گفتگو با «پروین بهمنی» بانوی لالایی خوان قشقایی
پروین بهمنی، یکی از افرادی است که عمر خود را در راه حفظ، احیا و اشاعه موسیقی نواحی ایران صرف کرده تا شاید بتواند به زعم خودش گامی کوچک بردارد و این گنجینه عظیم را برای آیندگان به یادگار بگذارد.
از اولین مواجههتان با موسیقی میگویید؟ از اولین معلمتان در موسیقی؟
زندگی قشقاییها و ایلیاتیها با موسیقی عجین است. اصلا نیازی نیست که ما معلمی داشته باشیم؛ چون همه خودشان میخوانند و مینوازند و زندگیشان با موسیقی میگذرد. میدانید؟ زندگی ایلیاتی خیلی سخت است؛ «کوچ» کار دشواری است و موسیقی به آنها کمک میکند تا بتوانند این سختیها را تحمل کنند. با این همه، بعضیها بیشتر به این هنر علاقه دارند.
صرفنظر از آن جنبهٔ عمومی، برخورد نزدیکتر و شخصترتان با موسیقی چطور بود؟
دایهام همیشه برایم لالایی میخواند؛ او زن بسیار خوشصدایی بود. بوی دایه و صدای دایه در زندگی من تاثیر خیلی زیادی گذاشته است. از همان زمان بود که به موسیقی علاقهمند شدم، از آن طرف پدرم صدای خوبی داشت و بسیار به موسیقی علاقهمند بود. بعد از آنکه ایل قشقایی، را یکجا نشین کردند، او یک باغ و یک خانهٔ بزرگ در روستایی به نام «جایدشت» کنارِ شهر فیروزآباد فارس که اکثر موسیقیدانانِ توانمند آنجا زندگی میکردند، بنا کرد و به خیلی از موزیسینهای محلی آنجا امکانات میداد و کمکشان میکرد.
و شما در این محیط بزرگ میشوید.
بله! بزرگتر که شدم، رفتم قاطی بزرگترها (خنده). پدرم تشویقم میکرد و من هم میخواندم. عموی مادربزرگم «حبیبخان گرگینپور» از بهترین نوازندگانِ سهتار قشقایی بود. «منصورخان بهمنی» هم در آواز صاحبسبک بود و از اقوامِ ما، استاد محمد قلی خورشیدی هم از اساتید بسیار بزرگ قشقایی بودند، همهٔ اینها دور و برم بودند. صبحها چشمم را که باز میکردم، یکی داشت میزد و یکی میخواند.
شیطانی نمیکردید؟ خالهبازی؟ تمام بازیهای کودکانه؟
نه خیلی! بچههای دیگر بازی میکردند؛ اما برای من موسیقی مهم بود. سعی میکردم قطعات موسیقی را یاد بگیرم.
با این وجود موسیقی را به شکل سینه به سینه یاد گرفتید.
اصلا در قشقایی کلاس و آموزشگاه موسیقی به این شکلی که شما میشناسید، وجود ندارد. معلمِ من همین هنرمندانی بودند که شبها جمع میشدند و آواز میخواندند. مقام «کرم» منسوب به محمدحسین کیانی را از خودش یاد گرفتم. از استاد محمد قلی خورشیدی، موسیقی یاد گرفتم. یکی از مقامهای قشقایی به نام قصد غلامرضا خان به نام پدر خودم بود. من مثل ضبط صوت بودم، اگر تصنیفی را میشنیدم، کاملا حفظ میکردم. در دوران مدرسه شاگرد بیژن سمندر و عباس عفیفی شدم و با موسیقی شیرازی آشنا شدم. قشقایی همسایهٔ بویراحمر است و با موسیقی آنجا هم آشنا شدم.
در آن محفلهای موسیقایی خانهٔ پدری، کسی نوازندگی هم میکرد؟
گاهی. استاد نکیسا ویولون و سهتار میزد. بعضیها هم نی میزدند. فرود گرگینپور که سه - چهار سالی از من بزرگتر بود، آکاردئون میزد.
ویولون و سهتار؟
بله؛ اما قشقاییها این سازها را هم بومی خودشان کرده بودند. کچور دیگر از بین رفته بود.
از موسیقیدانان موسیقی سنتی هم کسی به خانهتان رفت و آمد داشت؟
پدربزرگم با «نورعلیخان برومند» دوستی نزدیکی داشت.
شما هیچ از ایشان موسیقی ردیف یاد گرفتید؟
نه من به نورعلیخان موسیقی قشقایی یاد میدادم. نورعلیخان نابینا بود و بچه نداشت. به پدرم میگفت پروین را به من بده ببرم وهر وقت دلتان تنگ شد با هواپیما میآورمش شیراز. اسم زن «نورعلیخان» پروین بود. میگفت تو بیا برویم خانهٔ ما، من به پروین خودم میگویم پری به تو میگویم پروین؛ اسمت را هم عو ض نمیکنم. مادربزرگم نگذاشت. آقای شجریان و مشکاتیان هم به ایل میآمند.
برای چه کاری؟
برای تفریح و برای شنیدن موسیقی قشقایی. آقای لطفی خیلی ملودی ضبط کردند و قطعاتی هم با الهام از آن نوشتند. آقای علیزاده هم همینطور؛ اما دوستی بیشتر ما با شجریان و مشکاتیان بود و بعد از جدایی این دو، با مشکاتیان بیشتر رفتوآمد میکردیم. آقای شکارچی و حسن کامکار هم میآمدند.
تلاش کردند موسیقی قشقایی را یاد بگیرند. نمیدانم؛ ببینید موسیقی قشقایی خیلی مشکل است. اما خواهناخواه تاثیر رویشان میگذاشت.
چرا هیچوقت با هم کار مشترکی نکردید؟
اتفاقا آقای مشکاتیان یکبار پیشنهاد داد؛ گفتم من با شمار کار نمیکنم. پرسید: چرا؟ گفتم: چون شما استاد هستید و بعد هر چه شما میگویید باید من گوش کنم. (خنده) یک بار هم آقای ذوالفنون گفت برویم و خارج از کشور کنسرت بدهیم. گفتم خب چند ماه باید تمرین کنیم. گفت چند ماه که فرصت نداریم. گفتم شما موسیقی قشقایی بلد نیستید و باید چند ماه تمرین کنیم و نرفتم. البته بعد پشیمان شدم.
چرا؟
چون دو - سه ماه بعد از آن فوت کردند. میدانید جوانان این موسیقی راحتتر یاد میگیرند؛ حتی از اساتید موسیقی سنتی. ممکن است یک دختر ۱۸-۱۷ ساله خیلی بهتر از من بخواند.
بعد که مدرسه رفتید، موسیقی در زندگیتان کمرنگ نشد؟
نه.
از درستان نمیافتادید؟
اتفاقا بچهٔ درسخوانی بودم. در همان دبیرستانمان - ما بعد از ابتدایی میرفتیم دبیرستان- یک آمفی تئاتر داشتیم که هم در آن تئاتر بازی میکردم و هم موسیقی اجرا. انشایم هم خیلی خوب بود. کلاس هفتم که بودم، سه بار انشایم به ساواک رفت. شناسنامهام از خودم دو سال بزرگتر است و برای همین نسبت به کلاس هفتم خیلی کوچک بودم و پدرم را میخواستند و از او میپرسیدند که از چه کسی الهام میگیرم. (خنده)
ساواک؟ مگر چه مینوشتید؟
موضوع یک انشایمان «میهندوستی» بود، من از کوروش و داریوش و عظمت ایران گفته بودم و آخر نوشته بودم که: «ما حالت جغدی را داریم که بر سر ویرانیها مسکن گزیدیم.» ساواک به همین جمله گیر داده بود و منظورت این است که کشور خراب است. یک انشای دیگر هم دربارهٔ صندلی داشتیم؛ بچههای دیگر از میخ و چکش و مراحل ساخت آن نوشته بودند؛ من از صندلیای نوشته بودم که زیر پای یک رییسدادگاه جنایی بود. او از زنِ همسایهاشان خوشش میآید؛ اما زن پارسا بوده و با هم درگیر میشوند، سر زن روی صندلی میخورد و کشته میشود.
این نگاه یعنی اینکه کتاب زیاد میخواندید.
خیلی. کلاس دوم ابتدایی، یکبار شنیدم که مادربزرگم به مادرم میگفت: «این کتاب را نباید دخترها بخوانند.» منظورش کتاب «شعله» جواد فاضل بود. من کتاب را دزیدم و رفتم ته باغ و از صبح تا شب خواندم. هر چه صدایم کردند، بروم ناهار بخورم نرفتم. تمام رمانهای جواد فاضل را خواندم.
فهمیدید چرا نباید میخواندید؟
خب ماجرایش عشق و عاشقی بود. آخرین جملهاش این بود: «با شعله آمدیم و بیشعله برمیگردیم.» البته چیز مهمی نبود و تاثیر منفی هم رویم نگذاشت. این اولین کتابی بود که خواندم.
چطور دوم ابتدایی توانستید یک کتاب را بخوانید؟
خب کلاس اول الفبا را یاد گرفته بودم.
بزرگتر که شدید، چه خواندید؟
مادر ماکسیم گورکی، کتابهای رومن رولان و آثار جلال آل ااحمد.
کلهتان خوب بوی قورمه سبزی میداده.
بله. زیاد (خنده)
خواندن این جور کتابها هم که مد شده بود.
نه؛ هنوز مانده بود به اینکه این چیزها مد شود، خودم دوست داشتم. «دامون» - پسرم- سوم ابتدایی که بود، قصههای صمد را دادم تا بخواند. نمیدانم کار درستی بود یا نه؟ بعد میگفتم از این کتاب چه برداشتی کردی؟ بعد توضیح میدادم باید مثل صمد رفتار کنی.
شعر هم میخواندید؟
زیاد. مولانا و حافظ را خیلی دوست داشتم. اصلا با حافظ حرف میزدم. بعضی وقتها برایش گریه میکردم؛ یکبار رفتم حافظیه تا با او درد و دل کنم؛ آنقدر گریه کردم که سنگ قبر خیس شده بود. همیشه کفشهایم را سر خاک حافظ در میآوردم، وقتی گریهام تمام شد، سرم را که بلند کردم دیدم یک عالمه جمعیت آمدهاند حافظیه و همهشان کفشهایشان را درآوردهاند و دورتا دورم کفش بود.
بعد از دبیرستان چه کردید؟
تربیت معلم خواندم و مدتی معلم ادبیات بودم.
چه سالی ازدواج کردید؟
سال. ۴۹
چند ساله بودید؟
۲۱ سال.
همسرتان هم اهل موسیقی بود؟
شغلش فنی بود. موسیقی کار نمیکرد؛ اما به آن علاقه داشت. غیرحرفهای آواز هم میخواند؛ اما ارتباط زیادی با موزیسینها داشت.
بعد از ازدواج چه کردید؟ همچنان موسیقی را با همان قوت ادامه میدادید؟
بعدها که مجبور شدم معلمی را کنار بگذارم، چند سالی کشاورزی کردم. یعنی ۷-۶ سال، چندین هکتار زمین را با یک کارگر، کشت میکردم و همانجا آوازم را میخواندم و لذت دنیا را میبردم. (خنده) کشاورزی عشق دوم من بعد از موسیقی است و برای همین آنجا هم موفق شدم. با ماشین لندرو میرفتم. از کوه و بیابان با ماشین لندروور میرفتم سرِ زمین.
خودتان رانندگی میکردید؟
بله صبح میرفتم و شب برمیگشتم. پسر کوچکم دو ساله بود، با او میرفتم و میآمدم. همه چیز کشاورزی را یاد گرفته بودم، مثلا اینکه چطور با موتور آب از چاه بکشم. روغن موتور را هم خودم عوض میکردم. کارگرم تازه ازدواج کرده بود، میگفتم نمیخواهد تو زود بیایی. خودم صبح زود موتور را روشن میکردم و میگذاشتم روی زمینها تا آب به آنها برسد. تعداد زیادی کودک هم در آن روستا بود. کتاب به بچهها میرساندم. زنهای روستایی را تشویق میکردم تا صنایع دستی تولید کنند. حتی خیلیهایشان را تشویق به خواندن میکردم. صداهای خیلی خوبی هم بینشان بود. خیلی از نغمهها را همانجا ضبط میکردم.
کشاورزی و موسیقی تصویری رویایی است.
یک رویای تمام. سختیهای خودش را هم داشت؛ اما من عاشق کشاورزی بودم. تابستان یک سال تمام بچههایم با هم آبله مرغان گرفتند. در عقب را باز کرده بودم و رختخواب چیده بودم تا پشتِ ماشین با صندلیها همسطح شود و همانجا به بچهها رسیدگی میکردم و کمپوت و دارویشان را میدادم تا بچههای ده آبله مرغان نگیرند. ماشین را میگذاشتم زیر یک درخت زیرِ سایه.
مردم روستا خیلی دوستتان داشتند؟
خیلی. نه اینکه من بخواهم آنها من را دوست داشته باشند؛ با هم دوست شده بودیم. صبح زود پا میشدم و موتور را روشن میکردم. وقتی داشتم برمیگشتم، تازه کشاورزان دیگر میآمدند. یعنی کارم خیلی جلوتر از آنها بود. یادم میآید آن زمان کود فسفات خیلی کم بود. من رفته بودم ادارهٔ کشاورزی. گفتم کود من را زودتر بدهید، بچههایم شهر هستند و باید به آنها برسم. گفتند ماشینِ کود آمده؛ اما هنوز کودها را تقسیم نکردهایم. یکباره آقایی آمد و گفت شما همان خانمی نیستید که خودش روی مزرعهٔ خودش کار میکند؟
و فروخت؟ به همین وحشتناکی؟
بله. بدترین بخش زندگیام همان بود. آن زمین مثل بچهام بود. میدانید آدمی وقتی یک گلی جایی میکارد به آن دل میبندد. حالا شما آن مزرعهٔ به آن بزرگی را در نظر بگیرید. آنجا فقط برای من زمین کشاورزی نبود، همانجا کارهای پژوهشیام را هم انجام میدادم. میرفتم روستاهای اطراف و موسیقیهایشان را جمع میکردم.
چطور راضی به این کار شدید؟
زمین در اصل برای پدرِ شوهرم بود. اول یکی دو هکتارِ آن را فروختند. آن آقا گفت شما دیگر نمیخواهد بیایید، خودم میکارم. سر سال برداشتش یک/ نهم من بود. عصبانی بود و میگفت شما دستتان خوب است. من گفتم نه آقا! من پایم خوب است.
بعد چه کردید؟
دوباره سرم را با موسیقی گرم کردم. یک ضبط صوت داشتم که برای اینکه از شیطنتهای بچهها آسیبی نبیند، پشت مبل گذاشته بودمش و هر آهنگی که یادم میافتاد، سریع ضبط میکردم و دوباره به آشپزخانه میرفتم و کارهایم را میکردم. اواخر دههٔ ۶۰ بود که استارت کار رسمی پژوهشی را زدم و با آقای درویشی در حوزهٔ موسیقی قشقایی همکاریهای زیادی کردیم. میدانید «محمدرضا درویشی» خیلی کار کرده، او من را شناساند. من دوستی ۳۰ سالهٔ بسیار عمیقی با او دارم. با او رفتیم دهات و موسیقی قشقایی را از مرگ نجات دادیم.
این پژوهشها چند سال کشید؟
هنوز هم تمام نشده است. هیچوقت نمیشود گفت تمام شده است. همین الان در کتاب دایرهالمعارف سازهای بادی در بخش قشقاییاش با هم کار میکنیم.
چرا تا این اندازه به پژوهش علاقه دارید؟
چون باید این موسیقی را احیا و آخرین ملودیهایی که مانده را حفظ کرد. خیلی از این نغمهها مثل موسیقی عاشیقهای قشقایی داشتند از بین میرفتند. برای همین من کارهای پژوهشی کردم و این موسیقی را به فارسیزبانان هم یاد دادم. برای اینکه مقامها هم به شکل صحیح انجام شود؛ گروه «حاوا» را تشکیل دادم که نوازندههایش همه قشقایی بودند.
الان هم در زندگی قشقاییها موسیقی همانقدر جریان دارد؟
مردم مدتی از موسیقی محلیشان دور شده بودند؛ من بارها از خود قشقاییها شنیدم که این موسیقی کهنه است، خب آنها هم تقصیری ندارند؛ این موسیقیهای جدید که به شکل مفتضح از برخی کانالهای ماهوارهای پخش میشود، موسیقی اصیل و محلی ما را از بین میبرد؛ در چنین شرایطی کار ما سختتر است و باید بتوانیم موسیقیامان را که سینه به سینه به دستِ ما رسیده، حفظ کنیم، شاید ما چهار نفر باقیماندهٔ این موسیقی مردیم، خب نباید این موسیقی با ما از بین برود. من سعی کردم تا جایی این کار را انجام دهم و خوشبختانه به خاطر همان فعالیتها توجه مردم به این موسیقی از چند سال پیش دوباره شروع شده است.
قطعا حضور شما موثر بوده.
در دورانی که توجه به موسیقی ملی و نواحی کم بود؛ موسیقی لسآنجلسی رشدِ زیادی کرد و خیلیها فکر کردند موسیقی ایران همان است. در حالی که اصلا اینطور نیست؛ فقط زبانِ خوانندههایش فارسی است؛ همیشه دنبال بهانهای میگشتم که جوانان را متوجهٔ این موضوع کنم. آنها هم اوایل اهمیتی نمیدادند تا بالاخره تا چند سالِ پیش که متوجهٔ این موسیقی شدند. خب کنسرتها و آلبومها و تقدیرهایی که از من کردهاند، خیلیها را متوجهٔ این موسیقی کرده. قشقاییها تازگیها زیاد به من تلفن میزنند؛ انگار تازه این موسیقی را فهمیدهاند. گناهی هم نداشتند، چیزی از این موسیقی نمیدانستند. میدیدند از کشورهای دیگر برای اجرا از من دعوت میکنند یا استادان دانشگاه دربارهٔ من و این موسیقی حرف میزنند، خب جذب شدند؛ ضمن اینکه من هم همیشه با لباس محلی خودم همه جا میروم.
چطور این همه کار میکنید؟
خیلیوقتها با خودم میگویم بس است؛ اما تا سرم را میگذارم روی بالش، فکری جدید به ذهنم میآید. الان تنبلی کردم و هنوز بخش کوچکی از کتاب موسیقی و موسیقیدانان قشقایی مانده است. کتاب زنان شاخص قشقایی را هم باید بدهم چاپ.
بیماری اذیتتان نکرد؟
خب کارها را کند کرد دیگر. سرطان درد بدی است. اما مانع من نشد؛ یکبار با پرستارم رفتم فرهنگسرای ارسباران؛ حالم اصلا خوب نبود؛ اما تاریخ کنسرت را عوض نکردم.
الان وضعیت جسمیتان چطور است؟
خوشبختانه بیماری کنترل شده است.
نظر کاربران
شیرزن، واقعن ادم از خودص خجالت میکشه