«بیبی راننده»؛ فیلمی با سر و شکل سرخوشانه
ادگار رایت در «بیبی راننده» ساختار اصلی و اساسی فیلم های جنایی مثل «سامورایی» ژان پی یر ملویل و «راننده» والتر هیل را با پوششی از فیلم های عامه پسند ترکیب کرده.
فیلمی با سر و شکل سرخوشانه مثل این، باید هم شبیه یک رانندگی پر از هیجان و بی وقفه به نظر برسد که در آن حقه های نبوغ آمیز یکی پس از دیگری رو می شوند. و «بیبی راننده» واقعا هم به این صورت است.
بیبی (اسنل الگورت)، این راننده متخصص فرار بامهارت و بیبی فیس، از آهنگ های راک و پاپ برای ریتم بخشیدن به زندگی اش استفاده می کند؛ آهنگ هایی که بیبی در مجموعه آیپادهایی که دارد گوش می دهد، در موقعیت های مختلف هم نقش شلیک شروع مسابقه را برایش ایفا می کند، و هم نقش مترونوم، تایمر یا وسیله ای برای تنظیم حرکاتش.
اوج شوخ طبعی و هیجان فیلم جایی است که بیبی در بحبوحه یک سرقت، سعی می کند قبل از این که پایش را روی گاز فشار دهد و حرکت کنند، آهنگی را که پخش می کرده به اولش بیاورد تا زمان بندی و ریتم حرکاتش با موسیقی هماهنگ بماند.
فیلم در آتلانتا می گذرد و داستان اصلی اش به سادگی و آسان گویی یک کامیک بوک جنایی دهه پنجاهی است. بیبی در می یابد که اگر در یک سرقت دیگر به عنوان راننده همکاری کند، بدهی ای را که به مغز متفکر ماموریت ها یعنی دکتر (با بازی کوین اسپیسی) دارد صاف خواهدکرد. و درست زمانی که ماموریت آخر را به انجام رسانده و فکر می کند که دیگر کارش با سرقت ها تمام شده، دکتر او را دوباره وارد بازی می کند (نان اسپیسی در فیلم احتمالا به استیو مک کویین در «گریز» و سام جافی در «جنگل آسفالت» ارجاع می دهد).
باقی ماجراهای فیلم مانند راننده ساده و بدون پیچیدگی های عجیب و غریب جلو می روند. مثلا دکتر هیچ وقت برای سرقت هایی که طراحی می کند یک تیم ثابت را به کار نمی گیرد و همین به رایت این فرصت را داده که مدام شخصیت های فرعی گروتسک مختلفی را به فیلم بیاورد و بعد هم به طریقی حذفشان کند.
گروه کلیدی و اصلی ماجرا تعدادی از پرمدعاترین و عجیب و غریب ترین خلافکاران هستند که در راسشان جیمی فاکس در نقش بتس قرار دارد. کاراکتری که حقیقتا ترسناک است و عملا روان پریش به حساب می آید و در آخر هر خاطره ای که تعریف می کند کسی کشته می شود! جان هم در نقش بادی، یک عضو سابق وال استریت ظاهر شده که به همراه دارلینگ (با بازی ایزا گونزالز) یک زوج عشقیِ کارتونی تشکیل داده اند و هردویشان هم جامعه ستیزهایی بی رحم هستند.
برعکس فیلم های ملویل یا هیل، رایت خانه و زندگی شخصی قهرمانش را هم به ما نشان می دهد که در آن با پدر ناتنی ناشنوا و زمین گیرش زندگی می کند. ما الوین و تنها عشق زندگی اش را هم می بینیم؛ یک پیش خدمت دوست داشتنی به اسم دبورا (لیلی جیمز) که دوست دارد وقتی کار می کند آواز هم بخواند.
فیلم همچنین یک گذشته درست و درمان هم به کاراکتر بیبی می دهد. زمانی که او پسربچه ای بیش نبوده، در صندلی عقب ماشینشان نشسته و شاهد تصادف مرگباری بوده که حین جر و بحث پدر و مادرش رخ داده و منجر به مرگشان شده. اتفاقی که باعث شده بیبی دچار وزوز دائمی گوش شود و فقط وقتی مغزش را در موسیقی غرق کند می تواند از شر این وزوز خلاص شود.
رایت این اتفاق فاجعه بار را در فلاش بکی پُرزدوخورد ارائه می دهد و طی اینسرت کات هایی که اینجا و آنجا در طول فیلم می بینیم، مادرش را زنی مهربان و همچنین خواننده مورد علاقه او معرفی می کند (عشق به موسیقی در ژن اوست.) خیلی کم پیش می آید که چنین پیش زمینه های روانی سنگینی با اجرایی سرخوشانه و سرحال مثل این فیلم به نمایش دربیایند. با این حال کنجکاوی برانگیرترین بخش های فیلم وقت هایی است که رایت معماهای کوچکی را بین اکشن پرسر و صدای فیلم می گنجاند. مثلا ما مدام منتظریم ببینیم چه زمانی عوارض حادثه ای که برای بیبی رخ داده کنار می رود و نبوغش را در انتخاب موسیقی و راندن ماشین می بینیم.
گرچه صحنه سرقت سریع و پرتنشی که ابتدای فیلم می بینیم آن قدری که رایت فکر می کند سکانس جذاب و نقس گیری در نیامده، اما ماشین قرمز و براق بیبی به طرز شگفت انگیزی خیره کننده و چشم نواز است، و یک لحظه خیلی خوب هم دارد که در آن رایت حقه سه ماشین قرمز شبیه هم را در اتوبان برای گمراه کردن پلیس نشانمان می دهد. ولی این سکانس معرفی طوری طراحی شده که نشانمان دهد وقتی یک سرقت مثل ساعت دقیق جلو برود چطور می شود. و این مسئله غیرقابل حلی است در فیلم.
همان طور که تدوینگر فیلم پل مکلیس در این شماره «سینما ادیتور» توضیح می دهد: «خیلی از لحظه های اکشن فیلم طوری طراحی شده اند که با ریتم آهنگ ها هماهنگ باشند. و این چالش بزرگی بود چون ما می خواستیم اتفاق ها با ضرباهنگ ها بیفتند، ولی هم زمان جوری به نظر نرسد که انگار از قبل همه چیز طراحی شده و مصنوعی است».
واضح است که رایت و مکلیس (و تدوینگر دیگر فیلم، جاناتان آموس) از پس این چالش برآمده اند. ولی فکر نمی کنم موفق شده باشند در تمام صحنه ها آن طور که انتظار می رود عمل کنند. هرکدام از صحنه های تعقیب و گریز فیلم ضرب های ریتمیک خودش را دارد، ولی وقتی کلی نگاه کنیم، تعداد سکانس زیاد است و ممکن است برخی از آنها تکراری به نظر برسند. چون گاهی انگار همه چیز بیش از حد با مهارت اجرا می شود. صحنه اوج فیلم هم نه در ابتدای آن است و نه در گره گشایی نهایی آن، بلکه در میانه های فیلم است. جایی که اولین بار می بینیم یکی از سرقت ها با مشکل رو به رو می شود: خرابکاری هایی که قدرت کمیک و غریزی فیلم را نمایان می کنند.
با این که در نهایت ایده های جسورانه فیلم ته می کشد، وقتی جاه طلبی رایت را برای تسخیر قلبمان و یا ایجاد هیجان می پذیریم، می بینیم که فیلم تعلیق کامیک بوکی مخصوص به خودش را ایجاد می کند. مثلا این که بیبی چطور می خواهد از همکاری اجباری با سارقان دم دمی مزاج و عصبی جان سالم به در ببرد و هم زمان روحیه اخلاق مدارش را حفظ کند؟ یا رایت چگونه خواهد توانست مسیر فیلم را سمت یک پایان خوش سوق دهد؟
تا موقعی که رایت ایده های بصری و کارگردانی نوآورانه خودش را ارائه می دهد، فیلم شبیه یک خیال پردازی باانرژی عمل می کند. در یکی از صحنه های پرجنب و جوش ابتدایی، وقتی تعقیب و گریز افتتاحیه فیلم به پایان می رسد، بیبی با پای پیاده سمت کافی شاپی به اسم اکتان می رود تا برای اعضای گروه قهوه بخرد. و رایت این ماموریت کوچک او را تبدیل به یک باله خیابانی می کند.
الگورت تلفیق جذابی از ظرافت و یک سرخوشی بی تکلف نشانمان می دهد و هر جا قدم می گذارد، با آهنگی که در هندزفری اش گوش می دهد یک رقص دونفره با دوربین و آدم های دور و برش در پیاده رو برپا می کند. رایت حتی پدر ناتنی بیبی (جو) را پیرمردی ناشنوا معرفی می کند و از این طریق زبان اشاره بین این دو تبدیل به یکی دیگر از ابزارهای نمایش و حرکت می شود. اجرای جونز در این نقش گرم و گیرا درآمده. او کاری می کند تا صحنه ای که جو دستش را روی بلندگو می گذارد تا ریم موسیقی مورد علاقه بیبی را با دستش حس کند، تبدیل به انسانی ترین لحظه فیلم شود.
اولین صحنه بیبی و دبورا خیلی زود در دل مخاطب جا باز می کند، که بخشی زا آن به خاطر مهارت لیلی جیمز در نمایش زیبایی سرخوشانه و جوانانه ای است که دارد. او از اسم بیبی خوشش می آید چرا که برخلاف اسم خودش یعنی دبورا، یک عالمه آهنگ وجود دارد که درش از اسم «بیبی» استفاده شده. اما هرچه فیلم جلوتر می رود ما چیز بیشتری از او نیم فهمیم. رابطه آن دو از یک سو نقش چیزی را که بیبی نگران از دست دادنش است ایفا می کند و از طرف دیگر سوی امیدوارکننده و فانتزی فیلم را پررنگ می کند، ولی خیلی پرداخته نمی شود.
«بیبی راننده» خیلی سعی در راضی نگه داشتن مخاطب دارد. به طرز عجیبی در همه اتفاقات فیلم حتی وقتی با آدم بدهای خشن و خطرناک سر و کار داریم، چیزی برای به دست آوردن دل تماشاچی ها گنجانده شده. جوری که انگار رایت با شیوه شیطنت آمیز خودش سعی کرده تک تک مخاطبان علاقه مند به اکشن را راضی نگه دارد. اما چیزی که باعث شده فیلم به طور کامل از دست نرود، روحیه اساسا سرخوشانه و پر از انرژی رایت (و الگورت) است.
در «بیبی راننده» حرکات نمایشی الگورت به طرز سرخوشانه ای رو و نمایشی است. چه زمانی که در خیابان ها می راند و چه زمانی که با گفت و گوهای ضبط شده آهنگ میکس می کند، موفق شده بدون این که مصنوعی به نظر برسد اجرایی نمایشی ارائه دهد. بازی اسپیسی اما قابل مقایسه با او نیست. خشک و حساب شده بازی کرده. انگار خودش می دانسته نقش آدم های بدبین را که سرنخ همه چیز هم دستشان است زیادی باز کرده. اجرای جان هم هرچه فیلم جلوتر می رود، اغراق شده تر می شود. هر دویشان انگار ساز دیگری می زنند و جدا از باقی بازیگران می ایستند.
رایت هنرمند بااستعدادی در زمینه هجو موضوعات عامه پسند است، اما انگار همیشه موفق نمی شود بین هجو ژانرها و وسوسه بازتولید مولفه های تکراری شان یکی را انتخاب کند. فیلم های پارودی اش تقریبا بامزه درآمده، اما وقتی بر می گردیم و نگاهشان می کنیم، می بینیم که بعضی وقت ها هیجان و بامزگی کمتری از فیلم هایی که مسخره شان کرده دارند (فیلم سال 1978 فیلیپ کافمن «حمله جسددزدها» که خودش بازسازی فیلم دان سیگل در سال 1956 بوده، به طور قطع از فیلم آخرالزمانی «پایان دنیا» رایت که در 2013 ساخته شوخی های بهتری دارد و ترسناک تر هم درآمده).
آن طور که خود رایت می گوید، هدفش این بوده که «فیلمی تند و تیزتر بسازد که به آثاری مثل «نقطه گریز» و فیلم های والتر هیل ارجاع دهد. وقتی صحنه های اکشن فیلم آغاز می شود، داستان با شتاب بیشتری پیش می رود و خشونت آن هم بیشتر می شود و آسیب های جانبی واقعی شخصیت ها را تهدید می کند». اگرچه الان، تنها آسیب جانبی، انتظارات بالای ما از فیلم است.
سال ها تعیین کننده اند نه روزها
گفت و گو با ادگار رایت درباره ایده ها و فیلم هایی که روی «بیبی راننده» تاثیر گذاشتند
مارک کرکوئد؛ سایت اندساند، جولای ۲۰۱۷
ترجمه: پوریا شجاعی
ادگار رایت فیلمنامه نویس و کارگردان مثل ضدقهرمان های ریزنقش فیلم دوست داشتنی «پسر رمبو» (2007) که در آن نقش گذرایی ایفا می کرد، از زمان کودکی تا امروز مشغول فیلمسازی بوده. وقتی نوجوان بود و در سامرست زندگی می کرد فیلم های کوتاه سوپر 8 می ساخت، تا این که استاپ موشنی به اسم «می خواهم به سینما بروم» ساخت درباره عدم دسترسی افراد معلول به سینماها و در برنامه تلویزیونی شنبه صبح «روی آنتن می رویم!» (Going Live!) داوران را تحت تاثیر قرار دارد و به خاطرش یک دوربین ویدئویی هندی کم جایزه گرفت.
بودجه اولین فیلم بلندش، «مشتی پر از انگشت»، را که یک فیلم شانزده میلی متری و هجویه ای بر ژانر وسترن بود، سردبیر یک روزنامه محلی با پولی اندک تامین کرد. به رغم بازخوردهای نه چندان خوب، این فیلم توجه مت لوکاس و دیوید ویلیامز را به خود جلب کرد، که رایت با آنها سریال کمدیِ آیتمی «پوره و نخود» (1996- 1997) را کار کرد.
بعد از آن رایت در چند سریال دیگر هم فعالیت های تلویزیونی اش را ادامه داد. از جمله سریال کالت «جداافتاده» (۱۹۹۹-۲۰۰۱) با بازی سایمون پگ و نیک فراست که بین مردم هم طرفدار پیدا کرد. رایت، پگ و فراست با همدیگر بعدها سه گانه «بستنی قیفی با سه طعم» را ساختند: فیلم کمدی رمانتیک و زامبی محورشان «شان در میان مردگان» (۲۰۰۴)، کمدی روستایی «پلیس خفن» (۲۰۰۷)، و «پایان دنیا» (۲۰۱۳) که یک جمع بندی خشن و پرسر و صدا برای این سه گانه بود.
در سال 2010 «اسکات پیلگریم علیه دنیا» (که با اقتباس از رمان های تصویری برایان لی اومالی ساخته شده بود) اولین شکست سنگین تجاری رایت شناخته شد. اگرچه بعدها فیلم به اثری محبوب هواداران تبدیل شد و الان طرفداران پر و پاقرصی مثل طرفداران نمایش «راکی هارور» دارد.
رایت در سال ۲۰۱۴ و بعد از این که تنها چند ماه قبل از شروع فیلمبرداری «مرد مورچه ای از آن پروژه بکشد، سراغ «بیبی راننده» رفت؛ پروژه ای شخصی که از سال ها قبل فکر ساختنش بوده.
«بیبی راننده» درباره راننده مخصوص فرار از موقعیت های سرقت است (با بازی انسل الگورت) که برای کم کردن وزوز گوشش از آهنگ هایی که در آیپادش دارد استفاده می کند؛ وزوزی که از زمان تصادفی که در زمان کودکی اش داشته تا الان همراهش است. این فیلم متاثر از علاقه رایت به فیلم هایی مثل راننده (1978) والتر هیل و «برادران بلوز» (1980) جان لندیس است؛ دو فیلمی که در برنامه Car Car Land که رایت برای نمایش در بنیاد فیلم بریتانیا ترتیب داده هم حضور دارند.
ششمین فیلم رایت که هم فانتزی های موزیکال «اسکات پیلگریم» را دارد، هم مولفه های اکشن «پلیس خفن» و هم کمدی تلخ و شیرین «شان در میان مردگان» را، عملا تلفیقی پرجنب و جوش است از سبک بصری کمیک او با برخی صحنه های تعقیب و گریز ماشنیی تاثیرگذار در خیابان ها و آزادراه های آتلانتا.
طرفداران رایت شباهت هایی مضمونی بین این فیلم و ویدئوکلیپی که او برای آهنگ Blue Song از گروه «مینت رویال» ساخت پیدا می کنند. ویدئویی که در آن نوئل فیلدینگ حین این که در ماشین مخصوص فرار از سرقت منتظر نشسته تا نیک فراست، مایکل اسمایلی و جولین بارات سرقتشان را بکنند، با آهنگی که پخش می کند خودش را سرگرم می کند. اینجا و در این فیلم، آهنگ هایی مثل «جایی برای فرار نیست» از گروه «مارتا و واندلاها» گرفته تا Radar Love از گروه «گوشواره طلایی» کار می کنند که صحنه های اکشن تبدیل به سکانس های باله ای شوند که خیلی خوب طراحی شده اند.
تیم بازیگران پرستاره فیلم، در کنال انسل الگورت که نقش بیبی را ایفا می کند، شامل مجموعه متنوعی از کاراکترهای بی اعصاب و نامتعادل است؛ از جمله جیمی فاکس در نقش بتس، جان هَم در نقش بادی، ایزا گونزالز در نقش دارلینگ و جان برینتال در نقش گریف. همه شان هم زیر دست دکتر (کوین اسپیسی) هستند که یکی از آن رییس خلافکارهای باظرافت است. لیلی جیمز هم که نقش دبورا را بازی می کند؛ پیش خدمتی که دلش می خواهد «در ماشینی که نمی تواند بخرد و با برنامه ای که ندارد» رانندگی کند و به جاده بزند، فیلم را به سبک «داستان عاشقانه واقعی» تونی اسکات نزدیک می کند.
رایت که دوباره با فیلمبردار همیشگی اش بیل پاپ همکاری کرده، در این فیلم گروهی گروهی از بدلکاران خبره (درین پرسکات، رابرت ناجل، جرمی فرای) و همچنین یک طراحی رقص (رایان هافینگتون) را کنار خودش جمع کرده تا فیلمی بسازد که چند ژانر مختلف را با هم ترکیب می کند. فیلمی که با نمایشش در فستیوال «جنوب به جنوب غربی» (SXSW) در ماه مارس تشویق و تحسین همه را برانگیخت. وقتی در لندن با رایت ملاقات کردم، او به شدت خوشحال و سرحال بود- که قاعدتا به خاطر بازخوردهای اولیه مثبتی بود که از نمایش فیلم دریافت کرده- و آماده بود تا با شور و علاقه یک فیلم بین که هیچ وقت از ذوق و شوقش نسبت به این رسانه کاسته نمی شود، درباره سینما صحبت کند.
«بیبی راننده» مشخصا بار کمدی کمتری نسبت به فیلم های قبلی شما دارد. موقع ساختش حس می کردید که یک تغییر مسیر در جریان فیلمسازی تان است؟
آره. عمدا این کار را کردم. ایده فیلم از مدت ها قبل در پس ذهنم بود. حتی از قبل «شان در میان مردگان» و سریال «جداافتاده». شکل گیری ایده اش بر می گردد به سال 1995 و زمانی که اولین بار به لندن نقل مکان کرده بودم و روی نوار کاست به آهنگ «نارنجی» گروه Jon Spenser Blues Explosion گوش می دادم. همیشه دلم می خواست یک فیلم اکشن بسازم. یک فیلم سرقتی. و ایده ای داشتم درباره این که اکشن و موسیقی را با هم تلفیق کنم.
کاملا معلوم است که از سکانس تعقیب و گریز و دور زدن ماشین ها با ترمزدستی در «پلیس خفن» خیلی خوشتان آمده. انگار این سکانس ها که در فصل آخر آن فیلم می بینیم نوعی تمرین برای «بیبی راننده» بوده.
اره. ولی «پلیس خفن» قطعا نتیجه بزرگ شدنم در سامرست و دیدن فیلم های اکشن آمریکایی بوده. بلافاصله بعد از ساخت این فیلم به آمریکا رفتم و کاری را که همیشه دلم می خواست انجام دهم عملی کردم: با ماشینم در ایالت های مختلف رانندگی کردم. تنهایی از نیویورک تا لس آنجلس رانندگی کردم و سبک زندگی جک کرواکی خودم را داشتم. برای این که بتوانم فیلمی مثل این بسازم باید با خودم در جاده ها خلوت می کردم. چون جزو طبقه متوسط سامرست به حساب می آمدم، با خودم فکر کردم اگر قرار است یک فیلم جنایی آمریکایی بسازم، اول باید برادری ام را به این ژانر و کشور ثابت کنم. البته تنها فیلمی که برایش تحقیق کردم همین «بیبی راننده» بود. چون سرِ «شان در میان مردگان» یا «پایان دنیا» موضوع فیلم طوری نبود که بشود درباره اش از کسی جز سایمون پگ سوال کرد. ولی وقتی داشتم «بیبی راننده» را می نوشتم با خلافکارهای سابق مصاحبه کردم. در انگلیس با دو تا از این راننده های مخصوص فرار از صحنه سرقت مصاحبه کردم، و در آمریکا هم با بسیاری از خلافکارها صحبت کردم که کتاب های غیرداستانی نوشته بودند.
یکی شان جو لویا بود که در دهه 80 و 90 به حدود سی بانک دستبرد زده بود. او را در پاسادینا ملاقات کردم و بهم گفت: «رفیق، من واقعا «پلیس خفن» رو دوست دارم!» هم زمان با نوشتن فیلمنامه با این آدم ها هم صحبت می کردم و یک بار پرسیدم: «تا حالا شده سر کاری که رفته اید آهنگ هم گوش کنید؟»
هر جوابی که فکرش را بکنید بهم دادند. یکی از آنها که در بوستن بود و به ماشین های حمل پول دستبرد می زد می گفت وسط یکی از سرقت هایشان بودند و داشتند به رادیو گوش می کردند که بازخوانی گروه «گانز اِن روزز» از آهنگ «کوبیدن بر در بهشت» را پخش می کرده و یکی از آنها گفته: «این بدشانسی می آره، بدشانسی می آره!» و سر همین آهنگ قید آن سرقت را زده اند. من هم این ماجرا را مستقیم آوردم توی فیلمنامه.
خب اینها ارجاعاتی است که به ماجراهای زندگی واقعی داده اید. ولی ارجاعات سینمایی چی؟ من تعدادی مقاله خوانده ام که در آنها «بیبی راننده» را با رانندگی (۲۰۱۱) نیکلاس و یندینگ رفن مقایسه کرده اند. اگرچه واضح است که منبع اصلی فیلم راننده والتر هیل است. مرا یاد فیلم «مرخصی فریس بولر» (۱۹۸۶) هم انداخت.
چه جالب!
... و همین طور فیلم «تجارت پرخطر (1983).
خب این یکی نمونه جالب تری است. «فریس بولر» قطعا روی «اسکات پیلگریم علیه دنیا» تاثیر گذاشته. راستش اصلا من و مایکل شب قبل از فیلمرداری «اسکات پیلگریم علیه دنیا» این فیلم را تماشا کردیم. من «تجارت پرخطر» را سر «بیبی راننده» دوباره ندیدم. ولی تام کروزه آن فیلم و انسل الگورت «بیبی راننده» تقریبا در یک سن و سال هستند. انسل واقعا آن جذبه ای که ستاره ای مثل تام کروز هم داشت دارد. واقعا می داند چطور لنز دوربین را از آن خودش کند. اگر ارتباطی بین این دو فیلم وجود داشته باشد هم ناخودآگاه است. ولی هردویشان درباره بچه هایی است که درگیر مسائلی می شوند که خیلی پیچیده تر از سن و سالشان است.
در «بیبی راننده» او پسربچه ای است که در دنیای بزرگ سال ها کار می کند. درست مثل «تجارت پرخطر». پس آره، این دو فیلم به هم ربط دارند.
یک سکانس هم در «تجارت پرخطر» وجود دارد که در آن تام کروز تنهایی در خانه خالی اش خوش می گذارند. وقتی فیلم را می دیدم فکر کردم از این سکانس قطعا تاثیر گرفته اید.
اوه، بله. حالا که گفتید یادم آمد که ما قبل از ساخت «بیبی راننده» کلیپی درست کردیم که حس و حال فیلمی را که می خواستیم بسازیم به استودیو نشان می داد، و آن صحنه معروفِ تام کروز هم در کلیپ بود.
اما چیزی که بیشترین تاثیر را روی این فیلم گذاشت چطور؟ منظورم ویدئوکلیپی است که برای آهنگ Blue Song از گروه «مینت رویال» ساختید.
راستش اول فکر می کردم ایده ام را سر این موزیک ویدئو سوزانده ام. این ایده را از قبل داشتم، یک راننده مخصوص فرار که می دانست چطور آهنگ هایی پیدا کند که زمانشان دقیقا مطابق با مدت زمان ماموریتشان است. ایده ای بود که خیلی دقیقه نودی به ذهنم رسید تا از این موزیک ویدئو استفاده کنم. واقعا دلم می خواست این ایده را برای یک فیلم نگه دارم و یک کم از خودم عصبانی بودم که آن را استفاده کرده ام. ولی آخرش معلوم شد که به دردم خورده. چون در سال های بعد همین طور که نوئل فیلدینگ به شدت معروف شد، این موزیک ویدئو هم مدام در مرکز توجه قرار گرفت و مردم هم با دیدنش می گفتند: «ایده یک فیلم خوب در این ویدئوکلیپ وجود دارد.»
و «بیبی راننده» هم مثل ویدئوکلیپ Blue Song خیلی شبیه فیلم های موزیکال است.
خنده دارش این است که استودیو همیشه می گفت: «اگر بخش موسیقی محور فیلم جواب نداد، حداقل به جایش ستاره ها و صحنه های تعقیب و گریز با ماشین را داریم.» ولی به محض این که فیلم در فستیوال SXSW به نمایش درآمد، تمام ریویوها روی وجه موزیکال فیلم متمرکز شد، که خیلی به من انگیزه داد. تماشاگران کاملا این بُعد از فیلم را درک کرده بودند. بعد از اینها بود که استودیو گفت: «موسیقی مولفه اصلی فیلم است و باید رویش مانور بدهیم!» یک ریویو هم خواندم که درباره فیلم نوشته بود: ««سرقت در 60 ثانیه»ای که انگار بازبی برکلی کارگردانی اش کرده باشد». با خودم فکر کردم: «بله! اصلا این همان چیزی است که می خواهم روی سنگ قبرم بنویسند!» ولی اگر بخواهیم به این سوال که «آیا این فیلم موزیکال است؟» جواب بدهیم، بحث کمی پیچیده می شود. آیا آدم ها در فیلم بلندبلند آواز می خوانند؟ نه، آیا آهنگ هایی که در طول فیلم می شنوند موسیقی متن است؟ نه، همه شان انتخابی است و خود کاراکترها به آنها گوش می دهند.
در سکانس تیتراژ ابتدایی فیلم، بیبی را می بینیم که به سمت کافی شاپ قدم می زند و با هندزفری اش به آهنگ Harlem Shuffle از گروه «باب اَند اِرل» گوش می دهد. و همین طور که قدم بر می دارد، ما می بینیم که کلمات آهنگ روی دیوارها و پیاده روها و ساختمان ها نوشته می شود. پس به نوعی به فانتزی های فیلم های موزیکال تنه می زند.
خب بله، در این صحنه به طور خاص کاملا سمت رئالیسم جادویی می رویم. ولی این سکانس تیتراژ ابتدایی است، و می تواند جدا از کلیت فیلم قرار بگیرد. بخش خنده دارش اینجاست که استودیو می خواست این سکانس را از فیلم جدا کند. من دمی ین شزل را می شناسم، بهم گفت که در یکی از نمایش های «لالالند» (۲۰۱۶) استودیو اصرار داشت که سکانس افتتاحیه فیلم حذف شود!
سرِ «بیبی راننده» یادم می آید که مدیران استودیو می گفتند: «چه نیازی هست این سکانس کافی شاپ را ببینیم؟» و واقعا دلیلش این است که این صحنه دو نیمه کاراکترمان را نشان می دهد. شما اول فیلم او را در حالت کاری اش می بینید که اولین تعقیب و گریز با ماشینش را انجام می دهد، و دقیقا در صحنه بعد، او واقعا مثل یک پسربچه است. می رود که قهوه بگیرد و توی حال خودش است و برای خودش در خیابان می چرخد، یک جورهایی مثل «تجارت پرخطر». و زمان هایی هم که تنها و دور از گروه خلافکاران است، همین طوری یکهو به جنب و جوش می افتد.
تلفیق موزیک و اکشن- کمدی به خوبی در عنوانی هم دیده می شود که شما برای برنامه نمایش فیلم ها در بنیاد فیلم بریتانیا ترتیب دادید: Car Car Land. آیا فیلم هایی که در این برنامه پیشنهاد دادید عنوان هایی هستند که الهام بخش «بیبی راننده» بوده اند؟
خب، همان طور که صحبتش شد، راننده نقش حیاتی در فیلم من داشت. در کنار خیلی فیلم های دیگری که الهامبخش من بودند، این یکی اگر نبود فیلم من هیچ وقت ساخته نمی شد. ولی همه این فیلم ها به نظرم آثاری بوده اند که به تعقیب و گریزهای ماشینی بعد از خودشان شکل داده اند. چون قرار بود این فیلم ها در بنیاد فیلم بریتانیا نمایش داده شوند، با خودم فکرکردم باحال می شود اگر فیلم هایی مثل «فریبی و بین» (۱۹۷۴)، «مری کثیف، لری دیوان» (۱۹۷۴)، و «اسموکی و راهزن» (۱۹۷۷) را در برنامه بگذارم. و البته «بیبی راننده» و «اسموکی» ربط هایی به هم دارند چون ما پل ویلیامز- شخص اینوس کوجولو!- را در فیلممان داریم. آن هم کجا، در آتلانتا. وقتی سر صحنه بود گفت: «آخرین باری که من در آتلانتا بودم سر فیلم «اسموکی و راهزن قسمت ۳ بود».
درباره فیلم بولیت (1968) هم داشتم فکر می کردم که احتمالا این فیلم اولین بعد از دوره صامت است که در آن تعقیب و گریز ماشین ها نقش کلیدی ایفا می کند. از قضا دستیار دوم کارگردان «بولیت»، که کارش این بود که ملت را از وسط جاده بیرون کند تا خودروی موستانگ آن فیلم زیرشان نگیرد، والتر هیل بوده که در «بیبی راننده» داشت «برادران بلوز» بود. این که فیلم در شیکاگو می گذرد هم مهم است.
من اول فیلمنامه را برای ساختن در لس آنجلس نوشته بودم. ولی به دلایل مالی و به لطف گزینه ای که برای معافیت مالیاتی پیدا کردیم، داستان را به آتلانتا انتقال دادم که در نهایت به نفعم شد چرا که اگر فیلم را در لس آنجلس می ساختیم غیرممکن بود که از مقایسه شدن با «راننده»، «مخمصه» (۱۹۹۵)، سگ های انباری (۱۹۹۲)، «رانندگی و مرگ و «زندگی در لس آنجلس» (۱۹۸۵) فرار کنیم. در آخر به جایی رسیدیم که در بزرگراه بین ایالتی شماره ۸۵ فیلمبرداری کردیم که برای خودش اتفاق مهمی است و تمام مدت داشتم به جان لندیس فکر می کردم که برادران بلوز را در شیکاگو فیلمبرداری کرد؛ جایی که آخر هفته ها به کل در خاموشی است. من واقعا از این که در برادران بلوز شیکاگو را یک لوکیشن خوش رنگ و لعاب نشان داده اند خوشم می آمد و سعی ام را کردم که در «بیبی راننده» همان برخورد را با آتلانتا داشته باشم.
آیا اخیرا اولین فیلم بلندتان «مشتی پر از انگشت» را دوباره دیده اید؟
فکر کنم آخرین باری که این فیلم را دیدم در یک جشنواره غرب اروپا در ایتالیا و اواخر دهه 90 بود. در 2015 هم در سالن پرنس چارلز (سینمایی در لندن) به نمایش درآمد تا سالگرد بیست سالگی اش را جشن بگیرند.
هر کارگردان موفقی در دوران کاری اش یک فیلم دارد که فرصت ساختش را از دست داده، و یک فیلم که در ابتدا بازخوردهای خوبی نداشته و بعدا آن را به عنوان بهترین فیلمش تحسین کرده اند. شما هر دو مورد را داشته باید. مورد دوم، «اسکات پیلگریم» علیه دنیا بود که وقتی در سال ۲۰۱۰ اکران شد شکست تجاری سنگینی خورد. ولی از آن زمان تا الان به نظر می رسد که تبدیل به محبوب ترین فیلمتان شده. از این تجربه چه چیزی یاد گرفتید؟
به نظرم درسی که گرفتم خیلی ربطی به خود فیلم نداشت. اگر برگردم به گذشته، تغییرات خیلی کمی در فیلم اعمال می کنم. مگر در بخش فیلمنامه، تا بعضی مولفه های حسی داستان را بهتر جا بیندازم. ولی در زمینه ویژگی های بصری یا جلوه های ویژه و جاه طلبی های فیلم هیچ چیزی را تغییر نمی دادم. اما چیزی که از این تجربه یاد گرفتم این بود که پیدا کردن بازار برای فیلم هایی مثل این خیلی سخت است. چیزی نبود که بتوان راحت در یک خلاصه دوخطی تعریفش کرد.
آن موقع که برای «اسکات پیلگریم» نشست مطبوعاتی می رفتم، ازم می پرسیدند که «فیلمتان را چطور تعریف می کنید؟» و در ابتدای نشست ها می گفتم: «شبیه یک فیلم اکشن موزیکال عاشقانه کونگ فویی است». و مدتی که گذشت مشخص شد که مردم چنین چیزی را قبول نمی کنند. انگار می گفتند: «تو فقط می توانی دو تا ژانر را با هم تلفیق کنی، نه بیشتر!» برای همین وقتی به نشست های آخر می رسیدیم، می گفتم: «این یک فیلم اکشن کمدی است». من خیلی به این فیلم افتخار می کنم. ولی در زمینه بازاریابی و تبلیغات درسی برایم شد.
بعد از این ماجراها، در مصاحبه ها سعی می کردند وادارم کنند بخش بازاریابی فیلم را به خاطر شکست تجاری اش مقصر بدانم. ولی جالبش اینجا بود که رییس بخش بازاریابی یونیورسال، مایکل موسز بهم گفته بود که از این فیلم بیشتر از بقیه فیلم هایی که تا آن زمان کار کرده خوشش آمده. و صبح دوشنبه بعد از شروع نمایش فیلم، یک ای میل خیلی محبت آمیز برایم فرستاد که فقط همین را درش نوشته بود: «سال ها تعیین کننده اند، نه روزها». یکی از بهترین ای میل هایی است که تا به حال دریافت کرده ام. فقط همین چند کلمه: «سال ها تعیین کننده اند، نه روزها».
درباره فیلمی که فرصت ساختش را از دست دادید، درباره «مرد مورچه ای»، چه دارید بگویید؟ یادم است داشتم فیلم را می دیدم و با خودم می گفتم «خدایا، چه بلایی سر این فیلم آمد؟»
خب شما کاری کردید که من نکردم. یعنی فیلم «مرد مورچه ای» را دیده اید. من حتی تریلرش را هم ندیده ام. هیچ حسرتی هم بابت نساختنش ندارم. فقط برای وقتی که من و جو کورنیش (همکار فیلمنامه نویس) سرش گذاشتیم حسرت می خورم. ما در طول هشت سال به صورت جسته گریخته مشغول نوشتن فیلمنامه اش بودیم. در طول آن زمان من سه تا فیلم ساختم، جو هم یک فیلم ساخت و هر دویمان روی فیلمنامه «ماجراهای تن تن» (۲۰۱۱) اسپیلبرگ کار کردیم.
جدا شدن از «مرد مورچه ای» تصمیم سخت و ناراحت کننده ای بود، اما در نهایت دو گزینه بیشتر نداشتیم. من سر این پروژه کارگردان- نویسنده بودم. بعد یکهو هشت هفته قبل از فیلمبرداری معلوم می شود که قرار نیست نویسنده باشم. بعدش آدم با خودش فکر می کند: «خب، من اصلا اینجا چه کار می کنم؟» اگر قرار است یک فیلم به یک مجموعه اضافه کنم، دلم می خواهد فکر و ایده خودم را پیاده کنم، وگرنه دلم می خواهد فکر و ایده خودم را پیاده کنم، وگرنه نمی فهمم چرا دارم آن را می سازم. می روم سراغ ایده های اصیل خودم دیگر.
دیپلماتیک ترین جوابی که می توان به این قضیه داد، این است که من حاضر شده بودم یک فیلم «مارولی» برای استودیو بسازم، ولی مطمئن نیستم که آنها هم دلشان می خواست فیلم حال و هوای ادگار رایتی داشته باشد. اگرچه جداشدنمان از پروژه نسبتات دوستانه بود. به محض این که این ماجراهای «مرد مورچه ای» اتفاق افتاد، ای میلی از استودیو ورکینگ تایتل رسید که نوشته بود: «بیا «بیبی راننده» را بسازیم!» که اتفاق عجیبی است چون یادم می آید بعد از «پایان دنیا» داشتم فکر می کردم که اگر «مرد مورچه ای» را بسازم و خوب دربیاید، آن وقت می توانم «بیبی راننده» را شروع کنم.» و اتفاق طعنه آمیزش این است که «مرد مورچه ای» را نساختم با این حال موفق شدم «بیبی راننده» را بسازم. بعدش هم وقتی کوئنتین تارانتینو فیلم را دید واکنشش این بود که: «من که بهت گفته بودم باید در اولین فرصت «بیبی راننده» را بسازی.»
نظر کاربران
فیلم خوبیه توصیش میکنم