دو سیمینِ دلبر ادبیات ایران؛ دانشور و بهبهانی
گفت و گو با منصور اوجی درباره کتابی که اخیرا منتشر کرده: «یکصد و ده نامه از دو سیمین»؛ کتابی که تصویر جالبی از دو سیمین ادبیات ایران به ما معرفی می کند.
حضور در خیابان ارم شیراز خود به خود حال و هوای آدم را خوب می کند، چه برسد به این که قرار باشد در کوچه ۱۳.۱ آن، با «منصور اوجی شاعر هم گفت و گو کنی؛ آن هم درباره کتابی که اخیرا منتشر کرده: «یکصد و ده نامه از دو سیمین». این کتاب جدای از این که می تواند بخش مهمی از تاریخ ادبیات این سرزمین را بهتر به ما بشناساند، وجه دیگری نیز از این دو غول ادبیات ایران به ما معرفی می کند. وجهی که شاید برای خیلی ها در پس و پناه داستان ها و اشعارشان پنهان مانده است و آن هم چیزی نیست جز چهره انسانی و مزینی این دو شاعر و داستان نویس.
در این نامه ها همه چیز می توانیم ببینیم؛ از نکته هایی درباره زندگی تا نگاهشان به سیاست و مسائل اجتماعی. و چه چیزی بهتر از این که همه این ها را در قالب نامه هایی بسیار راحت و دلنشین از کسانی بخوانی که بیشتر اهالی این سرزمین با آن ها خاره دارند؟
منصور اوجی آدم راحتی است و البته پیگیر. اگرچه همه افتخار خود را آشنا کردن این دو نویسنده و شاعر با هم می داند، اما خودش هم با آثارش جای پای محکمی در ادبیات این سرزمین دارد و بی دلیل نبوده که این قدر مورد توجه دو بانوی ادبیات این سرزمین و کسانی مثل «هوشنگ گلشیری» قرار داشته است. با او در صبح یک روز نیمه گرم تابستانی در آپارتمانش درباره این نامه ها به گفت و گو نشستیم.
اخیرا کتاب «یکصد و ده نامه» شما منتشر شده است؛ نامه هایی که «سیمین دانشور» و «سیمین بهبهانی» به شما نوشته اند. در ابتدا در مورد چگونگی آشنایی تان با این دو نفر بگویید و این که کی و کجا این اتفاق برای شما افتاد؟
نخستین دیدار من با خانم سیمین بهبهانی به مهرماه سال ۱۳۳۷ بر می گردد که هر دوی ما دانشجوی دانشکده حقوق بودیم. من یک لاقبای مجرد دوستدار فرهنگ و هنر که تازه دبیرستان را پشت سر گذشته و هیچ شعری از او به چاپ نرسیده و او صاحب سه فرزند و صاحب سه کتاب و شهره در شهر. اولین دیدارهای من با ایشان در این دانشکده بود که البته آن هم چندان نپایید. یک ماهی بیشتر نگذشته بود که من رشته حقوق را رها کردم و رفتم دانشسرای عالی و رشته فلسفه را در آن جا تحصیل و تمام کردم. در مورد خانم بهبهانی تا اینجا را داشته باشید، به آن بر می گردیم.
اما آغاز آشنایی من با خانم سیمین دانشور و جلال مربوط به سال های آغازین دهه چهل است؛ در سفری که آن ها به شیراز داشتند و میهمان ما شدند و ادامه آن به سال 1346 بر می گردد که کانون نویسندگان ایران تشکیل شد و من از همان ابتدای تشکیل، به عضویت آن درآمدم و ماهی یک بار برای شرکت در جلساتش از شیراز به تهران می آمدم و با آن ها دیدار می کردم و چند باری هم به خانه شان رفتم و میهمانشان شدم.
نامه نگاری های من با جلال از این زمان شروع شد و تا سال درگذشتش در شهریور ماه ۱۳۴۸ ادامه یافت. نامه نگاری های من با خانم دانشور به بعد از برپایی شب های ده گانه شعر کانون نویسندگان و شاعران ایرانی برمی گردد؛ یعنی از مهرماه ۱۳۵۶ آغاز می شود و تا نوروز ۱۳۸۱ هم ادامه پیدا می کند.
بعد از این سال، با این عزیز تا سال درگذشتش، یعنی اسفندماه 1390، تلفنی تماس داشتیم و سالی یکی، دو بار هم که به تهران می آمدم، به دیدارش می رفتم؛ اما دیدارها و مکاتبات من با خانم بهبهانی به بعد از انقلاب بر می گردد و زمانی که ایشان هم به عضویت کانون نویسندگان درآمد. نخستین نامه ای که من از ایشان دارم، تاریخ 26 شهریور 1359 را با خود دارد و واپسین آن ها هم تاریخ 28 اردیبهشت 1376.
بعد از این تاریخ به خاطر مشکلاتی که برای هر دو چشم ایشان پیش آمد، مکاتبات ما قطع شد، ولی دیدارها و تلفن ها ادامه یافت.
گویا شما واسطه آشنایی این دو بزرگ بوده اید؛ درست است؟
بله و این افتخار تا زنده ام برای من وجود دارد. گفتم که با خانم دانشور پیش از انقلاب آشنا شدم و با خانم بهبهانی بعد از انقلاب. گرچه هر دوی این ها عضو کانون بودند، ولی خانم دانشور بعد از انقلاب به کانون نمی آمد. خانم بهبهانی که می دانست من با خانم دانشور هم همشهری هستم و هم مکاتبه دارم، در یکی از نامه هایشان از من خواستند که واسطه این آشنایی باشم و من هم حیران که مگر می شود دو بانوی شعر و داستان، هر دو هم شهره و معروف و مقیم تهران، با یکدیگر آشنا نباشند؟
جریان را برای خانم دانشور نوشتم و ایشان هم نوشت که شماره تلفن مرا به ایشان بدهید و بگویید تماس بگیرند و چنین کردم. و این گونه بود که این دو با هم آشنا شدند و دیدار کردن و تا آخر عمر خانم دانشور این دوستی پایدار ماند. جالب است که خبر درگذشت خانم دانشور را خانم بهبهانی با گریه به اطلاع من رساند، با این عبارت که: «اوجی، یک سیمینت رفت...» بگذریم.
من این کتاب را خوانده ام. اما برای اطلاع کسانی که نخوانده اند، بهتر است کمی هم در این باره صحبت کنید؛ در این نامه ها بیشتر در مورد چه مطالبی بحث و گفت و گو شده است؟
این را چرا از من می پرسید؟ دوستان باید خودشان نامه ها را بخوانند و دریابند؛ اما به طور کلی در مورد زندگی، روزگار و وقایع مهم آن سال هاست. در مورد دوستان، نشریات، کتاب های منتشر شده در مورد پلشتی های زمانه و کلی مطالب دیگر مثل مرگ اخوان، مرگ ارژن و مرگ کوشیار، نوه و شوهر خانم بهبهانی و مرگ سرهنگ دانشور برادر خانم دانشور و...
مسلما همه این نامه ها نکات مهمی را در خود داشته اند که برای شما مهم بوده، درست است؟
بله، برای من تمام نامه ها و نکاتی که این دو عزیز در این نامه ها نوشته اند، مهم بوده است.
می توانید به پاره ای از آن ها که مهم تر هستند، اشاره ای داشته باشید؟
مثلا در سال 1358 زمانی که می خواستند نام دبیرستان دخترانه ثریا را در شیراز عوض کنند، تلاش کردیم به احترام خانم دانشور، نام ایشان را روی دبیرستان بگذارند؛ پیشنهاد ما را پذیرفتند و نام دبیرستان شد سیمین دانشور. به امید این که ایشان را خوشحال کنم، عکس آن را گرفتم و برایشان فرستادم و این بانوی بزرگوار در جوابم نوشت: «می توانست نام گذاری دبیرستان دخترانه ثریا به اسم من خوشحالم کند، اما متاسفانه اوضاع و احوال مرا به روزی انداخته که انگار هیچ چیز دیگر خوشحالم نمی کند، مگر این که مملکت ما آباد شود. طوری شود که روال منطقی توام با عدالت و عدم آزار موجودات حیه و آزادی و خوشدلی برای همه به ارمغان آورد.»
و دو سال بعد در نامه ای برایشان نوشتم چه نشسته اید که نام شما را از تابلوی سردر دبیرستان برداشتند. در جوابم نوشت: «از تغییر نام دبیرستان دانشور ککم هم نگزید. عطایشان را به لقایشان بخشیدم.» تا بخواهید از این دست بزرگواری ها را در نامه های ایشان دیده ام.
بگذارید نمونه دیگری را ذکر کنم؛ خواهرم که برایم خیلی عزیز بود، درگذشت. مرگش حسابی مرا افسرده کرد. در نامه ای برای این که دل به دلم بدهند، برایم نوشتند: «چند روزی از شیراز بکن و بیا تهران، میهمان خودم باش.» و در همین نامه اشاره به درگذشت پدر خودش، دکتر دانشور که پزشکی حاذق بود، کرد: «وقتی پدرم مرد، افسرده شدم. در شیراز مرا نزد دکتر روانشناس بردند. وقتی وارد مطب شدم، سرم را پایین انداختم و نشستم.
در مورد خانم بهبهانی چطور؟
در مورد خانم بهبهانی هم باید بگویم زمانی که تازه با خانم دانشور آشنا شده بود، در نامه ای (سیزدهمین نامه آمده در همین کتاب) برایم نوشت: «امروز به خانه خانم دانشور می روم و از حالا خوشحالم و کتاب «بنال وطن» ترجمه او را به تازگی تمام کرده ام و شعری هم تحت تاثیر آن گفته ام که با همین نامه برایت می فرستم.»
برای خوانندگان شاید جالب باشد بدانند شعری که خانم بهبهانی از آن صحبت می کند و آن را در اسفند ۱۳۶۰ تحت تاثیر کتاب «بنال وطن» آلن پیتون ترجمه خانم دانشور سروده و رفته بود آن را برای خانم دانشور بخواند، همان شعر معروفی است که بعدها به خانم دانشور تقدیمش کرد؛ همان شعر معروف «دوباره می سازمت وطن».
همان شعری که سرود میهنی مردم ایران است که بر اثر جنگ به خرابه تبدیل شده اند و می خواهند آن را دوباره بسازند. و یک نمونه هم شعر معروف دیگر او است که تاریخ اردیبهشت 1366 را دارد و به همراه پنجاه و یکمین نامه برایم فرستاد. درواقع این شعر با نام «مردی که یک پا ندارد»، شاهکار شعری او است که در مورد جنگ و عواقب آن سروده شده.
این نامه نگاری ها در اشعار شما هم تاثیری داشته است؟
خیلی خیلی زیاد. خانم دانشور در این نامه ها بارها و بارها در مورد شعرها و کتاب های ن صحبت کرده و حتی نظریات خود را به دست چاپ سپرده است؛ در مورد کتاب «کوتاه، مثل آه» و دو کتاب «شاخه ای از ماه» و «دفتر میوه ها» و «به خصوص درباره کتاب «هوای باغ نکردیم»، برگزیده شعرهایم که به انتخاب هوشنگ گلشیری منتشر شد.
خانم بهبهانی نیز چندین بار در مورد شعرهایی که برایشان می فرستادم، نکات ظریفی را یادآور می شدند که برایم تازگی داشت. از جمله در چهل و پنجمین نامه که در تاریخ 22 دی ماه 62 فرستاده است. او در ابتدای نامه بعد از سلام و احوالپرسی می نویسد: «نامه ات رسید با شعر قشنگی که دیباچه آن بود. «کجاست مشعله ماه؟» راستی در شعرهای کوتاهت چه ایجاز زیبا و موثری داری.
و در شصت و ششمین نامه مفصل در مورد کتاب «کوتاه، مثل آه» صحبت کرده اند و بعدها همین نامه ها را در کتاب «یاد بعضی نفرات» به چاپ رسانده اند.
چه شد که شما تصمیم گرفتید این نامه ها را منتشر کنید؟
در ابتدا به خاطر ارزش خود این نامه هاست، چرا که متعلق به دو بانوی تاثیرگذار در ادبیات ایران است و دیگر به لحاظ ارزش تاریخی آن ها و مستندانی که این دو عزیز در نامه های خود آورده اند. مانند موضوعی که در تنها نامه ای که از جلال در آغاز این نامه ها آورده ام، وجود دارد و در آن به واقعه ای اشاره می کند که ارزش تاریخی دارد؛ عده ای معتقد بوده اند و هستند که حکومت قبلی صمد بهرنگی را در رودخانه غرق کرده است، ولی جلال علنا در نامه اش نوشته است که چنین نیست و صمد بهرنگی خودش غرق شده است و...
خسته شدید و نمی خواهم بیش از این وقتتان را بگیرم. به عنوان پرسش آخر، چنان که در مقدمه کتاب نوشته اید، نامه های دیگری نیز از بزرگان فرهنگ و هنر و ادب نزد شماست. تصمیمی برای انتشار آن ها ندارید؟
اگر عمری باشد، چرا.
ارسال نظر