اسماعیل کاداره بزرگ از آزادی، نویسندگی و زندگی میگوید
رخبهرخ با رویای آزادی در دنیایی که آزاد است
اسماعیل کاداره، نویسنده آلبانیایی گمنامی بود که راه صدساله شهرت و افتخار را یکشبه طی کرد وقتی در زمستان ١٩٧٠ رمان درخشان «ژنرال ارتش مرده» به دنیا عرضه شد، انگار به یکباره چشم جهانیان به نویسندهای باز شد که تا دیروز در گمنامی محض میزیست.
اسماعیل کاداره ٨٠سال پیش در شهر کوچکی در آلبانی به دنیا آمد. ادبیات را در آلبانی و سپس در انستیتوی گورکی مسکو تحصیل کرد. در ٢٦ سالگیاش «ژنرال ارتش مرده» را نوشت؛ ٨سال پیش از آنکه انتشارش در فرانسه شهرتی فراگیر برای نویسندهاش به ارمغان آورد. بعد از «ژنرال ارتش مرده»، کاداره «هیولا»، «هرم»، «کاخ رویاها»، «زمستان سخت»، «روح»، «رویدادهای شهر سنگی»، «آوریل شکسته»، «چه کسی درونتین را بازآورد؟» و «کنسرت» را منتشر کرد که تقریبا همگی نشانگر عکسالعملهای این نویسنده به اوضاع سیاسی آلبانی زیر سایه انور خوجه دیکتاتور هستند. اسماعیل کاداره با رمانهای حیرتانگیزش وقایعنامهای هراسناک از آلبانی کمونیستی انور خوجه ترسیم میکند؛ کشوری که دیکتاتوری، سرکوب، شکنجه، سانسور، تفتیش و جاسوسی امان روشنفکرانش را بریده و بیشترشان را به سودای مهاجرت به آن سوی پرده آهنین کمونیسم انداخته بود...
اسماعیل کاداره از سال ٩٠ به این سو آلبانی را ترک کرده و در جهان آزاد نویسندهزیستن را تجربه کرده است. گفتوگویی که در پی میآید، در ادامه سری گفتوگوهای پاریس ریویو میکوشد جنبههای گوناگون دنیای نویسنده را روشن کرده و سیمایی جدید از او که با اتکا به کارهایش با جورج اورول و فرانتس کافکا مقایسه شده، ترسیم کند...
نویسنده در دشواریهای زندگی در اختناق
رمان ژنرال ارتش مرده بعد از بازگشتتان به آلبانی نوشته شد. داستان این رمان از کجا آمده بود؟
کمونیسم انورخوجه در آلبانی حتی آن معدود نقاط مثبت کمونیسم جهانی را هم نداشت. انورخوجه انزوا را میپسندید و هرگونه گفتوگو و ارتباط برقرارکردن از نظر او گناه بود. شاید ندانید اما او حتی شوروی را هم به نزدیکی به غرب متهم میکرد. به دلیل این دیدگاهها بود که منتقدان حکومتی به خاطر اینکه من چرا ژنرال ایتالیایی را در این رمان منصفانه تصویر کرده و او را زیر فحش و توهین نبردهام، مرا ملامت کرده و به لیبرالیسم و جهان وطنی متهم کردند...
بعد هیولا را نوشتید...
هیولا داستان شهری را میگفت که یک روز اسب تروا درحالیکه اولیس، ایلیاد و دیگر کاراکترهای تراژدیهای باستان در آن پنهان شدهاند، به آن شهر میرسد. شخصیتهای داخل اسب هر لحظه در انتظار سقوط شهر هستند اما در رمان این اتفاق رخ نمیدهد و اسب تا ابد همانجا میماند. این اسب به توهمی ٣هزار ساله برای مردم شهر بدل میشود. مدام صحبت از تهاجم قریبالوقوع نیروهای پنهان در اسب است...
یکجورهایی توهم توطئه که در حکومتهای استبدادی اپیدمی است...
نظامهای استبدادی برای توجیه سرکوب رسمیشان نیاز به توهم تهدید خارجی دارند، یعنی حکومت با ترساندن مردم از تهاجم خارجی به سرکوبش مشروعیت میبخشد. اگر تهدید خارجی نباشد که نمیتوان مخالفان را به بهانه ارتباط با دشمن زندانی و شکنجه کرد. حکومت آلبانی هم این نکته را فهمید و «هیولا» را توقیف کرد...
وقتی آثارتان منتشر نمیشد، فشارهای اقتصادی را چگونه رفع و رجوع میکردید؟ امرار معاشتان از چه راهی بود؟
آثار من به تناوب منتشر و توقیف میشد. زمانی که اثری منتشر میشد به این معنا بود که شما نویسندهاید و حقوق ماهانه اتحادیه نویسندگان بهتان تعلق میگرفت...
این حقوق چقدر بود؟
حقوق یکسانی بود که یک نویسنده نابغه و یک کتابساز کلاهبردار هم اندازه میگرفتند و حدود یکهزارم قیمت پشت جلد کتاب بود...
ترجمه ژنرال ارتش مرده به فرانسه باید موقعیتتان را در آلبانی تغییر داده باشد...
بله. شهرت جهانی امنیت مرا بیشتر کرده بود اما در عین حال حس میکردم به این دلیل که شهرت جهانی داشتم، عنصر خطرناکی محسوب میشدم و بیشتر مراقبم بودند.
در همان زمانها رمانی نوشتید به نام زمستان سخت که حملهای بود به تجدیدنظرطلبی که نتیجه محتومش میشود حمایت از انور خوجه. وقتی این موضوع را در کنار این واقعیت قرار میدهیم که رژیمهای استبدادی نویسندگان مخالف را به سهولت از سر راه برمیدارند (مثل آنا اخماتوا، مندلشتام یا حتی بوریس پاسترناک که فقط مجاز به ترجمه شکسپیر بود و درواقع زندهماندن در چنین شرایطی امری مشکوک است)، کار شما نیز مشکوک جلوه میکند...
من از سال ٦٧ تا ٧٠ زیر نظر شخص خوجه بودم. بدشانسی ما این بود که جناب دیکتاتور خودش را شاعر و نویسنده میدانست و میخواست خود را دوست نویسندگان بنمایاند. من هم بههرحال مشهورترین نویسنده آلبانی بودم و بنابراین توجهش بهم جلب شده بود. در آن شرایط پافشاری روی باورهایم میتوانست مرگم را رقم بزند. سکوت مطلق و کارنکردن هم مرگ ادبی بود و تفاوت چندانی با مرگ جسمی نداشت. چنین شد که تصمیم گرفتم راه سوم را انتخاب کنم و با حمایت صوری از انورخوجه در اختلافاتی که میان آلبانی با چین پیش آمده بود، تغییری بزرگ در حد جدایی آلبانی از چین را تسریع کنم. شاید بشود گفت حرکتی دنکیشوتوار بود...
و سپس عضو پارلمان شدید...
خوجه نمایندهها را تعیین میکرد و اگر کسی نمیپذیرفت مرگ در انتظارش بود. البته کسی هم نبود که نپذیرفته باشد، چون کار در پارلمان اصلا وجود خارجی نداشت. خوجه هر چه میخواست اجرا میکرد و به پارلمان نیازی نداشت. فقط یک جور ظاهرسازی بود. نکته جالب این است که پارلمان فقط سالی یک بار جلسه برگزار میکرد.
چرا در آن سالها آلبانی را ترک نکردید؟
فقط و فقط به دلیل ترس از انتقامجویی حکومت که نزدیکان و آشنایانم را در خطر قرار میداد، البته از این هم میترسیدم که دوری از آلبانی مرا از ریشه و زبانم دور کند.
از تبعید میترسیدید؟
نه. نویسنده تقریبا همیشه در تبعید است. او همیشه بیرون از جمع و با فاصله از آنها زندگی میکند.
وقتی کمونیسم فروپاشید آلبانی را ترک کردید. چرا؟
آن زمان کشور بین دیکتاتوری و آزادی قرار داشت. فکر میکردم رفتن من میتواند به نفع دموکراسی باشد. تهدید کرده بودم اگر کشور دوباره به سمت استبداد برود، برنخواهم گشت. حس میکردم این تهدید میتواند برای مبارزان راه دموکراسی برانگیزاننده باشد.
چرا قبول نکردید رئیسجمهوری شوید؟
میخواستم نویسنده بمانم. یک نویسنده آزاد. این را نیز باید بگویم که آدمها فرق دارند. من شبیه هاول نبودم که در چکسلواکی رئیسجمهوری شد. آلبانی هم شبیه چکسلواکی نبود. ما بهار پراگ و اینجور چیزها نداشتیم. هاول در زندان ظاهرا ماشین تایپ داشته و مینوشته اما در آلبانی چنین امکانی نبود. هاول اگر در آلبانی بود صدها بار کشته شده بود.
ادبیات ازنگاه اسماعیل کاداره
قبول دارید که میگویند مرگ رمان نزدیک است؟
مزخرف است. شاید دوره شعر حماسی گذشته باشد، ولی رمان هنوز جوان است و جای زیادی برای بالیدن دارد. رمان تازه راهش را آغاز کرده است...
ولی حدود نیمقرن است مدام از مرگ رمان سخن میگویند و مرگ محتومش را پیشبینی میکنند...
خب همیشه در هر جا عدهای را میتوان دید که مزخرف میگویند اما بیایید با نگاه تاریخی تحلیل کنیم. رمان را جانشین شعر حماسی و تراژدی خواندهاند. اگر قرار به این ادامه راه باشد، یعنی قرار باشد که رمان جای این دو را بگیرد، با این پیشفرض که شعر حماسی مرده و تراژدی دارد راهش را ادامه میدهد، میتوان گفت هنوز ٢هزار سال از عمر رمان باقی مانده. ٢هزار سال آینده پیشروی یک گونه ادبی هم چیزی جز این معنا را که اینگونه هنوز جوان است و عمر زیادی ازش باقی مانده، نمیگوید...
میگویید رمان آمده جانشین تراژدی شود. از آنسو هم گفته میشود رمانهای شما رمان را با تراژدیهای کلاسیک یونان پیوند دادهاند. یعنی چه؟
من نمیدانم چه گفتهاند و مهم هم نیست. اما خودم میگویم که همیشه کوشیدهام گروتسک را با تراژدی ترکیب کنم. کاری که اوج آن را در دن کیشوت میبینیم که یکی از بزرگترین آثار دنیای ادبیات است.
اما رمان که فقط یک جور نیست. آن را به انواع ژانرهای گوناگون تقسیم کردهاند...
مزخرف است. من تقسیمبندی و ژانر و اینجور چیزها را قبول ندارم. خلاقیت ادبی قواعد یکسانی دارد. فرقی ندارد داستان شما ٣ ساعت از زندگی شخصیتش را تعریف میکند یا ٣ قرن را. نتیجه یکی است: آفرینش ادبی. حالا در این آفرینش نویسنده بسته به موضوع تکنیکش را یافته و به کار میبرد، البته از شکل اصیل آفرینشگری ادبی حرف میزنم و نه از انواع ساختگی آن و در شکل اصیلش موضوع تکنیک اصیل و طبیعی خود را ارایه میدهد. در این نوع نگاه همه ژانرها نتیجه طبیعی موضوعات ذهن نویسندگان هستند...
اما این تکنیکها هم بسته به زمان بالندهتر میشوند. نه؟
برعکس. میگویند ادبیات معاصر به دلیل تعامل با سینما و تلویزیون پویاتر شده اما وقتی آثار کلاسیک را میخوانیم میبینیم چه گستره وسیعتری را قلمرو آفرینشگریشان کرده بودند. در یک صفحه از ایلیاد این اتفاقات به وقوع میپیوندد: زئوس تصمیم دارد آگاممنون را مجازات کند. قاصدی را به زمین میفرستد، با این ماموریت که یک رویای دروغین را در ذهن او جا دهد. قاصد به تروا میرود و کاری را که زئوس خواسته انجام داده و به آسمان بازمیگردد. فردایش آگاممنون به سردارانش میگوید خواب خوبی دیده و فکر میکند وقتش شده که به تروا حمله کنند. نتیجه حمله هم شکست آگاممنون است وسعت گستره ذهن را میبینید؟ داستان از آسمان به زمین، از خدا به انسان، از خدا به ذهن انسان، از ذهن انسان به خدا و... در حرکت است، آن هم در یک صفحه. به نظرتان امروز نویسندهای میتواند چنین چیزی بنویسد؟
شما یک جایی از آفرینشگری منفی حرف زدهاید. یعنی چه؟
آفرینشگری منفی یعنی چیزهایی که یک نویسنده نمینویسد. یک نویسنده با استعداد و آگاه میداند چیزهایی هم هست که نباید بنویسد. شاید اینها بسیار بیشتر از آثار نوشتهشده آن نویسنده باشند. انتخاب این موارد اهمیت زیادی دارد و البته رهاشدن از دست اینها. نویسنده باید جنازه افکار پوسیده را جایی دفن کند. اینها اگر بمانند جلوی نوشتن او را میگیرند. درست مثل ساختمانسازی؛ نخست باید ویرانه را صاف و پاک کرد تا بشود در آنجا خانه ساخت...
کودکی اسماعیل کاداره
ظاهرا وقتی بچه بودید جنگ دوم شروع شد. جنگی که برای کشور شما تغییرات بزرگی را رقم زد. از کودکیتان میگویید؟
کودکی من خیلی غنی بود. خیلی چیزها دیدم. در شهر زیبای گینوکاستر زندگی میکردیم و من همهروزه شاهد تصاویری جذاب بودم. ارتشهای خارجی از شهر میگذشتند و این تقریبا تصویری همهروزه بود. بارها و بارها بمباران را دیدیم. شهرمان روزبهروز بین ارتشهای مختلف دستبهدست میشد.
پس کودکی پرماجرایی داشتید...
پرماجرا و هیجانانگیز. خصوصا برای ما بچهها- که جز هیجان و زیبایی در این رخدادها چیزی نمیدیدیم. خانه ما خیلی بزرگ بود و اتاقهای زیادی داشت. اتاقهایی که بیشترشان خالی بودند و بهترین جا برای بازیهای ما به شمار میآمدند...
وضع اقتصادی خانوادهتان چگونه بود؟
متوسط. پدرم نامهبر دادگاه بود. البته خانواده مادری من خیلی ثروتمند بودند...
بعد از جنگ، آلبانی بدل به یک کشور کمونیستی شد. آیا آن زمان خانوادهتان از این موضوع خوشحال بودند؟
در خانواده من یک ماجرای جالبی بود. خانواده مادریم ثروتمند و در عینحال کمونیست بودند اما خانواده پدریام در عین بیپولی جزو محافظهکاران بهشمار میآمدند و پدرم خودش حتی بدتر، یعنی خشکه متعصب مذهبی هم بود. آنروزها وقتی در خانه خودمان بودیم یک زندگی متوسط داشتیم. اما وقتی مهمان خانواده مادری میشدیم مثل ثروتمندان زندگی میکردیم...
خانوادهتان به دلیل باورهایشان با هم اختلاف نداشتند؟
اختلاف نه؛ اما به هم گوشه و کنایه میزدند.
در مدرسه چی؟
در مدرسه نه به گروه بچه فقیرها وصل بودم- که بیشترشان تمایلات کمونیستی داشتند و نه به بچه پولدارها که از رژیم هراس داشتند، البته با هر دو گروه رفیق بودم و میشناختمشان. میتوانم بگویم از همان کودکی مستقل بودم...
کاداره نویسنده از زبان خودش
بعد از فارغالتحصیلی در آلبانی، در دوران خروشچف به مسکو رفتید و در موسسه گورکی ادبیات خواندید. درباره آنروزها میگویید؟
به مدرسه گورکی فرستاده شدم تا نویسنده رسمی رژیم شوم. انستیتوی گورکی مثل یک کارخانه نویسندگان هم شکل و هم اندازه تولید میکرد؛ یک جور مزدوران متعصبی که قرار بود نویسنده رسمی مکتب رئالیسم سوسیالیستی شوند. رسمشان اینگونه بود که مغز را شستوشو داده و از یکسری مسائل جزمی پر کنند و در همان زمان هرگونه خلاقیتی را در ذهنتان از بین ببرند.
چه کردید که بدل به یکی از آنها نشدید؟
خواندههایم مرا مصون کرده بودند. من ١١ سالم بود که مکبث را خواندم. کلاسیکهای یونان را در نوجوانی دوره کرده بودم. شکوه این آثار فاخر فلاکت و ادبار آثار رئالیستی- سوسیالیستی را در ذهنم بیشتر جلوه میداد. از سوی دیگر یک دستورالعمل برای خودم داشتم، یعنی من بیزار از تلقین و تفتیش عقیده که در انستیتوی گورکی رسم غالب بود، تصمیم گرفتم دقیقا برعکس هرچه به من میگویند عمل کنم. نمیخواستم برده بیمزد و مواجب حزب کمونیست شوم...
ظاهرا آثاری را که در آن روزها نوشتید در کشورتان ممنوع شد؟
آثار که نه. رمانی نوشتم به نام «شهر بیصدا». میترسیدم آن را به کسی نشان دهم و وقتی بخشی از آن را در یک مجله چاپ کردم به سرعت ممنوع شد. حتی رئیس سازمان جوانان کمونیست که چاپ آن را به آن مجله توصیه کرده بود، به ١٥سال زندان محکوم شد.
اما جایی گفتهاید که در نوجوانی کمونیست بودهاید...
هر نوجوان آرمانخواهی جنبههایی از کمونیسم را ایدهآل میبیند. در واقع کمونیستبودن من به دلیل آرمانخواهی و عدالتخواهی من بود. فراموش نکنید که کمونیسم در تئوری آرمانشهر میسازد. تجربه میخواست دانستن این واقعیت که این اتوپیای تئوریک در عمل چه ویرانگر و فاجعهزا میتواند باشد...
در انستیتوی گورکی چه آثاری خواندنشان مجاز بود؟
من آثار پوشکین و گوگول را آنجا خواندم و نیز برخی از کارهای داستایفسکی را مثل «برادران کارامازوف» و «خانه مردگان» و...
میشد آثار نویسندگان مخالف را در آلبانی خواند؟
نه، ممنوع بودند. در سفرهایم به خارج بود که توانستم آثار کافکا و اورول را بخوانم.
آیا از آنها خوشتان آمد؟
کافکا را دوست دارم. او کلاسیک بود. اما اورول را... «١٩٨٤» خوب است، اما «مزرعه حیوانات» چندان برایم تاثیرگذار نبود. جیمز جویس را هم دوست داشتم و او را نیز کلاسیک میدانم. او در «بیداری فینیگانها» وقتی از سبک کلاسیکش دور شد شکست خورد و حتی ناباکف که عاشق جویس بود، افراط او را نپسندید و آن کار را بیارزش خواند.
سارتر و کامو چه؟
از میان این نویسندگان و روشنفکران مواضع سارتر را درک نمیکردم و هنوز هم نمیتوانم دلیلشان را بدانم. نمیدانم او چگونه میتوانست از شوروی حمایت کند یا درحالیکه میدانست در چین هزاران نویسنده و هنرمند زیر شکنجه و قتل قرار میگیرند، مائوئیست شود. کامو اما برایم نمونه بود. من احترام زیادی برای او قایل هستم...
عادات نوشتن
چگونه مینویسید؟ چه ساعاتی؟ عادات مخصوصی دارید؟
بیش از دو ساعت در روز نمیتوانم بنویسم. آن هم فقط صبحها. بعد دیگر نمیتوانم. ذهنم خسته میشود. بقیه ساعات را به مطالعه و دوستان اختصاص دادهام.
در خانه مینویسید؟
نه همیشه. بیشتر در کافهای نزدیک خانه مینویسم. در کافه آدم دور است از مسائلی که حواس آدم را پرت میکند. غرغر همسر، سروصدای بچه، تلفن و...
نوشتن برایتان سخت است یا آسان؟
آسان اما با این نگرانی همیشگی که آیا آنچه نوشتهام خوب شده یا نه.
زمان نوشتن شادید یا غمگین یا مضطرب؟
نوشتن نه نشاطآور است و نه عذابآور. مثل زندگی است. یکجور زندگی دوم. در نوشتن آدم باید انگیزه و نشاط خود را حفظ کند. علاوه بر این، هم شادی و هم غم برای ادبیات مفید نیست. آدم در شادی بیخیال و سبک میشود و در غم پریشان ذهن.
با دست مینویسید یا تایپ میکنید؟
با دست راحتترم. زحمت تایپ نوشتههایم را همسرم میکشد.
آیا از نویسندگانی هستید که رمانی را بارها و بارها بازنویسی میکنند؟
نه زیاد. اصلاحات جزیی را چرا اما هیچگاه تغییرات اساسی نمیدهم.
زمان نوشتن اول طرح داستان را شکل میدهید؛ تصویرها را یا شخصیتها را؟
هر داستان با داستان دیگر روندی متفاوت دارد. نوشتن پروسه رازآمیزی است. درواقع تلفیقی از تمام اینها که گفتید همزمان اتفاق میافتد.
نظرتان درباره سبک چیست؟ آگاهانه سبک مشخصی انتخاب میکنید یا هر داستان راه خودش را خودش باز میکند؟
درباره زبان، وسواس آگاهانهای دارم اما در زمینه سبک و تکنیک نه. هر داستان خودش تعیین میکند چگونه روایت شود. اگر انتخاب سبک و تکنیک آگاهانه شود، نتیجه تصنعی میشود. جالب اینکه حتی خلاقیت هم آگاهانهاش نتیجه عکس میدهد. برخی خلاقیتها و نوآوریها پذیرفتنی و قابلقبول نیستند. یک حدی هست که نمیشود از آن گذشت و از عواقبش در امان ماند. گذر از این حد تاوان دارد که نویسنده با شکست، این تاوان را میپردازد.
همینگوی از تلفن متنفر بود و آن را مانع اصلی کارکردن میدانست. شما چه؟ چه چیزهایی شما را از کارکردن باز میدارد؟
هیچچیز. من فقط دو ساعت کار میکنم و برای این مدتزمان تنهابودن و دوری از هر چه مخل کار نوشتن شود، کار سختی نیست. درباره عقیده همینگوی هم باید بگویم او در آلبانی زندگی نکرده بود. در آلبانی زمان انورخوجه کسی به جز مصارف خنثی و مثلا احوالپرسی از تلفن استفاده نمیکرد. همه تلفنها شنود میشدند و کسی جرأت نمیکرد با تلفن حرف بزند؛ مبادا چیزی بگوید یا بشنود که باب طبع شنودکنندگان نباشد...
ارسال نظر