روزنامه شرق - نادر شهریوری (صدقی): ژوزه ساراماگو در رمان «تاریخ محاصره لیسبون» از یک مصحح تاریخ به نام رایموند میگوید که در تاریخ دست میبرد. او این کار را با منفیکردن یک فعل انجام میدهد و کمک جنگویان صلیبی به پادشاه پرتغال برای پسگرفتن لیسبون از دست اعراب را انکار میکند. «...خودنویسش را با دست محکم میگیرد و یک فعل را منفی میکند، مورخ چنین کلمهای ننوشته است و هیچوقت هم به خاطر حقیقت تاریخی نمیتوانست چنین کلمهای بنویسد و حالا کتاب میگوید که در تصرف لیسبون صلیبیها به پرتغالیها کمک نخواهند کرد و این نوشته شده است و باید بهعنوان یک حقیقت پذیرفته شود.»١
از نظر ساراماگو تاریخ یک داستان خیالی است نه بهخاطر آنکه روایتهای ارائهشده از تاریخ دروغاند بلکه بیشتر از این بابت که ارائه یک ساخت روایی باعث میشود که ساختهای روایی دیگر که اعمال آنها تاریخهای متفاوتی میسازند تحتالشعاع قرار گیرند. مقصود از تاریخهای متفاوت نه نفی هر ساخت روایی بلکه تأکید ساراماگو بر مفهوم تفاوت بدون نفی هر ساخت روایی دیگر است. تأکید ساراماگو بر مفهوم تکرار بدون نفی، متضمن نوعی انعطاف به هر روایت دیگر و در همان حال متضمن نوعی تشکیک بر هر حقیقت تثبیتشده است. در این صورت تفاوت و تکرار به مثابه دو مفهوم جداییناپذیر با نیروهای پوزیتو و نتایج پیشبینیناپذیرشان به جای مفاهیم نفی و اینهمانی قرار میگیرد و به ادبیات پتانسیل بیشتری برای ارائه شکلهای متنوعتری از زندگی و تاریخ میدهد.
از این بابت نگاه ساراماگو به تاریخ متفاوت است. او به تاریخ از اساس بهعنوان ساخت روایی و یا درواقع به عنوان رمان توجه میکند. برای روشنترشدن مسئله میتوان به نویسنده نامدار دیگری توجه کرد که او نیز همچون ساراماگو اما قبل از وی به تاریخ به مثابه رمان- نوعی روایت- توجه میکند و آن نویسنده بورخس است. داستانهای بورخس به یک معنا مملو از ارائه ساختهای روایی متعدد و متنوعاند بیآنکه تأکید بر تفاوت به نفی هر ساخت روایی دیگر منجر شود. داستان مشهور «پییر منار نویسنده دنکیشوت» نمونهای از نگاه بورخسی به تاریخ است.
بورخس در این داستان کوتاه نویسندهای معمولی و قرنبیستمی به نام پییر منار خلق میکند که تصمیم دارد روایتی امروزی از دنکیشوت ارائه دهد: «...پییر منار برای این کار سعی کرد خود را در دنیای اسپانیایی قرن هفدهم نویسنده اثر یعنی سروانتس غرق کند، تا جایی که خودش بتواند سروانتس بشود. اما زود دریافت که این غیرممکن است پس بر آن شد که کار سخت پییر منار بودن را ادامه دهد و از طریق تجربیات پییر منار به دنکیشوت برسد. از این طریق میتوانست روایت امانتداری از دنکیشوت بیافریند که درعینحال نوشته خودش باشد.»٢ منار کارش را خوب انجام میدهد تا بدان حد که درمییابد روایت خودش چه بسا تخیلیتر و بسیار غنیتر از روایت اولیه سروانتس است.* ساراماگو در رمان بلند «سالمرگ ریکاردو ریش» با نگاهی طنزگونه به مقوله «هویت» میپردازد.
به نظر میرسد ساراماگو در این رمان نیز ایده همیشگی خود را پی میگیرد و مقوله هویت و یا به تعبیری دقیقتر منهای متفاوت را به ساختهای روایی متعدد از تاریخهای متفاوت تشبیه میکند. ساراماگو در این رمان فرناندو پسوا شاعر شهیر و مدرنیست پرتغالی را به تماشای دنیای بعد از خودش میبرد. او این کار را به کمک «منهای دیگر» شاعر صورت میدهد. پسوای شاعر از همان اوان کودکی به دلایل مختلف و ازجمله انزوای شدید فکر میکرد و بر این باور بود که «منهای متعدد در وجودش است که هرکدام از آنها شخصیت مستقل و خاص خودشان را دارند»٣ و نهتنها شخصیتهای مستقل که سبکهای شعری متفاوتی دارند که حتی گاه در تضاد با یکدیگر و در مقابل هم قرار میگیرند.
در این «منها» و یا به عبارتی در این «پسواها»ی متعدد منهایی وجود دارند که از بقیه مشهورتر و معروفترند. یکی از این منها دکتر ریکاردو ریش است که ٩ ماه بزرگتر از پسوا است و حال بعد از مرگ شاعر به دنیای بعد از او آمده تا نظارهگر دنیایی باشد که شاعر مدرن پرتغالی آن را قبل از این ترک کرده بود. بااینحال ازدنیارفتن پسوا هیچ مانع از آن نمیشود که ملاقاتی میان پسوا و من دیگرش ریکاردو صورت نگیرد.
در اینجا رئالیسم جادویی نشئتگرفته از اسطورههای کهن لاتین به کمک ساراماگو میآید: گو اینکه پسوا در ١٩٣٥ از دنیا میرود و رمان از سالمرگ وی شروع میشود اما روح شاعر تازه ازدسترفته ریکاردو ریش را تنها نمیگذارد او گاه از کوچهای وارد خانهای میشود و از پلهها بالا میآید تا با من دیگرش ملاقاتی کرده باشد. ساراماگو در این رمان پسوا را به هزارتوهای پیچدرپیچ لیسبون میآورد تا با منهای مختلف ریکاردو ریش مواجه شود. ساراماگو در این رمان بر مفهوم هزارتو بهعنوان نماد تأکید میکند. او مصر است که این کار را انجام دهد، او با این کار البته بر ابهام مسئله میافزاید و مگر زندگی به مثابه «متن هزارتو» پر از ابهام نیست؟ ساراماگو در تعریف «هزارتو» میگوید که: «هزارتو از راهها و تقاطعها و بنبستها تشکیل شده است، بعضیها میگویند که بهترین راه برای بیرونآمدن از هزارتو این است که آدم در ضمن اینکه پیش میرود و مجبور میشود بچرخد، همیشه به یک سمت بچرخد، اما باید دانست که این مغایر با سرنوشت آدمی است.»٤
«هزارتو» در جهان ادبیات مفهومی بورخسی است. این مفهوم بیانگر ذوقی فلسفی در بورخس است، به این معنا که از نظر بورخس نه یک مسیر، نه یک ساخت روایی و به تعبیر خودش نه «یک تو» که بهطورکلی راههای بیشمار و ساختهای روایی متفاوت در شبکه زمان وجود دارد که هیچکدام ارجحیتی بر دیگری ندارد و تنها نشانگر نوعی تفاوتاند: دوتاشدن، تضاعف و تکثیر و حتی تکثیر بیوقفه و بیپایان هویتها و... نمونههایی از مضامین مورد علاقه بورخس است. بورخس در داستان کوتاه «مرگ دیگر» از هزارتوی خود همین مضمون را پی میگیرد.
در این داستان دوگونه تاریخ، دوگونه زندگی و حتی دو مرگ وجود دارد. زندگی دن پدرو دامیان در این داستان زندگی و اساسا هویتی تعییننیافته است اما این اختصاص به دن پدرو ندارد. ساراماگو در «همه نامها» خلاقیتی متناسب با زمانه خود به خرج میدهد. او هزارتوی بورخسی را با پیچوخمهای انتزاعی بوروکراسی کافکایی پیوند میزند. «همه نامها» ماجرای وسواس کلکسیونری به نام ژوزه** است که تجسس و کنجکاویاش نسبت به نامی متعلق به زنی ناشناس او را به بایگانی سجل احوال، مدرسه، گورستان و... میکشاند.
اما او در نهایت نه تنها به نتیجهای نمیرسد که در پیچوخم بوروکراسی کافکایی گرفتار میآید. «بلافاصله بعد از این در، در شیشهای دولنگهای به یک سالن وسیع... که به وسیله پیشخوان چیده شده است و توسط هشت منشی که مسئول پذیرش ارباب رجوع هستند اشغال شده است. در پشت اینها و همچنین در دوطرف خط طولی وسط سالن که از در تا انتهای تاریک سالن رسم میشود چهار میز دیگر گذاشته شده است که متعلق به مامورین ناظر هستند.»٥ در نهایت کلکسیونر یا آنطور که ساراماگو میگوید «آقا ژوزه» در پس این همه تودرتویی و پیچدرپیچی بوروکراسی که میخواهد نظم خود را نیز به رخ بکشد گرفتار میآید و به نتیجهای نمیرسد. بدینسان ساراماگو کنجکاوی آقا ژوزه نسبت به یافتن مدارک دقیق و جزئیات شناسنامهای زن ناشناس را بیحاصل نشان میدهد.
به نظر ساراماگو شناخت هویت افراد از اساس منتفی است. انسان حتی برای خود نیز ناشناس میماند زیرا هویتهایش پیدرپی تکثیر میشوند.*** بهرغم مضامین بورخسی که در داستانهای ساراماگو بهوفور دیده میشود در ساراماگو همواره خوشبینی به انسان و سرنوشت وی وجود دارد. خواننده با خواندن داستانهای ساراماگو حسی از همدردی عمیق با انسانها مییابد. ساراماگو سرنوشتی مشترک میان همه انسانها تدارک میبیند چنان که خود در «همه نامها» میگوید: «پرونده هرکس پرونده همه است.»٦
* سروانتس اعتراف میکند که وی نویسنده حقیقی «دنکیشوت» نیست بلکه قبل از او مولف اصلی مورخ عربی به نام سیدحامدبنآنجلی است و کتاب به وسیله یک عرب اندلسی گمنام به اسپانیایی ترجمه شده. / **ژوزه اسم کوچک ساراماگو نیز است اما او نام خود را بر طیف وسیعی از شخصیتهای داستانیاش میگذارد. به هنگام دریافت نوبل میگوید: «دائما آدمهایی که خلق میکردم در انسانی که خودم باشد میکاشتم، فکر میکنم بدون آن آدمها من آدمی که امروز هستم نبودم.» / *** شکافهای هویتی، ایهام، معنا و گریزپایی از جمله مضامین پستمدرنی است که ساراماگو علائق خود را به آن مضامین پنهان نمیکند.
١- تاریخ محاصره لیسبون، ساراماگو، عباس پژمان
٢- آشنایی با بورخس، پل استراترن، مهسا ملکمرزبان
٣و ٤- از مقدمه سالمرگ ریکاردو ریش از عباس پژمان
٥ و ٦- همه نامها، ژوزه ساراماگو، عباس پژمان
روی دیگر چیزها در آثار ساراماگو
ده قطره دموکراسی
شیما بهرهمند: «وقتی ما به اشیا نگاه نمیکنیم چه شکلیاند؟» این پرسشی است که ژوزه ساراماگو در یکی از یادداشتهای روزانهاش طرح میکند، پرسشی که در نظر او هر روز کمتر از دیروز مهمل مینماید و از همان اوان کودکی ذهن او درگیرِ آن بوده است. دیگران در برابر این پرسش حماقتبار تنها به این پاسخ کلیشهای کفایت میکردند که «وقتی ما به اشیا نگاه نمیکنیم، آنها همان شکل زمانی را دارند که به آنها نگاه میکنیم» و این پاسخ که از نظر دیگران بدیهی بود، هرگز ساراماگو را اقناع نمیکند. او همیشه فکر میکرد اشیا وقتی تنها هستند چیزهای دیگریاند. بعدها، او برای رسیدن به پاسخی درخور برای این تردید که بهترین دوران او را پُرآشوب کرده بود، تا آنجا پیش میرود که دوربینی بکارد در اتاق تا در غیاب حضور انسانی اشیا را غافلگیر، و از روی دیگر آنها پردهبرداری کند.
اما چندی بعد فکر میکند اشیا به این مفتی کلک نمیخورند و تازه اگر دوربین بتواند یک روی شیء را ضبط و ثبت کند، شیء میتواند در لحظهای سیمای مرموزش را به طرف آن روی پنهانی برگرداند به سوی تاریکی. «وقتی وارد اتاق میشویم که غرق در تیرگی است، چراغ را روشن میکنیم تاریکی ناپدید میشود.» پرسش بعدی این است که تاریکی کجا رفت؟ و این تنها یک پاسخ دارد، جایی نرفته است، تاریکی روی دیگر روشنایی است، سیمای مرموز آن است. «امروز من درباره تاریکی و روشنایی همهچیز را میدانم، درباره روشنی و تیرگی.»
ساراماگو این آشوب فکری را امتداد میدهد و این تقابل را در رمانهایش هربار به نوعی صورتبندی میکند. «بالتازار و بلموندا» نخستین رمان ژوزه ساراماگو در ١٩٨٢ در پرتغال بهچاپ رسید و انتشار ترجمه انگلیسی آن در ١٩٨٨ چنان شهرتی برای او دستوپا كرد که بهعنوان شاخصترین نویسنده زنده پرتغال و چهرهای جهانی شناخته شد. ترجمه فارسی این رمان اخیرا در فاصلهای پانزدهساله منتشر شده است. «بالتازار و بلموندا»، از مهمترین دستاوردهای ادبی ساراماگو چندین خط روایی دارد و یکی از آنها روایت ماجرای عاشقانهای است بین دو شخصیتی که نامشان در عنوان رمان آمده. اما ترسیم فضای هولناک تفتیش عقاید، فقر و طاعونِ همهگیر و خرافه و در یک کلام، تیرگی قرن هیجدهم در پرتغال موضوع محوری رمان است. شخصیتهای غریب رمان هریک نمایانگر وجهی از این تیرگیهایند.
دونژوان پنجم، پادشاه پرتغال جوانی کودن و بیاراده است که اوقاتش را با راهبههای صومعه و درباریان متملق و کشیشان گوشبهفرمان میگذراند در کنار همسری گنگ و متعصب. بالتازار و بلموندا هم که هستند. بالتازار، کهنهسربازی که دستش را در جنگ از دست داده و بلموندا زیبای بیپروایی که مادرش در دادگاه تفتیش عقاید به اتهام جادوگری محکوم به تبعید شده و به بالتازار دل بسته است. جز اینها، شخصیتهای واقعی و تاریخی هم از رمان سر درمیآورند. پدر بارتولومئو لورنسو، کشیشی اهل برزیل که حافظهای غریب دارد و میتواند تمام آثار هوراس، سنکا، ویرژیل و عهد عتیق و جدید و رساله پولس قدیس و دیگر متنها را از بَر بخواند. ارسطو را تفسیر کند، دستگاههای فلسفی را شرح دهد و زیروبم آن را بشکافد. کشیشی که سیستم تفتیش عقاید مدام در تعقیبش بود و او مخفیانه روی دستگاهی برای پرواز کار میکرد، او رسالهای هم در باب هنر فضانوردی نوشته بود. او اختراعات دیگری نیز داشت ازجمله کشتی فضایی یا دستگاه آسیاکردنِ ساقه نیشکر.
او به آیین یهودیت درآمده و سرآخر از دست دادگاه تفتیش عقاید از لیسبون به اسپانیا گریخته بود. دومنیکو اسکارلاتی، موسیقیدان ایتالیایی که در سال ١٧٢١ برای تدریس موسیقی به دختر کماستعداد پادشاه لیسبون فراخوانده میشود، یکی دیگر از شخصیتهای برآمده از تاریخ رمان است. برگردیم سر موضوع. ساراماگو در این رمان روی دیگر چیزها و پدیدهها را نشان میدهد، ازجمله روی دیگر عدالت. تیرگی پس پرده این مفهوم را. «مردم میگویند این پادشاهی بد اداره میشود، در آن خبری از عدالت نیست، نمیدانند که همینطور هم باید باشد، با آن چشمبندهایی که عدالت بر چشمهایش دارد، یا آن ترازو و شمشیرش، چه توقعی میتوانیم داشته باشیم، جز آنکه شاهد وزنها و پارهسنگها باشیم، و بعد موقعی که متهم در دادگاه روسفید از آب درآمد یا روسیاه، از او بپرسیم آیا از حکمی که برایش بریدهاند راضی است یا نه.»
ساراماگو همیشه با رویکردی تند و انتقادی وجوه تیره مفاهیم و اشیا را آشکار میکند و اینجا سراغ مجسمه عدالت میرود و شاخه زیتون که نماد صلح است، حال آنکه در نظر او شاخه زیتون چیزی نیست جز تکه چوب مشتعلی برای فروزانترکردنِ تل هیزم برای سوزاندن مردگان. «اینجا مسئله بر سر مدافعانی است که احتمالا آدمکشی را میبخشند، و یکهزار کروزادو برای انداختن توی کفه ترازویی دارند که عدالت صرفا برای همین در دست گرفته است.
و اینهمه را علاوه کنید به دادگاه تفتیش عقاید و سازوکار و تشریفاتِ آن، که «شاخه زیتون را به وزنههای ترازو و تیغ، و تیغ تيز را به تیغ کند و ازکارافتاده ترجیح میدهد.» یا عدالتی که صورتی بیامان و فاجعهبار دارد و طبیعی است، برای نمونه آنچه بر سر برادران پادشاه آمد که به شکار رفته بودند و قایقشان در رودخانه فرو رفت و یکیشان که خلافی مرتکب نشده بود غرق شد و دیگری که به جنایاتی آراسته بود، نجات یافته بود و خب، هر قاضی شرافتمندی نسبت به این ماجرا میتوانست عقیدهای عکس داشته باشد.
ساراماگو در «بالتازار و بلموندا» بهقول خودش «شکلهای آشکار و ناآشکار عدالت» را میشکافد، چنانکه سالیان بعد، در یکی از یادداشتهایش در ٨ اکتبر ٢٠٠٨، با عنوانِ «برگردیم سر موضوع» بر مفهوم جاافتاده دیگری همچون «دموکراسی» دست میگذارد تا روی پنهانش را عیان سازد. یادداشت او اینطور آغاز میشود: «درسهای زندگی به ما آموخته است که دموکراسی سیاسی، هرقدر هم در ساختار درونی و کارکرد نهاییاش متوازن بنماید، اگر بهعنوان شالودهای برای یک دموکراسی واقعی اقتصادی و موثر و برای یک دموکراسی واقعی فرهنگی و موثر پایهریزی نشده باشد، چندان مفید نخواهد بود.»
او خود میداند که گفتن چنین باوری در این زمانه شاید اندکی کهنه بهنظر بیاید، اما معتقد است چشمبستن به حقیقت تاریخی محض است اگر اعتراف نکنیم که سهگانه دموکراتیک - سیاست، اقتصاد، فرهنگ- که هریک مکمل دیگریاند، در اوج رونقش بهعنوان اندیشهای برای آینده، پرچمدار جنبشهای مدنی بوده که در زمانی نزدیک به ما پدیدار شده تا وجدانها را بیدار کند و ارادهها را به حرکت درآورد. اما دموکراسی اقتصادی در نظر او اکنون سرافکنده و پرتابشده به زبالهدان دستورالعملهایی است که بر اثر کثرت استعمال فرسوده و از سرشت واقعیشان تهی شدهاند، راه را برای بازاری گشودهاند که به طرز شرمآوری پیروز میدان است.
بعد ساراماگو رَد این ورشكستگی را در فرهنگ شناسایی میکند، اندیشه دموکراسی فرهنگی کارش به اینجا کشیده که نوعی فرهنگ بازاری گسترده ازخودبیگانه و صنعتی جایش را گرفته است. پس در نظر او جهان در آستانه نوعی ورشکستگی در دموکراسی است و ما «نه در حال پیشرفت، که در حال پسرفت هستیم.» او نمیپذیرد که دموکراسی کنونی تنها راه ادارهکردن جامعه است، زیرا الگوهایی تحریفشده و ناسازند. و بعد بهطعن مینویسد ما چنان رفتار میکنیم که گویی سازندگان نوشداروی جهانیای هستیم که میتواند تمام بیماریهای ساکنان این سیاره را درمان کند. «ده قطره از دموکراسی ما را سهبار در روز مصرف کنید تا برای همیشه خوشبخت باشید.»
نظر کاربران
کتاب کوریش که برنده نوبل ادبیات شده خیلی قشنگه