درباره «آرتور آراستگيسان» و سينمايش
كارگردان آرتور آراستگيسان اولين فيلم بلند خود را در سال ١٩٩٤به نام «كفدست» روانه اكران عمومي كرد، اين فيلم با رويكردي غير آشنا در فرم و اجرا تلاشي است براي به تصوير كشيدن رنج، رنج عظيم و دردناك مردم يك سرزمين، سرزميني عبوس و بيحاصل، سرزميني انباشته از كابوس، شبح و مرگ!

فيلم دندان طمع براي هيچ جايزه و جشنوارهاي تيز نكرده؛ به تاريخ اكران فيلم و تاريخ فروپاشي اتحاد جماهير شوروي ١٩٩١ دقت كنيم و همچنين به بازار گرم جشنوارهها براي ديدن تصاويري از سرزميني سترون و محصور! فيلم آراستگيسان تنها براي مخاطبان ارمني و روسزبان ساخته نشده! مخاطب فيلم هر انساني ميتواند باشد كه خودكامهاي قلدر سرنوشتي را برايش رقم زده! ولي نمايش اين حجم عظيم از ويراني و تباهي و جنون تنها در راستاي يك هدف است، تكثير اميد به برآمدن آفتاب از پس انجمادي مهيب و عبوس ٧٠ساله، اميدي كه تا هميشه باعث زايش انديشه ميشود، انديشههايي راهگشا خارج از تمام پستوهاي تاريك و كپكزده قُر و اعتراض، انديشههايي كه پس از آن انجماد اصل را بر انسان بودن بنا ميكند، اصل زير نظر نداشتن هم، زخم نزدن به هم، نيازردن و نبلعيدن هم!
دوربين فيلمساز [آراستگيسان به جز كارگرداني و نويسندگي فيلمنامه تصويربرداري اثرش را هم به عهده داشته] به مانند چشمي كاوشگر و حقيقتياب روايتگر سرزميني است كه تا سرحد امكان انباشتي است از تعفن و تخمير سرشار از زندگيهاي كال، رو به نيستي، مثله شده، كور و آغشته به نكبت.
اما آن چيزي كه در اين گرداب با سماجت يك ابراراده زنده است و سينهخيز خود را به سمت روزنه نور ميكشد، ميل به زندگي و زنده ماندن است. در تمام لوكيشنهاي ويران و طاعونزده، موجوداتي [انسانهايي] را ميبينيم دفرمه و خارج از هر قانون و قاعده زندگي طبيعي، اما اميدوار به بقا هستند چشمها هرگز دروغ نميگويند و در تمام چشمهاي اين موجودات (كه روزي شكل انسان بودند) شعف زندگي در جريان است و اين همان آن جاوداني است كه فيلم را از ورطه يك اثر معمولي و پيش پا افتاده سياهنما نجات ميدهد و اثر را از يك سلسله تصاوير پشت هم به نقدي تصويري بدل ميكند، نقدي همچون يك شمشير تيز و آخته كه سيستم را بيهيچ ترسي هدف قرار ميدهد، سيستمي كه همچون يك برادر بزرگتر مردم را رصد كرده و سعي در تهي كردن آنها از روح و تبديل آنها به كالبدهاي مكانيكي براي بقا خود داشت.
فيلم سياه و سفيد تصويربرداري شده درست به سبك همان زندگي قبل از دسامبر ١٩٩١ ميلادي، مخلوقات «آدمها» به مخاطب معرفي ميشود، آنان به دوربين نزديك ميشوند، خيره به لنز ميمانند، گاه غريبگي ميكنند، درنگ ميكنند و عدهاي هم هيچ عكسالعلي نشان نميدهند، آشفتهحاليشان كاملا ملموس است، اما آن چيزي كه هنوز در نگاهشان نمايان است، اميد به زندگي است. فيلمساز هيچ گفتوگويي انجام نميدهد زيرا لزومي به ديالوگ نيست تصاوير كامل هستند و گوياي همه چيز. ساكنان اين مغاك در حال زنده ماني روزمره خود ثبت ميشوند بر نوار سلوليد، ثبت انسان رها شده از تاريكي هفتادساله، دوربين به اولين چيزي كه در اعماق اين پلاسيدگي توجه ميكند صورت انسان است، به راستي چه چيزي ميتواند زيباتر و گوياتر از چهره يك انسان براي بيان داستاني باشد به قدمت يك زندگي؟ چهرههايي بيبزك و نقاب كه روزگار بر آنان خش و چينهاي عميقي انداخته است.

فيلم پلان به پلان جنوني همهگير را به نمايش ميگذارد كه راه به فروپاشي كامل انسان ميبرد! نتيجه يا نيستي كامل است يا بدل به مهرهاي شدن در ساختاري پيچيده براي فربهتر شدن سيستم اختناق. دوربين اما از كارش باز نميماند و در اين جغرافياي عفونت انساني را نشان ميدهد كه همواره به تن رندان ميانديشيده او مسوول لوازم و اشيا و لباسهاي مردگان اين مكان است، آنها را تعمير ميكند، از نو ميدوزد، طبقهبندي ميكند و دوباره به چرخه حيات بازميگرداند، براي او مرگ مفهومي ندارد زيرا كار خود را نوعي مبارزه با مرگ ميداند. او چنين ميگويد اينها با من حرف ميزنند و همه يك چيز را ميگويند؛ زندگي.

فيلم فضايي را به تصوير ميكشد كه مخاطب شاهد يك توده مغزشويي شده تيزبين كامل است، يك توده بزرگ جماهيري، حتي خدايي هم وجود ندارد. انسانها به صورت خانواده زير يك سقف مشغول زندگي هستند اما كور و كر! تنهايي و زير نظر داشتن يكديگر امري است پذيرفته شده و نهادينه، فيلمساز خواندن را يكي ديگر از راههاي مبارزه و بقا ميداند، انسانوارهها براي سيستم اختناق فقط يك ابزار هستند! شيء نباش، بخوان و بخوان، كوري را هم چارهاي هست با سرانگشتانت بخوان اين يكي از معدود فرصتهاي باقيمانده است يا به راحتي از دست ميرود و يا سخت آگاهي ميبخشد. خواندن، دانستن و سوال پرسيدن، اينكه چه هستيم؟ انسان يا تودهاي بيشكل!؟ چرا بي شكل و خميده؟ كوتاه و تهي و زمينگير؟ خواندن با پرسش همراه است، پرسشي از سر ميل به آگاهي، همان انتقامي كه انجماد بزرگ سعي در نابود كردن آنها داشت، زيرا خوب ميدانست انسان پس از پرسش، ديگر انسان سابق نيست! دوربين فيلمساز جهاني را نشانمان ميدهد كه از آن هيچ باقي نمانده از انسانها هم نيز! مگر فضولاتشان، كمكم هر كس در فضولات خود غرق خواهد شد تا مرگ. آموزش برخي كلمات قدغن ميشود، جز آناني كه لازم است دايره واژگان محدود دارند، مكالمهها كوتاه و بيحاصلاند، صداها به صورت نجوا هستند (زبان گنجشكها را بياموز). از پا ننشستن، مبارزه كردن، پناه نبردن به توهمات پررنگ و لعاب، امروز را با تمام كمبودها و تنگناها تن ندادن و خود را تسليم شرايط نكردن، جوهره اصلي فرياد بلند كارگردان آراستگيسان است!
اما لزوم ديدن چنين فيلمي براي چيست؟ چرا بايد پاي حرف كارگرداني نشست كه اين گونه يك جغرافياي سوخته و به زانو درآمده را نشانمان ميدهد، سرزميني كه بساط فلاكت و تيرهروزياش چنين پهن و گسترده است چرا بايد مهمان دنگالهايي شد كه اثباتي است از اشمئزاز و كپك، ويراني و سياهي! بيشك براي مقايسه و تحليل تصاويري كه قبل از آراستگيسان توسط يك كارگردان به مثابه كل آثار تصويري يك قوم به ثبت رسيده! مقايسه حقيقت زشت اين فيلم با دروغهاي تصاوير پررنگ و لعاب يك جريان فكري خاص كه او را به غلط ميراثدار هنر سينمايي يك ملت (ارمنستان) ميدانند!
سايه سنگين ساركيس بر سر سينما دوستان سينماي ارمنستان مدتي است كه ديگر سنگيني نميكند و جهان سينما چشم بر فيلمسازان جوان و نوپا گشوده، مگر هنوز در بين سينمادوستان ايراني، ساركيس هوسپي پاراجانيان يا همان سرگئي پاراجانوف به گمان نگارنده كه خود در فرهنگ و فضايي مشترك با فيلمساز و آثارش رشد كرده و تمام اجزاي تشكيلدهنده فيلمهايش را (نواها، رنگها، اشعار، سازها، زبان و خط، رسوم و سنن، خردهفرهنگها، اسطورهها، حقايق،دروغ و ترانهها، تعصبات غلط، عاشقانهها و كينهها و دوستيها و عداوتها و...) لحظهبه لحظه زيست كرده، فيلمهايش امروز كالاهايي هستند كه حتي عرضه رايگان آن براي عموم بهايي دارد بس بيهوده و گران.
تصاويري خوشآب و رنگ آميخته با نتهاي حزنانگيز كه فقط راه به احساسات رقيقه و سطحي ميبرد، تصاويري مصادره به مطلوب شده از يك قوم و فرهنگ با رويكرد غلط و موهون نماد و نمادسازي! صداي حزنانگيز دودوك، انار- انگور لهيده مرگ ماهيها، دشنه، كمانچه و اشعار سيات نووا كه اگر زيرنويس را هم از آن حذف كنيم جز يك زيبايي باسمهاي بصري چه ارمغاني دارد؟ جان كلام اشعار سايات نورا و فهم آن به واقع براي كدام مخاطب غيرارمني زبان اتفاق افتاد؟ در اين چند سال براي مثال حتي يك مقاله آكادميك هم درباره اشعار نووا در فيلمهاي پاراجانوف در ايران نوشته نشده! گويا كارگردان سرگئي همه تصاوير را براي خود كرده، آن هم تصاويري كه فقط زيبا هستند و تا نداني رمز اين نقش نگار، بايد هزار و يك دليل غيرسينمايي آورد تا آثار فيلمساز را موجه، هنري، خاص و ناب و بيخدشه و يكه و يگانه توصيف كرد!
هنوز هم تفكرات ديكتاتورمآبانه استالين در جايجاي شوروي سابق پابرجا و مانا و جاري به حيات خود ادامه ميدهد ميراثي كه به واسطه مكانيزم پويا اما منفياش خودبه خود، به روز ميشود، خودش را ميگستراند و باز نشر ميكند، بدي و دهشت در حال تكثير است زيرا توانسته روح زمانه را در مشت آهنينش براي ابد حبس كند، روح زمانه است، همان اكسيري است كه آثار كارگردان پاراجانوف فاقد آن است و در عرض پويا ماندن و سيال شدن در زمان تبديل به تصاوير متحركي شدهاند زمخت، تاريخ مصرفدار، غذاي انديشه نميشود، زير و رو نميكند آن ذات هميشه كنكاشگر و جستوجوگر يك سينه فيل واقعي را، مارچينكا، نودار زالي كاشويلي يا حتي آن عاشق غريب دلباخته ماه گل دختر مخار و امروز بر پرده به چه كاري ميآيند، آيا اين انصاف در حق سينماي ارمنستان است؟ هنوز يك كشور و يك قوم را با يك كارگردان شناخت؟ و آثارش را با كارگردانان قبل و بعد خودش محك نزد؟ آثاري كه به معناي واقع كلمه تبديل به فسيل شدهاند، فسيلهايي كه حتي ارزش مطالعه و تحقيقي قومنگاري هم ندارند!
ارمنستان با اينكه كشور كوچكي است اما نميتوان و نميشود كل سينماي آن را در يك اسم خلاصه كرد زيرا در اين صورت بايد چشم بر تمام زحماتي كه ديگر فيلمسازان در ادوار مختلف چه ارمنستان آزاد و چه دوره اختناق كشيدهاند چشم بست چه آناني كه قبل از پاراجانوف فيلم ساختند، چه همدورههاي او و چه بعد از پاراجانوف، فيلم «كف دست» ساخته آراستگيسان تنها چند سال پس از مرگ پدرخوانده پاراجانوف ساخته و اكران شده فيلم سردر پي و شاعرانگي ندارد، فيلم در پي كشف و ضبط مسالهاي بس بااهميتتر و حياتيتر و عميقتر از شعر گفتن با دوربين و شاعرانگي كردن است، آراستگيسان در پي نمايشي ذات بيزوال زندگي است، زيرا اين زندگي است كه تمام عناصر ديگر را در خود جاي داده است و در مدت زمان طولاني به رشد و كمال رسانده با به اوج يا حضيض سوق داده،زشت يا حتي زيبا جلوه داده اين زندگي است كه گذر خود در ادوار مختلف شعر و شاعرانگي را قدر و منزلتي بخشيد،اگر يك فيلمساز تمام آنچه را محرك و منبع الهامي است زندگي نكرده باشد و آن را جعل كند!
ارسال نظر