بدون فاکنر و داستایفسکی نمیتوان چیزی نوشت
نام لسلو کراسناهورکایی (متولد ۱۹۵۴- مجارستان) تا پیش از سال ۲۰۰۰، در کشورهای انگلیسیزبان (و حتی دیگر کشورهای جهان) تنها به واسطه فیلمهای بلا تار شناخته میشد. همکاری این دو هموطن منجر به ساخت چندین فیلم طی سی سال گذشته شده و تعدادی از فیلمهای بلا تار بر اساس رمانهای کراسناهورکایی ساخته شده است.
رمان «تانگوی شیطان» در سال ۱۹۸۵ چاپ شد، همزمان با فروپاشی تدریجی نظام کالکتیویستی (نظام اقتصادی مشترک) مجارستان؛ و سال ۲۰۱۲ برای اولینبار به انگلیسی ترجمه شد، چند ماه پس از آنکه قانون اساسی جدیدی در مجارستان تصویب شد که بر اساس آن قدرت دولت بیش از رسانهها بود و مجارستان رسما کشوری مسیحی اعلام شد. بهعنوان یک خواننده آمریکایی وسوسه میشوم تا نشانههایی در «تانگوی شیطان» بیابم که وضعیت فعلی مجارستان را پیشگویی میکند، نظر خودتان چیست؟
کسانی که به دنبال نشانههای زوال در متن کتابهایم هستند هیچگاه ناامید نخواهند شد، همانطور که در زندگی عادی هر روز این نشانهها را میبینیم. اما هنگامی که در اوایل دهه هشتاد مشغول نوشتن این رمان بودم هیچگاه احساس نمیکردم بتوان از آن برداشتی سیاسی کرد یا حتی انعکاسدهنده چیزی در جهان سیاست باشد. اینکه بخواهم در «تانگوی شیطان» پیامی سیاسی قرار دهم به اندازه سیاستهای اتحاد جماهیر شوروی از ذهنم دور بود. تنها چیزی که ذهنم را مشغول میکرد این بود که چرا چهره تمام مردم مانند بارانی که مدام بر خاک مجارستان میبارید غمزده است و چرا خودم، در میان آن مردم و باران، آنقدر غمگین هستم.
فصل سوم «تانگوی شیطان» با پاراگرافی از متن کتابی جغرافیایی آغاز میشود که شرحی است از گذشته باستانی مجارستان در دوره پالئوزوئیک و مزوزوئیک؛ دورهای که مجارستان زیر دریاها مدفون بود. «دکتر» در حال خواندن این کلمات است و هنگامی که سر بلند میکند خود را غرق در اشیای ساده و بیارزش خانه بههمریختهاش مییابد.
نه، گمان نمیکنم. شاید بتوان مقایسهای بین آنها انجام داد، اما تصنعی خواهد بود: نکته این است که هر فرهنگی شرایط حساس، شکننده و تکرارناشدنی منحصر به خود را پدید میآورد؛ رنگها، مزهها، بوها، اشیا و حالوهوایی که ممکن است مهم به نظر نرسد، اما خصوصیتی ناملموس دارند، البته احتمالا حق با شماست، چون هنر، مثل همین رمان، قادر به برانگیختن احساسات خاصی است، مثلا هنگامی که متنی در مورد حالوهوای غمناکِ باری کثیف در شمال پرتغال بخوانم همان حس مالیخولیاییای به سراغم میآید که آخرینبار پس از سرکشیدن لیوانی پَلینکا در جنوب مجارستان دچارش شدم.
نویسنده معاصر شما پیتر اِستِرهازی مینویسد «جملات کتابهای قرن نوزدهم طولانی و درهم پیچیده بود و معنا در ساختاری طویل و بالا و پایین رونده تنیده میشد.» آیا این توصیف اِستِرهازی با جملات طولانیای که شما مینویسید همخوانی دارد؟
نه، اصلا از چیزی که گفتید سردرنیاوردم. احتمالا اِستِرهازی این جمله را در مورد نوع خاصی از ادبیات قرن نوزدهم یا نویسنده بخصوصی گفته، نمیدانم، اما حرفش هیچ ارتباطی به ادبیات مجارستان یا زبان مجاری ندارد. به نظرم این حرف را در مورد سبک نویسندگی خودش گفته باشد. در مورد «جملات طولانی و خلسهانگیز» کتابهای خودم در نگاه نخست، چیزی به ذهنم نمیرسد، اما دوباره که فکر میکنم متوجه میشوم این جملات طولانی هیچ ارتباطی به نظریهای خاص، نگاهم به زبان مجاری یا هیچ زبان دیگری ندارد، بلکه نتیجه مستقیم «خلسه» شخصیتهای کتابهایم است.
اولینبار مخاطبان انگلیسیزبان پس از مشارکت با بلا تار برای ساخت فیلم ۴۵۰ دقیقهای «تانگوی شیطان» باشما آشنا شدند؛ فیلمی که در دهه ۹۰ پای ثابت همه فستیوالها بود. بلا تار با پلانهای طولانی همان کاری را میکند که شما با جملات طولانیتان انجام میدهید. این مساله چنان بدیهی است که مطمئنم بارها و بارها به این سوال پاسخ دادهاید، اما میخواهم باز هم بپرسم آیا شما ارتباطی میان این شیوه فیلمسازی بلا تار و سبک نوشتن خودتان میبینید؟ آیا تصاویری که در ذهنتان میبینید به نوعی از دریچه نگاه بلا تار میگذرد؟
به نظرم کسانی که شیفته کارهای بلا تار هستند موضوع را اینگونه نمیبینند. یک نویسنده برای نوشتن به هیچ چیز احتیاج ندارد، کاملا تنهاست و این بسیار خوب است و باید همینطور باشد. اما یک کارگردان نمیتواند بدون مشارکت دیگران فیلمی بسازد. هیچکس تابهحال در مورد این موضوع صحبت نکرده است و بعید هم هست هیچگاه کسی در این مورد چیزی بگوید، پس خودم میگویم که سینمای بلا تار پس از آشنایی با من و آغاز به همکاری برای ساخت اولین فیلم مشترک کاملا تغییر کرد. دلیل این تغییر بنیادین تاثیری بود که خواندن کتابهای من بر او گذاشت و به طور مشخص منظورم «تانگوی شیطان» است که موجب شد نگاه من، طرز فکر من و سبک من را درک کند.
شخصیت دکتر در «تانگوی شیطان» از زوال حافظهاش وحشت دارد و نگران است تا مبادا کوچکترین جزئیات چیزهایی که از برابر چشمهایش میگذرد نادیده بماند، او این را نشانه مرگ میداند. «بر آن شد که همهچیز را با دقت و موشکافانه بررسی و ثبت کند، طوری که کوچکترین جزئیات نیز از نظرش پنهان نماند، با وحشت متوجه این موضوع شده بود که بیتفاوتی به امورِ آشکارا بیاهمیت درواقع قبولِ حکم محکومیتْ به بیدفاعایستادن بر جانپناه پُلی لرزان است که راهِ میان آشوب و نظمی قابل درک است.»
چیزی که من خودم قادر به فراموشکردنش نیستم جهانی است که خلق کردهایم. همهچیز در این جهان اهمیت و جذابیتی یکسان دارد، مگر خود انسان. وقتی بالای کوهی میایستم و پایین دره را نگاه میکنم، درختها در دوردست، گوزنها، اسبها و رودخانه را آن پایین میبینم، و بعد بالا را نگاه میکنم و ابرها و پرندگان را میبینم، همهچیز بینقص و جادویی است تا وقتی که به ناگاه انسانی قدم به میان این منظره میگذارد. چشماندازی که تا آن لحظه از بالای کوه میدیدم و از دیدنش لذت میبردم ناگهان نابود میشود. در مورد ساختار رمانهایم آنقدر مطمئن نیستم چون چندان به این موضوع فکر نکردهام.
در ابتدای فصل پنجم «تانگوی شیطان» گمان کردم «اِشتی» کهنالگوی ابله دیوانه است. تا آنکه پس از خواندن چند صفحه به قسمتی از کتاب رسیدم که اِشتی عملی وحشیانه انجام میدهد. آیا شما این کار را عمدی انجام دادید و قصد داشتید با بازنویسی یک کهنالگو انتظارات اخلاقیای را که خواننده از این شخصیت در ذهن دارد به بازی بگیرید؟ هرچند به اعتقاد من اِشتی بیش از بقیه شخصیتهای رمان، حسِ همدردی خواننده را برمیانگیزاند و تراژیکترین شخصیت کتاب است.
اِشتیکه (نام اصلی او از کلمه «اِشته» به معنای غروب میآید، اما در ترجمه به اِشتی ترجمه شد) شخصیت بسیار مهمی است. لحظهای وجود دارد که همهچیز دست به دست هم میدهد تا این عمل خشونتآمیز به وقوع بپیوندد. لطفا گمان نبرید که لطافت این ابله دیوانه به آسانی قابل تحمل است. وقتگذراندن با اِشتیکه به این میماند که بخواهید وقتتان را با وجودی بینهایت پاک سپری کنید. پاکی بسیار خطرناک است. شکلدادن به وجودی پاک پیامدهای مهمی دارد. پاکی اِشتیکه نشاتگرفته از این حقیقت است که او یک قربانی است. و یک قربانی به طرز دردمندانهای درک درستی از قربانیبودن دارد. بودن با یک قربانی بسیار خطرناک است. من آنقدر اِشتیکه را دوست دارم که هر گاه به او فکر میکنم زجر میکشم.
رقصی که ساختار «تانگوی شیطان» و«هارمونیهای وِرکمایستر» را -که برگرفته از رمان «ماخولیای مقاومت» است- شکل میدهد، نشاندهنده اشتیاقی پنهان برای نظمی ریتمیک است. گمان میکنم انعکاسی از این ضرباهنگ را در ترجمه گئورگ سیرتِش (شاعر انگلیسی-مجارستانی) مشاهده کردم. شاید سوالم به نظرتان عجیب بیاید، میخواستم بدانم آیا هنگام نوشتن به موسیقی گوش میدهید؟ اگر پاسختان مثبت است، چه موسیقیای؟
نه، من کتابها و جملات را در ذهنم مینویسم - بیرون از ذهن من هیاهویی تحملناپذیر است، داخل آن سکوتی است هراسآور، غیرقابل تحمل و تپنده.
در پایان سوالی داشتم که ممکن است ذهن بسیاری از خوانندگان را مشغول کرده باشد و آن مقایسه «تانگوی شیطان» با رمانهای فاکنر است. در هر دو جملات طولانی و ریتمیک هستند؛ دهکدهای رو به نابودی که گذشتهای نفرینشده دارد و شاهد تغییرات مداوم زمان هستیم. آیا رمانهای فاکنر چه به انگلیسی و چه ترجمههای مجارستانی آن تاثیری بر شیوه نوشتن شما گذاشته است؟
بله، رمانهای فاکنر تاثیری خارقالعاده بر من دارند و خوشحالم که فرصتی پیش آمد تا به این قضیه اذعان کنم. تاثیر فاکنر -بهویژه «گور به گور» و «خشم و هیاهو» تاثیری عمیق بر من گذاشت: احساسات تند و تیز، حس ترحمی که در انسان برمیانگیزاند، همه شخصیتها، ابهت و ساختار ریتمیک رمانهای فاکنر مرا در خود غرق میکند. شانزده، هفده ساله بودم که کتابهایش را خواندم، در سنی که انسان به آسانی تحتتاثیر قرار میگیرد.
ارسال نظر