گفت و گو با خالق «چهارگانه ناپلی»
نويسنده اهل ناپل ايتاليا با نام مستعار النا فرانته از سال ١٩٩٢ نوشتن را شروع كرد اما با انتشار مجموعه چهارجلدي كه به چهارگانه ناپلي معروف است، به شهرت رسيد.
مصاحبه پيشرو گزيدهاي از گفتوگويي است كه نيكلا لاجيويا سال ٢٠١٥ با اين رماننويس ايتاليايي ترتيب داد.
متن انگليسي اين مصاحبه نوزدهم مه ٢٠١٦ در نشريه نيويوركر و همچنين نسخه كامل آن در كتاب «فرانتوماگليا: شرح سفر نويسنده به نقل از نامهها، مصاحبهها و نوشتههاي گاهبهگاه» منتشر شده است.
يكي از قدرتمندترين جنبههاي رمان «دوست نابغه من» توصيف وابستگي متقابل شخصيتها است. هر بار ليلا از تجربيات النا كنار ميرود، با اين حال حضور او در ذهن دوستش مسلم است و احتمالا عكس اين امر نيز صادق است. خواندن رمانتان آرامشبخش است چرا كه در زندگي واقعي نيز اين اتفاقات روي ميدهد. افرادي كه حقيقتا براي ما اهميت دارند، افرادي هستند كه ميگذاريم دلمان را بشكنند، بيوقفه ما را زير سوال ببرند، عقدههاي روحي را در دل ما بكارند، ما را تحريك كنند و اگر لازم باشد، راهنماييمان كنند، حتي اگر بميرند يا از ما دور شوند يا اگر بحثي بين ما پيش بيايد باز براي ما ارزشمند هستند.
اين وابستگي متقابل طي دنياي دو دوست و از طريق آدمهاي ديگر- نينو، استفانو كاراچي، برادران سولارا، كارملا، انزو اسكانو، جيليولا، ماريزا، پاسكوئلا، آنتونيو و حتي خانم گالياني- بسط پيدا ميكند. نميتوانند از زندگي يكديگر فرار كنند و مدام سروكلهشان در زندگي يكديگر پيدا ميشود. وقتي به اين فكر ميكنيد كه اين رابطهها از چه چيز ساخته شده، ظاهر يك نفرين را به خود ميگيرند، اما نبايد آنها را نعمت بدانيم؟ برخي مواقع به اين شخصيتها حسوديام ميشود.
از كجا شروع كنم؟ از كودكيام، از دوران بلوغم. بعضي از محلههاي فقيرنشين ناپل پرجمعيت و البته كه شلوغ و پرسروصدا بودند. اصطلاحا، جمعوجور كردن ذهنت امكانپذير نبود. بايد خيلي زود ياد ميگرفتي كه در بدترين شلوغيها به بهترين شكل تمركز كني. اين ايده حقيقت دارد كه هر «من» از ديگراني تشكيل شده و منظور از ديگران فرضي نيست. زنده بودن به معناي در تضاد قرار گرفتن با زندگي ديگران و در تضاد قرار گرفتن ديگران با زندگي تو است.
البته، اين روزها مكاني كوچك و ساكت دارم كه ميتوانم در آنجا ذهنم را جمعوجور كنم؛ اما هنوز هم احساس ميكنم اين ايده كمي مسخره است. من زنان را در لحظاتي توصيف ميكنم كه كاملا تنها هستند. اما در ذهن خودشان هرگز سكوت يا حتي تمركزي را تجربه نميكنند. كاملترين خلوتها و تنهاييها - دستكم در تجربيات من و نه فقط در تجربيات رواييام كه برآمده از عنوان بهترين كتاب هرابال است- با هياهو همراه است. (منظور كتاب «تنهايي پرهياهو» بهوميل هرابال است.)
در ذهن نويسنده، هرگز هيچكس سكوت نميكند، حتي اگر مدتها پيش روابطمان را با آدمي- از روي خشم، اتفاقي، يا به خاطر درگذشت او- تمام كرده باشيم اما باز هم او در ذهن ما صداي خود را دارد. نميتوانم بدون فكر كردن به صداهاي ديگران به آنها فكر كنم، نوشتن كه بماند. فقط درباره قوموخويشها، دوستان دخترم و دشمنانم حرف نميزنم. درباره ديگران حرف ميزنم، زنها و مردهايي كه امروزه فقط در تصاوير زنده هستند؛ در تصاوير تلويزيوني يا عكس روزنامهها، تصاويري كه گاهي دل آدم را ميشكنند و گاهي هم زرقوبرقشان توهينآميز است. درباره گذشته حرف ميزنم، درباره آنچه عموما سنت ميناميم؛ درباره همه آن ديگراني حرف ميزنم كه زماني در [اين] دنيا بودهاند كه بر ما تاثير گذاشتهاند يا تاثيرگذار هستند.
همانطور كه به مرگ خودمان نزديك ميشويم، تمام اعضاي بدن ما، چه دوستشان داشته باشيم چه نداشته باشيم، نمايشي از احياي حيرتآور يك مرده هستند. همانطور كه شما ميگوييد ما به يكديگر پيوستهايم و بايد با طرز نگاهي عميق اين به همپيوستگي را بياموزيم - بههمپيوستگياي كه من آن را گره يا « فرافنتوماگليا » مينامم- تا به خودمان ابزار كافي براي توصيف آن بدهيم. در آرامشخاطري محض يا در ميانه وقايعي پرسروصدا، در امنيت يا در خطر، در بيگناهي يا فساد، ما جماعتي متشكل از ديگران هستيم و اين جماعت قطعا نعمتي براي ادبيات محسوب ميشود.
آيا اين موضوع درست است كه «دوست نابغه من» امكاني براي تعالي به وجود نميآورد (دستكم به روشي كه تعالي در اغلب ادبيات قرن بيستم ارايه شده است) آنچه ما از «حاشيهزدايي» لنا ميفهميم، بخشهايي كه در آن با مرزهاي غيرقابل تغيير روبهرو ميشود- بايد بگويم، اين لحظات وقتي است كه دنيا در جهت عكس خود حركت ميكند، در برهنگي غيرقابل تحملش، در آشفتگي و تودهاي بيشكل و قواره ميشود، در «واقعيتي دشوار و چندپاره» بدون معنا نمود پيدا ميكند؟ لحظات مكاشفهآميزي هست و مكاشفهها واقعا هولناك هستند.
هميشه وقتي كسي به اين نكته اشاره ميكند كه در داستانهاي من امكان تعالي وجود ندارد، غافلگير ميشوم. در اينجا دوست دارم به جملهاي درباره ضابطه اشاره كنم: از ١٥ سالگي، به هيچگونه قلمرويي كه از آن خدا باشد، چه در بهشت چه روي زمين، اعتقاد نداشتم، در حقيقت هر جايي كه اين قلمرو را قرار دهي به نظر من خطرناك ميآيد؛ به عبارتي ديگر، من هم اين نظر را دارم كه اكثر مفاهيمي كه با آنها كار ميكنيم سرچشمهاي الهي دارد. الهيات در فهم ما از سرچشمه پسماندي كه حتي حالا به آن بازگشتهايم، كمك ميكند و براي باقي آن نميدانم چي بگويم.
هر چند اعتقاد ندارم هر داستاني را كه ما مينويسيم خوب است. من به آن داستانهايي وفادارم كه دردناك هستند، آنهايي كه از بحران شگرف تمامي توهمات ما برآمدهاند. من عاشق چيزهاي غيرواقعياي هستم كه نشانههايي از دانش دستهاول وحشت به نمايش ميگذارند و همينطور آگاهي از اينكه واقعي نيستند، كه در برابر تضادها خيلي مقاومت نميكنند. بشر حيوان بهشدت خشني است؛ خشونتي كه هميشه آماده استفاده از آن است تا بدين وسيله جليقه نجات جاوداني و رستگارياش را به ديگري تحميل كند در حالي كه جليقه نجات همان ديگري را از هم ميدرد و اين ترسناك است.
براي ليلا و النا، تحصيل كردن تنها راه ارزشمندي است كه از شرايط تحقيرآميز فرار كنند. برخلاف اينكه آنها طي زندگيشان با مشكلات زيادي روبهرو ميشوند، به ندرت اين دو دوست ايمانشان به قدرت يادگيري را از دست ميدهند. درباره ايتالياي اين روزها چه فكر ميكنيد كه پر از فارغالتحصيلهاي سرگردان است؟
درست است كه برخي از اين جوانها كوچكترين رابطهاي را كه ليلا و النا با تحصيلات برقرار كردند، ندارند و همينطور براي نسلهاي بعد از آنها (مثل دختران آنها ديد و السا) ابزارهاي ديگري كه براي عبور از اين مرحله وجود داشت و با اين وجود، در مجموع، تحصيلات به نظرم نوعي وسيله رهايي آمد كه شبيه به ابزارهاي ديگر رهايي نيست.
اول از همه، تحصيلات را به ابزاري محض براي رهايي تقليل ندادهام. تحصيلات اساسا براي پويايي اجتماعي در نظر گرفته ميشود. در ايتالياي بعد از جنگ جهاني دوم، تحصيلات سلسله مراتب قديمي را پايهگذاري كرد، اما همچنين اجازه ادغامي ساده را به كساني كه شايستگي تحصيل كردن داشتند، ميداد، بنابراين به ميزاني آنهايي كه پايينترين تحصيلات را داشتند ميتوانستند به خودشان بگويند: «خودم خواستم سرانجامم اين باشد چون نميخواستم درس بخوانم. »
داستان لنو چنين استفادهاي از تحصيل را براي پويايي مترقي به تصوير ميكشد. اما نشانههايي از نقص عملكرد نيز وجود دارد؛ برخي شخصيتها درس ميخوانند و با اين وجود دچار لغزشهايي هستند.
به عبارتي ديگر، براي تحصيلات ايدئولوژياي داشتيم كه اين روزها كاربردي ندارد. شكست اين ايدئولوژي مشهود است: فارغالتحصيلان بيهدف شواهد تكاندهندهاي مبني بر وجود بحراني طولاني در حقانيت سلسله مراتب اجتماعي براساس گواهي تحصيلي به بدترين شكل خود رسيده است.
اما داستان راه ديگري براي فهم تحصيلات نشان ميدهد؛ براي ليلا كه از فرصت تحصيل كامل محروم شده است- در برههاي كه تحصيلات اهميت بسيار زيادي به خصوص براي زنها و زنهاي فقير داشت- و جاهطلبيهاي صعود در عوامل اجتماعي و فرهنگي را براي لنوچيا تصور ميكرد، تحصيلات بر خشمي هميشگي در برابر هوش؛ لازمهاي كه شرايط پر از آشفتگي زندگي تحميل ميكرد، ابزاري براي كشمكشهاي روزانه دلالت ميكرد. در حالي كه لينا آخرين بخش عذابديده سيستم قديمي است، ليلا نمودي از بحران و به طور خاص آينده ممكن است. چطور بحران در اين دنياي پرآشوب حل ميشود؟
از جوابش مطمئن نيستم و بايد ببينيم چه ميشود. آيا تناقضهاي سيستم تحصيلي بهشدت مشهود شده است و سقوطش را خبر ميدهد؟ آيا تحصيلات پاكسازي ميشود و بدون هيچ گونه ارتباطي به نحوه كسب معاش ما، در دسترس خواهد بود؟ بگذاريد به طور كل بگويم كه من جذب آدمهايي ميشوم كه ايده ميدهند تا اينكه درباره اين ايدهها نظر ميدهند. در دنياي خالقان خيالي ايدههاي بزرگ احساس بهتري دارم حتي اگر به نظرم، هدفي دستنيافتني باشد.
كسي كه حقيقتا در زندگي ريشه دوانده، رمان نمينويسد. رابطه ميان النا و ليلا ظاهري كهنالگو دارند؛ به اين معني كه بسياري از دوستيها و دشمنيها براساس اين نيروي محركه عمل ميكند؛ اينكه اگر بخواهي، نيروي محركهاي كه هنرمند را به الهاماتش مقيد ميكند، اگرچه الهام در اين مورد خاص هر چيزي هست غير از آسماني. برخلاف اينها، او در اعماق وجودش زميني است، متعهد به رويارويي با زندگي، با تمام وجودش با آن در تضاد قرار بگيرد. ليلا مسائل دنيوي را غريزي ميبيند و با اين وجود، به همين دليل، نميتواند به شيوه النا شاهد مسائل باشد.
نوشتن كنشي از روي تكبر است. هميشه اين را ميدانستم و مدتهاي طولاني حقيقت اينكه مينويسم را پنهان ميكردم، بهخصوص از آدمهايي كه دوستشان داشتم. از به نمايش گذاشتن خودم و رد شدن از سوي ديگران ميترسيدم.
جين آستن، نويسنده انگليسي با اين آمادگي پشت ميزش مينشست كه اگر كسي وارد اتاقي كه او در آن پناه گرفته بود، ميشد بلافاصله دستنوشتههايش را جمع كند. اين واكنشي است كه من با آن آشنايي دارم: از جسارتت شرمسار هستي چون چيزي كه بتواند آن را توجيه كند وجود ندارد، حتي موفقيت. هر چند اين موضوع را اعلام كردم، اين حقيقت باقي مانده كه من اين حق را به خودم دادهام كه ديگران را در آنچه ميبينم، احساس ميكنم، فكر ميكنم، تصور ميكنم و ميدانم، زنداني كنم. اين يك وظيفه است؟ ماموريت؟ حرفه؟ چه كسي از من درخواست كرده، چه كسي من را به انجام اين وظيفه و ماموريت گماشته است؟ خدا؟ مردم؟ طبقهاي از جامعه؟ حزبي سياسي؟ صنعت فرهنگي؟ دلايل كماهميت، محروم و گمشده؟ تمامي نژادهاي انساني؟ مادرم، دوستان خانمي كه دارم؟ نه- حالا واضح است كه من ميتوانم به تنهايي افسار خود را به دست بگيرم.
من خودم را مكلف كردهام براي انگيزههايي كه حتي براي خودم هم مبهم هستند. شغل توصيف دانستنيهايم از دورهام كه به سادهترين شكلش، آنچه جلوي رويم اتفاق ميافتد؛ بايد بگويم زندگي، روياها، نقشهها و هوسها، زبانهاي گروهي كوتهفكر و رويدادهاي فضايي محدود، در زباني بياهميت حتي با استفادهاي كه من از آن كردهام كمتر اهميت پيدا ميكند.
شايد كسي بگويد: بيا افراطياش نكنيم، فقط يك شغل است. شايد آن چيزهايي باشد كه شبيه به الان هستند. اما همهچيز عوض ميشود و با لباسهاي رسمي زباني كه آنها را ميپوشانيم، تغيير ميكنيم. اما تكبر بر جاي ميماند. من ميمانم، من كه بيشترين ساعات روز را به خواندن و نوشتن اختصاص ميدهم چرا كه خودم را به وظيفه توصيف گماشتهام و نميتوانم با گفتن اينكه «اين شغل است» خودم را آرام كنم. چه زماني نوشتن را يك شغل ميدانستم؟ هرگز براي درآمد ننوشتهام.
مينويسم تا شاهد اين حقيقت باشم كه زندگي كردهام و به دنبال معياري براي خودم و ديگران بودهام چرا كه آن ديگران نميتوانند يا نميدانند چطور اين كار را بكنند يا نميخواهند اين كار را انجام دهند. اگر غرور نيست، پس چه چيزي است؟ و اگر معناي «تو نميداني چطور من و خودت را ببيني اما من خودم را ميبينم و تو را ميبينم» نيست، پس معناي ضمني آن چيست؟ نه، هيچ راهي ندارد. تنها امكان اين است كه بياموزيد «من» را در چشماندازي بگذاريد، اين است كه براي كار تلاش كنيد و بعد از آن دست بكشيد، نوشتن را چيزي بدانيد كه در لحظهاي كه كامل ميشود ما را تنها ميگذارد؛ اين يكي از تاثيرات جنبي زندگي فعال است.
«النا فرانته» به معناي قراردادي ميان خواننده و نويسنده است
النا فرانته، نام مستعار نويسندهاي است كه سال ١٩٤٣ در شهر ناپل ايتاليا به دنيا آمد. فرانته نويسندهاي منزوي است، نويسندهاي كه با انتخاب اسم مستعار نشان داده، حريم خصوصياش را ترجيح ميدهد؛ او مصاحبههاي رودررو را رد ميكند و تا به حال عكسي از او منتشر نشده است. فرانته با اعتقاد به اينكه «اگر كتابي حرفي براي گفتن داشته باشد، خوانندهاش را پيدا ميكند» در سال ۱۹۹۱ و كمي پيشتر از انتشار نخستين رمانش، «عشق آزاردهنده»، در نامهاي به ناشرش از او درخواست كرد حافظ راز هويت واقعياش باشد؛ فكر ميكند گمنامي فضايي با خلاقيتي كاملا آزاد براي او فراهم ميكند.
اين خلاقيت آزاد منجر به خلق مجموعه چهار جلدي رمان «دوست نابغه من» شد.
النا فرانته با نگارش اين مجموعه، ادبيات ايتاليا را در مسيري هدايت كرد كه پيش از اين چنين مسيري وجود نداشت. كتابهاي فرانته سرگذشتي از كشمكشهاي دروني زنان باهوش را به تصوير ميكشد؛ كساني كه مسير خود را با رفتن به فلورانس و رم و پيدا كردن شغل مناسب هموار ميكنند و با رويارويي با خاطرات خشونتآميز و تيره جوانيشان خود واقعيشان را مييابند و دچار توهم يافتن راهي براي التيام زخمهاي عاطفي قديمي ميشوند. شايد بتوان گفت يكي از شعارهاي كتابهاي فرانته اين است كه «هيچكس نميتواند گذشتهاش را پشتسر بگذارد.» در دنياي فرانته هم هيچ شخصيتي نميتواند از گذشتهاش فرار كند.
نوشتههاي اين نويسنده از نظر دروني و نزديكي به دنياي خصوصي آدمها بسيار نيرومند عمل كردهاند، گويي نويسنده از دريچه لنزي، ذهن ما را ميبيند. مجموعه چهارگانه فرانته كه با عنوان داستانهاي ناپلي نيز معروف است، در اصل يك كتاب واحد را تشكيل ميدهند، به نوعي تقريبا يك بيلدونگزرمان (Bildungsroman) زنانه است كه ميتوان آن را دورهاي از تاريخ اواخر قرن بيستم ايتاليا به حساب آورد. كتاب «دوست نابغه من» (٢٠١١) نخستين جلد از اين مجموعه، موفقيت چشمگيري براي فرانته به ارمغان آورد. داستاني مفصل كه به چهار قسمت تقسيم ميشود و روايتگر رابطه ميان دو دختر است. داستاني كه از دوران كودكي تا بزرگسالي آنها ادامه دارد. در دنيايي پر از زشتي، در ناپل در محلهاي بسيار فقير كه در آن زندگي فقط ارتباط مستقيمي با زور و قدرت دارد؛ جايي كه دختري به نام ليلا باعث رهايي دوستش به نام لِنو ميشود و لنو نيز به نوبه خود راه رهايي ليلا را ميگشايد.
اما حالا كه فرانته به چنين موفقيتي دست يافته است، هنوز هم حاضر نيست نقاب از صورت بردارد و همان طور كه روزنامه نيويورك تايمز درباره اين نويسنده مينويسد:
«النا فرانته نويسنده قابل توجهي در دنياست. موفقيت چشمگير او از كتاب «دوست نابغه من» در صنعت نشر رويدادي بيهمتا محسوب ميشود و غيرممكن ميتوان آن را در ادبيات داستاني معاصر ايتاليا ناديده گرفت. شايد انتخاب نام مستعار يكي از دلايل پيمودن مسير موفقيت باشد.» نويسنده خودش در توضيح انتخاب اسم مستعار ميگويد: «نويسنده بايد همواره خود را كنار بكشد و در سايه بايستد تا اجازه دهد خوانندگان به عنوان اول شخص فقط تحتتاثير داستاني كه در حال خواندن آن هستند قرار بگيرند، بدون اينكه تحتتاثير اين موضوع قرار بگيرند كه نويسنده آن كيست.»
اما داستان به همينجا ختم نميشود و در اكتبر سال ۲۰۱۶ روزنامهنگاري ايتاليايي براي افشاي هويت حقيقي نويسنده، تحقيقات گستردهاي را در زندگي شخصي و حسابهاي مالي شخصيتهاي مختلف انجام داد و طبق مدارك و اسنادي كه او ارايه كرد، النا فرانته همان آنيتا راجا مترجم ايتاليايي كتابهاي آلماني و همسر دومنيكو استارنونه يكي از نويسندگان مطرح ايتاليا است. اين افشاگري با واكنشهاي تندي مواجه شد و بسياري از طرفداران النا فرانته، اين كار را تجاوز به حريم خصوصي و نقض حقوق انساني اين نويسنده دانستند. از طرفي انتشارات e/o، ناشر كتابهاي النا فرانته، اين موضوع را نه تاييد و نه رد كرد.
از طرفي برخي معتقدند اگر چه خالق اين مجموعه چهار جلدي نامي زنانه براي خود انتخاب كرده است اما در حقيقت او هويتي مردانه دارد. اما با خواندن آثار اين نويسنده بلافاصله متوجه قرائت و ديدگاه زنانه نويسنده ميشويم. او اغلب به گذشته اين زنان و نقش آن در شكلگيري شخصيت درونيشان ميپردازد؛ گذشتهاي كه هميشه قصد فرار از آن را دارند، ولي در نهايت طبق اتفاقهايي كه براي آنها ميافتد در همان خاطرات اغلب تلخ گذشته، خود واقعيشان را مييابند و ميشناسند. آنان زناني صدمهديدهاند و گاهي اوقات جامعه (يا مرداني كه در اطراف آنها هستند) به آنها آسيب زدهاند. ابراز اين مشكلات ممكن است هنوز براي اين زنان غيرقابل بيان باشد.
فرانته در كشمكشهاي تيره بين دختران و مادران، كشمكشهاي همسر يا مادر شدن و ميل به حفظ احساس استقلال نفس ميكشد: النا گركو در رمان «دوست نابغه من» ميگويد: «(مادرم) تمام سعياش را ميكند تا به من بفهماند در زندگي او زيادي هستم.» در رمان «دختر گمشده»، لِدا، استادي موفق در دانشگاه، زني چهل ساله كه از همسرش جدا شده و دو دختر دارد، در ابتداي داستان ميگويد: «وقتي دخترهايم به تورنتو- جايي كه پدرشان سالها زندگي و كار ميكرد- نقلمكان كردند، وقتي فهميدم اصلا از نبودن آنها ناراحت نيستم، نهتنها شرمگين و متعجب نشدم بلكه چنان احساس سبكيايكردم كه انگار دقيقا همان موقع آنها را به دنيا آورده باشم. براي نخستين بار، طي تقريبا بيستوپنج سال ديگر اين نگراني را كه بايد از آنها مراقبت كنم احساس نميكردم. خانه طوري مرتب ميماند كه انگار هيچكس در آن ساكن نيست، ديگر نگران خريد خانه و شستن لباسها نبودم، زني كه سالها در كارهاي خانه به من كمك ميكرد كاري با حقوقي بهتر پيدا كرد و به جايگزيني براي او احساس نياز نكردم.»
دليل ديگر موفقيت النا فرانته روايت دلنشين يك دوستي واقعي است. كتاب «دوست نابغه من»، داستان دوستي ميان دو دختر به نامهاي لِنو و ليلا است كه در روايتي روان از كودكي آنها در ناپل از سالهاي ١٩٥٠ تا به امروز به تصوير كشيده ميشود. رابطه قلبي و روحي، نزديك شدنها و فاصله گرفتنها، همبستگي و خشم آنها، بزرگترين عوامل مهم اين سرگذشت است. اين داستان خاص با سبكي بسيار شخصي روايت شده و نثري بسيار جذاب دارد كه به استثناي آثار بزرگ كلاسيك كه جاي بحث ندارند، ميتوان گفت قلم نويسندگان معاصر انگشتشماري چنين توانايياي دارد.
فيليپو لا پورتا، منتقد و روزنامهنگار ايتاليايي، درباره فرانته مينويسد: «نخستين رمانهاي فرانته انديشه قدرتمند ادبي او را نشان ميدادند، حتي گويي در جستوجوي حقيقت بودند. علاوه بر اين فرانته رماننويسي در سرزمين نثرنويسان هنري است و بدون انكار سبك شخصي خودش، ميتوان سبك باروك را در پس نوشتههاي او ديد.»
اما جدا كردن خود پديده فرانته از آثارش كاري دشوار است، بهخصوص كه او آگاهانه بازياي را شروع ميكند كه ميان مرزي از واقعيت و تخيل انجام ميشود. آثارش كاوشي در قلمرويي تاريك ميان ادبيات داستاني و غيرداستاني است. شباهت ميان شخصيتهايش و آنچه ما از زندگي او براساس صحبتهاي منتقدان از آثار فرانته ميدانيم، اين ذهنيت را پيش ميآورد كه داستان، زندگينامه خود او باشد. فرانته در پاسخ به پرسش خبرنگار مجله «ونيتيفر» درباره حقيقي بودن رابطه ميان لنا و ليلا ميگويد: «بگذاريد بگويم اين رابطه را از دوستي طولاني، پيچيده و دشواري كه اواخر دوران كودكيام شروع شد، الهام گرفتهام.
مورد قابل ملاحظهاي از شخصيت راوي در كتاب «دوست نابغه من»، رماننويسي به نام النا گرِكو است كه بزرگ شده ناپل است و گهگاه شمايل خود نويسنده را در ذهن خواننده پديد ميآورد.
شباهتهاي بسياري در كتابهاي ديگر او وجود دارد: در كتاب «روزي كه رهايم كردي»، اُلگا زني ۳۸ ساله و متاهل است؛ كسي كه ايفاي نقش مادر و همسر باعث ميشود از روياي نويسندگي چشمپوشي كند (ممكن است همين دليلي براي انتشار ديرهنگام نخستين رمان فرانته باشد!) در كتاب «دختر گمشده»، شخصيت محوري داستان زني ناپلي به نام لدا است كه در دانشگاه تدريس ميكند و از همسرش جدا شده است. راويان داستانهاي فرانته، موجوداتي تخيلي هستند و او جزييات واقعي زندگي خودش را در پس آنها در لفافهاي از گمنامي مخفي ميكند.
انتخاب گمنامي بخشي از قراردادي است كه خواننده با شروع خواندن كتاب فرانته، به آن مقيد ميشود و به اين صورت خواننده و نويسنده در يك سطح قرار ميگيرند. فرانته جزييات زندگي ما را نميداند و دانستن اين مسائل اهميتي براي او ندارد. ما هم از جزييات زندگي او بيخبر هستيم. ما (خواننده و فرانته) در سرزمين خيالي خنثايي كه ورود همگان به آن آزاد است، يكديگر را ملاقات ميكنيم.
از طرفي نوشتن با نام مستعار به رفتاري فردي بدل شده است؛ ابزاري كه نويسنده براي رها كردن پرسوناهاي مختلف مولف درونش از آن استفاده ميكند. مثل جان بنويل كه با اسم مستعار بنجامين بلك، رمانهاي جنايي مينويسد. يا رمان «سفيدها» كه سال ٢٠١٥ به نام ريچارد پرايس منتشر شد اما نويسنده حقيقي آن هري برندت بود.
ارسال نظر