بررسی فیلم های روز جهان
به بررسی چند فیلم روز دنیا که ارزش دیدن را دارند پرداخته ایم! یک مستند و یک اثر نسبتا نمایشی و سه فیلم نسبتا جذاب و عامه پسند را برای شما انتخاب کرده ایم.
یل کانینگهام نیویورک Bill Cunningham New York
كارگردان: ریچارد پرس. محصول ۲۰۱۰ آمریکا و فرانسه. مستند ـ زندگینامهای. ۸۴ دقیقه.
مروری بر زندگی بیل کانینگهام، عکاس مُد، که بیشتر به عکاس خیابانی شهره است و شیوهی زندگی منحصربهفردی که دارد. او را بیشتر برای صفحهی «در خیابان»اش که در روزنامهی «نیویورک تایمز» چاپ میشود و سوژهاش لباسهای مردم کوچه و خیابان نیویورک است به یاد میآورند و حضور مستمرش در طول بیش از پنجاه سال فعالیت عکاسی.
غذا خوردن با چشمها
او بیل کانینگهام است. با آن کُت آبیرنگ که به تنش زار میزند و خودش میگوید در اصل روزگاری لباس فُرم رفتگران نیویورک بوده، کنار خیابان ایستاده. هشتاد را رد کرده. چشمانش مملو از برق است. با نگاهش آدمها را دنبال میکند و هر از چندی مشتاقانه از لباسی که به تن دارند عکس میگیرد. بعضیها تهدیدش میکنند، بعضیها برایش ژست میگیرند، ولی برای او فرقی نمیکند. بیشتر از پنجاه سال است که او این کار را هر روز و هر شب انجام میدهد. بیل کانینگهام حالا برای خودش حافظهی بصریِ زندگی و تغییرِ سبک زندگی از سالهای دههی پنجاه و شصت تا ۲۰۱۰ است. مستند گرم و دوستداشتنیِ بیل کانینگهام نیویورک سَرک کشیدندرزندگی عجیبوغریب عکاس مُدی است که معتقد است: «بهترین نمایش مُد همیشه در خیابانها بوده و خواهد بود.»
کار کانینگهام بهظاهر عکاسی است اما شکل پیگیرانهی او در کارش از او یک تاریخنگار ساخته است. مردی که زندگیاش را صرف نزدیک شدن به آدمهای جامعه کرده است. اینکه مردم در واقع، و نه آن طور که مطبوعات و فیلمها و شبکههای تلویزیونی به خورد چشمان ما میدهند، چهگونه میزیند و از پس رفتار ظاهریشان در صدد بیان چه افکاری هستند. توجه به مردم از این منظر، توجه به سبک زندگیست. پس همین طور که ریچارد پرس بعد از نام کانینگهام، نیویورک را نیز به نام فیلمش میافزاید، گویی از پس آشنا شدن با زندگی بیل در حال مرور تاریخ نیویورک نیز هستیم.
اغلب سوژههای کانینگهام کسانی هستند که با اشتیاق خودشان را طوری زینت دادهاند که به چشم بیایند. مردم میخواهند بخشی از فرایند دیده شدن، ثبت شدن و جاودانگی دنیای پس از خود باشند. آنها جلوههای درونی خود را بروز میدهند تا بخشی از زیبایی دنیا را بستایند. آنها مُدل نیستند. خوشگل و خوشهیکل نیستند. اما به معنای واقعی کلمه زیبایند. جلوههای انسانی خود را با شیوهی لباس پوشیدن و آراستن خویش بروز میدهند و حتی اگر کسی مثل کانینگهام هم نباشد تا آنها را چنان که میخواهند ببیند، باز هم چیزی را از دست نمیدهند. در مقابل کانینگهام هم با لذت تعریف میکند كه برای کارش پولی نمیگیرد و برای همین هر کاری دلش خواسته، میتوانسته بکند. چه همزیستی متمدنانهای! مالکیت بر زندگی فردی و آنچه شکل معنوی و خانوادگی به خود میگیرد، پول را بیارزش میکند و در مقابل آزادی و اختیار مهمترین چیزها میشوند و ارزشمند. پس کمکاری هم در کار نخواهد بود چون با جلوههایی از عشق به رفتاری که بروز میکند، به کاری که صورت میگیرد، به تبدیل شدن زندگی به کار و برعکساش مواجهیم.
کانینگهام زندگی شخصی نامفهومی دارد: به غذا اهمیت نمیدهد. برای شنیدن موسیقی به کلیسا میرود. هیچوقت ازدواج نکرده و به فکرش هم نبوده. در ته قلبش آدمی مذهبیست اما بروز نمیدهد و با اینکه میتواند زندگی مرفهی داشته باشد، در مکانی دخمهمانند و بدون آشپزخانه و دستشویی زندگی میکند. آنچه همراه با دیدن فیلم با ما همراه میشود، ناباوری ماست از آنچه اتفاق میافتد؛ اینکه ما همین طور که کانینگهام را تعقیب میکنیم و در زندگیاش سَرک میکشیم و از خلقیاتش سر درمیآوریم، از تضاد رفتار و سکنات او با آنچه ثبت میکند شوکه میشویم. با کمی سختگیری باید بگوییم: بیل ژندهپوش است. مهمترین فلسفهی او در زندگی این است که: «من با چشمهایم غذا میخورم.» درس بزرگی که میشود از یک هنرمند بزرگ گرفت: برای ثبت آنچه دیگران هستند نیاز به شبیه شدن به آنها نیست. نباید بخشی از سوژه شد. باید سوژه را به بهترین نحوه تصویر کرد. تقابل زیباییست: بیل کانینگهام آدمی اجتماعی نیست ولی تصویرگر اجتماع است.
در وصف کانینگهام میگویند میشود سلیقهاش را با بالا و پایین آوردن دوربین به سمت چشمش فهمید. نکتهی جالبی که در پایان فیلم به شکل یک سایهی عظیم خودش را بر پیکرهی لطافت این پیرمردِ شیرین میاندازد، توجه فیلم به نگاه مستبدانهی بیل به سوژههایش است. به زبان ساده، استبداد در انتخاب آنچه خوب است؛ و جا انداختن این مهم که آنچه از چشم یک هنرمند میبینیم استبدادی است که او در انتخاب دنیای اطراف به خرج داده. هر هنرمندی در حال ساختن نگاه مستبدانهی خود به دنیاست و نباید او را برای چنین کاری مستحق بازخواست دانست. حتی خود کانینگهام میگوید که خوب میداند کاری که او میکند عکاسی نیست. تقلب است و دزدی سوژه. و با سرعت تأکید میکند: «خوب که چی؟ من اون چیزی را که میبینم و میخواهم ثبت میکنم.» (درست همان لحظهای که این حرفها را میزند با دوچرخهاش تصادف میکند!) کانینگهام همچنین توضیح میدهد که یک عکاس مُد باید در جای درست بایستد تا عکس درست را بگیرد و ممکن است وقتی همان عکس درست را هم میگیرد، زاویه و حالت درست عکس دیگری را از دست بدهد. پس به جای نگاه مستقیم باید از گوشه و کنارها عکاسی کرد. موضوع حالا دیگر بر سر احاطه است. بر آنچه اتفاق میافتد نه آنچه در ظاهر در گذر است. مثل این است که به عکاسی مُد به شکل یک سلاح بنگریم که با تمام توانش میکوشد زیبایی را زنده نگاه دارد: «مُد سلاح زنده نگاه داشتن واقعیت زندگی همه است. بدون آن نمیتوان سَر کرد. مثل کنار گذاشتن تمدن است.»
در میانههای بیل کانینگهام نیویورک تصویری ضبطشده هست از ادیتا، یکی از همکاران بیل، که در اثر شوقی وصفناپذیر و به شکلی پُرجذبه و در زمانی طولانی باله میرقصد. با اینکه به نظر میرسد این ماجرا ربطی به زندگی بیل ندارد، فیلم مکث موجهی بر این موضوع دارد و اگر خوب به شیوهی گذران زندگی بیل توجه کنید دستتان میآید كه گویی بیل تمام زندگیاش را در چنین حالت وصفناپذیر و پُرجذبهای سپری کرده. تنها چنین آدمی میتواند با خیال راحت حُکم کند: «اگر به دنبال زیبایی هستی، پیدایش میکنی».
سزار باید بمیرد Cesare deve morire / Caesar Must Die
نویسنده و کارگردان: پائولو و ویتوریو تاویانی. بازیگران: کوسیمو رگا (کاسیوس)، سالواتوره استریانو (بروتوس)، جووانی آرکوری (سزار)، آنتونیو فراسكا (مارك آنتونی)، وینچنتزو گالو (لوچو)، فابیو كاوالی (مدیر تئاتر). محصول ۲۰۱۲ ایتالیا، ۷۶ دقیقه.
فابیو کاوالی، کارگردان تئاتر، گروهی از زندانیان زندان فوقامنیتی «ربیبیا»ی رُم را برای اجرای نمایشی بر اساس جولیوس سزار شکسپیر انتخاب میکند. تمرینها در زندان انجام میشود. روز اجرا همه چیز بهخوبی پیش میرود و تماشاگران هیجانزده گروه را تشویق میکنند و این تجربه به تجربهای بسیار عمیق و تأثیرگذار در زندگی زندانیان تبدیل میشود.
جذابیت روی كاغذ
جذابیتها و نكتههای مثبت سزار باید بمیرد از روی كاغذ فراتر نمیرود. ایدة اجرای نمایش جولیوس سزار در یك زندان فوق امنیتی و با استفاده از زندانیان واقعی بسیار جذاب است اما مسألة مهم اینجاست كه از خلال این اجرا چه چیزی قرار است عاید مخاطب فیلم شود؟ تركیب موضوعهای مربوط به نمایشنامه و زندگی واقعی زندانیان به شكلی پراكنده، نامنسجم و بیظرافت انجام شده و از آن بدتر، فیلمساز پیامهایش را به شكلی گلدرشت در فیلم فریاد میزند. برای مثال در صحنههایی كه هنوز نمایش به اجرا نرسیده فیلم سیاهوسفید است و زمان اجرای نمایشنامه رنگی. البته در خلال سیاهوسفیدی، وقتی چشم یك زندانی به پوستری از طبیعت میافتد، برای لحظهای فیلم رنگی میشود تا به روترین شكل پیامش را منتقل كند. اما تیر خلاص جملهای است كه یكی از زندانیان در پایان فیلم رو به دوربین میگوید تا اگر احیاناً تماشاگری متوجه حرف اصلی فیلم نشده كاملاً شیرفهم شود. نمایشنامة بیهمتای شكسپیر آن قدر جذابیت دارد كه حتی روخوانیاش هم باعث جلب توجه میشود، اما برادران تاویانی برای فیلم كردن قصهشان نتواستهاند چیزی بر جذابیت ذاتی متن شكسپیر بیفزایند و به همین دلیل سزار باید بمیرد به فیلمی كسالتبار و ملالآور تبدیل شده است.
تن صدای كامل Pitch Perfect
كارگردان: جیسن مور. فیلمنامه: كِی كانُن. بازیگران: آنا كندریك (بكا)، بریتنی اسنو (كلویی)، آنا كَمپ (آبری)، اسكایلر آستین (جسی). محصول ۲۰۱۲، ۱۱۲ دقیقه.
بكا كه بهتازگی در دانشگاه قبول شده در آرزوی دیجی شدن است. او همان ابتدا با گروهی از سالبالاییها آشنا میشود كه یك گروه موسیقی عجیب دارند؛ آنها بدون هر گونه ساز و فقط با دهان، آهنگهای مشهور را بازخوانی میكنند و در مسابقات حرفهای، این نوع موسیقی را اجرا میكنند.
قلبهای تپلی
اگر بخواهیم برای هالیوود فقط و فقط یك دلیل برای بقای طولانیمدتش در میان هجوم همهجانبة انواع و اقسام رسانه و مولتیمدیا قائل باشیم، توانایی بینظیر رؤیاسازیاش است. هالیوود است كه میتواند از دمدستیترین و پیشپاافتادهترین موضوعها و اتفاقها رؤیا بسازد و بفروشد و حال مخاطبانش را خوب كند. تن صدای كامل فیلمی است كه دقیقاً در همین مسیر قرار میگیرد. موضوعی بهظاهر سطحی و كماهمیت همچون تلاش گروهی دانشآموز دبیرستانی برای بردن جایزة اصلی در مسابقات كنسرتهای بدون ساز، دستمایة فیلمی شده پر از انرژی، موسیقی، هیجان و احساس. درست است كه فیلم از اول تا به آخر در مسیر كلیشههای تكراری پیش میرود و گرههای دراماتیكش بهسادگی شكل میگیرند و گشوده میشوند، اما تن صدای كامل فیلمی است كه در آن مسیر مهم است نه مقصد.
در این مسیر دلپذیر است كه فیلمساز داستانش را با روانی و شیرینی تعریف میكند، فیلمش را از موسیقیهای شنیدنی پر میكند و شوخیهای ریزودرشتی (مثل شوخی عالی رفتار دخترك سیاهپوست پشت میز قمار كه از سطح فیلم فراتر است) رو میكند. شاید اگر جاد آپاتو و گروه كمدی فوقالعادهاش كه سبك نوینی را در تلویزیون و سینما ارائه كردند نبودند، هرگز چنین فیلمی ساخته نمیشد. از این لحاظ، تن صدای كامل بیش از همه وامدار ساقدوشها (پل فیگ، ۲۰۱۱) است كه شوخیهای مردانه، صریح و بیپردة آپاتویی را به دنیای خانمها منتقل كرده بود. در نهایت، تن صدای كامل با همة پیشبینیپذیریاش چنان بیتكلف و خودمانی است و كه بهسختی میشود دوستش نداشت. فیلمْ به قول آن آوازخوان چاق (كه خطاب به بقیه میگوید) در عین اینكه خیلی لاغر است، قلب تپلی دارد.
زنگار و استخوان De Rouille et d'os/ Rust and Bone
كارگردان: ژاك اودیار. فیلمنامه: ژاك اودیار، توماس بیدگَن، بازیگران: ماریون كوتیار (استفانی)، ماتیاس شونَرتس (آلن)، آرمان وِردور (سام). محصول ۲۰۱۲، ۱۲۰ دقیقه.
آلن كه سرپرستی پسرش را هم به عهده دارد، برای زندگی با خواهرش و شوهرخواهرش بلژیك را ترك میكند تا خانوادهی جدیدی تشكیل بدهد. او با استفانی كه شغلش آموزش دادن به والهاست پیوندی عاطفی برقرار میكند كه رفتهرفته عمیقتر میشود...
فقدان انگیزه
به رغم ظاهر پرجلوهی فیلم که بیش از همه گویی قرار است با شمایلی غیرمنتظره از ماریون کوتیار مخاطب را تحت تأثیر قرار دهد، و بر خلاف سابقهی کارگردان که در کارنامهاش چندین اثر ارزشمند به چشم میخورد، زنگار و استخوان فیلمی متشتت و فاقد انسجام بیانی است. برای دو شخصیت اصلی فیلم که روایت بر مبنای روابط بینشان فرازونشیب پیدا میکند، اصلیترین بعد شخصیتپردازی که عبارت از همان انگیزهسازی است، تدارک کافی دیده نشده و از همین رو اغلب کنشها و تنشهایی که بین این دو شکل میگیرد، متقاعدکننده به نظر نمیآید. بدتر از همه، فرجام داستان است که با یک انحراف اساسی از موتیف روایی اثر رقم میخورد و حادثهای که برای پسربچه پیش میآید، به رغم اجرای تکاندهندهی اودیار، ارتباط دراماتیک با موقعیتهای پیشین برقرار نمیسازد و صرفاً قرینهای سطحی برای حادثهای است که در اوایل ماجرا برای زن داستان رخ داده است. (امتیاز: ۲ از ۱۰)
پایان نگهبانی End of Watch
نویسنده و كارگردان: دیوید آیر، بازیگران: جیك جیلنهال (برایان تیلور)، مایكل پنا (مایك زاوالا)، آنا كندریك (جانِت)، ناتالی مارتینِز (گَبی). محصول ۲۰۱۲، ۱۰۹ دقیقه.
یك روز از فعالیتهای دو پلیس لسآنجلسی كه دوست و همكار هستند. شروع اتفاقهای فیلم از جایی است كه این دو با نیروهای تبهكاری روبهرو میشوند كه قدرتمندتر از نیروهای پلیس هستند...
پلیس خوب
بر خلاف الگوها و کلیشههای رایج در بسیاری از فیلمهایی که داستانشان دربارهی گروهی از افسران پلیس است، اینجا دیگر خبری از پلیس فاسد نیست و برعکس، صحبت از این است که پلیسها (یعنی دو شخصیت اصلی داستان) تا چه اندازه وظیفهشناس و فداکار هستند. چنین رهیافتی پتانسیل فراوان دارد برای اینکه فیلم تا حد یک اثر شعاری سقوط کند، اما در مورد پایان نگهبانی چنین اتفاقی نمیافتد. اگرچه در چند فصل پایانی تا حدی مایههای سانتیمانتالیستی از سطح کار بیرون میزند، اما فیلم در کلیت خود، واجد لحن و ساختاری است که مخاطب را با اثر درگیر میسازد؛ مانند استفادة فیلمساز از عنصر دوربین متحرک و روی دست که به دلیل ارجاع درونمتنیاش، در بافت ماجرا جا افتاده و تبدیل به شاخصی فرمی در طول روایت میشود.
نظر کاربران
از کی تا به حال فیلمهای سال 2012 شده فیلمهای روز دنیا ؟!