رمان «پرنده من»؛ تناقضات جامعه در دل زندگی زنانه
هدف رمان «پرنده من» نه صرفا صدا دادن به زن و ثبت زندگی روزمره زنان خانهدار، بلکه ثبت حضور تناقضات کلی جامعه در دل زندگی روزمره زنانه و فضای اندرونی خانه است.
«مهیای پرواز است این دو بال / و من سر آن دارم که به عقب برگردم»
گرهارد شولم، سلام فرشته
در نگاه اول، «پرنده من» اثر فریبا وفی نمونهای دیگر از رمانهای نویسندگان زنی بهنظر میرسد که قهرمان اول آنها زنی خانهدار است و در آن قرار است صدای زن خانهدار و دغدغههای روزمره فضای اندرونی ثبت شود، یعنی اثری که در دل سنتی جای میگیرد که زویا پیرزاد و گلی ترقی غالبا از نمونههای شاخص آن تلقی میشوند. اما از قرار معلوم این رمان تفاوتهایی اساسی با برداشت رایج از این سنت دارد. هدف رمان «پرنده من» نه صرفا صدا دادن به زن و ثبت زندگی روزمره زنان خانهدار، بلکه ثبت حضور تناقضات کلی جامعه در دل زندگی روزمره زنانه و فضای اندرونی خانه است.
شاید بهترین راه برای ورود به تناقضات این رمان سطر آغازین آن است. نقطه شروع رمان اغلب تنشزاترین نقطه بحرانی آن است و این امر از الزامی ساختاری ناشی میشود. شاید بههمیندلیل است که هوراس سطر اول شعر را هدیه خدایان میدانست، آستانهای که صحنه را میچیند و قاب اصلی اثر را میسازد. عجیب نیست که بهیادماندنیترین بخش بسیاری از رمانهای بزرگ سطور آغازین آنهاست؛ آغاز مشهور «بوف کور» شاهدی بر این مدعاست: «در زندگی زخمهایی هست که...». این اشاره به «زخم» در آغاز این رمان نقشی ساختاری دارد. زخمی که کل رمان پنداری از درون آن زاده میشود و کلیت فرمال اثر هدفی جز جسم بخشیدن به این زخم ندارد.
آغاز رمان «پرنده من» غافلگیرکننده است: «اینجا چین کمونیست است». در کل بخش اول، واریاسیونهای دیگری از این جمله میبینیم: «اینجا بیشتر هندوستان است»؛ «اینجا، چه چین چه هندوستان، پر از آدم است» (ص ٩). اما آنچه در جمله نخست توجه آدمی را جلب میکند اضافیبودن کلمه «کمونیست» است. در ادامه متوجه میشویم اشاره به کشور چین برای تأکید بر شلوغی و «پر از آدم»بودن محله زندگی راوی است؛ بنابراین راوی میتوانست فقط از کلمه «چین» استفاده کند، بیآنکه آسیبی به معنای مورد نظرش وارد شود. اما با درنظرگرفتن کل رمان متوجه میشویم این کلمه نقشی نظیر آنچه لکان نقطه آجیدن مینامد دارد، «شیء کوچکی که بدان تعلق ندارد و چونان وصلهای ناجور و بیربط جلوه میکند»، دالی که «باعث رویشِ یک معنای استعاری و مکملی برای همه عناصر دیگر میشود» (کژ نگریستن، ترجمه صالح نجفی، مازیار اسلامی، ص ١٦٩)، چنانچه تمامی جزئیات زندگی روزمره و گفتوگوهای عادی دچار نوعی دوگانگی معنایی میشوند، نوعی اتصال کوتاه میان پیشپاافتادهترین جزئیات زندگی روزمره و تناقضات کلی جامعه؛ این دوپارگی در استفاده مکرر از کلماتی بروز میکند که علاوهبر معنای روزمرهشان به اقتصاد سرمایهداری، مالکیت خصوصی و بانکداری اشاره میکنند.
جامعهای از بیخوبن سرمایهدارانه که در آن شوهر کارگر راوی یک «برده است، بردهای که نیروی کار بیست سال بعدش هم فروش رفته است. امیر تا بیست سال دیگر به بانک بدهکار است. بانک نیروی کارش را از او خریده است» (٤٨). این آیرونی وقتی مضاعف میشود که به این نکته واقف باشیم که «چین کمونیست» نیز از لحاظ اقتصادی خود کاملا سرمایهدارانه است. آیرونی مذکور فضایی را میگشاید که رمان در بطن آن زاده میشود. بنابراین تعجبی ندارد که مکررا به کلماتی برمیخوریم که علاوهبر معنای روزمرهشان تلویحا یادآور اصطلاحات اقتصاد سرمایهداریاند. در رمان به نمونههایی از ایندست بسیار برمیخوریم: «سیوپنج سال مستأجر این ملک بودم و حالا دیگر احساس مالکیت میکنم»؛ «...هنوز هم آدم کمحرفی به حساب میآیم...»، «...دو کلمه حرف حساب...»، «...سکوت من اولین دارایی من به حساب میآمد...»، «نیروی کار»، «امیر پول میآورد و ما خرج میکنیم. ما مصرفکنندهایم»، «بچهها.. بدون هیچ شرطوشروطی مال مناند»، «...تمبر مال آن یکی است»، «مال یک نفر»؛ «خوشحالی داشتن چیزی که هر زنی را ثروتمند میکند، اعتمادبهنفس»؛ «ممکن است روزی باشد که فقط پول جلوی اتفاقی را بگیرد. نمیدانم، خلاصه باید روزی باشد که من بتوانم از پساندازم بگذرم»؛ «صاحبخانه»؛ «آن طرف سایهها و مالک همهشان هستم»؛ «نکند مال خودم باشد»...
این دوگانگی متناقض که در آغاز رمان ثبت شده بهشکل درونماندگار در سراسر متن حاضر است، آنهم در مقام «امر واقعی نمادینی» که بازنمایی نمیشود ولی بر کل این جامعه «جهنمی» سایه افکنده و مناسبات تمام شخصیتها با یکدیگر را تعیین میکند. از دید ژیژک، مارکس بهدنبال آن نبود که نشان دهد «چگونه رقص متافیزیکی دیوانهوار کالاها از دل تعارضات زندگی واقعی زاده میشود. بلکه حرفش این بود که نمیتوان بدون رقص جنونآمیز سرمایه، واقعیت اجتماعی تولید مادی و تعامل اجتماعی را به شایستگی درک کرد: رقص متافیزیکی خودکار سرمایه صحنهگردان نمایش است و کلید تحولات و مصیبتهای زندگی واقعی را بهدست میدهد» (خشونت، پنج نگاه زیرچشمی، ترجمه علیرضا پاکنهاد، ص٢٣). در این رمان گردش سرمایه بهطور مستقیم و ملموس مورد اشاره قرار نمیگیرد اما ردپاها و تأثیراتش در همهجای رمان ثبت شده است و در هیئت دوپارگی معناییِ کلمات روزمرهای متجلی میشود که بهشکل وسواسآمیزی واجد دلالتهای اقتصادیاند. اصلا میتوان گفت شخصیتهای مختلف رمان براساس تفاوت واکنششان به این تناقض مرکزی ساخته شدهاند. در این میان واکنش اساسا متفاوت راوی او را از سایر شخصیتها متمایز میکند.
در رمان «آرزوهای بربادرفته» بالزاک نیز پاریس بهعنوان «پایتخت مدرنیته» به جهنم تشبیه میشود، تشبیهی که در بودلر نیز با ارجاع به حلقههای جهنم دانته مطرح میشود. ازاینرو جهنم بهعنوان تمثیلی برای جامعه سرمایهداری پیشینهای دیرینه در تاریخ ادبیات دارد. تضاد بین واکنش راوی و شوهرش (امیر) به جهنمِ سرمایهداری است که به محور اصلی رمان و مجموعهای از تقابلها شکل میدهد که برسازنده رماناند، ازجمله گذشته/ آینده، حرکت/ سکون، حرکت به جلو/ حرکت به عقب، جهنم/ بهشت... . امیر کارگری است برده بانکها که تنها «راه نجات» خود را گریختن به کانادا میداند.
اما باید توجه داشت که در این تقابل بین گذشته و آینده یا رفتن و ماندن، علاقه راوی به «ماندن» و «گذشته» حاصل نگاهی نوستالژیک و ارتجاعی به گذشته نیست: «من هم گذشته را دوست ندارم. تأسفآور است چون گذشته مرا دوست دارد. بعضیوقتها مثل جانوری روی کولم سوار میشود و خیال پایینآمدن ندارد» (١٥). از دید بنیامین، گذشته مثل باری بر دوش ماست که باید آن را در دستان خود بگیریم. راوی به گذشته پناه نمیبرد بلکه با تناقضاتی از گذشته روبرو میشود که میداند دست از سر او برنمیدارند. این نگاه در برابر نگاه امیر قرار میگیرد که «ماندن» و «پوسیدن» را یکی میگیرد («میمانی اینجا و میپوسی. هیچکدام آینده ندارید. نه تو و نه بچهها، میفهمی؟») و مشتاق «حرکت روبه جلو» و «پیشرفت» است، یعنی همان ایدئولوژی پیشبرنده سرمایهداری. بنابراین موضع راوی در اینجا چیزی شبیه ژست فرشته تاریخ بنیامین است که: «چهرهاش رو بهسوی گذشته دارد. آنجاکه ما زنجیرهای از رویدادها را رؤیت میکنیم، او فقط به فاجعهای واحد مینگرد که بیوقفه مخروبه بر مخروبه تلنبار میکند و آن را پیش پای او میافکند. فرشته سر آن دارد که بماند، مردگان را بیدار کند، و آنچه را که خرد و خراب گشته است، مرمت کند و یکپارچه سازد؛ اما طوفانی از جانب بهشت در حال وزیدن است و با چنان خشمی بر بالهای وی میکوبد که فرشته را دیگر یارای بستن آن نیست. این طوفان او را با نیرویی مقاومتناپذیر به درون آیندهای میراند که پشت بدان دارد، درحالیکه تلنبار ویرانهها پیشروی او سر به فلک میکشد.
این نوع ترکاندن حبابهای فانتزی در مورد فانتزیهای خود راوی نیز رخ میدهد. او نیز چون دیگران برای گریز از جهنم، فانتزیهای خودش را خلق میکند، برای مثال علاقه او به دیدزدن از چشمی و پنجره که در ادبیات از عناصر ثابت ارجاع به فانتزی محسوب میشود اشارهای به همین موضوع است. اما رابطه او با فانتزیهای شخصیاش تداعیگر فرایند درنوردیدن فانتزی در روانکاوی است: «فکر میکنم رویای من معیوب است. مثل آن بلور ترک برداشته است که حیفم آمد توی سطل آشغال بریزم ولی میدانم که دیگر به درد نمیخورد.» (ص١٠٧)
وجه تمایز راوی با باقی شخصیتها در همین آگاهی او از معیوببودن رؤیاهای اوست. چنانکه در آغاز مقاله اشاره شد، در این رمان تناقضات اقتصادی جامعه در فضای اندرونی و «چهاردیواری» مونادگونه نفوذ میکند و مواجهه راوی با این تناقضات درون چارچوب «مقدس» خانه باعث «ترکبرداشتنِ» فانتزیهایی میشود که حول مضمون «زن خانهدار» شکل گرفته است و فضای اندرونی را همچون پناهگایی برای رهایی از تناقضات اجتماعی جلوه میدهد: «دیگر هیچجا نمیرویم. توی همین چهاردیواری میمانیم. سه نفری. انگار برای اولینبار است که با واقعیت زندگیام روبرو میشوم. انگار تنها امشب قادر هستم مزخرفاتی مانند زندگی مشترک و کانون گرم خانه و کوفت و زهرمار را دور بریزم» (ص١١٥). بنابراین عجیب نیست که در اواخر رمان بهمیانجی استعاره «چراغ» تفاوت خود را با امیر چنین بیان میکند: «امیر هم چراغهایش زیاد است. وقتی مال خانه خاموش است، میتواند بیرونیها را روشن کند... من فقط... یک چراغ دارم. وقتی خاموش میشود درونم ظلمت مطلق است» (١٣٦).
بدینترتیب، راوی فقط یک چراغ دارد و آن هم چراغ خانه است که تداعیگر عباراتی نظیر «چراغ خانه را روشن نگه داشتن» یا «چشموچراغ خانهبودن» در فرهنگ سنتی ماست. در انتهای رمان با دورریختن «مزخرفاتی مانند زندگی مشترک و کانون گرم خانه و کوفت و زهرمار»، این تنها چراغ باقیمانده خاموش میشود و برای راوی چیزی نمیماند جز «ظلمت مطلق».
اما دقیقا این خاموششدن چراغهای فانتزی و مواجهه با «ظلمت مطلق» است که به او امکان رویارویی با حقیقت میل خود را میدهد و اساس رابطه متفاوت او با «آینده» را میسازد. گذشته برای راوی نه یک «بهشتِ» «بدون تناقض» برای گریز از آنتاگونیسم و تعارضات اکنون، بلکه حاوی ریشههای دردناک این تعارضات است.
این تصور از گذشته در رمان عموما با مضمون «زیرزمین» پیوند خورده است: «همیشه زیرزمینی را با خود حمل میکنم» (١٣٨)؛ این همان زیرزمینی است که پدر در آن میمیرد، مرگی که خاطره دردناکش وجدان او را معذب میکند چراکه در آن نیمهشب بههنگام شنیدن ضجههای احتضار پدر از زیرزمین خود را به خواب زده است. بدینترتیب زیرزمین معرف حفرهای تروماتیک در دل گذشته است: «از هرجا که به گذشته سفر میکنم به این زیرزمین میرسم»، زیرزمینی «با دالانهای تودرتو» (ص٥١) و انباشته از سایههایی که راوی از آنها هراس دارد: «من میترسیدم، از تاریکی، از زیرزمین، از سایهها» (ص٤٦). فرایندی که راوی در طی رمان از سر میگذراند یعنی همان درنوردیدن فانتزی درنهایت به او شهامت و توان رویارویی با هسته تروماتیک گذشته خود، یعنی زیرزمین، را میدهد: «از وقتی کشف کردهام آنجا مکان اول من است زیاد به آنجا سر میزنم. ایندفعه شهامتش را پیدا کردهام که در آن راه بروم و با دقت به دیوارهایش نگاه کنم. حتی به صرافتش افتادم چراغی به سقف کوتاهش بزنم.
نظر کاربران
خانم وفی قدرت نویسندگی خوبی دارندولی پرنده من یه رمانی بودبی سروته وتقریبابدون موضوع که آدم فقط دلش میخواست زودترتموم بشه.