«نُه مرگ»؛ یک داستان ایرانیِ جهنمی و هولناک
در «نُه مرگ» هیچ نشانه ای از زندگی نیست. هیچ خبری از زندگان هم نیست. آدم ها فقط هستند تا بار سنگین فلاکت، گرسنگی و نفرت را بر دوش های خود حمل کنند و به این سو و آن سو ببرند.
- نُه مرگ. هادی معصوم دوست. تهران: نشر چرخ، ۱۳۹۴. ۱۷۹ ص. ۱۲۰۰۰۰ ریال
داستان می تواند روایتی باشد از تفکری جهنم باور. باوری که فرض مسلم اش گناهکاری انسان است. فلسفه زیستن اش شکنجه شدن تا پاک شدگی و تطهیر است. اگر این احتمال، زاویه نگاه راوی داستان باشد، یا فرض داستان، روایتی خواندنی تر و جذاب تر خواهیم داشت. زمان روایت نامعلوم. مکان نامشخص. هم روایتی واقعی داریم و هم بریده از واقعیت، در موقعیتی انتزاعی. هیچ کس در داستان از زمان خبر ندارد. پاسخ آنهایی که می پرسند امروز چه روزی است، گنگ است. کسی نمی داند: «... حداقل می دونی که امروز چه روزیه؟ شنبه یکشنبه؟ کمی فکر کردم. هیچ چیز یادم نیامد. دوباره سرم را تکان دادم، یعنی نمی دانم.» و بعد، اینجا، کجاست؟ زمینی بی آب و علف: «گفتم: مگه اینجا کجاست؟ گفت: اسمش بادساره، ولی همه بهش می گن نُه مرگ.» آدم ها اینجا هستند تا جان بکنند. هر کدام به نوعی. هم آنهایی که ساکن بوده اند از قبل، هم آنهایی که فرستاده یا تبعید شده اند.
با نشانه هایی که روایت از خود در گوشه و کنار بر جا گذاشته، ماکتی ساخته از زندگی دوزخیان روی زمین. شاید برای ارائه تصویری انتزاعی از زندگی انسان معاصر یا انسان همیشه. یا تصویری دیگر از هبوط انسان دوزخی و رانده شدن او به زمین یا همین بادسار. نه برای زندگی کردن، لذت بردن، خوشبخت شدن و رسیدن به رفاه، برای شکنجه شدن و شکنجه کردن تا مرگ. برای تطهیر. در «نُه مرگ» هیچ نشانه ای از زندگی نیست. هیچ خبری از زندگان هم نیست. آدم ها فقط هستند تا بار سنگین فلاکت، گرسنگی و نفرت را بر دوش های خود حمل کنند و به این سو و آن سو ببرند.
راوی داستان، بابک است. بابک فتاحی پسر مازیار فتاحی. پدرش از مخالفان بوده و توسط عمویش مازیار فتاحی، که سرهنگ است، به اینجا فرستاده شده و در نهایت یا فرار کرده یا ناپدید شده. حالا بابک با حکم همان عمو به «نُه مرگ» رانده شده است. چون اینجا سرزمین رانده شدگان است. جایی که: «حرکت کردم سمت پاسگاه. دستم را کشیدم روی بافت دیوار. درست در لحظه انگار دیوار به ذرات کوچک تبدیل شد و پرواز کرد. صدای پر زدن ملخ ها. نشستم روی زمین و ناخودآگاه سرم را گرفتم بین دست هایم.»
در سرزمین دوزخیان روی زمین از در و دیوار ملخ بیرون می آید و زاد و ولد می کند. رنج روزمره آدم ها گرسنگی است و در فلاکت محض دست و پا می زنند. دیگر از آدم بودن تهی شده اند. اسکلت هایی معلق اند که این طرف و آن طرف می روند. زامبی هایی واقعی هستند. با گوری بر گونه های خودشان: «انگار جای گونه هایش را با نوک بیلچه ای برداشته بودند. جایی مثل یک گودال خالی.» یا همدیگر را می کشند قبل از آن که دیگری بکشدشان. یا می خواهند برای رهایی از گردونه رنج و فلاکت کشته بشوند: «ترسیدی اون تو رو بکشه ها؟ چند وقته غذا نخوردی؟ خودش ازم خواست.»
برای کاستن از عذاب ها و شکنجه های هر روزه شان، به تریاک پناه می آورند. همه جا بوی تریاک می آید: «... من لخت بودم. هیچ لباسی تنم نبود... بوی تریاک از دماغم نمی رفت.» تریاک برای فراموشی است. فراموشی فلاکت، گرسنگی، تنهایی و عذاب های دائمی و روزمره.
یکی دیگر از مختصات «نُه مرگ» قلع و قمع حضور زنان است. مکانی است مردانه. زنان اگر هستند یا در زیرزمین ها پنهان اند یا جنازه اند. تک جنازه هایی در این گوشه و آن گوشه، یا جنازه هایی روی هم تلنبار شده. روایت گنگ است در این رابطه. چرایی آن مشخص نیست. فقط گاهی به این خلأ اشاره می شود. زنان محکوم به کشته شدن هستند: «تو چی می دونی بچه؟ هفت هشت سال پیش که این حرفا نبود. پس چرا هر دختر بچه ای که به دنیا می اومد یه دفعه می مرد؟ می گفتن مرده ولی می کشتنش. اونایی رو که نمی کشن تو صدتا پستو قایمش می کردن.» همه عناصر این دوزخ برساخته شده را هم که حذف کنیم، حذف و قلع و قمع زنان، به تنهایی هر موقعیتی را تبدیل به جهنمی هولناک خواهد کرد: «... حالا خوبه توی این خراب شده هیچ زنی هم نیست... من که هنوز توی این ده کوره یه دونه زن هم ندیدم. حالم داره بهم می خوره از دیدن این همه مرد لخت.»
دخترها یا کشته شده اند یا در مخفی گاه ها پنهان اند. روایت از چرایی ها و سبب ها حرف نمی زند. خواننده پرتاب می شود به موقعیتی که نمی شناسد. روابط را نمی فهمد. موقعیت ها گیج اش می کنند. واقعیت دستکاری شده. بی آن که چرایی آن روشن باشد. در آغاز، راوی در شهر است. در سربازخانه، در خانه، کنار دخترعمویش ترمه و عمویش مازیار، در کوچه و خیابان... اما هیچ کدام عادی نیستند. آشنا نیستند. مکان ها، آدم ها و زمان، غریبه و بیگانه اند. هر جا که روایت قدم گذاشته، فقط فلاکت است و کثافت. در جایی اشاره دارد به سربازها و آماده باش: «چند هفته ای بود که همه مان آماده باش بودیم. هر روز دسته دسته سربازها را اعزام می کردند... همه شهر پر بود از سربازهایی که حکم تیر داشتند برای کسانی که سعی می کردند از پادگان ها فرار کنند.»
توصیفات و تشریحات راوی از موقعیت های گوناگون، جذاب و هول آور است، اما بیگانه و غریب و گنگ هم هست. چرایی ها حضور ندارند. گم اند. زن ها در «نُه مرگ» قتل عام می شوند. و مردها هم. اما تا آخر روایت هم خبری از آنها که می کشند و دلایل این کشتار و فلاکت نیست. قدرت توصیف نویسنده انکارناپذیر است. اما توان اقناع اذهان خوانندگانش را ندارد. آنها را پشت سر خود جا گذاشته. یکی از عناصر روایت که مدام به آن اشاره شده عمارت است. عمارت و آدم های عمارت و نقش اساسی و کلیدی آنها در مصیبت و شکنجه مردم «نُه مرگ». «... یکی از آدمای عمارت اومد اینجا... بابات هم بد حرف نزد... بهشون گفت که دیگه نباید ماشین هاشون به این محدوده نزدیک بشه. گفت که چقدر مردم ازشون متنفرن.»
شاید عمارت اشاره ای باشد به توهم؛ توهمی که به آن دامن زده می شود تا تمام مسئولیت گرسنگی، کشتار و قتل عام به آنها نسبت داده شود. آنها نیستند. تراشیده یا ساخته شده اند تا همه جنایت ها و فلاکت ها به گردن شان انداخته شود. هستند تا رعب و ترس همچنان برقرار باشد. نویسنده اما نتوانسته این نگرش را به واقعیتِ باورپذیر و اقناع کننده داستانی تبدیل کند. به عبارتی، قدرت تصویرسازی نویسنده خیلی بیشتر از قدرت اقناع کنندگی اش در داستان خودنمایی می کند.
«نُه مرگ» جایی است که: «گفتم: می دونی همه زن ها رو کشته ن؟» جایی که زنان در آن کشته و نابود می شوند، کجاست؟ جایی که زنان یا تبدیل به انبوه یا پشته هایی از جنازه شده اند یا تبدیل به اشباحی نامرئی، مثل منیره لال و گنگ و یا: «من فقط بهشون کمک کردم که سخت کشته نشن وگرنه زجرکش شون می کردن. بوی تعفن می آمد. فندک خاموش شد... زمین قبچ خون بود. همه شان لخت بودند با تن هایی خشک و سینه هایی چروکیده، جنازه ها سالم بودند فقط ردّ چاقویی زیر گلوی شان... در سکوت فقط خیره مانده بود به جنازه ها... لباس ها و دست هایم پر از خون بود. صدای فریادی ناخودآگاه گلویم کنده شد.» و بعد به آتش کشیدن جنازه ها.
زندگی در «نُه مرگ» جرم است. جرمی که باید تک تک زنده ها تقاص آن را پس بدهند. چون در تفکر جهنمی، انسان یعنی گناه و زندگی و زنده بودن یعنی تقاص. ما خلق شده ایم تا در عذاب الیم هر روزه خود حساب پس بدهیم: «معلوم نیس. به کی فکر نکن. روز به روز برو جلو با خودت بگو امروز رو باید چال کنم. شب که شد فکر کن مردی. بمیر تا صبح. صبح که شد باز دوباره منتظر باش...»
انسان در تفکر جهنمی زندگی نمی کند. هر روز خودش را چال می کند تا دوباره صبح از گورش برخیزد و شکنجه شود. چرا؟ «چون: می دونی نُه مرگ چیه؟ ظهیر راست می گه. فقط زجر، گناه رو سبک می کنه. تا بخشیده نشیم وضع همینه.» روایت راوی از «نُه مرگ» نزدیک است به روایت متون دینی از جهنم و نوع زیستن انسان در آن. در تفکر دینی، جهنم ما به ازای عملکرد انسان تعریف شده. اما در تفکر جهنم محور، انسان بودن، جرم است و گناه. در این سیستم فکری، دوزخ از تولد آغاز می شود، نه پس از مرگ. «نُه مرگ» هم مکان است و هم زمان. و هم مجازات: «می دونی نُه مرگ چیه؟ یک جور سخت کُشیه. اول انگشتات رو می بُرن. بعد دست و پات رو قطع می کنن. بعد گوش و بینیت رو می بُرن. بعد نوبت سرته... از این جا نری عاقبتت نُه مرگه.»
نه مرگ فلسفه زندگی و زیستن در تفکر دوزخی است. تکه تکه شدن نقطه پایان شکنجه روزمره انسان است. داستان با توصیف «نُه مرگ» یاوری مسئول پاسگاه آغاز می شود: «دلم می خواست همان جا وسط اتاق، روی سنگ های داغ بنشینم و به چشم های باز مانده اش نگاه کنم... به آن لب های از هم بازمانده... خونش شتک زده بود به دیوار... و هر از گاهی یک قطره درست جایی فرود می آمد که یکی از دست های بریده شده اش آنجا افتاده بود. پیشانی بلند و آفتاب سوخته یاوری قبچ خونی بود که از لای موهایش راه می گرفت تا توی چشم ها... پاهای جدا شده دراز و لاغرش افتاده بودند زیر یکی از پایه های لق صندلی.»
این جا نقطه پایان زندگی یاوری است. او که تمام مدت، سال ها منتظر بود نامه ای برسد تا به او اجازه بازگشت داده شود. بازگشتی وجود ندارد. تنها راه بازگشت یا خلاصی، یا شاید رستگاری، نُه مرگ است.
داستان با توصیف هول آور آغاز می شود. بعد در طول روایت راوی در گفتگوهایش با یاوری به پیش از «نُه مرگ» بر می گردد. به خودش، کودکی اش، مادرش و ماجرای خانوادگی آنها با مادربزرگش و ناپدید شدن پدرش. این بازگشت ها به زندگی پیش از «نُه مرگ» هم غریب است و بیگانه. شاید بیشتر از آن که روایتی از سطح زندگی باشد، روایتی از کُنه زندگی آدم هاست. در تفکر دوزخی با این نگرش، هر جا که باشیم، دوزخیان روی زمینیم و از آن گریزی نداریم. روایتی از الهیات شکنجه برای دوزخیان. روایتی که هم توانسته و هم نتوانسته. هم منطقی داستانی دارد و هم خالی از منطق... هم روشن است و هم گنگ. هم چرایی هایی دارد و هم بی چرایی هایی. شاید اینها هم علائمی باشد از تفکر دوزخی و دوزخیان روی زمین.
ارسال نظر