چمدانِ بزرگمردِ کوچک
دربارهی مهاجرت، ایدئولوژی و بزرگ علوی
اول پاییز سال ۵۱ وقتی که به دعوت دانشگاه تگزاس در آستن به آن شهر رفتم در میان کتاب هایی که همراه خود داشتم، یکی هم رمان «روزگار دوزخی آقای ایاز» بود که از سال ۴۵ تا سال ۴۸ نوشته بودم و در دو سال بعد چاپ کرده بودم و حالا می خواستم در خارج از کشور نسخه ای از آن را به رویت نویسندگان و خوانندگان رمان برسانم.
این خاطره اول از مکاتبه با این دو نویسنده ایرانی است که هر یک در زمان نگارش آثار اولیه خود پدیده نادری به شمار می رفت و هنوز هم در پاره ای موارد جدی، که ذیلا در باب یکی از آنها، یعنی علوی خواهیم گفت، هر دو از نوادر روزگارند و یا از نوادگان روزگار بودند. جمالزاده را هرگز ندیده ام ولی در روزهای پس از انقلاب، در جنب و جوش کانون نویسندگان در سال ۵۸، علوی را دو بار دیدم. با همان پاپیون معهود، قیافه دلنشین و فرز و هوشیار، قد کوتاه و موهای سفید فراوان و حالت بچه ای با قیافه ای و لباسی آماده برای کودکستان. مردی بالای هفتاد که بسیار جوان می نمود. به مراتب کم سن و سال تر از منی که تازه در آن سال ها، چهل سالگی ام را پشت سر گذاشته بودم.
وقتی که رییس جلسه نام مرا برد، علوی گفت: «کوش؟» من از میان جمعیتِ انبوه کانون آن روزها برای او دست تکان دادم. موقعی که نوبت صحبت من شد، باید از جلو او رد می شدم. بلند شد. صورتش را بوسیدم. و یک لحظه در صورتش دقیق شدم. مردی که افسانه بود و یا افسانه اش کرده بودند، از نزدیک حتی جوان تر هم می نمود. یک بار هم موقعی دیدمش که به گمانم (ممکن است اشتباه هم بکنم) مراسم تجلیل از او بود و او صحبت هم کرد. ولی دور و بر علوی شلوغ بود. سانسور بیست و پنج ساله بعد از کودتای بیست و هشت مرداد در قضیه دخالت داشت. و رفقایش هم بودند البته نه همگی از آدم های حزبی، بلکه نیز از آدم هایی که با قراردادهای خاص چپ خود به او می نگریستند. و قرار خصوصی هم که ساعدی گذاشت، برای من، باری او، یا شاید برای خود ساعدی، عملی نبود.
و بعد شنیدم که از ایران رفته است. و پس از آن، اظهارنظرهایش بود راجع به ادبیات، فرهنگ و گاهی سیاست که در پاره ای موارد بسیار جدی و موثر با دیدگاه های من جور در نمی آمد. سادگی ای که تن به ساده لوحی می زد و عصبی ام می کرد. درآن زمان، قراردادهای چپ سنتی با تاریخ، همان قراردادهای قبلی بود که نه با گذشته من می خواند، نه با حال من، و نه با آن چیزی که من برای آینده پیش بینی می کردم. و وقتی که دو سه ماه بعد از انقلاب، کتاب «در انقلاب ایران چه شده است و چه خواهدشد» درآمد، فاصله ها، دست کم تا زمانی که تاریخ علمی چشم همه را باز نکرده بود، همان بود.
من نه با ادبیات سنتی میانه داشتم، نه با ادبیات چپ استالینی و نه با ادبیات های دولتی. وگرچه دیگر هیچگونه پولمیک با کسی نمی کردم و فقط نظرم را می دادم به دلیل اینکه وضع را فراتر رفته از بحث و فحص و پولمیک می دیدم و سیاست بازی و بارک الله گویی هم کارم نبود، و به رغم اینکه در پشت سر هر شیطنت سیاسی، بازی های تنه زننده به چشم و هم چشمی های ادبی هم می دیدم، یک بار و برای همیشه تصمیم گرفتم فقط راه خودم را بروم: خواندن، تجربه کردن و نوشتن. بی کوچک ترین اتکایی به این یا آن دسته، گروه یا هر شخص دیگری. در انزوای مطلق، کور مطلق. نوشتن چیزی جز این نبود. نیست.
گهگاه وقتی کتاب تازه ای در می آوردم برای علوی می فرستادم. کتاب شعر برایش نمی فرستادم، چون جایی ندیده بودم که اگر ذوق شعری داشت با نوشته ای نشان داده باشد. ولی تاب ن قد ادبی و قصه را یا خودم برایش می فرستادم یا از ناشرهایم خواهشم می کردم برایش بفرستند. ولی از یادداشت های کوتاه کوتاهی که علوی برایم می فرستاد، بو برده بودم علوی مشکلی دارد. با من؟ با دنیا؟ با محیط خودش؟ نمی دانم. نمی دانم فقط نامه هایش خطاب به من این همه کوتاه بود یا همه نامه هایش. از مسائل پشت پرده هم که خبر نداشتم، و نه اگر مسئله ای بود می توانستم باخبر شوم. ولی احساسم این بود و هنوز هم این احساس را دارم که دستی که شاید دست خیلی پلیدی هم بود راه افتاده بود و رابطه ها را قطع می کرد.
در این قبیل موارد من از خیر رابطه می گذرم. کسی که رابطه ها را قلم می کند یا پی سود شخصی است، و یا به خدمت دستگاهی درآمده که از قلم شدن رابطه ها سود می برد. البته اولی هم خواسته و ناخواسته در خدمت دومی است و خدمت به دومی، هم خود آن نفر اول را به خطر می اندازد چرا که نهایتا دست طرف رو خواهدشد و هم نفرهای دیگری را که او به دنبال قلم کردن رابطه آنهاست. روشنفکر جاهل و کم تجربه گاهی به اندازه و حتی به مراتب بیشتر از مامور یک دستگاه جاسوسی به گسترش تفکر لطمه می زند. آیا رابطه من و علوی هم دستخوش مطامع چنین سودجویانی شده بود یا اینکه قضیه از جاهای دیگری آب می خورد؟ فکر کردم در اولین دیدارم با علوی در هر جا که باشد مسئله را در میان بگذارم. نباید با کسی رودرواسی داشته باشم.
برداشت من از بزرگ علوی در زمان های مختلف به نسبت سنین مختلفم و به نسبت دریافتم از ادبیات و به نسبت درکم از سیاست فرق می کرد. به عنوان نویسنده ای که چند سال بعد از بیست و هشت مرداد به مرحله رسیده بود، سن آغازین نوشتنم مصادف با آغاز سانسور کلیه آثار علوی بود. در آن زمان، حتی تا سال ها بعد، گفته می شد علوی هم با رهبران حزب توده و یا با کودتای بیست و هشت مرداد دررفته است. در حالی که علوی سه چهار ماهی قبل از سقوط دکتر مصدق و به دعوت یک دانشگاه آلمان شرقی از ایران رفته بود. در خروج از ایران شانس هم آورده بود. گرچه بعدها همیشه تاسف این را می خورد که چرا از ایران رفته است. طرحی از پیش برای بردن علوی از میدان در کار نبود.
جالب اینکه نویسندگان ایرانی مقیم بلوک شرق، اصلا انتقادی از فقدان دموکراسی در شوروی نمی کردند. حقانیت استالینی چنان برایشان مسلم بود که فقط می توانستند از فقدان دموکراسی در کشورهای دیگر انتقاد کنند و یا نویسندگان ایران را با معیار استالینی بسنجند. ولی چنین برخوردی در شرایط عینی ناموزون عملی نیست. راقم این سطور شاهد است که در بدو تشکیل کانون نویسندگان، جلال آل احمد به بهآذین تلفن کرد و از او خواهش کرد که برای بحث درباره کانون به منزل او [آل احمد] بیاید. و گفتن این نکته ضروری است که در آن ابتدا کانون از ترکیب آدم های مستقل از جناح های قراردادی فکری و سیاسی، جناح حزب توده و جناح نیروی سوم شکل گرفت.
اتفاقا همین تفکر، بعدها، پس از افتادن آب ها از آسیاب در بلوک شرق، و اجتماع جمع مشورتی کانون برای نگارش متن جدید آن در شرایط تازه، و نگارش «متن ۱۳۴» نویسنده، رونق و رواج عام پیدا کرد. در جمع مشورتی، همه نویسندگان کشور می توانستند راه داشته باشند به استثنای سانسورچی ها و کسانی که دست به حذف فرهنگی زده بودند. «متن ۱۳۴» گسترده ترین طیف امضاکنندگان یک متن مخالف با سانسور در سراسر تاریخ ایران را نشان می دهد. درایت جمع مشورتی، حاصل پیشرفت اندیشه ها، عبرت گرفتن از زمانه و تاریخ و دقت در اصول بود.
این قضیه در ادبیات صورت و دستور خاص خود را داشت. اگر شما بر فرض از روی معصومیت تمام، مقاله ای در انتقاد از یکی از نویسندگان توده ای می نوشتید، خود به خود تبدیل می شدید به منتقد روش و ماهیت حزب توده، و در نتیجه چون دولت مخالف حزب توده بود، شما مفت و مجانی می شدید مامور دولت. به همین سادگی. اگر شما شاعری محافظه کار بودید، ولی آدمی مثل احسان طبری در یکی از نوشته هایش در شوروی، از شما به عنوان شاعری خوب اسم می برد، شمای محافظه کار تبدیل می شدید به شاعر توده ای مبارز، و حتی به رغم محافظه کاری بدان افتخار هم می کردید.
البته می دانیم که قضیه به این سادگی هم نبود. آدم ها با این گروه ها طرف نبودند. با یک جامعه بزرگ طرف بودند که مدام به رغم این مسائل، غربال می کرد و صحت و سلامت روانی و شخصی، و شرف و بی شرفی آدم ها را، به رغم اختلاف های جناح های فکری با هم، به شیوه جامعه شناختی خود بیرون می کشید و مهر رد و قبول خود را بر آدم ها می زد. این جامعه بزرگ تر از همه تحریف ها و تخدیش های دولتی و توطئه های حذف فرهنگی گروه های سیاسی و حتی گروه های ادبی مختلف بود. انگار غربال کردن شاعران و نویسندگان با معیارهای خاصی صورت می گرفت که نهایتا تعارض های آنها با دولت و یا گروه های سیاسی به پارامتر کوچک تری تبدیل می شد. و این کل جامعه بود که حرف آخر را می زد.
در اینجا اتفاقا اهمیت ادبیات بیشتر بود. با هر معیاری که نگاه کنید هدایت پیچیده تر از علوی است و علوی سیاسی تر از هدایت. ولی مردم هدایت را بر علوی ترجیح می دادند و می دهند؛ و حق هم دارند. هدایت نویسنده بهتری است. چوبک غیرسیاسی عمل کرده ولی مردم او را نویسنده ای سیاسی می دانند، سیاسی تر از علوی؛ و طبیعی است که: ادبی تر هم.
بهار و فرخی با این معیار انقلابی نیستند. انقلابی «نیما» است. هر کسی که ابزار کار را در ابزارها و فرم های کهنه بریزد. بکت انقلابی تر از سارتر است. هنرمند بزرگ تری است. ریختن محتوا در فرم های غیرانقلابی، سلاخی محتوای انقلابی است. علوی خود را سیاسی تر از هدایت می داند و حق دارد. و قبول می کند که هدایت است که مهم است. باز هم حق با اوست. ولی درس هدایت را نمی آموزد. علوی از سال 32 تا 57، بیش از چهل و سه سال در خارج از کشور است. در تبعید است، ولو خودخواسته، و لو اجباری. ولی درست در قلب اروپا است. در طول آن چهل و سه سال، چیزی نمی آفریند که ارزش «چمدان» و «چشم هایش» را داشته باشد.
«طنز این کلمه تا چند ماه بعد، پس از مراجعت من به آمریکا برایم فاش نشد. وقتی که ما نشسته بودیم. و راجع به تغییر وضع در ایران، بهتر شدن شرایط برای نویسنده و امکان بازگشت علوی به ایران و لزوم داشتن «دیدی مثبت» صحبت می کردیم، دور از دسترس اطلاعات ما، هجومی در شرف وقوع بود، با دامنه و سختگیری ای که از روزهای وحشت زده سلطنت رضاشاه و زمان توقیف علوی بی سابقه بود. در طول کمتر از یک ماه قرار بود براهنی به زندان برود، توسط ساواک، پلیس مخفی ایران، شکنجه شود، ساعدی نیز قرار بود زندانی شود.» 2
علوی به رفعت می گوید که در بازگشت می خواهند تعدادی از نویسنده ها را ببیند. این نویسنده ها، اغلب توده ای هستند. در عین حال علوی، فاصله خود را هم دارد. آن فاصله، فاصله نویسندگی است. نویسنده می خواهد نویسنده باشد. علوی امیدوار هم شده. چمدان و چشم هایش را تجدید چاپ کرده اند. اتفاق هایی دارد می افتد. رادیو تهران را گوش می کند. علوی می خواهد به ایران برگردد. نمی تواند. بر می گردد، بر نمی گردد. علوی به ایران می رود. استقبال در کانون هست، سخنرانی در کانون هست، علوی نهایتا تصمیم می گیرد که به آلمان برگردد. در ژوییه ۱۹۸۰، رفعت نامه ای از علوی دریافت می کند.
ولی ماجرای من و علوی به این جا ختم نمی شود. وقتی که در اوایل دهه نود میلادی در برلین هستم دکتر ناصر کنعانی، میزبان من و رییس جلسه سخنرانی من در دانشگاه می گوید که آقای علوی هم در سخنرانی شما در دانشگاه حضور خواهندداشت و جواد کاراندیش هم که با یکی از دوستانش، تمام زحمات سفر مرا متحمل شده، همین را می گوید. به یاد نکته ای می افتم که علوی در اوایل انقلاب در کانون نویسندگان پیش کشیده بود.
بحث بوف کور و پیرمرد خنزر پنزری پیش آمده بود و علوی به صدای بلند از من پرسید: «آقای دکتر براهنی به نظر شما پیرمرد خنزر پنزری کیه؟» من گفتم: «شما بهتر می دانید آقای علوی.» به گمانم مکالمه چیزی جز این نبود. حافظه ام یاری نمی کند که جز این بوده باشد. در موقع سخنرانی من در برلین، علوی در ردیف جلو، روی صندلی نشسته است. سخنرانی من طولانی است و جمعیتی در حدود پانصد نفر آمده اند. پس از سخنرانی اولین کسی که با من دست می دهد و به عکاس ها می گوید از من و او عکس بگیرند، بزرگ علوی است. کلی شرمنده ام می کند و می گوید: «من نمی دونستم! باور کن من نمی شناختمت!»
بعدها که عکس ها را برایم فرستادند، 10 سالی از من جوان تر می نمود. و حالا چه دلیلی داشت بمیرد، این آقابزرگ علوی؟ این بزرگمرد کوچک؟ چرا مرگ؟ دو سالی قبل از مرگ زنده یاد ابوالقاسم انجوی شیرازی، پنج نفری سیمین بهبهانی، هوشنگ گلشیری، محمود دولت آبادی، جواد مجابی و من در کاشانک، منزل انجوی هستیم، با این قصد که پای پیرمرد را به جریان کانون نویسندگان بکشانیم. ضمن صحبت با او بحث مرگ و میر نویسنده ها و سلامت جسمانیشان پیش می آید. گلشیری و دولت آبادی تازه از خارج برگشته اند و علوی را هم در این سفر دیده اند. یکی از این دو می گوید: «خوب مونده.
علوی را درست پس از بازگشت خودم از برلین در تهران پیدا می کنم. دکتر کنعانی هم به تهران آمده. علوی به خانه ما می آید، با خانمش. دوستان هنرمندم محمد نوری و صدیق تعریف هم هستند. سیمین بهبهانی، مجابی، سید حسینی و چند تن دیگر. و علوی ضمن صحبت، حرف های همه را ضبط می کند. ضمن حرف زدن می پرسد، چند تا کتاب چاپ کردید، خودتان را از اول معرفی بکنید، شاعر یا نویسنده؟ تفکیک می کند و ضبط می کند. اطلاعات موثق راجع به نویسنده ها در دست نیست. پس باید اشخاص خودشان دست به کار شوند. در سنی قریب به نود اطلاعاتی برای دائره المعارف می خواهد. شبی خوش. و عکس هایی که گرفته می شود، حالا که اینها را می نویسم با من نیست، و نوری و تعریف غوغا می کنند.
خانم علوی به نوری می گوید که باید بیاید و در برلین بخواند. نوری بعدا می رود و در برلین می خواهند. باز هم سوال یادم می رود. هیجان مهمانی اجازه نمی دهد سوال کنم. این چه نامه هایی است که می نویسد. پس از آن مهمانی، باز هم علوی از همان نامه ها می نویسد. نمی دانم کدام کتابم را برایش فرستاده ام. آیا علوی هنوز هم در زندان رضاشاه زندگی می کند؟ یعنی کابوس ها فراموش نشدنی است؟ امکان ندارد علوی فرمالیست های روس را خوانده باشد. ولی فرمالیست های روس همان ادبیات روسی را خوانده اند که علوی هم خوانده و از آن متاثر شده است. ولی علوی در جهانی بزرگ شد و نشوونما کرد که سانسوری چند جانبه دمار از روزگار در می آورد.
به زندگی نامه نویسش، آقای رفعت، می گوید که دوست داشت در ایران می ماند و به جای آنکه فرهنگ فارسی به آلمانی بنویسد و در دانشگاه درس بدهد، یک رمان دیگر می نوشت. چه چیز در غربِ با این همه فوران نعمت مانع نگارش یک رمان جدی می شد؟ نبودن وطن؟ فقدان آزادی در وطن بعدی؟ کمبود در خود شخصی به نام بزرگ علوی؟ و سوال ها همه سنگین، طوری که آن سوال کوچولوی خود من فراموش شده است. پاسخ این سوال ها را نمی دانیم. علوی حتی می ترسید زندگی نامه اش را بنویسد. شاید حتی یک زندگی نامه، شایسته عمر درازی مثل عمر علوی کافی برای پیدا کردن این پاسخ ها نباشد.
حواشی:
1. راقم این سطور تا آنجا که به یاد دارد چیزی در خواندنی ها ننوشته است. مردی به نام «خسرو شاهانی» به همه نویسندگان ایرانی، منجلمه راقم این سطور بد و بیراه گفت. همان طور که حالا هم می گوید. حتی در مجله «جدول». هم رفعت و هم علوی درباره مسئله اشتباه کرده اند. جمله بعدی علوی هم این نکته را نشان می دهد.
۲. Donne Raffat, The rison Scarps of Bozorg Alavi Odyssey (Syracuse University ress, Syracuse, New York, ۵۸۹۱. ۲۳- ۳۳.
3. کلیه نامه های جمالزاده و علوی و چوبک و دانشور و آل احمد و دیگران در اوایل بهار 53 وقتی که از ترس دستگیری مجدد توسط ساواک، آنها را به دوستی سپردیم از بین رفت، به اضافه مقداری شعر و قصه کوتاه. تفصیل این ماجرا در رمان «آواز کشتگان» آمده است.
۴. بزرگ علوی، چمدان (انتشارات امیرکبیر، تهران، سال ۲۵۳۷)، ص ۱۵۱۴. علوی در این قصه «چمدان» سخت تحت تاثیر برادران کارامازوف داستایوفسکی است. با این فرق که در رمان داستایفسکی نهایتا را پسر می برد. پدر قبلا توسط پسر دیگر کشته شده است. فضای این قصه، فضایی است داستایفسکی وار.
ارسال نظر