مصاحبه با كنت لونرگان، فيلمنامهنويس امريكايي
درباره «منچستر كنار دريا»، فیلمی که همه پسندیدند
فيلم «منچستر كنار دريا»، سومين ساخته كارگردان پنجاه و چهار ساله امريكايي، كنت لونرگان نياز به معرفي براي مخاطبان سينما ندارد؛ فيلمي كه امسال نه فقط به طور كلي مورد اقبال منتقدان واقع شد، بلكه حضورش در فصل جوايزي نظير «گلدن گلوب» (برنده جايزه بهترين بازيگر نقش اول مرد) و مراسم «اسكار» (جوايز بهترين فيلمنامه و بازيگري) هرچه بيشتر توجهها را به اين فيلم جلب كرده است.
بگذاريد درباره صحنهاي صحبت كنيم كه در آن لي و همسرش رندي [ميشل ويليامز] از او جداشده، بارديگر در پيادهرو با يكديگر مواجه ميشوند. اين صحنه يكي از لحظات كليدي داستان است.
بله، صحنهاي محوري است. اين نخستين مرتبهاي است كه آنها به واقع از زمان جداييشان، در سالها قبل، درباره مسالهاي با يكديگر گفتوگو ميكنند و اين به نوعي پايان تلاش لي است كه از بازگشت دوباره به زندگي زناشويياش دست ميكشد و اين آغاز پايان تلاش اوست مبني بر اين عقيده كه نگهبان برادرزادهاش باشد.
واقعا صحنه مهمي است. نگراني من از اين بود كه ميدانستم اين صحنه تا چه اندازه حايز اهميت است و اگر اين صحنه به بهترين نحو عمل نكند، فيلم آنطور كه بايد خوب از كار درنخواهد آمد. صحنه بسيار عاطفياي است؛ بسيار حزنانگيز و همچنين بسيار دلنشين.
ميدانستيم كه ميخواهيم يك نصفه روز كامل را به آن اختصاص بدهيم، پس ناچار بوديم يكي دو مرتبه برايش از نو تدارك ببينيم. تقريبا اواخر فيلمبرداري فيلم، اين صحنه را گرفتيم كه به واقع براي همه ما بسيار خوب از كار درآمد چرا كه به نظرم در آن مقطع زماني كيسي و ميشل هر دو مدتي بود كه با شخصيتهايشان عجين شده و با اين كاراكترها راحت بودند.
طي اين صحنه و شب قبل از آن، مثل همه صحنههاي ديگر با يكديگر گفتوگو داشتيم. پس انجام آن تا اندازه زيادي آسان بود. هردوي آنها به لحاظ عاطفي بسيار مهيا و آماده انجامش بودند. آن روز دو دوربين داشتيم و اينچنين صحنه را گرفتيم.
شما طوري ميگوييد كه به نظر ساده ميرسد، ولي بايد براي آنها سخت بوده باشد كه آن عواطف را با هر برداشت پشت برداشت، كماكان حفظ كنند.
قطعا براي من بسيار سادهتر بود تا براي آنها. حقيقتا نميدانم چطور اين كار را كردند. قصدم اين نيست كه كارشان را آسان جلوه بدهم چرا كه به نظرم كاري كه كردند به غايت دشوار بود. من بايد نسبت به آنچه در صحنه رخ ميدهد آگاه بوده و اميدوارم باشم كه افكارم در اين باره به آنها ياري برساند.
چطور با كيسي افلك درباره شخصيت لي به اتفاق نظر رسيديد؟
به نظرم نظرات بسيار مشابهي داشتيم چرا كه در همه مراحل با يكديگر پيش رفتيم. زمان واقعا خوبي داشتيم تا روي همهچيز كار كنيم. به نوعي برايم تجربهاي منحصربهفرد بود و به گمانم براي او نيز همينطور. او ميليونها سوال دارد، شبيه به كارآگاهي خستگيناپذير كه ميخواهد هرچه ميتواند را بداند در نتيجه [همواره] شالودهاي براي ايفاي يك صحنه داراست.
آيا افلك به نحوي شخصيت را تغيير داد كه انتظارش را نداشته باشيد؟
خب همه بازيگرها اين كار را ميكنند، ولي هريك به شيوهاي متفاوت. آنها هرگز آن طور كه تصور ميكنيد نيستند چرا كه آنچه تصور ميكنيد صرفا خيالي است. منظور اين است كه نميخواستيد آن طور كه من كيسي را تصور ميكردم بازي كند، ميخواهيد كه بازيگرها بيايند و كارها را به نحوي كه انتظارش را نداشتهايد انجام بدهند و چيزهايي را بگويند كه نميدانستيد.
وقتي مرزبنديهاي آنها با حدودي كه شما از آنچه درون داستان هماهنگ هستند، همپوشاني مييابند، فوقالعاده و واقعا عالي است كه ميبينيد كسي اينچنين تمام و كمال آن نقش را زندگي ميكند و كماكان نكاتي را كه براي من نيز مهم است، حفظ ميكند. نوشتن داستان، يك مساله است و بازي كردنش مسالهاي ديگر. از اينرو است كه كار با بازيگران بزرگ بسيار لذتبخش است. به معنايي تحتاللفظي داستان را بدل به زندگي ميكنند.
آيا لي بابت اتفاق ناگواري كه در داستان رخ ميدهد، خود را مستحق مجازات ميداند؟
فكر ميكنم بله.
اين اتفاق درباره شخصيتهاي آثار ديگرتان نيز روي ميدهد؟
به اين مساله دقت نكرده بودم، ولي متوجه منظورتان هستم.
اين مساله كاملا درباره ليزا در «مارگرت» صدق ميكند كه به دنبال كسي است تا او را براي آنچه انجام داده مجازات كند. ولي او از طرفي براي آنچه در اتوبوس و نسبت به راننده اتوبوس انجام داده، دنبال عدالت است و به نظرم شخصيت لي كه كيسي نقش او را بازي ميكند، در اداره پليس احساس مسووليت ميكند يا حداقل انتظار اين را دارد كه به زندان بيفتد. او مشخصا خود را بابت آنچه رخ داده سرزنش ميكند.
اينكه شخصيتهاي لي و پاتريك را به عنوان كاتوليك در نظر ميگيريد، جنبهاي بارز محسوب ميشود؟
خب آنها كاتوليك هستند چراكه با توجه به محلي كه در آن زندگي ميكنند اين طور است. ولي نميدانم، اگر مقوله احساس گناه درونمايه فيلم باشد، اين احساس گناه از جنبهاي روانشناختي است و نه به لحاظ مذهبي. اين چيزي نيست كه با خودآگاهي تمام نسبت به آن مطلع بوده باشم. من ابدا آدم مذهبياي نيستم. منظورم اين است كه به مذهب به مثابه پديدهاي انساني علاقه دارم، ولي شخصا به اين مساله استناد نميكنم. پس بعيد است جنبهاي اساسي در اين باره در پس فيلم وجود داشته باشد.
به نظرتان اين احساس گناه است كه «منچستر كنار دريا» را به پيش ميراند؟
عامل اصلي نيست. لي همچنين فرزندان و همسرش را از دست داده است. مساله فقط اين نيست كه احساس گناه ميكند، مساله اين است كه دچار يك فقدان است و در ادامه اين فقدان تقصير او است. ميشد داستاني بسيار مشابه داشته باشيد بيآنكه شخصيت آن مقصر اين فقدان باشد.
لزوما ادعا نميكنم كه اين احساس گناه در «ميتواني روي من حساب كني» نيز عامل اصلي باشد. به باورم، سم اندكي نسبت به مسائلي احساس گناه دارد، ولي همه نسبت به چيزي احساس گناه ميكنند. به نظرم ايده اصلي داستان اين است كه او در سرگرداني تلاش براي نجات برادرش گرفتار است و توامان از پسر خود نگهداري ميكند.
و اگر بپرسيد «مارگرت» درباره چيست، ميگويم احساس گناه حتي نزديك به ده مورد براي فيلم اهميت ندارد. قطعا عامل روانشناختي پيشبرندهاي است ولي نميگويم كه فيلم درباره اين مساله است. به باور در باب مقياس جهان است و اينكه تا چند اندازه ديدگاههاي متفاوت وجود دارد. چطور صداي يك فرد، آرزوها و حسهايش ميتواند در سمفونياي اينچنين از صداها، افكار و احساسات گم شود و باقي افراد صرفا در تلاش براي زيستن زندگيهايشان باشند.
حال ممكن است همه اين داستانها درباره احساس گناه من نسبت چيزي باشند، ولي اين آن مسالهاي نيست كه «سعي» داشته باشم دربارهاش بنويسم. قطعا «منچستر كنار دريا»، نسبت به اين مقوله كمي سرراستتر است. ولي همچنين ميتوانم بگويم به همان اندازه درباب احساس اندوه و وفاداري فايق آمدن و عشق است.
ولي مطمئنا تمايلم در نوشتن نسبت به آدمهايي است كه احساس گناه ميكنند. بسياري چيزها نوشتهام كه حول اين ايده بازمانده حس گناه ميگردند. ولي كاملا تصادفي است يا اينكه تماما برآمده از روان من. هميشه نميدانيد چه چيز در پس آنچه مينويسيد وجود دارد و اينكه همواره آنچه در پس نوشتهتان موجود است جذابترين مساله آنچه نوشتهايد نيست. ولي چنين مولفههايي بيترديد وجود دارند و در كار من مشترك هستند.
ولي تا آنجا كه ميدانم، سرچشمه روانشناسانه آنچه شما را به نوشتن واميدارد همواره با محتواي نوشتهتان [دقيقا] يكسان نيست. گمان ميكنم خوشبختانه محتواي كار به همان اندازه گيراست. به نظرم جنبه روانشناسانهتان بايد در انسجام با محتواي كارتان باشد، وگرنه اثر غلط از كار درميآيد. براي همين حضور و وزن احساس گناهي كه شخصيتهايم دارند يا هر حس گناهي كه ممكن است در فيلمهاي دخيل شده باشند را بياعتبار نميكنم، چرا كه آشكارا بخش عمدهاي از آثارم هستند. ولي به اعتقادم صرفا يك جنبه كارهايم هستند و حتي فكر نكنم جذابترين وجه آنها باشد.
آنچه واقعا به آن علاقهمندم آدمهايي هستند كه با موقعيتهايي بزرگتر از خود در كشاكشند، موقعيتهايي كه آنها را درهم ميشكنند. همچنين اختلاف در تجربه، گوناگوني تجربه انساني، اينكه چطور كسي ممكن است نوعي زندگي را داشته باشد و همسايهاش از همه لحاظ گونهاي يكسره متفاوت از زندگي. شيفتگيام نسبت به اين مساله، و اينكه چقدر من را به حيرت مياندازد و تحتتاثير قرار ميدهد هرگز فروكش نميكند.
آيا راهحلي براي حس اندوه وجود دارد؟
فكر نميكنم راهي وجود داشته باشد، مگر [گذر] زمان و يافتن محتواي عاطفي ديگري در زندگي در همان حال كه به مرور زمان مابين فقدان خود و لحظه اكنونتان پير ميشويد و رشد ميكنيد.
پيشتر در كارهايتان از موسيقي اپرا، با عواطفي بزرگتر از حد معمول، استفاده كردهايد و در «منچستر كنار دريا» از قطعاتي همچون «سمفوني پاستورال» از «مسيح» هندل بهره گرفتهايد. ممكن است درباره چگونگي عملكرد موسيقي در كارهايتان بگوييد؟
در اين فيلم موسيقي اپرا وجود ندارد، ولي در نسخه طولانيتر «مارگرت» به وفور از اپرا استفاده شده است كه در آن تاثيرگذار است. به نظرم مشخصا براي آن فيلم، عواطف سترگ با تجربه نوجوانانه از زندگي همبستگي دارد، عواطفي كه از چنين تجربهاي كمي عظيمتر هستند.
همچنين، زندگي به واقع همانقدر براي كساني كه آن را سپري ميكنند، حايز اهميت است. وقتي دوست يا شوهرتان شما را ترك ميكند يا از بيماري سل ميميريد، اين يك تراژدي در حد و اندازه اپراست. و در همان حال، انعكاس نسبتا دقيقي از اين تجربه انساني است. هرچند اندكي نيز مسخره است.
از طرف ديگر نيز گونهاي درونمايه اپرايي در سراسر نمايشنامهاي كه با نام «پيامآور ستارهاي» نوشتم وجود داشت و به همان ايده يكسان ميپردازد كه اشتباه نيست به زندگيتان به عنوان داستاني بزرگتر از آنچه معمولا خلاف آن حس ميكنيد، بينديشيد.
در «منچستر كنار دريا» قطعهاي از «مسيح»، سوناتي براي اُبوا و پيانو، برخي قطعات موسيقي كرال از ماسنه وجود دارد. همين طور موسيقي لزلي باربر. قطعات موسيقي چندان درباب مولفه انساني در داستان نيستند، بلكه صرفا درباره حضور زيبايي در جهاني هستند كه وراي ما و اطرافمان فارغ از آنچه رخ ميدهد، ادامه دارد. گهگاهي به گونهاي كه حس ميكنيد بيتفاوت است و گاه به شيوهاي كه احساس ميكنيد بسيار تقويتكننده و گرمابخش است.
به طور كل فيلمبرداري فيلم دشوار بود؟
صرفا همان فشارهاي معمول. فيلمبرداري هر فيلم محتمل فشار است براي اينكه بايد كارهاي بسياري در بازه زماني محدود با مقدار محدودي پول انجام داد. ما از ابتدا، از برنامه عقب بوديم احتمالا اگر همهچيز را پيش از شروع فيلمبرداري ملاحظه ميكرديم بهتر ميبود. به نوعي بدل به يك فرآينده روز به روز شد، ولي در انتها درست از كار درآمد. فكر كنم در نهايت، كارمان چهار روز بيشتر به طول انجاميد. نه اينكه براي هر صحنه ميليونبار مقدمهچيني كنيم، يك يا دو مرتبه اين كار را ميكرديم، خيلي نامعقول نبوديم.
فشار كار باعث ميشود فارغ از ازدحام وظايف و هر آن مشكلي كه در روز پيش ميآيد، تمركز داشته باشيد. بسيار دشوار است. خوشبختانه مشكلات خلاقانهاي كه طي روز رخ ميدهند از ابتدا قابل پيشبيني هستند و از اين رو توجهتان را از مسائل ديگر دور ميكنند. و بعد به خانه ميرويد و نگران ميشويد كه واي خداي من، زمان كافي نداريم، هيچوقت قادر به انجام كار نميشويم و الي آخر.
در اين مرحله من هرآنچه را دوست ندارم ببينم در نظر ميآورم و آرزو ميكنم كار را كمي بهتر انجام ميدادم. ولي به هرحال بسيار سخت كار كرديم و من از اين مساله خوشحالم.
نظر کاربران
يه فيلم عالي . حتما ببينيد
یه فیلم عالی که کاش فیلم سازهای ایرانی یادبگیرن واسه بیان یه داستان نباید همش از دیالو گ استفاده کرد . یکم بازی و حرکات چشم و ... هم لازمه. تو فیلم های ایرانی همش حرف میزنن تا داستانو و منظورشونو بگن . صحنه ای که لي و رندي همو میبینن درد و غم و بلاتکلیفی احساسی تو ردو بدل کردن نگاهاشون بود.
حتما دستما برای پاک کردن اشکاتون اماده کنید.