مارتین اسکورسیزی در جستجوی آرامش با «سکوت»
حاصل تلاش ۲۸ ساله مارتین اسکورسیزی برای اقتباس سینمایی از رمان «سکوت»، نوشتن رمان نویس کاتولیک شهیر، شوساکو اندو، یکی از شخصی ترین فیلم های او شده است.
قهرمان پرتغالی و یسوعی، سباستین رودریگز (با بازی اندرو گارفیلد) را منزل به منزل می برد: از کلبه های پوشالی گرفته تا زندان های بامبویی، حیاط های محصور، سلول های زندان، کجاوه، و یا سوار بر الاغ و بعد، همه چیز به شکنجه و شهادت ختم می شود. به صلیب کشیده شدن یا غرق شدن در آب و سوختن در آتش و یا چندین روز از پا در چاه آویزان بودن.
رودریگز همراه با همسفرش، پدر گارپ، در قرن هفدهم پا به ژاپن می گذارند؛ زمانی که گسترش مسیحیت در این کشور ممنوع شده بود و هزاران نفر یا کشته شده بودند یا از دین برگشته بودند و در ملأ عام به ایمان شان پشت کرده بودند. ماموریت شان این است که به دنبال استاد و معلم قدیم شان، پدر کریستوائو فریرا (لیام نیسن) بگردند، که شایعه ها می گویند پس از شکنجه ها به ایمانش پشت کرده است و این خبر مایه شرم کلیسا است.

چگونه با رمان آشنا شدی؟
- سال 1988، کشیش ارشد کلیسای اسقفی در نیویورک این کتاب را به من داد. برای مردم خیلی سخت است متوجه شوند که چطور ساخت این فیلم 28 سال طول کشیده است اما چیزی که من می دانم این است که واقعا ارزش این همه مدت صبر کردن را داشته است. بزرگ ترین مسئله این بود که کیفیت کار نهایی را حفظ کنیم. و وقتی که با جی کاکس توانستیم جایی پیدا کنیم و فیلمنامه را تا پایان سال 2006 کامل کنیم، دقیقا زمانش رسیده بود. سال 1988 اسقف اعظم برای دیدن نسخه تقریبا نهایی شده «آخرین وسوسه مسیح» آمده بود. فیلم را باید برای گروه های مختلف مذهبی اکران می کردیم چون اکثرا از اخبار فیلم ناراحت بودند، در حالی که آن را ندیده بودند.
البته اکثرا بعد از دیدن فیلم باز هم ناراضی بودند. به جز او، پاول مور با همسرش برای دیدن فیلم آمده بودند و بعد از تمام شدن آن گفت: «آمده ام درباره فیلم حرف بزنیم چون به نظرم از منظر مسیحیتی کاملا درست است.» اولین بار بود که این تعبیر را می شنیدم. تقریبا متوجه منظورش نمی شدم به جز این که چه در تمام رمان و چه در تمام فیلم، مسیح همه جنبه خدایی تام دارد و هم جنبه انسانی مطلق. سپس از تجربه معنوی اش بعد از دیدن کلیسایی در جلجتا حرف زد. یک بار در سال 1983 به آنجا رفته بودم و همین تجربه مشابه را داشتم. بعد از آن سوار هواپیما شدم، چندان اهل سفر هوایی نیستم اما بعد از تجربه آن کلیسا، احساس می کردم که نوعی عشق و محبت تمام وجودم را در بر گرفته است. لحظه عجیبی بود. میزان عشقی که در وجودم بود غیر قابل وصف بود.
بگذریم، کشیش بعد از آن گفت: «کتابی دارم که دوست دارم آن را بخوانی» - صحبت مان به مباحث ایمانی رسیده بود و گفت: «داستانش حکایت ایمان است.» و بعد آن بخش از کتاب را برایم تعریف کرد که رودریگز مجبور است دست از ایمانش بشوید وگرنه «تو کشته نمی شوی، آنها کشته خواهند شد.» و گفت: «ببین او چه انتخابی می کند، و بعد از آن متوجه خواهی شد.»

یکی - دو روز بعد کتاب به دستم رسید اما شروع کردن به خواندنش زمان زیادی برد. تازه «آخرین وسوسه مسیح» را تمام کرده بودم و باید در موردش حرف می زدم و توضیح می دادم و به اصطلاح از فیلم دفاع می کردم. بعدش هم که سراغ «رفقای خوب» رفتم که تازه آن را شروع کرده بودم. ابتدا قصد نداشتم اصلا «رفقای خوب» را بسازم تا این که مایکل پاول فیلمنامه را خواند و با من تماس گرفت و گفت: «حتما حتما باید این فیلم را بسازی.» و من جواب دادم: «قبول، شروعش می کنم.» حین ساختن «رفقای خوب»، رمان را شروع کردم و در اواخر آگوست ۱۹۸۹ در ژاپن آن را تمام کردم.
به تازگی در هوکایدو، بازی در فیلم «رویاهای کوروساوا» را تمام کرده بودم و به توکیو رفته بودم و در یک قطار سریع السیر به سمت کیوتو آن را تمام کردم. آنجا می رفتم تا در یکی از خانه های سنتی آن منطقه استراحت کنم. خیلی این خانه ها را دوست داشتم؛ منی که در منهتن بزرگ شده بودم و به همه چیز آلرژی داشتم و از طرفی عاشق طبیعت بودم، اما یاد گرفته بودم که چندان نزدیک طبیعت نروم، چون آسم داشتم و تقریبا به همه چیز حساسیت داشتم. برایم خیلی عجیب و دور بود اما این طبیعت در ژاپن به من احساس آرامش می داد. هر اتاقی یک باغ کوچک دارد. انگار باغ بخشی از آن اتاق است. این و البته سینمای ژاپن آرام آرام شروع کردند به این که مرا مسحور خودشان کنند.
به محض تمام شدن کتاب تصمیم گرفتم آن را بسازم. علتش، همان طور که قبل تر گفته بودم، این بود که «آخرین وسوسه مسیح» نهایت تلاشم برای معنا دادن به مسیحیت بود. منظورم معنای منطقی نیست، بیشتر جنبه معمایی آن مد نظرم است.
هنوز نمی دانستم چطور باید آن را تصویری کنم یا ساختار قصه را بنویسم، اما مطمئن بودم که باید حق اقتباس رمان را به دست بیاورم. بین سال های ۱۹۹۰ و ۹۱ بود که با ویتوریو چچی گوری تهیه کننده در کن ملاقات کردیم و او حق اقتباس را برای مان گرفت. در سال های ۱۹۹۱ و ۹۲ با جی کاکس شروع به نوشتن فیلمنامه کردیم.

به نظرم پایان بندی رمان، سخت ترین قسمت اقتباس آن بوده است، چون با آن همه اسناد و مدارک و از خارج از زاویه دید رودریگز روایت می شود. یادم است که وقتی کتاب را می خواندم، این بخش بیشتر شبیه گزارش روزنامه یا یک پرونده حقوقی بود و باید خودت متوجه می شدی که چه اتفاقی دارد می افتد.
- دقیقا عاشق این بخش بودم. کاری که در این قسمت انجام داده است با حضور منشی، این است که تمام جزییات یک گزارش دادگاهی را می خوانی اما متوجه نمی شوی. به لحاظ انسانی و بشری با رنج ها و احساسات درگیر نمی شوی. بعد از آن مؤخره را خواندم و متوجه شدم اتفاقا این بخش یکی از بهترین بخش هایی است که می توان در فیلم به آن پرداخت.
رمان بسیار تاثیرگذار است اما ارتباط گرفتن با پایان آن برای من سخت بود. در حالی که پایان فیلم تکانم داد... پایان بندی فیلم یکدست تر از آب در آمده بود.
- خب این نکته وجود دارد. ما هم متوجه شده بودیم که در ترجمه انگلیسی ویلیام جانستون کج فهمی هایی اتفاق افتاده بود. اندو گفته است که می خواسته این را به نمایش بگذارد که رودریگز دائما دینش را انکار می کرده است. هر چند ماه یک بار این روند تکرار می شده است. و در نهایت می خواسته این را به خواننده منتقل کند که رودریگز همچنان ایمانش را حفظ کرده بوده است اما ظاهرا حین به جا آوردن آیینی مذهبی او را دیده اند و به همین خاطر او را چندین بار مجبور به بازگشتن از دین کرده بودند.
همان طور که ابتدا می گویند، ماموریت آنها نجات فریر است. تا پایان داستان هم او شخصیتی مبهم باقی می ماند. با این که در آخر هر دو دارند اشیای وارداتی را بررسی می کنند که مبادا نشانی از مسیحیت داشته باشد، اما طوری نشان شان داده ای که ...
- دقیقا، دقیقا، به نظرم آنها نمی توانند بار هم با هم کنار بیایند، خصوصا وقتی که فریرا می گوید: «فقط خدای ما از آن باخبر است.» و رودریگز در پاسخ می گوید: «گفتی خدای ما؟» و لیام نیس به او نگاه می کند و می گوید: «شک دارم.» این آخرین چیزی است که او به زبان می آورد. تنها چیزی که بعد از آن می دانی این است که فریرا می میرد. آیا واقعا این اتفاق می افتد؟ فریرا را نمی دانم اما در نهایت همه این احساس را داریم که او باخته است و از تمام اعتقادات و تعهداتش دست شسته است.
پس صدایی که می شنود صدای فریرا نیست؟
- نه، صدای بازیگر دیگری است. جالب می شد اگر می بود اما صدای بازیگر دیگری است.

در رمان قسمتی هست که در فیلم نیامده. وقتی اینوئه از رودریگز می شنود که او صدای مسیح را شنیده، از او می پرسد: «فکر نمی کنی داری خودت را گول میزنی؟» این را در فیلم نیاورده ای. اما این هم یک نوع خوانش است؟
- می توانست باشد اما فکر نمی کنم لزومی داشته باشد. درست است او صدا می شنود. خودفریبی واقعیت دارد. اما اگر صدایی می شنوید، آن را شنیده اید. اگر از همین جایی که نشسته ام بگویم که الان یک قو روی آن صندلی گوشه اتاق نشسته و دارد بال هایش را باز می کند، خب واقعا دارم آن را می بینم. حالا چطور باید با آن کنار بیایم؟ این یک تجربه است. در حد خودش تجربه به حساب می آید.
پس از یک نظر اگر مسئله اصلی به جز سکوت خدا، سرنوشت شخص رودریگز باشد، باید قبول کنیم که گویی او رستگار شده است، و به باورهایش خیانت نکرده است. در پایان او همچنان ایمانش را حفظ کرده است. فارغ از این که ما چه موضعی نسبت به باورهایش داشته باشیم.
- من هم همین طور فکر می کنم. مهم نیست ما چه حسی نسبت به باورهایش داشته باشیم. او همچنان ایمان دارد - این می تواند برای خیلی از مردم اتفاق بیفتد؛ و خیلی های دیگر نه. او هنوز باور دارد حتی اگر در مرحله ای باشد که پر از شک و تردید است، که پر از ترس و تردید است و او دارد سعی می کند بر آن فایق شود. من فکر می کنم بالاخره رودریگز موفق می شود حقیقت مسیحیت را پیدا کند.
فیلم را برای یسوعیان رم هم اکران کردید؟
- بله. برای بسیاری از آسیایی ها و کشیش های آمریکای لاتین پخش کردیم و خب سوالاتی که پیش آمده بود بسیار عمیق بود. یکی از یسوعی ها با بلاغت درباره آن حرف می زد. گفت این که گروهی از غرب راه افتادند و به شرق رفتند و ادعا کردند حقیقتی که به آن دست پیدا کرده اند، درست ترین حقیقت ممکن است چندان به مذاق شرقی ها خوش نیامد. خلاصه اش می شود این که انگار بگوییم: «حقیقت ما از حقیقت شما که هزاران هزار سال بیشتر از ما قدمت داشته اید و این فرهنگ فوق العاده زیبا و پیچیده را دارید، صحیح تر است.»
همچنین درباره خشونتی که ژاپنی ها در حق مسیحیان به خرج می دادند گفت منشأ این خشونت در اصل تکبر و نخوت غرب بوده است و یکی از نخستین کارها برای جلوگیری از آن شکستن این تکبر است. رودریگز تصمیم نهایی را می گیرد، این که کاری را که باید، انجام دهد. به تعبیری خودش را تهی کند. دیگر چیزی نداردت که بخواهد به آن افتخار کنند و ببالد.
حتی روستایی ها ایمان خالص تری از کشیش های اروپایی دارند.
- دقیقا همین طور است. و جالب اینجاست که ایمان در قلب شان است. آن را دانیچی، پسر خدا صدا کنی یا خورشید یا پسر، مهم نیست چطور آن را ادا کنی، به هر حال ایمان در قلب وجود دارد.

«سکوت» را که دیدم یاد «سانشوی مباشر» میزوگوچی افتادم. تمامش حول محور و مجسمه کانن، الهه رحمت بودایی ها، اتفاق می افتد، که انگیزه خیزش قهرمانانه شخصیت اصلی داستان می شود. بعد دیدم که «مسیحیان مخفی شده» در «سکوت» هم تصاویر آن الهه را به جای حضرت مریم استفاده می کردند.
- واقعا شگفت انگیز است. من عاشق «سانشوی مباشر»م. اندو در مقدمه کتاب زندگی نامه مسیحش می نویسد ژاپنی ها خدایی نمی خواستند که قضاوتگر باشد و عقوبت کند و ترسناک باشد؛ و بعد می گوید که ژاپنی ها از چهار چیز می ترسند: زلزله، آتش سوزی، رعد و برق و پدرها. ادامه می دهد که آنها بیشتر به مادر احتیاج دارند.
آیا ردی ازو در سکوت هست؟ سکانس های پایانی خیلی آرام به نظر می رسند.
- بله. کاملا. سکانس های درون زندان، عبادت کردنش و طراحی سکانس های داخل سلولش، واقعا تجربه جذابی بود. بشخصه از کار کردن در فضاهای بسته و کوچک احساس راحتی بیشتری پیدا می کنم. خودم هم در همین اتاق های کوچک در مرکز منهتن بزرگ شده ام. این که دوربین باید بالای شانه باشد یا نه، کمی پایین تر باشد، او را باید سه رخ ببینیم یا نه، از این دست سوالات.

باید جالب باشد که در ژاپن چطور از فیلم استقبال می شود.
- دقیقا چند هفته پیش آنجا بودم و خیلی ذوق داشتند. پسر اندو فیلم را دید و از نتیجه نهایی راضی بود. باید ببینیم. به هر حال این کتاب در ژاپن رمان معروفی است. هر کسی کیچی جیرو و اینوئه را به سبک خودش تصویر کرده است، و همین طور مترجم. هر از گاه از خودم می پرسم واقعا او مترجم بود؟ اصلا او که بود؟ هدفش چه بود؟ می دانم که می توانست ترجمه کند، اما واقعا به نظر می رسید بیشتر از یک مترجم ساده قدرت داشته باشد.
مرا یاد فیلم «زندانی» می اندازد. داستان کاردینال میندزنتی، نسخه سینمایی آن را ساخته بودند. پیتر گلنویل آن را کارگردانی کرده است و الک گینس نقش میندزنتی را بازی می کند و جک هاکینز هم بازجویی است که بالاخره او را شکست می دهد و آن دیالوگ محشر پایان فیلم مرد جوانی است که زندانبان است، و میندزنتی برایش مثل یک قهرمان می شود. اما در نهایت می شکند و تسلیم به اصطلاح شست و شوی مغزی می شود.
ارسال نظر