روزنامه آرمان: نویسندهشدن ویلیام جوزف کندی (۱۹۲۸، آلبانی، نیویورک)، داستان عجیبوغریبی دارد، مثل جان کندیتول، که بعد از مرگش، رمان «اتحادیه ابلهان»اش چاپ شد و برایش جایزه پولیتزر را به ارمغان آورد. ویلیام کندی هم بعد از پشت سرگذاشتن سیزده ناشر، توانست رمان «گل آفتابگردان»اش را چاپ کند، که در کمال ناباوری، جایزه پولیتزر، جایزه انجمن منتقدان ادبی آمریکا و جایزه پنفاکنر را از آن خود کرد.
کندی با رمان «کامیون جوهر» که در سال ۱۹۶۹ منتشر شد، عملا توانست خود را بهعنوان نویسندهای جدی معرفی کند؛ رمانی که با اقبال خیلی خوبی از سوی مردم و منتقدین مواجه شد، اما این اقبال دوامی نیافت تا چهارده سال بعد (۱۹۸۳) به سفارش و تشویق سال بلو، نویسنده نوبلیست آمریکایی-کانادایی که «گل آفتابگردان»اش را «رمانی به یادماندنی» توصیف کرده بود، توانست موفقیت ابدی را به سوی خود خوشآمد بگوید؛ رمانی که از سوی هرولد بلوم منتقد برجسته آمریکایی مورد ستایش قرار گرفت و در فهرست صدتایی رمانهای بزرگ انگلیسیزبان قرن بیستم به انتخاب کتابخانه مدرن آمریکا قرار گرفت. همچنین در سال ۱۹۸۷ توسط هکتور بابنکو کارگردان آرژانتینی -با بازی مریل استریپ و جک نیکلسون- فیلم موفقی از روی آن ساخته شد.
از ویلیام کندی تاکنون رمانهای «کامیون جوهر» (ترجمه غلامحسین سالمی، نشر نگاه؛ و کیومرث پارسای، نشر روزگار) و رمان «گل آفتابگردان» (ترجمه غلامحسین سالمی، نشر نگاه) به فارسی ترجمه و منتشر شده است. آنچه میخوانید گفتوگوی داگلاس آر.آلن و مونا سیمپسون، خبرنگاران پاریسریویو با ویلیام کندی است که در سالهای ۱۹۸۴ و ۱۹۸۸ در کشور آلبانی انجام شده و مژده امیریپارسا از انگلیسی ترجمه کرده است.
موفقیت خیلی دیر به سراغتان آمد. رمان «گل آفتابگردان» توسط سیزده ناشر رد شد. چطور ممکن است کتابی که جایزه پولیتزر را دریافت کرد، توسط شمار زیادی ناشر رد شود؟
سیزده یادداشت عدم پذیرش. اتفاقی که افتاد این بود که من این کتاب را فروختم، بعد از آن ویراستار من چاپ را رها کرد. ویراستاری از جورجیا به من دادند و من گفتم «من یک ویراستار نیویورکی میخواهم.» آنها خوششان نیامد. ویراستار (خانم) خوبی بود منتها هر دو ماه یکبار به نیویورک میآمد. جورجیا از لحاظ مرکزیت فعالیت ادبی، پرتتر از آلبانی [مرکز ایالت نیویورک] است. آنطور که به خاطر دارم در مزرعه درخت گردو زندگی میکرد.
نهایتا از هم جدا شدیم. در ضمن، اولین ویراستارم انتشار را دوباره از سر گرفت. خیلی هم مشتاق به برگرداندن من نبود. بنابراین نزد هنری رابینز که در یک مهمانی او را ملاقات کرده بودم، رفتم. هنری در این زمینه ویراستاری جنجالی بود. او ویراستار جان ایرونیگ و جویس کرول اوتس هم بود. هنری گفت «میتونم کتابتون رو ببینم.» کتاب را برایش فرستادم و در جواب نوشت که برای اضافهکردن من به لیستش اظهار تمایل دارد.
یک هفته بعد که خواستم پیشش بروم، متوجه شدم در راه رفتن به محل کارش در مترو درگذشته. بنابراین بعد از آن به ناشری دیگر که اولین ویراستارم هم بود سرزدم. او یکجورایی علاقمند بود، گرچه ما اگر چند تغییر در کتاب به وجود میآوردیم میشد که چاپش کنیم. و بعد او هم رفت و من بارها زمین خوردم. دست تقدیر در شکل نشانهای برای شوالیه با انجام مصاحبهای با سال بلو حائل آمد؛ کسی که معلم خودم در روزنامه سنخوان بود.
از همان سالهای اول من را به نویسندگی ترغیب کرده بود. بنابراین خودش کار را به عهده گرفت. من هیچ اصراری نکردم، و بابت انجام این کار از او سپاسگزارم. نامهای برای ویراستار قبلیام در وایکینگ نوشت و گفت که فکر نمیکند برای آنها شایسته باشد که اجازه دهند نویسندهای همچون کندی به گدایی ناشر بپردازد. دو روز بعد تماسی از طرف وایکینگ مبنی بر اینکه آنها قصد دارند «گل آفتابگردان» را چاپ کنند، دریافت کردم.
سال بلو چه تاثیری بر شما داشت؟
من سال بلو را زمانی که در دانشگاه ریوپیدراس تدریس میکرد ملاقات کردم. آن زمان من ویراستاری روزنامه جدید دیگری، سنخواناستار، را مدیریت میکردم، اما قبل و بعد از کار هنوز رمان مینوشتم. برای سال بلو فرستادمش و او قبول کرد در کلاسش حاضر شوم. پیشرفت مهمی بود و به نقدش به طور جدی اهمیت دادم. او گفت که نوشتهام «چاق» است؛ هر چیز را دوبار تکرار کردم و بیش از حد صفت به کار برده بودم.
همچنین خاطرنشان کرد نوشتهام گاهی هم «دلمهشده» است. حق با او بود. چیزی که در موردش صحبت میکرد واقعا در نوشتهام غلط بود، تلاش برای استفاده از کلمهای که کاملا صحیح هم نبوده و بنابراین به کل عبارت یا جمله گَند میزد. وقتی این نکته را متذکر شد، به کل متن کتاب رجوع کردم و آن را شکافتم. این کار، من را به یک ویراستار واقعی داستان، آن هم از متن خودم، تبدیل کرد.
بعدها که معلم شدم این کار به دردم خورد. اگر نسبت به نوشته خودم باید سختگیر باشم، چرا نباید با نوشتههای دیگران باشم؟ سال بلو همچنین از بخشندهبودن صحبت کرد. او بر این عقیده بود که یک نویسنده نباید نسبت به اثرش خسیس باشد، بلکه «بخشنده، همانند طبیعت» باشد. به نظر میآمد این اصل در دل رمان «اوگیمارچ»اش که با کلام و نظرها فراگسترده شده، هست.
هیچگاه چنین نویسندهای نشدم، اما فکر میکنم برونریزی احساسات قانون مهمی بود. هیچگاه از زیادهنویسی ترس نداشتم، اصلا به آن فکر نمیکردم که صرفا به این خاطر که شما جملهای نوشتهاید باید معنایی داشته باشد یا اینکه جمله خوبی است تنها به این خاطر که شما آن را نوشتهاید. میدانید، رمان «لگز» را هشت مرتبه نوشتم و هنگامی که هر دو آنها (پسرم و لگز) شش ساله شدند، «لگز» بلندتر از پسرم بود. عکسی از هردو آنها کنار هم دارم. یک روز سال بلو داشت همان قسمت از یک داستان را که برگشته بودم و از نو چیزهایی که پیشنهاد داده بود تغییر بدهم از نو نوشتم میخواند نگاهی به من انداخت و گفت «ببین اینو میشه چاپش کرد.»
هیچکس تابهحال چنین چیزی را درباره هرآنچه که قبلا نوشته بودم نگفته بود، بنابراین از آنجا بیرون زدم و به خانه برگشتم و با همسرم و چندتا از دوستانم این مهم را جشن گرفتم. طیکردن این همه راه طولانی- دوازده سال نویسندگی در تاریکی- بعد از آن، ناگهان شنیدن آن از شخصی برجسته مثل سال بلو، خب، من را در سطحی متفاوت از نویسندهبودن قرار داد. او، این شاگردی را تایید کرد، به وضعیت شخص باتجربه تبدیل کرد و من نوشتن را دنبال کردم.
آیا تابهحال به این فکر کردهاید که این تخصص من نیست، واقعا باید کار دیگری انجام بدهم؟
نه، هیچگاه به این فکر نکردم. بعدازظهرهای پنجشنبه وقتی که در روز مرخصی خود در یونینتایمز آلبانی بودم و منتظر بودم که کرکره افکارم پایین کشیده شود و به اینکه امروز تعطیلی افکار است پی ببرد همیشه میگفتم مجبوری حرامزادهها را کنار بزنی. اصلا نمیدانستم حرامزادهها چه کسانی هستند فقط میدانستم که باید یکی را از بین ببری. حتی مجبوری تخیل گیجکننده خودت را هم برای پیبردن به اینکه چه چیزی را میخواهی بگویی و چطور بگویی و در ناشناختهها به پیش بروی از بین ببری. همیشه میدانستم که، یک: میخواهم نویسنده شوم. و دو: اگر در انجام کاری مصر شوید، دیر یا زود به دستش خواهید آورد. این دقیقا ماهیت اصرار و پافشاری و مقدار معینی استعداد است. بدون استعداد از پس هیچ کاری برنخواهید آمد، اما بدون عزم راسخ قادر به انجام هیچ کاری نیستید.
یکبار با سال بلو در اینباره گفتوگو کردم. داشتیم بهطور کلی راجع به نویسندگی و چاپ و موضوعات مرتبط صحبت میکردیم. او گفت که مقدار معینی استعداد لازمه کار است. تمام افراد بیرون از اینجا که استعداد ندارند، سخت تلاش میکنند و نتیجهای نمیگیرند. باید نوعی از استعداد را داشته باشی، اما بعد از آن، شخصیت مهم است.
گفتم «منظورت از شخصیت چیست؟» تبسمی کرد و هیچوقت پاسخم را نداد. از آن به بعد بقیه عمرم برای یافتن اینکه منظور او در آن شب چه بود، گذشت. و به این رسیدم که شخصیت همتراز عزم راسخ است. که اگر از تسلیمشدن پرهیز کنید، بازی تمام نمیشود. میدانید، در هرچه که در زندگی انجام دادم موفقیت بزرگی کسب کرده بودم، تا زمانیکه تصمیم گرفتم یک نویسنده شوم. دانشآموز خوبی بودم، سرباز خوبی بودم. یک روز هم موفق به اتمام یک بخش با یک ضربه در گلف شدم.
دقیقا مثل «بیلی فیلان» امتیاز ۲۹۹ را کسب کردم. روزنامهنگار بسیار خوبی بودم. هرچه که میخواستم در خبرنگاری انجام دهم، در رابطه با کارم، دقیقا سر جای خودش قرار میگرفت. بنابراین سردرنمیآوردم چرا در کار خبرنگاری موفق بودم و در رماننویسی و داستان کوتاه نه؛ هُنری بس پیچیده است: پیچیده در فهم اینکه تلاش به بیرونتراویدن چه چیزی در خیال و زندگی خود دارید.
حس مکان در داستان شما چقدر اهمیت دارد؟ پورتوریکو و آلبانی چه تاثیری بر داستان شما داشتند؟
داستانهای کوتاهی که در پورتوریکو نوشتم به نظر پژواک آنچنانی نداشتند، فکر میکنم به این خاطر که کمبودی از حس مکان تاریخی داشتم. این داستانها نمایانگر آنچه یودورا ولتی رمان «جزیره کاپری» را نامگذاری کرد، داستانی گذرا که میتواند در پاریس یا شهر هونولولو آغاز شده باشد، تمامی اتفاقات در یک ویلا یا یک پناهگاه اتفاق میافتد. بیمایگی بیداد میکند.
در اصل سریال بود. «خشموهیاهو»ی فاکنر را بارها و بارها خواندم و تلاشم بر این بود که بفهمم او چطور این اثر را خلق کرده بود. دیدن اینکه او چطور اینهمه اطلاعات راجع به گروهی از مردم داشت و همزمان هماهنگی بینقصی را با چنین بیان ابتکارآمیز چشمگیری به نمایش میگذارد. میخواستم به هر مکانی که دربارهاش نوشته بود با روشی مشابه پی ببرم؛ و معتقدم که کتاب بیش از هر چیز دیگری من را به سمت حس مکان هدایت میکند.
هنگامی که هنوز در سنخوان مشغول بودم نوشتن درباره آلبانی را شروع کردم و به اندکبودن دانشم حتی راجع به شهر خودم پی بردم. هنگامی که برای زندگی به آلبانی بازگشتم خود را در تاریخش غرق کردم و هنوز هم اطلاعاتم راجع به این مکان کامل نشده است. برخی گفتهاند که «گل آفتابگردان» میتواند به هر مکانی تعلق داشته باشد؛ چراکه یک عامگرایی در مورد آن وجود دارد؛ و شنیدن این باعث خوشحالی است.
اما «گل آفتابگردان» نمیتواند در جزیره کاپری یا هونولولو اتفاق افتاده باشد. هر شهری محله پست و سفارتخانه یا اتومبیل بارکشی که با صدای ناهنجاری جلب توجه کند ندارد؛ چیزی که فرانسیس فیلان را تبدیل به آنچه که بوده کرد. حتی تبدیلشدن به یک کاتولیک ایرلندی در آلبانی با ایرلند هم مشابه نیست.
برجستهترین شخصیتهای رمان شما جویندگانی هستند که در پی یک حقیقت یا معنا یا تجربهای ورای روزمرگیهای زندگی هستند. آیا شما متوجه تغییری در دیدگاه جهانی خود به عنوان پیآمد خلق این شخصیتها و به حرکتدرآوردن آنها در یک سری از تجربههای زندگی شدهاید؟
گمان میکنم جهانبینیام از زمانیکه کتاب نوشتم، تغییر کرد. این یک اکتشاف است. تنها چیزی که برای من بسیار جالب است هنگامی است که خود را غافلگیر میکنم. نوشتن چیزی وقتی که دقیقا بدانی چه چیزی دارد اتفاق میافتد بسیار ملالتآور است. به همین خاطر رمان از خبرنگاری برای من بسیار حائز اهمیتتر بود. تنها راهی بود که میتوانستید نمایشنامه را طولانیتر، خندهدارتر یا حیرتآور کنید.
در رمان «لگز» من بینهایت مجذوب آموزش دیدگاهها نسبت به گانگسترها شدم. هنگامی که «قمار بزرگ بیلی فیلان» را نوشتم به آنچه درباره عرفان و توافق فکر میکردم، پی بردم. احساس میکنم «گل آفتابگردان» به من شانس اندیشیدن درباره دنیایی را داد که مردم آن را بیارزش مییابند. به واقع کسی که هیچ نظری درباره آوارگی، در راهماندن یا گُمشدن بدون خانواده ندارد، اصلا به آنها فکر نکرده است. گرچه در اینباره نوشته بودم، اما جزئیات دقیقتر چنین زندگیای بیدرنگ در خیالم نمیآمد تا وقتی که به طور جدی درباره اینکه خوابیدن روی علف در شبی زمستانی، سپس یخزده بیدارشدن در گوشهای از پیادهرو، چه معنایی دارد، فکر کردم.
بصیرتی اینچنینی جزئی از چارچوب در حال پیشرفت شما در دنیا میشود. و اگر به بیماری آلزایمر و وتبرین مجال خودنمایی ندهید، میتوانید کتابهای بهتری را بنویسید. فکر میکنم که برخی از نویسندگان، بعد از به اوجرسیدن، خیلی زود اُفت میکنند. بهنظرم اسکات فیتزجرالد نمونه خوبی است. او در اواخر زندگی مشغول نوشتن کتاب جالبی به نام «آخرین قارون» بود، اما فکر نمیکنم بهتر از موفقیتش در «گتسبی بزرگ» یا «لطیف است شب» باشد.
اما اگر زنده بمانید و بتوانید جدیت خود را حفظ کنید، فکر میکنم هیچ قانونی وجود ندارد که بگوید شما قادر به لغو اعتبار آثار اولیه خود نیستید. مقاله توماس مان درباره رماننویس پرکار آلمانی -تئودور فونتانه- را به یاد میآورم، کسی که معتقد بود تا حدود سن ۳۹ سالگی دیگر تکمیل شده است. اما تا دوران کهنسالی زندگی کرد و شاهکار خود «افی بریست» را در سن هفتادوشش سالگی منتشر کرد.
من به بلوغ و رشد ظرفیت خیال اعتقاد دارم و بر اینکه رو به نزول نیستم مصر هستم و اینکه کتاب بعدی بهتر از آخری خواهد بود. این احتمال دارد یا ندارد، اما شکی ندارم که الان بیشتر از آنچه تابهحال بوده درباره چگونه رماننوشتن و معنای زندهماندن میدانم. حال آیا معیار دیگری از وجودم کمرنگ شده است و از برانگیختن ذهنم هنگامی که در موفقیتی شگرف جلوگیری میکند، نمیتوانم چیزی بگویم.
آیا توصیهای برای نویسندگان جوان، روشی برای شروع یا روشی برای مشاهده اثری دیگر همانطور که به کمال می رسد دارید؟
فکر میکنم که یک نویسنده، خانم یا آقا، باید زبان، هستی و حس مکان را کشف کند و نه اینکه تلاش کند اثرش تنها بر پایه تجربه شخصی باشد. تجربه شخصی بهعنوان یک جوان بسیار محدود است. نوشته مهمی از ویلیام فاکنر در دست است مبنی بر اینکه مشکلات کودکان ارزش نوشتن ندارد. این در نوجوانی و بلوغ جنسی زودرس هم صدق میکند. این به این معنا نیست که کودکان در رنج، موضوعات مهمی نیست، بلکه چیزی که شما نیاز دارید یک هستی و روشی برای نزدیکشدن به آن است. اگر این دو را بیابید، همهچیز شگفتانگیز میشود.
درواقع این مربوط به روشی است که آن را بیان میکنید، نه خود بیانکردن. حسی از هستی فرد و نه تجربه او است و این سرچشمهای است که در کلام ترجمه میشود. این حسی از پاسخگویی است که در تضاد با مساله است. بسیاری از آثار ادبی بزرگ درآن سطحی از پاسخگویی که جزء اصلی برخی آثار بزرگ مدرن هستند نیز قرار دارند. لئوپولد و مالی بلوم [شخصیتهای رمان اولیس جویس] به دنیاهایشان با کلامی استثنایی پاسخ میدهند. کلام نابوکوف که دیگر جای حرف باقی نمیگذارد. از کلام جان چیور دوری جویید زیرا کاری که بیرون میآید به پوچی میگراید، اما هنوز هم با آن جملات زرین میان نویسندگان ماندنیترین است.
قبلا اشاره کردید که برای پول رمان نمینویسید؛ برای چه رمان مینویسید؟
به یاد دارم در سال ۱۹۵۷ در رابطه با موفقیت جک کرواک با رمان «در جاده» در تایمز مطلبی را میخواندم. احساس کردم چیزی که میخواستم را نه در خبرنگاری بروز میدادم و نه در داستانهای کوتاهی که نوشته بودم. تصوری گیرا از هیچچیز نداشتم، بااینحال تنها روشی را که تابهحال بهکار گرفتم میشناختم که آن هم این بود که زمان و مکانی را در اختیار تخیلم برای گسترش و برای مشاهده چیزهای اطرافم قرار میدادم. همچنین احساس میکردم که نهتنها یک رمان بلکه یک مجموعهای از رمان را که داستانهایش بههم مرتبط باشد میخواهم بنویسم.
نمیدانم چگونه، اما این حس کهنه همیشه با من هست. روز بعد به جملهای که قبلا برای خودم نوشته بودم برخوردم «رمان آلبانی بزرگ.» به گذشته مربوط میشد، نمیتوانم حتی به خاطر بیاورم. خیلی قبل از اینکه «لگز» را بنویسم، حتی قبل از «کامیون جوهر». باید در اواسط شانزده سالگی بوده باشم. و این درنتیجه اولین برخورد من با تاریخ آلبانی بود.
چه احساسی دارید وقتی کتابی را به اتمام میرسانید؟
روزی را به خاطر میآورم که «گل آفتابگردان» را تمام کردم آمدم پایین و گفتم «خلاص شدم.» همسرم و یکی از دوستان خوبم آنجا حضور داشتند؛ بیشتر کتاب را خوانده بودند و پایان داستان را هم نشستند و شروع به خواندن کردند. آنطور که باید و میخواستم جوابم را ندادند. حال اینکه من داشتم به خوانندهای خیالی که چیزی را که هر نویسندهای انتظار شنیدنش دارد فکر میکردم: این بهترین اثری است که تابهحال در زندگیام خواندهام.
میدانستم اشتباهی دارم، اما نمیدانستم کجا بود؛ میدانستم که جزئیات قسمت پایانی باید خیلی پروپیمانتر باشد. هم در این فکر بودم و هم در فکر واکنش معیوب آنها. بعد از شام به طبقه بالا بازگشتم و بخش پایانی را بازنویسی کردم و اینبار یک صفحه و نیم به آن افزودم. آوردمش پایین و بعد آنها گفتند: «این بهترین اثری است که تابهحال در زندگیام خواندهام.»
نظر کاربران
جالب بود