داریوش مهرجویی: وضع موجود نگرانم می کند
داریوش مهرجویی آغازگر سینمای موج نو ایران است. هم او که با فیلم «گاو» سینما را به مسیری برد که امروز از درون آن، افرادی مانند «اصغر فرهادی» برخاسته اند. او سال ها به عنوان نماد سینمای ایران شناخته می شد.
«گاو» سرآغاز این جنبش بود. جنبشه «نه» به ابتذال، «نه» به سطحی نگری و «نه» به هر آنچه تا پیش از آن «فیلمفارسی» نامیده می شد. «گاو» سرآغاز «موج نو سینمای ایران» بود. «مهرجویی» از «اتاق فکری» که در خانه اش تشکیل می شد، می گوید. از نشست هایی که قرار بود در عرصه فرهنگ تغییر به وجود آورد. او از یک بیانیه هم سخن می گوید. بیانیه ای که گروهی سینماگر جوان و آرمانگرا پای آن را امضا می کنند تا او به عنوان شاخص ترین چهره آن اتاق، آن را در برابر رسانه ها بخواند؛ بیانیه اعتراض به سانسور و ابتذال.
چرا در واکنش به درگذشت کیارستمی آن طور از خود واکنش نشان دادید؟
من در تمامی آن مدتی که «عباس» بستری بود، با او در تماس بودم. آنقدر حالش بد نبود که نتوان خوبش کرد. با قدری دقت در معالجه می شد او را سر پا کرد. اما نکردند. پزشک معالج او به جای معالج و مراقبت از او به سفر می رود و معالجه را به دستیارش می سپارد و نتیجه همانی می شود که همه می دانیم. چرا چنین اتفاقی باید بیفتد؟ آیا می خواستند او را مجازات کنند یا معالجه؟ روی سخن من با پزشک معالج او است، نه پزشکان دیگر.
سابقه دوستی شما با کیارستمی به چه زمانی باز می گردد؟
به حدود 50 سال پیش. او برای فیلم اولم «الماس 33» یک پوستر طراحی کرده بود. هر چند تهیه کننده آن پوستر را نپسندید، اما من پسندیدم. دوستی ما از همان موقع شکل گرفت. در تمامی این سال ها ارتباط ما هیچ گاه قطع نشد. تا همین اواخر که من مدام با او در تماس بودم و احوالش را پیگیری می کردم. چند باری هم به دیدارش رفتم. مثل همه دوستانش نگران بودم. «کیارستمی» برای ملت ما یک سرمایه بود. معالجه او را دولت باید به عهده می گرفت تا بتواند به مردم پاسخ گو باشد. در هیچ جای دنیا با سرمایه های ملی شان این گونه رفتار نمی کنند که در اینجا می کنند. همین اتفاق موجب نگرانی بسیاری از ما شده که آیا به وقت بیماری با ما هم این گونه رفتار خواهندکرد؟
لابد کیارستمی پای شما را به «کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان» باز کرد؟
همین طور است. او سبب شد من فیلم «مدرسه ای که می رفتیم» را در آنجا بسازم. براساس کتابی با عنوان «حیاط پشتی مدرسه عدل آفاق». فیلم البته توقیف شد و تا ۹ سال بعد به نمایش درنیامد. بعد از ۹ سال نسخه ای مُثله شده از آن به نمایش گذاشتند که دیگر نشانی از فیلم من نداشت. فیلم از بین رفته بود. حرفشان هم این بود که موضع فیلم کنایه می زند که البته غلط بود. داستان فیلم به پیش از انقلاب باز میگشت، به رابطه میان هیئت رییسه یک مدرسه با دانش آموزان
از فیلم نسخه ای موجود هست؟
یک نسخه سانسور نشده دارم که قصد دارم آن را پخش کنم.
پخش کنید؟ منظورتان در شبکه سینمای خانگی؟
بله. علاوه بر آن، قصد دارم کلیه آثارم را با کیفیت عالی در یک بسته کامل روانه بازار کنم. این چنین دیگر نگران نیستم که بعد از من چه بر سر آثارم خواهدآمد. چون تا خودم هستم، می خواهم این کار را انجام دهم. از اینکه می بینم سال ها گروهی چندصد نفره ر یک ساختمان چند طبقه نشسته اند و هیچ کاری برای آثار مهم تاریخ سینما نمی کنند حرص می خورم. نگاتیو بسیاری از فیلم های مهم ممکن است آسیب دیده باشد. چرا افرادی نظیر من باید دغدغه فیلم های قدیمی شان را داشته باشند؟ وظیفه من نیست که پس از این همه سال هنوز دنبال حفظ فیلم هایم باشم. پس آن موسسه عریض و طویل «رسانه های تصویری» چه می کند؟
خیلی نگران به نظر می رسید. مدام گله می کنید. چرا؟
چطور می شود نگران نبود؟ وضع موجود نگرانم می کند! وقتی یک هنرمند به آن بزرگی چنان سرنوشتی پیدا می کند. وقتی فیلم کسی مثل من چند سال در توقیف می ماند تا بالاخره به شکل قاچاق راه بازار شود. وقتی تهیه کننده فیلم «سنتوری» آن قدر آزار می بیند تا اینکه نهایتا دق کند و بمیرد. وقتی فیلم دوست و همکار من «کیانوش عیاری» را چند سال در توقیف نگه می دارند تا او را از فیلم سازی دلسرد کنند. وقتی در خبرها می خوانی گروهی از فقر و فلاکت به گور پناه برده اند تا یک شب دیگر زنده بمانند. وقتی در جنوب کشور آنقدر وضع هوا بد است که دیگر مردم نمی توانند نقس بکشند.
پس نگرانی شما ربطی به این حرف ها که مدام اینجا و آجا نقل می شود ندارد؟ درباره «سنتوری ۲» و مسائل مربوط به ان؟
قیمت این باشد چرا باید داشته باشد؟! بارها گفته ام که من هیچ کاری به «بهرام رادان» و «محسن چاوشی» ندارم. نمی دانم این حرف ها از کجا درآمده که اینجا و آنجا نقل می شود؟ اصلا برای این موضوعات اهمیتی قائل نیستم. چرا باید کسی مثل من خودش را در این سطح پایین بیاورد که راجع به این چیزها حرف بزند؟ من همان کسی هستم که با «هامون»، «خسرو شکیبایی» را تا این حد مشهور کرد. پیش تر از او بزرگانی نظیر «عزت الله انتظامی»، «علی نصیریان»، «جمشید مشایخی»، «جعفر والی»، «پرویز فنی زاده»، «مهین شهابی» و بسیاری دیگر را به سینما معرفی کردم.
از قدیم ها گفتید. از گروه بزرگ هنرمندان تئاتری که با فیلم «گاو» پا به سینما گذاشتند که تا به امروز همچنان بزرگ و بی بدیل باقی مانده اند؛ بزرگ تا آن حد که به نظر می سد تا سال ها بعد هم نظیرشان پیدا نخواهدشد. در آن سال های اغازین پس از بازگشت به میهن در پی چه بودید؟ در آن دورهمی های روشنفکرانه آن خانه طبقه همکف محل سکونت شما چه می گذشت؟ آیا جنبشی را طراحی می کردید؟
من در خانه ای زندگی می کردم که بالای آن «هژیر داریوش» و «گلی ترقی» زندگی می کردند. یک خانه همکف در یک مجتمع چهارطبقه. دو سال تقریبا هر شب در خانه من جلساتی تشکیل می شد که گاه منجر به تصیممات مهمی می شد. مثل تصمیم به انتشار بیانیه ای که در آن سانسور را محکوم کردیم. در این جلسات همه دوستانی که به باز شدن فضا اعتقاد داشتند، شرکت می کردند.
چه کسانی در آن جلسات حضور داشتند؟ افراد ثابت و تاثیرگذار چه کسانی بودند؟
داریوش شایگان، گلی ترقی، هژیر داریوش، مسعود کیمیایی، بهمن فرمان آرا، پرویز صیاد، ناصر تقوایی، بهرام ری پور، هوشنگ بهارلو، هرمز فرهت، نادر نادرپور، فرشید مثقالی، امیر نادری، سهراب شهید ثالث، غلامحسین ساعدی، عزت الله انتظامی، داریوش آشوری، شاهرخ مسکوب، سهراب سپهری و گاه گذاری هم دکتر احمد فردید.
عمده ما جوان بودیم. یک مشت هنرمند که خواهان تحول بودیم. با گروه فیلم سازها جلسات جداگانه داشتم؛ چون قصد داشتیم با هم اقداماتی بکنیم. مثل همان صدور بیانیه علیه سانسور. ما همه هم فکر و هم صدا بودیم. واقعا از وضعیت موجود ناراضی بودیم. از اینکه دولت فیلم های ما را یا سانسور می کرد، یا توقیف. از یک طرف فیلم های ما بود که مدام با مانع رو به رو می شد و از طرف دیگر مبتذلی که پشت سر هم روانه پرده سینماها می شد. صدای ما درآمده بود. باید کاری می کردیم.
ماجرا مربوط می شد به «مافیای خون» و دلالانی که از معتادان خون می گرفتند و بی هیچ پالایشی به بیمارستان ها می فروختند. این فیلم را هم تاب نیاوردند و توقیف کردند. هر چند که بعدها ناچار شدند نمایش دهند. در فیلم تمامی آن معتادهایی که از سطح شهر جمع می شوند تا در آن دخمه از آنها خون گرفته شود، واقعی اند. فضای فیلم واقعی است. شهری به ظاهر در حال پیشرفت و زیرپوست آن شهری در حال گندیدن، تصویری از وضعیت جامعه استبدادزده آن روز.
دکتر احمد فردید در اندیشه آن سال های شما چه نقشی داشت؟
من شاگرد او بودم. هر چند مدت این شاگردی کوتاه بود، اما به هر شکل این افتخار نصیب من و چند نفر از دوستان شد که از محضر او بهره ببریم. من اوقات فوق العاده ای را با او سپری کردم. داریوش شایگان، گلی ترقی، داریوش آشوری و شاهرخ مسکوب به همراه من سر کلاس های او حاضر می شدند. او استاد همهمابود. کسی که از طریق او با اندیشه «هایدگر» آشنا شدیم. کلام او به هنگام درس چندان انسجام نداشت، اما «دکتر رضا داوری» کمک می کرد تا درس ها برای ما قابل فهم شود. من علاوه بر شاگردی با او رفاقت هم داشتم. سفره پهن می کردیم و با دکتر فردید و نادر نادرپور و هرمز فرهت ساعت ها دوره می کردیم. حتی گاه می زدیم و می خواندیم.
به نادرپور اشاره کردید. میانه شما با شاعران چگونه بود؟
با نادر نادرپور جلسات حافظ خوانی داشتیم، جلسات من و تعدادی از همین دوستان مثل گلی ترقی، داریوش شایگان و داریوش آشوری. جلسات پرباری بود. با احمد شاملو و فروغ فرخزاد هم رفاقت و معاشرت داشتم. فروغ شخصیتی گرم و صمیمی داشت. با سهراب سپهری هم رفت و آمد داشتم. یادم هست با او یکی، دو بار به کاشان رفتیم و سیاحت کردیم. از سهراب در «هامون» یاد کرده ام. او شخصیت تاثیرگذاری داشت.
در دوران دانشجویی در آمریکا نشریه ای ادبی منتشر می کردید. در آن نشریه مقاله ای داشتید درباه «صادق هدایت». چرا هدایت؟
از نظر من «صادق هدایت» قله ادبیات داستانی است. فراتر از همه رمان نویسان معاصر ما. فراتر از صادق چوبک، بزرگ علوی، محمدعلی جمالزاده، جلال آل احمد، سیمین دانشور، احمد محمود، هوشنگ گلشیری، محمود دولت آبادی و نسل تازه امروز.
با «صادق هدایت» می توان به ساختارشکنی رسید و از هر «ایسمی» گذشت صادق هدایت نمونه بارز شالوده شکنی در زمانه خود است. او جسور و بی پرواست. از همین رو برای خیلی ها غیرقابل تحمل است. او مدام تابوشکنی می کرد. او نه تنها یک نویسنده کهی ک متفکر بود. او اعجوبه بود. بهترین در زمانه خودش و بهترین تاکنون.
«بابک احمدی». او بهترین پژوهشگری فلسفی این دوران است. او کم نظیر است. باید قدرش را دانست. او یگانه است. متاسفانه هنوز پس از این همه سال کسی سراغ او نرفته است تا کلمه ای از او بنویسد. او از خیلی ها فراتر رفته و افق های خود را در دورترها گسترانده است. حتی در میان بزرگانی همچون عبدالحسین زرین کوب. بابک احمدی یگانه است.
علاقه شما به فلسفه باز می گردد به دوران تحصیل شما در دانشگاه UCLA؛ به آن زمان که در همین رشته ردس می خواندید. اما رها کردید و به سینما متمایل شدید. چرا فلسفه را ادامه ندادید؟
سینما «هابی» من بود. نمی توانستم آن را از ذهنم دور کنم. هر جا می رفتم با من بود. رهایم نمی کرد. یک کشمکش درونی بود. تا بالاخره پیروز شد و من را به خود شکاند. پیش از دفاع از پایان نامه فلسفه به سوی سینما رفتم و آن را ادامه دادم تا به امروز. هر چند که در این همه سال فلسفه رهایم نکرد و با من ماند.
در طول این سال ها مدام با آن زندگی کرده ام و با اتکا به آن سینمای خودم را ساختم. بدون فلسفه پیمودن این راه مممکن بود؛ چنان که بدون سنیما هم زندگی مفهومی نداشت. با فلسفه ذهن به کار می افتد و با سینما روح تازه می شود. با این جمله به پایان گفت و گو می رسیم. گفت و گویی از دو سر سیم تلفن.
او در جایی در نزدیکی های دشت های کرج و من درجایی در نزدیکی های کوه های تهران. او چند سالی می شود که از تهران کوچ کرده است؛ کوچ به جایی ساکت و آرام و دور از هیاهوی روزمره پایتخت. او خسته به نظر می رسد؛ خسته از آنچه او «تلخی های زمانه» می نامد.
نظر کاربران
بله واقعا هم بايد نگران باشه با بي ادبي كه كرده اگه مريض شه خيلي سخته چون اينا خارج بودن پزشكا و درمانشونو ديدن ميدونن پزشك ايراني بهتره ولي نگران نباش پزشك هاي ايراني مثل تو عقده اي نيستن
عالی بود
حق داری استاد