دیوید لینچ: زندگی فیلمی ۲۴ ساعته است
دیوید لینچ نزدیک به ۱۱ سال است که هیچ اثری در جریان اصلی سینما یا تلویزیون نساخته است و حتی میتوان گفت پس از «جاده مالهالند» یعنی بهمدت ۱۶ سال است که هیچ اثر مهمی در کارنامهاش ارائه نداده است.
ایده فیلمهای شما چگونه کنارهم میآیند؟
من همیشه میگویم که ایدهها قایقران هستند. ایدهها غول پیکرند و موهبتهای عظیم محسوب میشوند. باید این موهبتهای شناور را بهدست آورید. ایدههایی که عاشقشان هستید و در ذهن جاری میشنوند. هربار من فیلمی میسازم که برگرفته از کتاب یا فیلمنامه کس دیگری نباشد همین روند برایم اتفاق میافتد. همه ماجرا درآن بر من وارد نمیشود و قطعهقطعه در ذهنم متبلور میشوند و عاقبت چیدمان این قطعات بهصورت نوشتاری کنار هم فرم و شکل داستانی میگیرند.
شما کدام را ترجیح میدهید؟
من همه انواع سینما را دوست دارم. هیچ قانونی وجود ندارد. بعضی فیلمهای انتزاعی در من جنبشی برنمیانگیزند و بعضی مرا بهصورت دیوانهواری میجنبانند. بعضی فیلمهای داستاندار خطی هیچچیز برای من ندارند درحالی که دیگر فیلمهای خطی وجود دارد که واقعا گرمم میکند. این سینماست و میلیونها عنصر دارد. برای همین است که به آن هنر هفتم میگوییم. واقعا مدیوم کاملی است پس اگر ایده خوبی پشتش باشد نمیتواند با تغییر شکل و فرم توقف کند. سینما مدیومی نیرومند، استثنایی و زیباست.
آیا شما «تی ام» را بهشکل اختیاری فراگرفتید تا بر مشکل عدمکنترل خشمتان غلبه کنید؟
خیر؛ با «تی ام» من از وجود آن آگاهی یافتم. خیلی از آدمها هستند که این نوع خشم را دارند و من نیز یکی از آنها بودم. مردم خشم خود را نگهمیدارند و آن را بر سر افراد خاصی که میتوانند، خالی میکنند و من هم خشم خودم را بر سر همسر اولم خالی میکردم. اتفاقی که افتاد این بود: من شروع کرده بودم به مدیتیشن، دو هفتهای نگذشته بود که همسرم پیش من آمد و گفت «چه اتفاقی دارد میافتد؟» من گفتم « منظورت چیست؟» و او گفت «آنهمه خشم کجا رفته؟» و او دیگر خشم مرا ندید. بیشتر مواقع وقتی که مردم شروع به مدیتیشن میکنند متوجه تغییرات درونی خود بههمان سرعتی که دیگران میبیند نمیشوند. این اطرافیان هستند که متوجه تغییریافتن فرد میشوند.
پس چرا شروع به یادگیری مدیتیشن کردید؟
من در سال ۱۹۷۳ به «تی ام» گرایش پیدا کردم. عقیده داشتم که نوع بشر میتواند دوباره آگاهی غیرمادی خود را بازیابد و این فکر داشت مرا دیوانه میکرد. شنیده بودم ما فقط پنج تا ده درصد از مغز خود را مورد استفاده قرار میدهیم. پس بقیهاش برای چه بود؟ چطور میشد بیشتر و بیشترش کرد؟ نهایت آنچه میتوان بهدست آورد چه بود؟ خیلیها میگفتند که مدیتیشن مثل آهسته دویدن یا مثل درازکشیدن در ساحل زیر آفتاب است. این نشاندهنده کژفهمی بسیار عظیمی در مورد مدیتیشن است. مدیتیشن راهی برای فرو رفتن است. فرو رفتن در عمیقترین لایههای زندگی. تعالی، کمال، تمامیت و واقعیت را میتوان در آن تجربه کرد.
از آنجا که فیلمهایتان هوشیاری بیشتری را میطلبد فکر میکنید هنرمند بهتری هستید؟
نمیدانم. شما میتوانید ایدههایی را در لایههای عمیق مدیتیشن بهدست آورید. چرا که در آن شعور رشد مییابد. مدیتیشن از شمار ابزارهایی است که هنرمند میتواند از آن استفاده کند و فکر و احساس را بههم متصل میکند. وقتی شما روی یک نقاشی کار میکنید نحوه شکلگیریاش مثل نوعی دانستن میماند و شما از کاری که میکنید لذت وافر میبرید. در فیلم هم همینطور است. این آگاهی، لذت کار را افزایش میدهد و درواقع لذت همهچیز افزایش مییابد. ایدهها جاری میشوند و حسهایی که از آن دریافت میکنید درست است و به آنچه میگذرد اشراف دارید. این فهمیدگی است که بالنده میشود و واقعا زیباست.
آیا هنوز هم زمانهایی هست که پریشانیفکر یا تشویشخاطر پیدا کنید؟
شما همچنان میتوانید بر موج خشم و نفرت سوار باشید. همهاش نسبی است. درجه آن است که کمتر و کمتر میشود بنا بر این است که درد و رنج آغاز به رفتن میکند. نوع بشر برای رنج بردن ساخته نشده است. سعادت طبیعت ماست. ما خوشحال فرض شدهایم. این کاملا امکانپذیر است که در انجام کارها از خرسندی، حقیقت واقعی، سعادت ژرف و هوشیاری و شادی محصور باشیم. وقتی که شما سعادت رو به رشدی را داشته باشید انجام کارها و لذت زندگی بسیاربسیار شدیدتر خواهد بود.
ممکن است بیشتر شرح دهید که زندگی روزانه شما چطور از آن متاثر است؟
رویداهای زندگی همان که هست باقی خواهد ماند اما نحوه مواجهه با آن قطعا بهتر میشود. تجربه فیلم «ریگ روان» میتوانست کار من را تمام کند. خیلی وحشتناک بود. من با فیلمهایم بسیار شناخته شده هستم و میدانستم که فروش خواهم کرد اما «تی ام» مرا از پریدن بالای صخره حفظ کرد. مثلی هست که میگوید«دنیا همانی است که تو هستی» تو میتوانی عینک تیره سبز کثیفی به چشم بزنی و این میشود دنیای تو یا میتوانی در اقیانوس بیکران سعادت و آگاهی خالص غوطهور شوی. خلاقیت، هوش و همه چیزهای سودبخش دیگر را تجربه کنی و عینک خوشبینی بزنی و این همان دنیایی است که در نظر تو ساخته میشود و منظرهاش بهتر است.
در اینجا باید گفت که بهنظر میرسد فیلمهای شما به دنیا با عینک تیره نگاه میکند. چرا اینطور است؟
اگر فیلمی ببینید که ابتدایش صلح و صفا باشد، اواسطش هم صلح و صفا باشد و آخرش هم به صلح و صفا ختم شود این دیگر چه جور داستانی میشود؟ داستان نیاز به مقابله و مناقشه دارد. نیاز به تیرگی و روشنی و غوغا و همه این چیزها دارد. ولی به این معنی نیست که فیلمساز هم باید رنج بکشد تا رنجی را نشان بدهد. این داستانها هستندکه باید رنج داشته باشند نه مردم.
آیا فیلمهایی بوده که شما در فیلمسازی تحتثاثیرش قرار گرفته باشید؟
هرکسی باید صدای خودش را پیدا کند. منظورم کپیبرداری نیست اما گدار، فلینی و برگمان قهرمانهای من بودهاند. «سانست بلوار»، «پنجره عقبی»، «هشتونیم» و «عموی من» اثر ژاک تاتی یا «تعصیلات موسیو هولو» و همه فیلمهای کوبریک و همه فیلمهای فلینی و محتملا همه فیلمهای برگمان. فیلمهای بزرگ بسیار زیادی وجود داشته است که من از آنها الهام گرفتهام.
آیا این فیلمها در ضمیر ناخودآگاه کارهایتان تاثیر گذاشته است؟ بهعنوان مثال میتوان گفت که مفهوم نگاه دزدانه جسمانی در فیلم «مخمل آبی» تحتتاثیر فیلم «پنجره عقبی» ساخته شده است؟
اگر اینطور باشد هم من نمیدانم. ۱۱۰ سال یا بیشتر از عمر سینما میگذرد و برای هریک از ما غیرممکن است که فیلمی بسازیم که با فیلم دیگری که در گذشته ساخته شده است مقایسه نشود. فیلم «مخمل آبی»، فیلم «مخمل آبی» است و فیلم «پنجره عقبی» هم فیلم «پنجره عقبی» است. شما میتوانید بگویید که فیلم «سانست بلوار» و «پنجره عقبی» باعث ایجاد جرقهای در ذهن من شده است؛ حتی اگر من آنها را دوست داشته باشم یا از آنها الهام گرفته باشم، خود زندگی یک فیلم ۲۴ ساعته در هفت روز هفته است و ایدهها از همهجا میتوانند بیایند و آمده شوند. دشوار میتوان گفت که آنچه عامل ایجاد جرقههای ایدهپردازی میشود سینماست؛ همهاش با هم است. میلیونها میلیون ایده است که در اطراف ما شناور است فقط باید آنها را شکار کرد.
ارسال نظر