چهره به چهره با ابراهیم گلستان
چاپ دوم کتاب «از روزگار رفته» که شامل گفت و گوی رو در روی حسن فیاد با ابراهیم گلستان است، اگرچه با پیر پرنیان اندیش فاصله ای از این جا تا آسمان دارد، اما از جهاتی هر اندازه اندک، زخم ۱۵۳۳ صفحه ای آن کتاب را در منِ مخاطب زنده کرد.
چاپ دوم کتاب «از روزگار رفته» که شامل گفت و گوی رو در روی حسن فیاد با ابراهیم گلستان است، اگرچه با پیر پرنیان اندیش فاصله ای از این جا تا آسمان دارد، اما از جهاتی هر اندازه اندک، زخم 1533 صفحه ای آن کتاب را در منِ مخاطب زنده کرد واین پرسش را پیش آورد که آیا آگاهی از حسِ پرولع و سیری ناپذیر جامعه برای سرک کشیدن به زوایای زندگی خصوصی نام آوران از یک سو، فروش بالای کتاب از دیگر سو، و مهم تر از همه مطرح شدن نام مصاحبه گر انگیزه تالیف مجموعه هایی از این دست را فراهم آورده است؟
اگرچه جهان امروز اسطوره سازی و بت پروری را بر نمی تابد، اما تخریب و ویرانی چهره های ادبی و فرهنگی را نیز نمی پذیرد چهره هایی که عمری در ذهن چندنسل جایگاهی داشته اند. چند نسل با شعرها و قصه ها و نام آنان زیسته اند و در روزگار حقارت و پلشتی، به همدلی با کتاب ها و کلمه هاشان پرداخته اند.
«از روزگار رفته» اما در ۲۲۱ صفحه حکایت دیگری است و ابراهیم گلستان با هوشمندی و آگاهی تحسین برانگیزش قاعده بازی را می داند و کنجکاوی پرسشگر و احیانا مخاطبان خود را در صف انتظار،ناکام می گذارد.
در 18 جون 2009 به حسن فَبّاد می نویسد: «می شود حدس زد که محور سوال و گفت و گوها چیزهایی است که در ولایت شما به آن Gossip می گویند. مگر من و شما خاله زنک هستیم؟»
ابراهیم گلستان به یقین یکی از نویسندگان، فیلمسازان و روشنفکران مطرح سرزمین ماست. نثر شاعرانه و تاثیرگذار او بی بدیل و منحصر به فرد است. هنرمندی است که شهروند جهان است. می گوید: «میهن ما فضای زبانی و فکری ماست نه جایی در جغرافیا.»
گلستان در نهمین دهه زندگی خود حافظه ای اعجاب برانگیز دارد و بسیاری از حرف هایش در این کتاب تازه و تامل برانگیز است. از آن چه در زمینه شعر و داستان فیلم و سینما درجهان می گذرد آگاه است و از آن چه در ایران این روزها نیز، بی خبر نیست. نقدهای صریح و شفاف اش هم تنها به ارزیابی های ادبی و هنری نویسندگان و شاعران و فیلمسازان پرداخته است و به قریحه و استعدادشان، نه به جنبه خصوصی زندگی اشخاص و مقولاتی که هیچ ارتباطی به من و شما و مخاطبان دیگر ندارد.
حسن فیاد که خود اهل درست و بحث و هنر و ادبیات است، با پرسش های اغلب حرفه ای خود، نه تنها گلستان را به حرف می آورد، بلکه خود چنان به حرف می افتد که موضع خود را فراموش می کند. تا آن جا که گلستان می گوید: «آنچه گفتید شد سخنرانی. آن هم در جلسه ای که یک نفر برای شنیدن آمده یا گیر افتاده»...
طنزهای گلستان در این مصاحبه بی نظیر است.
او به کاربرد واژه سپید در گونه ای از شعر که شاملو بنیان گذار آن است ارادتی ندارد، اما درباره شاملو می گوید: «چند مورد شعر او چنان مرا متاثر کرد که مرا به حد اشک ریختن رساند. حکایتی صریح و ساده و صادقانه از درماندگی انسان.»
درباره جایزه ادبی هم نظر قابل تاملی دارد: «اگر گراهام گرین جایزه نوبل را گرفته بود افتخاری داده بود به جایزه نوبل. آن جایزه محتاج بوده است تا به تولستوی داده شود، نشد. محتاج بود به چخوف، ایبسن، ناباکوف و به مالرو و چندین غول دیگر داده شود که نشد. هنر و ادبیات از جایزه جان نمی گیرد.»
گلستان که با ذکاوت و هوشمندی به هیچ روی نمی خواهد این گفت و گو را به آن چه در انگلیسی Gossip و در فارسی غیبت می گویند بکشاند، در چندین و چند مورد به فیاد اعتراض می کند و خرد و آگاهی خود را از ترفندهای وسوسه برانگیز پرسش ها به رخ می کشد:
«از فرصت استفاده نکنیم برای ضدیت مشکوک با دیگران. کار ما این نیست.» (ص ۱۷۷)
«اسم خود را فراموش کنید دیگر. اسم شان مطرح نیست.» (ص 42)
«بیخود کشیدید ما را به بحث در چیزی که خط اصلی این گفت و گو نباید می بود.» (ص ۱۰۴)
رابطه پرحرف و حدیث فروغ و گلستان پس از سال ها هنوز آتش کنجکاوی را در جهل و جنون و جماعت خاموش نکرده است. فروغ که زود و نابهنگام رفت و گلستان چون کوهی استوار بر جای ماند و بدهکار هیچ کس و هیچ پرسشی نیست. بی تردید هر رابطه نزدیکی چه در سطح رابطه های کاری (به ویژه کارهای هنری) و چه در طیف وسیع دوست ها با ابعاد متفاوت اش نمی تواند تاثیرات متقابلی در بر نداشته باشد.
«فروغ آن مقداری که بعدها وارد شد که بخواند و خواند و خودش هم می خواست بخواند، اگر خوانده بود، «اسیر» و «عصیان» و «دیوار»ش را هم جور دیگری می گفت. نگفته بود.»
یا تاثیر و انتقال تجربیات و آموزه های گلستان در زمینه ساخت فیلم «خانه سیاه است» به فروغ که به گفته گلستان از شعور و فهم و استعدادی سرشار برخوردار بود. منظور من این است که درک بسیاری از نکات با اندکی تعمق دشوار نیست و نیازی به پرسش هیا مرکر ندارد. مثلا در صفحه بیست و دوی همین کتاب در میان حرف های ساده و طبیعی وقتی می گوید: «کسانی که زندگی نمی کنند. کسانی که زنده نبودند هیچ وقت»، به یکباره سطری از شعر فروغ را تداعی می کند:
«او زنده نیست، او هیچ وقت زنده نبوده است»
وقتی پرسشگر می گوید: «همینگوی گفته است نویسنده ای که عاشق است بهتر می نویسد. عشق شما به فروغ تاثیری در کار شما داشته است؟»
گلستان پاسخ می دهد: «شما چه می دانید من عاشق چه کسی بوده ام یا صالا عاشق بوده ام یا نه. عشق مسئله ای برای اعلان کردن سر کوچه و بازار نیست. شخصی و خصوصی است و ارتباط به هیچکس ندارد.»
و پاسخ های قاطع این چنین نشان از اعتماد به نفس و خرد و قدرت اراده نویسنده ای دارد که در دوازده سالگی «اسرارالتوحید» را خوانده است و در نود و چهار سالگی شعرهای ویکتور هوگو را از حفظ می خواند.
ارسال نظر