درباره رمان «بازی های مردانه»؛ این زمینِ نفرین شده
نگاه شخصیت های «بازی های مردانه» به وقایعی همچون اصلاحات ارضی یا ملی کردن صنایع یا آنچه به تواتر گفته شده یکی نیست. در اینجا مبهم نیست که موافق یا مخالف عقیده نویسنده باشیم؛ مهم این است که خواننده تاریخ را از زاویه دیگری می بیند که به هر حال این نگاه هم نسبتی با حقیقت دارد.
اگر به تقسیم بندی رمان به سه گونه شخصیت محور، ماجرامحور و ایده محور قائل باشیم، «بازی های مردانه» در دسته رمان های شخصیت محور جای می گیرد. با این حال شناخت خواننده از شخصیت ها طی روند رویدادها و در متن ماجراها شکل می گیرد. از این منظر می توان گفت «بازی های مردانه» مجموعه ای از خرده روایت های در هم تنیده است که خواننده را گام به گام به قصه اصلی نزدیک می کند.
در این راستا اشیا و مکان ها رفته رفته جان می گیرند تا جایی که خانه فشم خود به یک شخصیت محوری تبدیل می شود، شخصیتی که سر آخر معلوم می شود همه آتش ها از گور او بلند می شده است. «... عمارتی بزرگ و سه طبقه رو به دریاچه سد لتیان. جلوی عمارت حیاط بود و پشتش باغ بزرگی که تا تپه های جنگلی حفاظت شده ادامه داشت...»
خانه ای در دوردست
خانه فشم همان تاریخ هفتاد ساله این سرزمین است که تبدیل به سرگذشت اهالی اش شده؛ سرگذشتی که مبتلایانش هر کاری می کنند، از سرشان نمی گذرد. تاریخی سرشار از تکرار که همیشه یک پادشاه دارد و همراه با آن تبعید و ارباب و رعیت و یک بخش دائمی اش دعوا بر سرِ زمین است. با این حال «بازی های مردانه» در نقل تاریخ اسیر کلیشه ها نمی شود و این همان سوءتفاهمی است که برخی نویسندگان دچارش می شوند؛ عین به عین آنچه را شنیده اند واگویه می کنند و شخصیت ها در همان مسیری قدم برمی دارند که آدم های واقعی رفته اند.
نگاه شخصیت های «بازی های مردانه» به وقایعی همچون اصلاحات ارضی یا ملی کردن صنایع یا آنچه به تواتر گفته شده یکی نیست. در اینجا مبهم نیست که موافق یا مخالف عقیده نویسنده باشیم؛ مهم این است که خواننده تاریخ را از زاویه دیگری می بیند که به هر حال این نگاه هم نسبتی با حقیقت دارد.
«... حال که به اجبارِ اصلاحات ارضی، خان ها و خان زاده ها مجبور شده بودند زمین های شان را بفروشند و پولش را وارد صنعت کنند، دودکش کارخانه ها یکی یکی به دود کردن می افتاد و به سرعت تولید واحدهای صنعتی کفش از کلِ تولید آن به شیوه های سنتی پیشی گرفت...»
تلخی ماجرا و شیرینی روایت
در «بازی های مردانه» با سه راوی سوم شخص روبرو هستیم که هر کدام به ذهن یکی از شخصیت ها نزدیک است. در ذهن هر کدام از این شخصیت ها زمان معنای خودش را دارد؛ بنابراین ناگزیر با یک زمان خطی روبرو نیستیم. رفتار آدم ها ی خط صاف نیست، بلکه منحنی سینوسی است که فاصله اوج و فرودهایش کم و زیاد می شود. آدم ها گاه بالا می روند و گاه با شتاب سقوط می کنند و همین انگیزه است که به خواننده لذت کشف و شهود می دهد.
«بازی های مردانه»، فارغ از این که پایان بندی اش را تا چه حد دوست داشته باشیم، خواننده را تا انتها به همراه خود می برد. یک دلیل آن این است که ماجراها عینی و ملموس اند، مانند هجوم سیل واردات کالاهای چینی و سرخوردگی و انزوای تولید ملی. از بیکاری و اعتصاب کارگران خبری نیست که بتوانیم از گوش کردنش طفره برویم، ماجراهایی که از فرط تکرار شدن برای مان عادی شده و از قضا جای شان در زمان های متاخر خالی است. قصه هایی که نه ناشرپسند است و نه مخاطب دست و دلش می رود تا آن را از قفسه کتابفروشی بردارد. شاید هم این خلأ از فاصله ای ناشی می شود که میان مردمان دردمند و اهالی قلم افتاده است. نویسندگان هم در همین جامعه اتمیزه (؟؟؟) زندگی می کنند که روز به روز فاصله فقیر و غنی در آن بیشتر می شود.
هر آدمی قصه خودش را دارد و نویسندگی هم شغلی است با مختصات خودش که معمولا آدم های فقیر سراغش نمی روند! در این میان نمی توان از نقش دست های نامرئی اهالی ممیزی گذشت. در این شرایط همه در یک توافق جمعی نانوشته به سمت و سوی سوژه های پاستوریزه رفته اند، در حالی که تاریخ رمان ایران با «تهران مخوف» آغاز شده است که درباره جامعه ای فاسد با افرادی نالایق است که بر صدر آن نشسته اند و آزادی خواهان را سرکوب می کنند.
پس از آن، ادبیات ایران است که پر از داستان هایی است که سرگذشت طبقات فرودست و معضلات اجتماعی را روایت می کند، از آن جمله «در تلاش معاش» محمد مسعود است که با نگاهی طنزآمیز به روایت ناملایمات اجتماع می پردازد. «مدیر مدرسه» جلال آل احمد، «سنگ صبور» صادق چوبک، «سووشون» سیمین دانشور و «همسایه های» احمد محمود از نمونه های موفق این گونه رمان ها هستند.
«بازی های مردانه» با ایده ای بکر آغاز می شود؛ «... الان مشتری دارد می آید، قرار است هر چه جنس داریم بفروشیم، صادر کنند به همان چین خراب شده. مال بد بیخ ریش صاحبش.» با این ایده، بازی هایی شروع می شود که چندان هم مردانه نیست! گرچه مردانه بودن به خودی خود نه عیب است و نه حسن. اما به قول ظریفی این طور بازی ها دیگر در این دوره خریداری ندارد.
از عشقی که نیست
«بازی های مردانه» داستان طمع ماست و این همه نابرابری هم از این خصیصه تاریخی انسان بر می آید. زیاده خواهی هایی که به نداشتن ختم می شود و سرِ آخر آدم های داستان به کارخانهِ تکثیر نفرت تبدیل می شوند. عشقی که باید باشد و نیست و آدم ها با پریشانی ها و تلخی های شان سر می کنند. دوست داشتنی در کار نیست، همه چیز معنای بده بستان دارد. سرِ آخر دنیایی باقی می ماند که شبیه به خانه ای دور افتاده در شبی زمستانی است. این زمین، این زمین نفرین شده، یک روز باید جایی بشود که همه در آن سهم مساوی داشته باشند. شاید آتشی لازم است و خاکستری که از درونش کورسوی امیدی همچون سرخی شعله ای پیدا باشد.
«نفرت روی دیگر عشق بود و می توانست به همان اندازه لذت بخش باشد. همچون لذت یک زخم کهنه که کم کم بخشی از وجودت می شود. نگهش می داری که گاهی وجودت را بخراشد. جایی درون سینه ات را زنده کند و هر وقت که از چیزی بدت آمد، وقتی از کسی بدی دیدی، وقتی شکستی را تجربه کردی، دوباره به سراغش بروی و آتش خاموشش را شعله ور کنی تا از داغ آن وجودت بسوزد، نفرت دوباره اوج بگیرد و آرام آرام دردش را مانند زهر در وجودت خالی کند تا از افیونش کرخت شوی.»
ارسال نظر