کتاب «شبهای روشن» نوشته فیودور داستایفسکی
مردی که هیچوقت با زنی هم کلام نشد
شب قشنگی بود شبی که تنها ممکن است وقتی خیلی جوانیم آن را شناخته باشیم خواننده عزیز. آسمان به قدری پرستاره و صاف بود، که با دیدنش نمی توانستی از خود بپرسی چگونه این همه آدمهای کج خلق و دمدمی مزاج می توانند زیر آن زندگی کنند؟
شبهای روشن فیودور داستایفسکی در پترزبورگ روایت میشود؛ جایی نزدیک قطب شمال که به علت زیاد بودن عرض جغرافیایی، شبهای تابستان هوا روشن است. فیودور داستایفسکی در نوول شبهای روشن با نسبتهایی که در داستانش خلق میکند مرزهای روشن وفاداری و خیانت و عشق را در هم میریزد و از رهگذر همین شگرد است که داستانش را روایت میکند. جالب اینجاست تا پایان داستان نام هیچکدام از شخصیتهای مرد داستان شبهای روشن روشن نمیشود.
ماجرا از این قرار است که در شب نخست مرد خیالپرداز داستان که هیچوقت با زنی هم کلام نشده و تمام بیستوشش سال از زندگیاش در خیالبافی بیمارگونه رقم خورده است ناگهان ناستنکا را در یکی از خیابانهای پترزبورگ میبیند. او را در حال عبور از روی پلی میبیند که مردی تلوتلوخوران قصد مزاحمت دارد و مرد جوان به کمک ناستنکا میرود. در شبهای دوم، سوم و چهارم هم مرد ناستنکا را میبیند برای هم از زندگیشان میگویند ناستنکا از مادربزرگ کوری که به دلیل نگرانی و نوع نگاهی که دارد نوهاش را به خودش سنجاق میکند تا مباد مغفول شود و به راه گناه بیفتد تا اینجا هیچ اتفاقی نیفتاده است روایت سرانجام به لحظهای میرسد که ناستنکا...
در بخشی از این داستان می خوانیم: «شب قشنگی بود شبی که تنها ممکن است وقتی خیلی جوانیم آن را شناخته باشیم خواننده عزیز. آسمان به قدری پرستاره و صاف بود، که با دیدنش نمی توانستی از خود بپرسی چگونه این همه آدمهای کج خلق و دمدمی مزاج می توانند زیر آن زندگی کنند؟
این سوال هم از عالم جوانی سرچشمه می گیرد آن هم اوایل جوانی. اما بد نیست که انسان گاهگاهی از این نوع سوالات از خود بکند. صحبت از انواع و اقسام آدمهای کج خلق و دمدمی مزاج به میان آمد؛ لذا من نمی توانم رفتار عبرت آموز خودم را در تمامی آن روز به خاطر نداشته باشم.
از اول صبح دچار نوعی مالیخولیا شده بودم. تا به خود آمدم دیدم همه مرا به دست تنهایی سپرده و رفته اند. بد نیست بگویم منظور از همه چه کسانی بودند؟ چون من مدت هشت سال در سن پترزبورگ زندگی کرده اما در تمام این مدت ترتیبی نداده بودم که حتی یک همصحبت برای خود دست و پا کنم. اما اصلاً چرا باید این کار را می کردم؟ چون به طوری که می بینیم من با همه اهالی سن پترزبورگ رفیقم.
به این علت وقتی اهالی شهر به طور ناگهانی وسایل خود را جمع کرده و به بیرون شهر رفتند متوجه شدم که رهایم کرده اند. از اینکه تنها می ماندم وحشت برم داشت. سه روز تمام با اندوهی عمیق در خیابانها سرگردان بودم و نمی دانستم چه بلایی به سرم آمده است. باید به خیابان نوسکی یا پارک می رفتم یا در اطراف رودخانه گردش می کردم. ولی هر جا که می رفتم، هیچیک از کسانی را که یک سال تمام در همان ساعت و در همان نقطه به دیدنشان عادت داشتم، نیافتم.
من این آدمها را خوب می شناسم. چهره هایشان را به طور کامل مطالعه کرده ام. از شادی آنان خرسند و از اندوهشان غمگین می شوم با پیرمردی که هر روز خدا راس ساعت مقرر در فونتانکا به هم برمی خوریم تقریباً دوست شده بودم او قیافه ای موقر و مغموم داشت، با خودش حرف می زد و در حالی که یک عصای بلند گره دار دست طلایی دسته طلایی در دست راست داشت با دست چپ به هر طرف اشاره می کرد.
توجه او هم جلب شده و علاقه ای توام با صمیمیت نسبت به من پیدا کرده بود. مطمئنم اگر مرا در ساعت مقرر و در همان نقطه فونتانکا نمی دید ناراحت می شد. به همین علت ما گاهگاهی به هم سلامی می کردیم، بخصوص وقتی که حالمان خوش بود. یک بار که با وقفه ای دو روزه همدیگر را دیدیم به مرحله ای رسیده بودیم که کلاهمایمانرا به احترام از سر برداریم ولی خوشبختانه به موقع جنبیدیم، دستمان را پس کشیدیم و با احساس همدردی نهفته در دلهایمان از کنار هم گذشتیم.»
منبع : خبرآنلاین
باز نشر: مجله اینترنتی Bartarinha.ir
نظر کاربران
dus daram ktabsho bkhunam
dus daram in ketabesh ra ham bekhonam biishtar ra jebe mosstmandan mibashad