست؟ جز كار عروسكگرداني سراغ تجربه ديگري ميرويد؟
ترجيح ميدهم كار كودك بسازم. البته در حال حاضر با بچههاي مدرسه تئاتر خلاق كار ميكنيم، در واقع سعي ميكنم هر كاري كه انجام ميدهم از بچهها فاصله نگيرم. اگر روزي متن خوبي داشته باشم از دوستانم كمك ميگيرم و فيلم ميسازم.
اگر روزي فيلم بسازيد آن را مطابق واقعيت ميسازيد يا از فضاي فانتزي استفاده ميكنيد؟
دنياي واقعي خالي از روياهاي كودكانه نيست. تنها يك عروسك باشد ميتوان اين رويا را نشان داد. با عروسك صحبت كنم، با خودم همراهاش كنم، جايي از ديد ديگران مخفياش كنم. اين تصور من در زندگي معموليام هم هست. وقتي از اتاق بيرون ميروم، حس ميكنم عروسكها، وسايل همه جان پيدا ميكنند و با هم صحبت ميكنند.
عروسكي را از دوران كودكي نگاه داشتهايد كه با آن بازي كرده باشيد و چنين واقعي ببينيدش؟
پنج سالم بود، مدرسه مرا به خاطر اينكه دختر خوبي بودم با يك عروسك عروس تشويق كرد. هنوز هم آن را دارم. اما هيچگاه اينطور با او بازي نكردم. او خانم است، عروس شده، لباساش خراب ميشود، حتي ناراحت ميشود كه كارهاي مرا ببيند.
بچههايتان ميدانستند مادرشان عروسكگردان چه كاراكترهايي است؟ وقتي فهميدند چه واكنشي داشتند؟
اجازه ندادم تا هفت سالگي بفهمند من كلاهقرمزي را ميگردانم، حتي وقتي دوسال و نيمه بودند و سر صحنه آمدند من كلاهقرمزي را دست دوستان دادم و گفتم كه اين عروسكاش است و خودش در اتاق در حال آماده شدن است. باقي را ديده بودند، اما نميخواستم رويايشان درباره كلاهقرمزي از بين برود. روزي هم كه فهميدند بسيار خوشحال شدند. هنوز هم نسبت به كلاهقرمزي حس برادرانه دارند، سراغاش را ميگيرند، دلتنگيام براي او را ميفهمند، منتظر لحظهاي ميشوند تا كلاهقرمزي بيايد و من ببينمش، ببوسماش. براي ما كلاهقرمزي عروسك نيست، شخصيت واقعي است كه حالا بخشي از زندگي من و بالطبع فرزندانم شده. بچهها ميدانند كه كارم را خيلي دوست دارم. بچهتر كه بودند ساعتها در اتاق با هم عروسك ميساختيم. «خانوم حنا» و «گربههاي هاجر»، هر كاري را كه من انجام ميدادم بايد شب با پسرهايم عروسكاش را همانطور كه خاله مرضيه ساخته بود ميساختيم و ساعتها با هم عروسكگرداني ميكرديم. هنوز هم كه دبيرستاني شدهاند صبحها با قصه بيدارشان ميكنم، ديگر خجالت ميكشند. پيشترها برايشان با هر چيزي عروسك درست ميكردم. خاطرم هست كلاس اول كه بودند يكي از پسرهايم براي نخستين اردوي مدرسهاش كمي دلهره تنها بودن داشت. براياش با پنبه و نخ، موش درست كردم كه با پسرم برود و او را از تنهايي دربياورد. در تمام طول اين اردو كه من هم كنارش بودم اين عروسك در دستاش بود.
اين تخيل و فانتزي كه از شما گرفتند در زندگي برايشان مشكلساز نشد؟
ما سعي ميكرديم حد خودمان را نگه داريم. حالا بازي ميكنيم و حالا زمان مشق نوشتن است. شايد زمان مشق عروسك ميآمد از خطشان ايراد ميگرفت يا ميگفت كه فردا بعد از مدرسه دنبالشان خواهد رفت. حتي امسال كه دبيرستاني شدند گفتم روز اول مدرسه ميخواهيم با عروسكها بيايیم و منتظرتان باشم. معترض بودند كه ديگر مرد شدهاند. گفتم مشكلي نيست كسي ببيند ميگوييم ما مامان اوناييام، اومديم دنبالشون. تخيل خوبي است كه به بچهها ياد ميدهد از هرچيزي لذت ببرند.
پسرهايتان ميخواهند راه مادر را بروند؟
وقتهايي كه سر صحنه ميآيند و آن همه شور و انرژي را پشت صحنه ميبينند دلشان ميخواهد عروسكگردان شوند اما وقتي كه فاصله ميگيرند به كارهاي ديگري فكر ميكنند چون ميبينند بيكار ميشوم، دلتنگ و خسته ميشوم، نياز به كار و دوستانام دارم به همين خاطر با منطقشان تصميم ميگيرند سراغ اين كار نيايند.
نظر کاربران
خیلی واقعیه..ایشون دختر مرحوم فنی زاده نیز هستند
خداوند پدر گرامیتان را رحمت کند
خیلی شبیه پدرشه....