پلنگهای کافکا؛ درباره یک نویسنده بی تکرار
گفت و گو با ناصر غیاثی درباره ترجمه اش از «پلنگ های کافکا»ی موآسیر اسکلیر، داستانی با طنز و تخیلی درخشان که فرانتس کافکا یکی از شخصیت هایش است.
هفته نامه کرگدن - پیام حیدر قزوینی: گفت و گو با ناصر غیاثی درباره ترجمه اش از «پلنگ های کافکا»ی موآسیر اسکلیر، داستانی با طنز و تخیلی درخشان که فرانتس کافکا یکی از شخصیت هایش است. موآسیر اسکلیر از نویسندگان مشهور و معاصر برزیل است که تا همین چند سال پیش در ایران شناخته شده نبود تا این که ناصر غیاثی یکی از آثارش را با عنوان «پلنگ های کافکا» ترجمه و از طریق نشر چشمه منتشر کرد.
در میان هر آنچه تاکنون با ترجمه ناصر غیاثی منتشر شده، «پلنگ های کافکا»ی اسکلیر تنها کتابی است که از زبان واسطه به فارسی برگردانده شده؛ علاقه غیاثی به کافکا و همچنین ویژگی های داستان اسکلیر باعث شده تا غیاثی به قول خودش «تسلیم وسوسه» ترجمه این کتاب شود و قاعده اش درباره ترجمه نکردن از زبان واسطه را کنار بگذارد. «پلنگ های کافکا» با روایتی پرکشش و طنزآمیز با همان شروعش خواننده را جذب می کند و با تخیلی درخشان به پیش می رود. دستنوشته ای از فرانتس کافکا موقعیتی بحرانی و البته طنزآمیز برای قهرمان انقلابی داستان پیش می آورد و بعد پای خود کافکا هم به روایت باز می شود. با ناصر غیاثی درباره «پلنگ های کافکا»ی اسکلیر، فرانتس کافکا و همچنین درآمیختگی هدایت و کافکا در ایران گفت و گو کرده ایم که در ادامه می خوانید.
ناصر غیاثی
اگر اشتباه نکنم «پلنگ های کافکا»ی موآسیر اسکلیر تنها کتابی است که شما از زبان واسطه ترجمه اش کرده اید. این داستان چه ویژگی هایی داشت که شما را مجاب به ترجمه اش از زبانی واسطه کرد؟
ترجمه این کتاب دلایل گوناگونی داشت که تعیین کننده ترینشان همذات پنداری من بود با شخصیت اصلی داستان. انقلاب که شد من بیست و یک سال داشتم و مثل همه جوان های همه دوران ها سری داشتم پرشور و پُر از ایده آل های خاص این سن و سال. دلیل دیگر طنز گیرای کتاب بود. من معمولا کتابی را که نوشته یا ترجمه کرده ام، پس از انتشار نمی خوانم. اما «پلنگ ها...» را پس از انتشار تا امروز دو بار خوانده ام و هر بار خندیده ام. بماند که دوبار هم قبل از ترجمه خوانده بودمش. در طول ترجمه هم که ناگزیر از خواندنش بودم. این را هم کتمان نمی کنم که اسم کافکا در عنوان کتاب و نقش او در داستان بی تاثیر نبود.
تا پیش از ترجمه این کتاب شناختی از اسکلیر در اینجا وجود نداشت. شما چطور با او و داستانش آشنا شدید؟ ترجمه از نویسنده ای که شناختی از او وجود ندارد شاید این ریسک را هم به همراه داشته باشد که با استقبال مواجه نشود. آیا شما وقتی تصمیم به ترجمه «پلنگ های کافکا» گرفتید بیم این را نداشتید که کتاب با اقبال رو به رو نشود؟
داستان از این قرار بود که یکی از دوستان آلمانی ام کتاب را به من هدیه داد و گفت در تمام مدتی که کتاب را می خوانده یاد من بوده، به خاطر طنز کتاب و نقش کافکا در آن. راستش از نخستین روزی که دست به کار ترجمه شدم، با خودم عهد کرده بودم که اولا هیچ کتابی را از زبان واسطه به فارسی برنگردانم، به ویژه اگر نویسنده اش انگلیسی زبان یا فرانسوی زبان باشد، چون به اندازه کافی مترجم های دست اولی برای هر دو زبان داریم. عهد دومم با خودم این بود که کتابی را که قبلا ترجمه شده، دوباره ترجمه نکنم، به استثنای «یادداشت های روزانه کافکا» که ترجمه موجودش داستانی است پرآبچشم و سرانجام کتابی که قابل انتشار در ایران نباشد، چون به آب در هاون کوبیدن می ماند.
اتفاق زمانی که «پلنگ ها...» به دستم رسید، سخت مشغول ترجمه «دستیار» روبرت والزر بودم. دوبار کتاب را خواندم و وسوسه ترجمه اش به جانم افتاد اما گذاشتمش روی میز کارم تا سر فرصت بروم سراغش. سرانجام ضعیف النفسی که من باشم، تسلیم وسوسه شدم. فایل ترجمه «دستیار» را بستم و فایل تازه ای باز کردم به اسم «پلنگ ها...» و دست به کار شدم. کمابیش مطمئن بودم که از کتاب استقبال خواهدشد، هم به خاطر طنزش و هم به خاطر اسم کافکا در عنوان و اگر حمل بر خودستایی نشود، هم به خاطر اطمینانی که به گمانم خواننده ها به ترجمه و سلیقه من در انتخاب کتاب دارند. بنابراین از بابت استقبال خیالم راحت بود. بعدا هم که کتاب منتشر شد، خیلی زود به چاپ دوم رسید.
کافکا از جمله نویسندگانی است که شیوه ای خاص از داستان نویسی را خلق کرده و بعد از او نویسندگان مختلفی کوشیده اند تا به شیوه او بنویسند تا جایی که امروز چیزی به نام داستان های کافکایی بسیار متداول است و البته در اغلب موارد هم این داستان های کافکایی فاصله زیادی با داستان های کافکا دارند. اما «پلنگ های کافکا» داستانی است که می توان گفت در ذاتش کافکایی است چرا که در این داستان مفاهیمی مثل در اقلیت بودن، حاشیه ای بودن و پرت افتادگی به خوبی دیده می شوند. آیا موافقید که «پلنگ های کافکا» نه فقط در سطح تکنیک بلکه در لایه های درونی اش هم کافکایی است و اسکلیر از این نظر نویسنده موفقی بود؟
با بخش نخست حرف های شما در مورد کافکا و شیوه نوشتن به سبک او موافقم. اما به نظرم «پلنگ ها...» را نمی توان در دسته داستان های مصطلح به کافکایی قرار داد. جان کافکا و نوشتن به سبک و سیاق او محال است، چون خودِ او منحصر بی همتا بود، نه فقط از نظر ادبی بلکه هم از نظر شخصیتی و هم از نظر دوران و شهری که در آن زندگی می کرد. من همه کتاب های اسکلیر را نخوانده ام و اما از آنچه درباره اش می گویند، چنین بر می آید که نوشتن طنز در مورد کلیمی ها مضمون اصلی آثار او را تشکیل می دهد. طنز عیانی که در «پلنگ ها...» وجود دارد، در آثار کافکا نیست.
طنز کافکا به اصطلاح رو نیست، طنزی است که به اصطلاح کافکائسک است یا گروتسک که آن را به درستی به «گریه خند» ترجمه کرده اند. صفاتی که شما برای داستان های کافکا بر شمردید مختص کافکا نیست. آن دسته از نویسنده هایی که از روی درد می نویسند، می نویسند چون نمی توانند ننویسند، به هر حال در اقلیت قرار دارند، در حاشیه زندگی می کنند و از نظر بسیاری پرت هستند. به هر روی آنچه یک داستان را به نظرم کافکایی می کند، چیز یا چیزهایی فراتر از این هاست که بحثی است دراز دامن.
فرانتس کافکا
در «پلنگ های کافکا» اشارت ظریف و پنهانی به کافکا و جهان داستانی اش دیده می شود. مثلا لقب راتینهو «موش موشک» است به این خاطر که «چشم های سیاه کوچک و گوش های سیخش قیافه او را شبیه موش کرده بود» و این لقب ما را به یاد حضور جانوران در داستان های کافکا می اندازد. راتینهو نیز مثل خود کافکا هیچ وقت تشکیل خانواده نداده و رابطه پایداری با زنی نداشته است. همچنین او خیاط است اما نه خیاطی معمولی، بلکه خیاطی که نظریه های خاص خودش را دارد و مثلا معتقد است که آستین دست راست باید کوتاه تر از آستین دست چپ باشد و کافکا هم نویسنده ای است با شیوه خاص خودش. به نظر می رسد این ویژگی های راتینهو الهام گرفته از کافکا و جهان اوست. این طور نیست؟
اول از همه بگویم که خود کافکاخان هم گوش های بزرگ و چشم ها و موهای سیاهی داشتند. از این که بگذریم، راتینهو یک انقلابی بود و تا آخر عمرش هم به افکار و آران هایش وفادار ماند (توجه کنید به خودِ اسم «راتینهو» که دست کم را یاد «رابین هود» می اندازد)، حال آن که کافکا نه تنها هیچ وقت به صراحت موضع سیاسی نگرفت، بلکه در روز آغاز واقع دوران سازی چون جنگ جهانی اول در یادداشت های روزانه اش می نویسد: «فردا مدرسه شنا». همین.
نکته دیگری که می توان در حاشیه «پلنگ های کافکا» مورد بحث قرار دارد، بحث تفسیر آثار کافکاست. کافکا از جمله نویسندگانی است که آثارش همواره مورد تاویل و تفسیرهای گوناگون و گاه ضد و نقیضی قرار داشته و منتقدان زیادی با تفکرات مختلف به سراغ تفسیر آثار او رفته اند. با این حال به نظر می رسد داستان های کافکا هنوز هم چیزی بیش از تمام تفسیرهایی است که درباره اش نوشته اند و همیشه انگار چیزی از متن های کافکا بیرون از تفسیرها قرار می گیرد و به عبارتی کافکا تن به تفسیر نمی دهد. در داستان اسکلیر نیز، با عبارتی از کافکا، پلنگ ها در معبد، رو به روییم که از تفسیر تن می زند و سوءتفاهم های زیاد و حتی طنزآمیزی را به وجود می آورد. کافکای داستان اسکلیر نیز بیرون از مرکز قدرت و در حاشیه ماجرای قهرمانان انقلابی داستان قرار دارد. نظرتان درباره کافکای داستان اسکلیر چیست؟
کافکای داستان اسکلیر دقیقا خود کافکایی است که می شناسیم: گوشه گیر و مگو که مستقیما کاری به کار سیاست ندارد یا به عبارتی یک کنشگر سیاسی نیست، گو که در تظاهرات آنارشسیت ها شرکت می کند، گرایش های سوسیال دموکرات دارد، روزنامه خوانی حرفه ای است، سیاست روز را تعقیب می کند... اما در کنه وجودش غرق در جهان درون خودش است. خودش از جهان عظیمی می گوید که در سرش است. بله، کافکای داستان اسکلیر، همان کافکای واقعی است، چنان که متن «پلنگ ها در معبد» هم یکی از نوشته های خود کافکاست.
موآسیر اسکلیر
کافکا در ایران با صادق هدایت شناخته شد و شاید به خاطر جایگاهی که هدایت داشت بسیاری از ویژگی های خود هدایت به تصویری الصاق شد که در اینجا از کافکا ساخته شد و این مسئله سوءتفاهم های زیادی هم درباره کافکا به وجود آورد. مثلا تصویر کافکا در ایران نویسنده ای گوشه گیر و منزوی و مایوس است که در آثارش هیچ ردی از طنز وجود ندارد. البته کافکا نویسنده ای گوشه گیر بود اما طنزی پنهان و عمیق نیز در آثارش وجود دارد. آیا موافقید که چهره کافکا در ایران با چهره هدایت درآمیخته شده است؟
کاملا موافقم. این امر علت های گوناگونی دارد. کافکا را برای نخستین بار هدایت به ما ایرانی ها معرفی کرد. در سال های نخست پس از جنگ جهانی دوم موجی از یاس روشنفکران فرانسه را در برگرفته بود، یاسی ناشی از تعمق در سرنوشت انسان که فجایعی چون جنگ جهانی را پدید می آورد که به قیمت جان میلیون ها انسان تمام می شود. پیش از آلمانی زبان ها این فرانسوی ها و در راسشان سارتر بود که کافکا را کشف می کنند و از آن جا که هدایت در کوران بحث های روشنفکری فرانسه بود، به کافکا می رسد. گذشته از شباهت هایی چون گیاهخواری و مجرد ماندن، سپهراندیشه این دو نیز بی شباهت به هم نیست، گیرم هر یک به دلیل یا دلایلی کاملا متفاوت.
طنز گزنده هدایت در نوشته های طنزش بر کسی پوشیده نیست. این دو، چنان که روایت ها از زندگی روزمره شان نشان می دهد، آدم های شوخ طبعی بوده اند. نقل شده که کافکا موقع خواندن بخش هایی از یکی از آثارش در جمع دوستانش قاه قاه می خندید. اما طنز به قول شما پنهان در لایه های زیرین آثار کافکا از جنس و جنمی دیگر است. مثلا می شود تبدیل شدن آدمی به سوسک را نیز از چشم طنز یا دقیق تر بگویم از جنس و جنم گروتسک دید (داستان «مسخ») یا بازداشت شدن بی آن که مورد اتهام یا حتی مرجع اتهام مشخص باشد (رمان «محاکمه»). آبشخور به قول شما درآمیختگی چهره کافکا با هدایت در ایران ناشی از این عوامل است.
شما هم به کار ترجمه پرداخته اید و هم به داستان نویسی. ارتباط ترجمه و داستان نویسی برای شما چگونه بوده است؟
همه کتاب هایی که من ترجمه شان کرده ام در حوزه ادبیات قرار دارند، با یک استثناء که ترجمه «خاطرات کاناپه فروید» باشد. زمانی که مثل امروز غم نان نداشتم، فقط وقتی دست به ترجمه می زدم که نتوانم بنویسم. از این که بگذریم یکی از انگیزه های اصلی من در مورد ترجمه سهیم کردن خواننده فارسی زبان در آن لذت یا دانشی است که از خواندن کتابی به زبان آلمانی نصیبم می شود. از سوی دیگر، هیچ خواننده ای مثل یک مترجم توانا- بی آن که خدای ناکرده قصد قیاس به نفس در میان باشد-
یک کتاب را دقیق نمی خواند، چون برای به دست آوردن زبان و لحن کتاب ناگزیر است به معنای واقعی کلمه روی واژه واژه کتاب مکث و بر جمله به جمله آن تامل کند و نقدها و تفسیرهایی را که در مورد آن کتاب نوشته شده، دست کم مرور کند. بنابراین من از طریق ترجمه با انواع و اقسام شگردهای روایت داستان آشنا می شوم، دایره واژگانی ام وسعت پیدا می کند و با شیوه های بیانی بیشتری آشنا می شوم. با تمام این احوال اما مایلم بگویم، لذتی که در نوشتن داستان است، در ترجمه نیست. نویسنده از هیچ خلق می کند، اما مترجم زیر سایه نویسنده متن اصلی ایستاده است و جولانگاهش محدود است به آنچه در متن اصلی آمده است.
آیا همچنان فقط به ترجمه می پردازید یا باز هم به سراغ داستان نویسی می روید؟
نوشتن داستان برای من یک نیاز است و ترجمه یک ضرورت. بنابراین نمی توانم ننویسم. همین الان دو مجموعه داستان آماده انتشار دارم. یک مجموعه داستان در طنز و مجموعه داستان دیگر که طنز نیست. برای انتشار این دو کتاب سراغ دو ناشر رفتم. هر دو گفتند، داستان کوتاه دیگر خواننده، تو بخوان خریدار، ندارد. دومی این را اضافه کرد که دو کتاب را بکن یکی تا کلفت بشود و خریدار پیدا کند. من هم فعلا قهر کرده ام و کتاب ها را گذاشته ام یک گوشه تا ببینم کی دوباره میل خواننده به داستان کوتاه می کشد. طرح هایی در ذهن و برخی روی کاغذ دارم که اگر غم نان بگذارد و امیدی برای انتشارشان باشد، تمامشان خواهم کرد.
اکنون مشغول انجام چه کاری هستید؟
دو سال پیش رمانی از هرتا مولر ترجمه کرده بودم که پس از رفت و برگشت های بسیار به ارشاد، خلاف انتظار من متاسفانه مجوز نگرفت. از این کتاب که بگذریم، رمانی دیگر از اسکلیر ترجمه کرده ام در طنز با عنوان «ارتش تک نفره» که مجوزش صادر شده و قرار است در نمایشگاه کتاب عرض بشود. بعد از آن کتاب دیگری ترجمه کرده ام با عنوان «خاطراتی چند ازکافکا/ از دبستان تا گورستان». ناشر گفته تمام کارهایش انجام شده و قول داده است تا آخر امسال منتشرش بکند. و سرانجام این که پیش پای شما ترجمه کتاب کمیک استریپ و طنز آولد «شرح حال گوته به روایت مفیستو» را تمام کرده ام.
به عادت مالوف فعلا آن را کنار گذاشته ام تا کمی از کتاب فاصله بگیرم. بعد یک دور دیگر بخوانمش و پس از ویرایش نهایی تحویل ناشر بدهم. نویسنده اش کریستیان موزر است؛ همان کسی که چند سال پیش «خاطرات کاناپه فروید» را از او ترجمه کرده بودم. هر سه کتاب را نشر نو منتشر خواهدکرد. برنامه ام این است که از این پس در کنار نوشتن داستان، به ویرایش نهایی «نامه های کافکا به خواهرش اوتلا» بپردازم. این کتاب را چهار سال پیش یک دور ترجمه کرده بودم و حالا باید دستی به سر و رویش بکشم و تحویل ناشر بدهم. بعد از آن اگر عمری باقی ماند، یک سال تمام تنها و تنها به ترجمه «یادداشت های روزانه کافکا» خواهم پرداخت.
علت پرداختن به ترجمه این کتاب این است که اولا غیر از این که ترجمه موجود که از زبان انگلیسی انجام شده و پر از غلط است، از روی کتابی بوده که ماکس برود منتشر کرده بود. چند سال پیش دو کافکاپژوه به متن اصلی یادداشت ها دست یافتند. پس از مقایسه متن اصلی یادداشت ها با آنچه برود منتشر کرده بود، نشان می دهد که برود در یادداشت ها دست برده، این جا و آن جا بخشی را حذف یا اضافه کرده. ترجمه من از روی متنی است که آن دو کافکاپژوه منتشر کرده اند و همراه است با توضیحات و تعلیقات که خودش تقریبا سه برابر متن یادداشت هاست.
نظر کاربران
مرسی