پای حرف سپيده نوری و هنگامه قاضياني
صدا، مفهوم و حجم در ملاقاتي با يك بازيگر و يك مجسمهساز (سپيده نوري و هنگامه قاضياني)
- سلام من آزاده هستم، روزنامه ايران...
- بفرماييد داخل، خوش آمديد (با لبخندي بر لبانش در را بيشتر گشود)
داخل خانه كه شدم، صداي سلامي گرم در گوشم پيچيد، هنگامه بود. هنگامه قاضیانی.
هنگامهاي كه اينبار ميديدم متفاوتترين هنگامه بود، از پشت ميز مربع شكل كوتاه قهوهاي رنگ برخاست، ساده با چهرهاي مهربان، صورتش پر از لبخند دوستي بود، دستانم را به گرمی به رسم احوالپرسي فشرد.خانه فضايي خاص داشت، چيدمان وسايل به شكلي بود كه با آن نور پردازي نه چندان پرنور، انگار با صداي بلند ميگفت: «راحت باش، غريبگي نكن»
مثلثي از سه زن كه خيلي زود پيوندهاي مشتركي بينشان پيدا شد و چنين شد كه گفتوگويي كه تنها قرار بود از هنر «سپيده» بگويد، «سپيده نوري» مجسمهسازي جوان با نگاه و ديد خاص و ويژه، مسيري يافت كه وقت خداحافظي با آسانسور به حياط كه ديگر زير ريزش تند باران بود که رسيدم حتم داشتم آمدن به آن خانه، قسمتي از پازل روزهاي زندگيام بود كه بايد شكل ميگرفت، حال درست در آن روز باراني كه شهر با آبان ماه خداحافظي ميكرد تا به آذرماه سلامي دوباره گويد.
امضا را دوست ندارم
توجهم دوباره به مجسمهها جلب شد، تنديسهاي شكل گرفته با هنردستان او و تفكري كه در پس ذهنش ميگذشت كه شمايلي متفاوت از آنچه تاكنون ديده بودم داشتند؛ هر كدام حرفي جدا از ديگري ميزد، نميشد كه نقطه مشابهي ميان آنها يافت. نگاهم بر مجسمهها كه ميچرخيد چند روز پيش از آن روز يادم آمد. روزي كه ميخواستم با «هنگامه قاضياني» گفتوگو كنم و او با من گفتوگو نكرد! گفت از من گفتن، گفتن از تكراريهاست، روزنامه نگاري يعني معرف بودن يعني گفتن از آنها كه حرفها دارند براي گفتن ولي نگفته مانده....
واين شد كه آن عصر پائيزي خانه «سپيده نوري» شد محل ملاقات ما سه زن، هنگامه گفته بود كه متفاوت ميسازد، مجسمهسازي خلاق كه چون هنرمندان ديگر اين عرصه هنري در سكوت هنري، خلق ميكنند و به واقع درست گفته بود دنياي مجسمههاي «سپيده » گونهاي ديگر بود، نگاه به هركدام از مجسمهها كه ميكردي انگار سرآغاز «يكي بود يكي نبود يك قصه بود» كه بايد مينشستي و گوش ميسپردي به حرفهايش...
با تمركز چشمانم بر هر مجسمه، «سپيده» شروع ميكرد به گفتن...
«اسم اين مجسمه «ماهي در حصار» است، ماهي ثابت نيست در حلقه دور خود ميچرخد، كاري به شيوه معكوس است، پشت و جلوي مجسمه كامل با هم متفاوت است، اين يكي كه ميبينيد اسمش «المپيك» است، هنوز به جايي ارائه نكردم. «آدمهاي شهر من » كار ديگرم است.
چرا اينقدر تكرار جغد؟
سپيده: خيلي جالب است، من بعد از ساختن اين مجسمهها متوجه شدم كه جغد تنها در فرهنگ ما نشانه شومي است!
درست! ولي در كارهايت جغد تكرار شده، جغد نماد امضاي هنري توست؟
نه! ساختار اين مجسمهها با ادغام جغد در فضايشان اتفاقي است. در فضاي مجسمهسازي اصرار دارند كه آثارت را امضا دار كني و من هيچ اعتقادي به آن ندارم. دو سال پيش (British Museum) يكي از عظيمترين و غنيترين موزههاي جهان كه بيش از ۷ ميليون گنجينه از بسياري فرهنگها و قومهاي جهان را در خود دارد. نمايشگاه مدال براي ۱۲ نفر از شاگردهاي استاد پرويز تناولي برگزار كرد و از ما خواست آثارمان را ارسال كنيم، من بدون اينكه بدانم تنها يك اثر بايد ارسال كنم ۵ مجسمه برايشان فرستادم، كارهايم به دستشان كه رسيد، به دليل اينكه كاملاً از زاويه نگاه با هم متفاوت بود، تصور كردند اثر ۵ شاگرد جداگانه است و به تناولي گفتند اين ۵ اثر برگزيده شده، حال از ميان مابقي كارها نيز انتخاب ميكنيم. استاد با من تماس گرفت و گفت: «سپيده تو چه كار كردي؟! چرا ۵ كار ارسال كردي» و من كه متعجب شده بودم پاسخ دادم: «تصورم اين بود كه بايد ۵ كار بفرستم.»
استاد گفت: « چرا! پس تو چه زماني ميخواهي كارهايت امضا دار شوند؟ چرا يك نشانه را در كارهايت تكرار نكردي كه اين اشتباه رخ ندهد.»
و من به تناولی گفتم: «امضا دار شدن كارهايم را قبول ندارم، زيرا اين را تكرار خود ميدانم، شما لطفاً يك كار را انتخاب كرده، ارسال كنيد انتخاب براي من سخت است.» مدتي نگذشت كه برگزيدگان مسابقه برايم ايميلي با اين مضمون ارسال كردند: «چقدر عجيب!ما فكر نميكرديم كه اين پنج اثر كار يك نفر باشد، ۵ اثر با ۵ نگاه كاملاً متفاوت بود...»
آدمها در مقاطع مختلف زندگيشان متفاوت ميانديشند، من امروز با سه سال پيش خود تفاوت انديشه بسيار دارم، چگونه ميتوان يك امضاي ثابت براي همه كارها در همه سنين با شكلي يكسان داشته باشيم؟
سپيده: محصور كردن خلاقيت است، ولي در نسل جوان مجسمه ساز زياد ديده ميشود واين را امتياز كاري براي خود محسوب ميكنند.
شايد همين متفاوت ساختن امضاي تو است؟
هنگامه: بله، ميتواند اين امضاي تو باشد، چون بدون اينكه تصميم بگيري و بخواهي كه با اين روش متفاوت باشي اين مسير را برگزيدي، در ميان جملاتت حس ميكنيم كه احترام براي كساني كه آثار نشانه دار دارند قائل هستي ولي ميگويي كه من اگر بخواهم همانند آنها شوم احساس ميكنم خلاقيتم محصور ميشود.
صادقانه ميگويم عاشق يك نام شدم
خيلي انسانها هستند كه در زندگيشان حتي به سراغ كشيدن چشم، چشم دو ابرو هم نميروند چه شد و چه جرقهاي موجب شد به اين دنيا جلب شوي؟
سپيده: صادقانه بگويم (خنده)
هنگامه: صداقت تو در گفتارت و به دور بودن از پنهان كاري و زيركي است كه سخنت را به دل خواننده و مخاطب مينشاند.
سپيده: اول دبيرستان بودم، بايد انتخاب رشته ميكردم، هر وقت از بغل دستيام ميپرسيدم چه رشتهاي انتخاب ميكني ميگفت «گرافيك» و من چون علم، دانش و آگاهي واقعي از رشته گرافيك را نداشتم ميگفتم چه اسم شيكي!پس من هم اين رشته را انتخاب ميكنم!
بغل دستيام در مدرسه شاگرد اول كلاس بود. من درسم بد نبود ولي شاگرد خيلي معدل بالايي هم نبودم، سالي كه درموردش صحبت ميكنم ۱۳۷۴ است، آن زمان تمام هنرستانهاي تهران آزمون ورودي داشتند و اگر شما دراين آزمون قبول نميشديد به هيچ عنوان، نميتوانستيد وارد هنرستان شويد.روز كنكور و روز امتحان كه رسيد، بايد هم امتحان تئوري ميداديم و هم عملي، من هم رفتم پيرو آن شاگرد اول كناردستيام در مدرسه امتحان ورودي هنرستان بدهم. در يكي از بخشهاي اصلي امتحان تصوير چند كوزه را كشيده و از ما خواسته بودند آنها را سايه روشن بزنيم.
كاملاً يادم است، چطور آن سايه روشنها را زدم، بعد از امتحان زماني كه آن سيل عظيم جمعيت بچههاي كنكوري به حياط رسيدند، همه خنده كنان به من گفتند: « تو كه قبول نميشوي...» يك ماه بعد، تلفن خانه ما زنگ زد و در ناباوري تمام خبردادند كه نفر۱۲ هنرستان شده (سپيده نوري) آن شب خانه ما جشن و شادي برپا بود. واما اينكه شاگرد اول كلاس قبول نشد!
هنگامه: همه ميگفتند تو قبول نميشوي و اما تو نفر ۱۲ هنرستان شدي، اين نشان ميدهد انرژي اي كه براي رسيدن به خواسته ات در وجود تو ايجاد شده بود آنقدر قوي بود كه بر همه چيز غالب شد و موفقيتت را رقم زد.
تو كه تا آن زمان نقاشي نكرده بودي! از سد سايه روشن زدن كنكور چگونه موفق گذشتي؟
سپيده: در خانه ما مطالعه جزو كارهاي روزمره خانواده بود ولي من اهل مطالعه ۵، ۴ ساعته نبودم، اما دقيق به نوع سايه، روشن زدنهاي كتابهاي حاوي نقاشي هنرمندان موجود درخانه كه سبك كلاسيك و رومي بود نگاه ميكردم و اين موفقيت در آزمون ورودي هنرستان برميگشت به تغذيه علمي كه از نگاه دقيق به اين نقاشيها صورت گرفته بود. وقتي برگههاي امتحان را به ما برگرداندند تازه متوجه شدم سايه روشنهايي با سبك كلاسيك بر كوزهها زده بودم بدون اينكه حتي يك روز كلاس نقاشي رفته باشم.
از آنجا فضا گام به گام پيش رفت تا رسيدن انتخاب صددرصد سير در دنياي هنر تجسمي پيش رفت. در دانشگاه هم گرافيك خواندم و همين طور ادامه دادم تا امروز.
بازي حجمها نوع تازه يك تكنيك
تا اينجا همه چيز اتفاق بود. انتخاب نام شيك! گرافيك، قبولي در هنرستان، از همه مهمتر سالها نگاه كردن به تصاوير كتابها و دقت در چگونه رنگآميزي آنها...كجا و چه شد كه حس كردي هنر دنياي حرفهاي است كه عاشقش هستي؟
سپيده: خودم كه فكر ميكنم، ميرسم به روزهاي كودكي، به روزهايي كه يك بازي را روزانه تكرار ميكردم.مستقيم به خورشيد نگاه ميكردم و بلافاصله به سمتي ديگر نگاه ميكردم. آن زمان يكسري حجم مقابل چشمانم شكل ميگرفت بازياي كه هنوز هم انجام ميدهم و اما آن روزها تنها يك بازي بود ولي وقتي بزرگتر شده و وارد دنياي هنر شدم همين بازي روزانه حال وهوايي ديگر برايم گرفت.
باز مستقيم به نقطهاي خيره ميشوم، يكدفعه چشمانم را ميبندم و بعد حجم، حجم، حجم مقابل چشمانم شكل ميگيرد و من با سرعت شروع ميكنم به نوشتن، نوشتن از شكل و اينكه چه رنگهايي ميبينم، حجمهاي مقابل چشمانم چگونه هستند و به چه صورت با هم درگير ميشوند...
چرا اين بازي؟چشمهايت درد نميگرفت؟
من تنها دختر خانه بودم، سه برادر داشتم اما هميشه تنها بودم. زياد اجازه بيرون رفتن از خانه را نداشتم، دوست چنداني هم نداشتم، براي همين اكثراً تنها بودم و اين بازي مرا از تنهاييام خارج ميكرد.
هنگامه: وقتي ميگويند آرتيست شدن ژني است اينجا معنا پيدا ميكند. تنهايي كه سرنوشت بر او تحميل كرده بود او را متوقف نكرد و باعث شكوفايياش شد.
اين بازي، بازي زندگي تو بود. من يا هنگامه اين بازي را در كودكي انجام نميداديم وقتي به گذشته خودمان برميگرديم ما هم انتخابهايي كردهايم كه شكل دهنده مسير امروزمان است...
هنگامه: من كه كودك بودم، گلهاي باغچه را آدم تصور ميكردم و برايشان نقش بازي ميكردم، تئاترهاي كودكي در دنياي خردسالي و خيال به دنياي بازيگري و نمايش در بزرگسالي رسيد.
چشمها خيره، بسته و غرق شدن ميان حجمهايي با شكل و شمايل مختلف؛ اكنون چه تعداد از مجسمههايت نشأت گرفته از آن بازي است؟
سپيده: حجمهاي اين بازي یک نوع تکنیک کار من است. من آنها را از فضاي ناپيداي تنها نگاه خودم، به نگاه همه آوردم.
گفتي امضاي هنري مرا از خلاقيت دور ميكند... سرچشمه هنر تو در يك بازي چشمها بسته و باز است، مدلي كه چاپ شده در هيچ كتابي نيست، هيچ كپيبردارياي از خلاقيت تو نميتوان كرد پشت شمهاي تو روشي منشأ كارت است كه ديگران نرفتهاند و اين سبك توست، اين گام نهادن در يك جاده متفاوت است.
سپيده: (سكوت چند دقيقهاي و بعد) راست ميگويي. شما از نمايشگاه «art walk» در تهران خبر داشتيد؟
نه!
سپيده: انجمن دوستي ايران و فرانسه و ايران و هلند دو ماه قبل نمايشگاهي را در ايران برپا كردند تا هنر تجسمي ايران را معرفي كنند.
اتفاق مهم اين جشنواره اين بود كه تقريباً همه كشورهاي اروپايي در اين جشنواره شركت كردند.
آنجا يك كار داشتم به نام «خانواده» دائم از من سؤال ميكردند من بچه دارم، كار قصه يك كودك خانواده طلاق را نشان ميداد كه وسط پدر و مادر گير كرده بود، همه فكر ميكردند فضاي اين كار از زندگي شخصي من برگرفته شده در حالي كه من بچه ندارم.
وقتي ميديدند كارهايم هيچ ربطي به فضاي زندگي خصوصي ندارد برايشان جالب بود و دائم ميگفتند چرا اين مجسمهها را ساختهام و پاسخ من اين بود: اينها مردم كشور من هستند، حرفهاي مردم كشورم، مگر من چقدر حرف براي از خود گفتن دارم و اصلاً چرا بايد از خود بگويم! اينهمه انسان، اينهمه حرف...
هنگامه: بر ميگردد به تك بعدي نبودن ذهنش، ذهني كه رنج جامعه اقتصاد، مسائل سياسي و جهان فكرش را درگير ميكند.
فضاي تو و مجسمههايت پر از سكوت است و انديشه هايت كه با توان دستانت تنديس ميشود. از دقايق مجسمهسازي هايت بگو.
سپيده: موزيك تمركزم را به هم ميريزد ولي بايد يك صدايي باشد، صدا خيلي مرا راهنمايي ميكند.
يعني چي؟ چه صدايي منظورت است؟
سپيده: مثلاً مثل گوش سپردن به صداي شعرهاي شاملو.
موقع كار صداي زن را بيشتر گوش ميكني يا مرد؟
سپيده: مرد
رابطهات با پدرت چطور بود؟
سپيده: من پدرم را خيلي زود از دست دادم. ۱۳ ساله بودم كه پدرم را از دست دادم.
با صدا به دنياي رؤيا و خلاقيت ميروي، شعرهاي شاملو و سهراب...تا الان فكر نكردي اين صدا كه ميگويي برايت آرام بخش است شايد مثل يك لالايي پدرانه است كه خيلي زود از دستش دادي يا مهري از پدر كه زود درچرخه زندگيات از دست رفت؟
سپيده: (سكوت، فكري عميق و بعد فقط يك كلمه) آره!
هنگامه: چه تعبير درستي كردي! مثل يك كشف بود...
الان من در تو دچار يك تضاد فكري شدم! گفتي در فضا همه بودن را دوست نداري ولي كارهايت به همه ميپردازد.
سپيده: حالا من يك سؤال دارم صادقانه بگوييد وقتي با خودتان خلوت ميكنيد فكر ميكنيد واقعاً خودتان را ميشناسيد؟ اصل خودتان را ميگويم، ميشناسيد؟
الان كه فكر ميكنم شايد نه!
سپيده: خب شايد من هم خودم را آنقدر كه بايد نميشناسم.
هنگامه: كسي كه اول در مورد نقاط ضعف خودش جلوتر از نقاط قوت خود صحبت كند يعني به خودشناسي بالايي رسيده است.
چقدر از خودت در آثارت حرف زدي؟
سپيده: درمجموعه آثار هنجارهاي زنانه خيلي به خودم پرداختم، مثلاً اين مجسمه «پيلوان» يك نوع از «خود» گفتن است كه به اين شكل و شمايل درآمد.
اين كه يك فيل نصفه است؟ چرا فيل نصفه؟
سپيده: آرتيست نبايد درمورد كار خود توضيح دهد، قضاوت مخاطب مهم است.
هنگامه: اگر آرتيست بخواهد مفهوم كار خود را بازكند، آن كشفي كه بايد مخاطب به آن برسد از او گرفتهاي، كشفي كه مخاطب با رسيدن به آن درمان ميشود از وي دريغ كردهاي.
سپيده: يك موضوع ديگر هم هست، شايد مخاطب معنايي را از تماشاي اين اثر بگيرد كه شايد خيلي بزرگتر از آن معنايي باشد كه تو به اثر خود دادهاي و تفكر تو را هم درگير ميكند.
تنديسهايي كه در زمانهاي مختلف بخصوص دريكسال گذشته از خود و حال خود به شمايل مجسمه در آورده بودي نمادهايي شبيه فيل، دايناسور، خرچنگ... حيواناتي قوي يا منحصر به فرد بودند، خودت را زني قوي ميداني؟
سپيده: تظاهر به ضعف ميكنم ولي نه! خودم را خيلي قوي ميدانم.(خنده) بارها شده در ميان گريههايم بلند بلند گفتهام: «اين بار براي دوش من خيلي زياد است» ولي پس از بند آمدن گريه هايم به اين نتيجه ميرسم كه نه! من قويتر هستم و ميتوانم به آنچه ميخواهم برسم و از سختيها و موانع عبور ميكنم و به اين حرف خود اعتقاد كامل دارم. من براي رسيدن به اهداف خيلي مبارزه كردم، سعي و تلاش براي گذر از موانع ولي نايستادم و خسته نشدم و ميخواهم هر چقدر مانع وجود دارد با درايت رد كنم و راكد نمانم بروم، بروم، «سپيده» جنس مرداب شدن نيست.
«زن» ايدهآل از نگاه تو چگونه زني است؟
سپيده: صورت و ظاهر برايم مهم نيست، زن دوست داشتني من، يك زن باسواد است، يك زن فرهيخته.
هنگامه: زن باسواد يعني زني كه مثلاً دكترا داشته باشد؟
سپيده: نه! منظورم يك زن مستقل بود، يك زن كه تنها باسواد است نميتواند يك زن مستقل باشد، ما زنهايي را اطرافمان ميبينيم كه استاد دانشگاه هستند ولي زن وابسته هستند، زن مستقل نيستند و البته زن مستقل به اين معنا نيست كه بتواني به عنوان يك زن خرج زندگي خود را تأمين كني. زن مستقل يعني زني كه داراي سبك فكري است، زني كه از تك بعدي بودن جدا باشد و همراه با حفظ زنانگي خود مستقل بوده و تفكر خود را رشد بدهد.
از ميان نويسندههاي ايراني، چه نويسندهاي را بيشتر دوست داري؟
سپيده: نوشتههاي محمود دولت آبادي، نوشتههاي اين استاد پر از تصوير است.
ولي دنياي تصويرهايتان با هم فاصلهها دارد؟
سپيده: بله خيلي زياد.
خودت هم مينويسي؟
سپيده: نه ديگر، شايد بخاطر اينكه جاي خالي نوشتن را در فضاي حجمسازي در خود يافتم.
چه هنرهايي را پشت سر گذاشتي تا نهايت به مجسمهسازي رسيدي و اينجا ماندگار شدي؟
سپيده: گريم و كارگرداني سينما آموختم و دو فيلم كوتاه ساختم، ۳۷ فيلم كوتاه بازي كردم، منشي صحنه فيلم بلند بودم، خيلي نوشتم، ... و در نهايت از همه اينها عبور كردم و در دنياي تجسمي عاشق شدم، عاشق اين هنر.
امكان دارد روزي مجسمهسازي را كنار بگذاري و سراغ هنري ديگر بروي مثل قبل؟
سپيده: امكان ندارد، در هنرهاي ديگر دائم به بنبست ميخوردم، ولي اينجا دائم به فضايي تازه ميرسم با ايدههاي نو و بيشتر و بيشتر عاشق ميشوم.در مجسمهسازي ذهنم باز و گسترده شد خيلي كار نكرده دارم...
مجسمه دوست داشتني ذهنت كه هنوز نساختهاي...
سپيده: زیرا معتقدم زن اين همه بار را در جوامع مختلف تحمل ميكند و زير اين فشار نقش خود درخانه، محل كار، مادري، همسر بودن....را نيز بايد به نحو احسن و برتر ايفا كند همه اين فشارها بر اين ستون فقرات ميافتد. يك مجسمه كاملاً رئال كه در اوج رئال بودن خود بسيار ميني ماليسم است.
از مجسمههاي شهر بگو، به آنها كه نگاه ميكني چقدر تكنيك و خلاقيت ميبيني؟
خسته از مجسمههاي شهرم، مجسمههايي كه يا دهقان فداكار است يا چند گوسفند با يك چوپان، يا بامبويي كه در بهترين نقطه شهر نصب شده با يك نورپردازي بيفكر.
يكي از طرحهايي كه به شهرداري دادم تأثير حجمها برهم بود، يعني مكعب بر استوانه چه تأثيري ميگذارد و برشهايي كه اين حجمها را از هم جدا كرده بود، يك طرح كاملاً هندسي ولي قبولش نكردند كه مجسمهاي در شهر شود، مجسمهاي كه فكر بيننده را به تفكر وا ميداشت.
وجود مجسمه در شهر چه حسي به مردم آن شهر ميدهد؟
سپيده: كوچكترين كاري كه ميكند سطح شعور بصري مردم شهر را تغيير ميدهد.
هنگامه: مجسمه خود كلاس درس است، مجسمه به فكر واداشتن است.
وقتي مجسمهاي را ميسازي به خلق خود وابسته هم هستي؟
خيلي زياد.
پس چرا گفتي من هيچ وقت مادر نشدم! تو يه عالمه بچه داري، بچههايي به شكل مجسمه كه خلق تو هستند، ثمره عشق تو...
هنگامه: چه تشبيه خوبي بود، چقدر قشنگ
سپيده: (سكوت طولاني همراه با چشمي خيس شده از اشك كه به مجسمههايش مينگريست و باز ادامه سكوت بيهيچ جواب)...
چرا رنگ آثارت خاكستري، كرم و درنهايت رنگ آجري است؟
سپيده: چون عاشق سبك ميني ماليست هستم، (تراش دادن انسان در ثانيه، وضعيت، مكان و موقعيتها)
درميني ماليسم چند قانون وجود دارد مثل تكرار، ساده كردن...
ولي در كاري كه الان مشغول آن هستم، كار «سربازها» دقت كه ميكنم متوجه ميشوم سربازها پر از ريزهكاري بياني هستند و من عاشق ديتيلهاي آنها شدم، ديتيلهايي چون قمقمه، عينك، تفنگ، پوتين... همه اينها نشانههاي آنهاست، حالا مني كه كار در فضاي ميني ماليسم را دوست دارم براي رسيدن فضاي مينيماليسم خود، قانون تكرار را انتخاب ميكنم. يكدفعه در يك حجمي كه قرار است به شكل يك نارنجك در بيايد حجمي شكل گرفته از ۵۰۰ سرباز هستند كه آن را ميسازند. اين يك كانسپت قوي است و بعد در يك حركت ۵۰۰ سرباز، ۵۰۰ جوان كه براي رشد آنها عمر خود را گذاشتهاي با يك حركت همه آنها را به باد ميدهي! رفتند! ديگر نيستند...
هنگامه: زندگي به هركدام ما منفيهايي را ميدهد، من سعي كردم از منفيهايي كه در زندگي بر روزگارم سايه انداخت مثبت بسازم، تبديل اندوه به ضيافت با شكوه زندگي قدرت ميخواهد، وقتي آدمها از دور تو را نگاه ميكنند و ميگويند كه خوش به حالش چه خوشبخت است، چه آدم جالبي است، جذبت ميشوند، ولي بعد از مدتي ميبيني آن آدمي كه تا اين حد جذب تو شد هر چه ميتواني نامش را بگذاري جز دوست اما، آن زمان نگران نباش، بغض نكن، شوكه نشو، بدان كه او نتوانسته مثل تو شود.
اين فاصله نشان ضعف آنهاست اما نميدانند كه اينجا و اين زندگي دنيوي، ميدان بردن و باختن نيست، اينجا ميدان بده وبستان است، اينجا فضايي است كه همنفس هم بايد زندگي كنيم، بالاتر و پايينتر معنا ندارد، همگام بودن و به هم آموختن مهم است.
امروز من بعد از ۱۵ روز سكوت و تنهايي از خانه خارج شدم، سكوتي كه به خاطر گرفتگي گلو در اثر آسيبي كه به حنجرهام در فضاي كار و استفاده از نوع جنس صدا دركاراكتر ايجاد شده بود، پزشك تجويز كرده و من او را به خلوتي ۱۵روزه در خانه نيز مبدل كردم تا به خودشناسي برسم و اين يك نوع گذر از سختي ۱۵ روز بيكلام بودن بود، گذري كه مرا به انديشه بهتري از خود و دنياي اطرافم رساند. و اما بعد از ۱۵ روز وقتي خواستم از خلوت به فضاي اجتماع برگردم، با خود فكر كردم بعد از اين مدت كجا بهترين جا است؟ و بيترديد اينجا را انتخاب كردم.
ما امروز خيلي حرفهاي مثبت زديم... و من دائم در ذهنم چند جمله را كه سالها قبل كه تازه از سانفرانسيسكو به ايران بازگشته بودم در يك مصاحبه مطبوعاتي، روزنامهنگاري به من گفت در ذهنم در اين دقايق مرور كردم من به تصميم بعد از آن سخنان كه گرفته بودم باز لبخند ميزدم او با تأكيد به من كه تازه از سفر آمده بودم گفت: «هنگامه قاضياني من هم مثل تو تازه به ايران بازگشتم، اينجا اگر دست كسي را بگيري تا بالا بكشي او بالا كه آمد تو را به زيرخواهد كشيد.»
اين جمله، تا ساعتها در ذهنم تصويرسازي ميشد، ولي بعد به اين نتيجه رسيدم شايد دست بگيري و زمينت بزند ولي تو قدرت برخاستنداري و دوباره روی پاهايت ميايستي حتي قوي تر، پس اين ترس را از خود دور كردم.
زخمها درس آدم شناسي ميشود، از زخمها نبايد منزوي شد حلقه هايت شايد كوچكتر شود ولي به افرادي ميرسد كه در كنار آنها آرام هستي.
سپيده: از آدمها دور نيستم، يا به قولي آدم به دور نيستم، ظاهر آدمها را قضاوت نميكنم اين نوع گفتار و منش رفتاريشان است كه مرا به سوي آنها كشانده، همنشين ميشويم يا نه آدمهايي ميشويم كه سلامي ميكنيم و از كنار هم ميگذريم، كلام انسانها آغاز عمق گرفتن يا نگرفتن عمق ارتباطاتشان است، با كلام انسانها روحشان را ميشناسي، كلامي كه وقتي به نگاهشان نيز مينگري همان را ميبيني نه يك تضاد فاحش كه تو را دور ميكند.
ساده آمدي، مقابلم ايستادي و گفتي: «من آزاده... هستم » ساده با هم دست داديم و يك لبخند به صورت هم، شد شروع آشنايي ما دو زن، كه تا آن لحظه با هم ناآشنا بوديم و اكنون مثل دو دوست خيلي قديمي، به گفتوگو با هم نشستهايم و من از ريزترين زواياي زندگيم به تو ميگويم و تو مرا ميشناسي و من تو را از ميان كلامت و نهايت اين شناخت، شايد روزي مجسمهاي از اين ارتباط شود در فضاي هنر من و نوشتهاي شود در فضاي هنر تو.
ارسال نظر