کارگردان «لیدی برد»: اوضاع فیلمم حسـابی روبهراه است
چند نفر نام گرتا گرویگ برایشان آشناست؟ این سوالی است که در چند هفته گذشته پس از دیدن نخستین ساخته گرویگ، «لیدی برد»، ذهنم را مشغول کرده بود. پرفروشترین فیلمهای او «بدون تعهد» و «آرتور» به فیلمهای گرویگی معروف نیستند.
در مقام مقایسه کافی است پروژه مایک مایلز را به خاطر بیاورید. مایلز 11 سال وقت خود را صرف نوشتن مقطع کوتاهی از زندگیش کرد تا «زنان قرن بیستم» را بسازد؛ فیلمی که گرویگ هم نقش مکمل تاثیرگذاری در آن داشت و درواقع فیلم برای او مدلی احساسی از آن چیزی بود که بعدها در «لیدی برد» به نیت ادای دین به مادرش به نمایش گذاشت، اما به نظر میرسد منطقیتر این است که فیلم را با «فرانسیسها» مقایسه کنیم که از نظر محتوایی شباهت بیشتری با «لیدی برد» دارد. در هر دو فیلم با سردرگمیهای دختری جوان در آستانه ورود به دنیا و پیدا کردن جایگاهش مواجهیم. تنها چیزی که به نظر میرسد «لیدی برد» کم دارد، حضور خود گرویگ جلوی دوربین است.
«لیدی برد» فروش افتتاحیه بسیار خوبی در اکران آخر هفته داشت و نقدهای فیلم که همه عالی هستند. به نظر میرسد اوضاع گرتا گرویگ روبهراه است.
اوضاع «لیدی برد» حسابی روبهراه است. واقعا هیجانزدهام و بسیار خوشحال؛ چون همه کسانی که این فیلم را ساختند، از فیلمبردار گرفته تا بازیگران و تیم پشت صحنه، با همه عشق و علاقهشان کار کردند. همه توانشان را گذاشتند و حالا که این استقبال خوب از فیلم شده، احساس غرور میکنم.
شک ندارم قبل از نمایش فیلم در تلوراید، بدترین و بهترین اتفاقات ممکن را پیشبینی کردی؛ در نهایت بعد از اکران فیلم چه احساسی داشتی؟
فکر کنم فقط احتمالات بد را در نظر گرفته بودم. بیشترین تعداد مخاطبی که در تصورم میگنجید در سالن نشسته بود. آنقدر ترسیده بودم که قابل وصف نیست؛ البته در عین حال بسیار هم حس لذتبخشی بود. در جشنواره بری جنکینز فیلم را معرفی کرد و از خوشحالی گریهام گرفته بود. من سالهاست بری را میشناسم و دیدن او و شنیدن حرفهایش به نوعی یادآوری خاطراتمان هم بود. یکی از چیزهای دوستداشتنی جشنواره تلوراید این است که کارگردانان واقعا هوای هم را دارند؛ در نتیجه احساس تنهایی نمیکنی. در روزهای جشنواره، کارگردان «تاریکترین ساعت»، جو رایت را دیدم که با هفتمین فیلمش به تلوراید آمده بود. از او پرسیدم تو که هفتمین فیلمت را ساختهای کار برایت راحتتر شده و او گفت که هیچوقت کار راحتتر نمیشود.
قبل از اینکه سوالات بیشتری درباره «لیدی برد» بپرسم، میخواهم درباره «جکی» حرف بزنیم. فیلم را بسیار دوست داشتم. شاید نزدیک به هشت بار آن را دیدم، ولی نقش دستیار جکی کندی با همه نقشهای دیگری که تابهحال بازی کردهای فرق دارد.
بله، دقیقا همینطور است. من، بهشدت کارهای پابلو لارین را دوست دارم؛ مثلا فیلم «نو» و «کلاب» را اما همیشه فکر میکردم او فیلمسازی است که به زبان اسپانیایی فیلم میسازد و در نتیجه فرصت کارکردن با او برایم پیش نخواهد آمد، ولی وقتی شنیدم میخواهد این فیلم را بسازد، از فکر بازیکردن در آن هیجانزده شدم. هیچوقت عادت ندارم از کارگردان بپرسم نقش کوچک است یا بزرگ. فقط خود کارگردان برایم اهمیت دارد. هیچوقت فکر نمیکنم که مثلا قبولکردن این نقش برای کارنامهام خوب است یا نه. شاید بهخاطر اینکه همیشه ته ذهنم دنبال کارگردانی بودم، چیزی جز کارگردان برایم مهم نبود. برای من کار با کارگردانهای بزرگ نهفقط بهعنوان یک بازیگر تجربه خوبی است، بهعنوان یک آدم و کسی که دوست دارد این کار را انجام دهد، هم خوب است.
از قبل با ناتالی پورتمن هم آشنا بودم؛ در نتیجه با خودم فکر کردم از این بهتر نمیشود. نخستین مکالمه تلفنیمان را دقیقا به خاطر دارم، فیلمنامه را خوانده بودم و میدانستم که بهخاطر خود لارین میخواهم نقش را قبول کنم. با هم تلفنی حرف زدیم و او درباره فیلم جملهای گفت که به نظرم خیلی جالب بود. گفت: «برای من این فیلم درباره اشیاست. همه اشیایی که جکی کندی با خودش به کاخ سفید آورده، همهشان همانجا باقی مانده است. یک تراژدی است و در عین حال این ساختمان، سنگبنای رویای آمریکایی است.» لارین به من گفت که فیلم «دلبر آمریکایی» را دیده و از بازی من خوشش آمده و فکر میکند از این جهت که جثه بزرگتری از پورتمن دارم، به نوعی حس حمایتگری هم در رابطه او با کندی ایجاد میشود.
از کی دغدغه کارگردانی داشتی؟
فکر میکنم همیشه در فکر کارگردانی بودهام. من تحصیلات سینمایی ندارم، ولی آنقدر خوششانس بودم که توانستم وارد سینما شوم و فکر میکنم همین دورانی که در سینما کار کردم در حکم کلاس بازیگری و دقت در کار کارگردانها، آموزش فیلمسازی، نویسندگی و تهیهکنندگی برایم بوده است. وقتی نخستین نسخه این فیلمنامه را نوشتم مدت کوتاهی دچار شک و تردید شدم که آیا میتوانم خودم آن را کارگردانی کنم یا نه؛ چون هرقدر هم که خودتان را آماده کرده باشید، باز هم نخستین تجربه کارگردانی چیزی است که نمیتوانید آن را از قبل پیشبینی کنید، اما تصمیم گرفتم این ریسک را بکنم چون بالاخره هر کسی باید از جایی کارش را شروع کند.
خودت در ساکرامنتو بزرگ شدی و بعدها برای کالج به نیویورک رفتی، در نتیجه همه تصور میکنند قصه این فیلم نوعی اتوبیوگرافی است.
اینکه میگویند فیلم اتوبیوگرافی است خیلی برایم جای تعجب دارد. راستش را بخواهید دوست داشتم فیلمی درباره ساکرامنتو بسازم، ولی هیچیک از اتفاقات فیلم در زندگی من پیش نیامده، بلکه به نوعی با حقیقت آن فضاها تطابق دارد. بیشتر جزئیات فیلم واقعی نیست، اما به هر حال ایده اصلی آن ریشه در زندگی خود من دارد.
یکی از نکاتی که در «لیدی برد» توجه من را جلب کرد، تصویری بود که از طبقه متوسط ساخته بودی. «لیدی برد» به خانه و زندگی دوستانش حسادت کرده و احساس میکند دیگران هم او را براساس داراییهای مادیاش قضاوت میکنند. این حسی است که در دوران بزرگسالی هم ادامه پیدا میکند، اما اینجا بهگونهای تصویر شده که انگار مختص نوجوانی است، تاکید اصلی بر این است که نوجوانها چطور جایگاه اجتماعی یکدیگر را براساس ثروت خـانـوادگیشـان تعیین میکنند.
بله، این موضوع اساسا برای من جالب است. در واقع، باید بگویم سوالهایی در این زمینه برای خود من وجود دارد. دوست دارم بفهمم با این موضوعات چطور برخورد میکنیم یا از کنارشان میگذریم؛ چه در هنر و چه در گفتوگوهای روزمرهمان. مقطع زمانیکه در فیلم میخواستم تصویر کنم، کمی بعد از دورانی است که خودم به دبیرستان میرفتم. میخواستم دنیای بعد از یازده سپتامبر را بسازم. یک تراژدی ملی را پشت سر گذاشتهایم، با افغانستان در جنگیم، در آستانه جنگی دیگر با عراق هستیم، اینترنت و تلفن همراه و فناوری در حال خیز برداشتن هستند، اما هنوز به آن جایگاه امروزش نرسیده و فرسایش طبقه متوسط روند سریعتری پیدا کرده؛ چیزی که امروز به معنای واقعی کلمه تجربهاش کردهایم.
یکی دیگر از چیزهایی که ذهن من را به خودش مشغول کرده بود، اتفاقی بود که از دهه 90 آغاز شد و جامعه با تغییرات عجیب و غریب فناوری و بهتبع آن محیط کار و تضعیف طبقه متوسط، وسیعتر شد. نسل پدر و مادرهای ما که 50 و 60 ساله بودند ناگهان به خودشان آمدند و دیدند شغلی را که 30 سال داشتهاند دیگر ندارند؛ یعنی تازه باید در 50 و چندسالگی یک شغل جدید پیدا میکردند، علتش هم این بود که چشمانداز اقتصادی بهشدت تغییر کرد و وظایف شغلی هم متحول شد؛ در نتیجه، آنها در دورانی که باید به بازنشستگی فکر میکردند، متوجه شدند باید شغل جدیدی برای خودشان دست و پا کنند. به نظرم این اتفاق مهمی بود و البته در فیلم من واکنشی به این اتفاق نشان نمیدهم. صرفا میخواستم آن را نشان دهم.
بازی سرشا رونان در فیلم خارقالعاده است، ولی از آنجا که یک بازیگر ایرلندی است، احتمالا نخستین انتخاب برای بازی در فیلم نبوده است.
بازی او خارقالعاده است. واقعا نمیتوانم درباره رونان حرف بزنم و احساساتی نشوم. چنان خودش را برای این نقش تغییر داد که هیچکس متوجه نشد. آنقدر تواناست که اصلا فراموش میکنید او همان سرشا رونان است؛ بازیگر جوانی که تابهحال دو بار نامزد اسکار شده است.
چطور شد که او را برای «لیدی برد» انتخاب کردید؟
در فستیوال تورنتوی سال 2015 برای فیلم «بروکلین» آمده بود و من هم برای فیلم «نقشه مگی» در جشنواره بودم. قبل از این فیلمنامه را دیده و خیلی از قصه خوشش آمده و مشتاق بود در فیلم بازی کند. نخستین روزی که همدیگر را دیدیم در اتاق هتل نشستیم و با هم کل فیلمنامه را خواندیم. به صفحه دوم که رسیدیم مطمئن شده بودم که میخواهم «لیدی برد» را بازی کند. تصویری که از او ساخت متفاوت با چیزی بود که من در ذهن داشتم و البته بهتر هم بود. کاری را کرد که هر کارگردانی آرزو دارد بازیگرش انجام دهد.
در فکر ساخت فیلم بعدیتان هستید یا نه؟
پینوشت:
1. جنبش مامبلکور: زیر شاخهای از سینمای مستقل که بیشتر در آمریکا مرسوم شده و مبتنیبر بازیهای غیر دراماتیک و دیالوگهای روزمره است و با بودجههای پایین تولید میشود. عنصر صدا در این فیلمها از اهمیت بالایی برخوردار است.
ارسال نظر