راه های نویسنده شدن: سر و سامان دادنِ یادداشت ها
می خواهم برایتان از فلسفه ذن نقل قولی کنم: به یادداشت هایتان سر و سامان بدهید تا نیازی نداشته باشید بهشان رجوع کنید.
برای هر کدام از موارد مهم فهرستتان یک پوشه درست کنید
وقتی مهم ترین بخش ها را انتخاب کردید، می توانید برای هرکدام یک پوشه درست کنید و بهترین مواد و مصالحتان را براساس آن ها دسته بندی کنید. بسیاری از نویسنده ها به بسیاری از دلایل برای نگهداری مهم ترین مواد و مصالحشان با استفاده از مهارت های پیشرفته فنی، فایل های الکترونیکی درست می کنند و مواد و مصالح کارشان را به این فایل ها منتقل و به این ترتیب آن ها را مدیریت می کنند. آن ها به خوبی از ارزش «پشتیبانی کردن» فایل هایشان در برابر فجایع کامپیوتری به وسیله ساختن شبکه ای امن مطلع هستند.
اسم ده بخش مهم کارتان را روی کارت های راهنما یادداشت کنید
همین ده ثانیه پیش، مطلب خیلی جالبی درباره واژه راهنما یاد گرفتم؛ این واژه در زبان انگلیسی از کلمه ای یونانی به معنی انگشت اشاره مشتق می شود. بنابراین یک کارت راهنما، به طور تمثیلی، به مقصدی اشاره می کند که دارید به سویش حرکت می کنید و چیزی که می خواهید پیدایش کنید. (تا همین لحظه، من هیچ وقت به شباهت انگشت اشاره و کارت راهنما فکر نکرده بودم.)
برای این که بتوانید به یک پروژه بزرگ مسلط شوید، لازم است یک فهرست راهنما یا فهرست مطالب برای داستانتان درست کنید و روی هر بخش اسمی بگذارید. من هنوز کارت های راهنمایی را که در سال ۱۹۹۶ برای یک داستان دنباله دار بیست و نه قسمتی به نام «سه جهان کوچک» ازشان استفاده می کردم، نگه داشته ام. مجموعه ای است از ۱۲۹ کارت. و چون [آن کارم] داستان بود نه گزارش، عناصر ساختاری بنیادینش صحنه ها بودند.
من ساعت ها و ساعت ها صدها صفحه یادداشت مربوط به مصاحبه های پیاده شده را می خواندم و هر وقت به صحنه ای بر می خوردم، برایش یک کارت درست می کردم و روی آن شرح مختصری از آن صحنه را می نوشتم: «جین در اتاق بیمارستان می فهمد که مایک ایدز دارد.» آدرسی هم برایش می گذاشتم که به محل اختصاص داده شده به آن کارت در پوشه هایم اشاره داشت: «خ 27»؛ معنایش این بود که می توانستیم یادداشت های مربوط به این صحنه را در صفحه 27 پوشه «خ» پیدا کنم. براساس تصمیم گیری های مهم شما در طول مسیر، تعداد کارت ها زیاد و کم می شوند. هر تصمیم یک تجربه است و کارت های راهنمای شما قرارداد نیستند. آزادیتان کماکان محترم و پابرجاست.
با کارت هایتان بازی کنید تا به نظمی معنادار برسید
کارت هایتان را بچینید روی فرش یا روی تابلوی اعلانات نصبشان کنید. یک نظم منطقی را در آن ها جست و جو کنید؛ طوری که همه قسمت ها خوب تویش جا بیفتند. همیشه این امکان را دارید که بعدتر نظرتان را عوض کنید. اگر دارید مثلا یک داستان می نویسید، برای شکل دادن به ساختار روایت باید از عناصر زمانی استفاده کنید.
شاید در نهایت کارم را با نوشتن سی یا چهل جستار درباره نویسندگی یا قواعد دستور زبانی به پایان برسانم که همه شان را- بدون این که بر اساس محتوا یا درونمایه تفکیک کنم توی یک جعبه بزرگ می ریزم. کارت های راهنما وارد می شوند. برای هر کدام از جستارها یک کارت خلاصه نویسی درست می کنم، بعد به خودم می گویم: «خب، سی تا استراتژی نویسندگی دارم که هر کدومشون روی یه کارت نوشته شدن.
پوشه شماره یک و کارت شماره یک را بیرون بکشید
بالاخره از یک جا باید شروع کنید به نوشتن. شاید قبل از این که کارتان به پایان برسد، بخش یک تبدیل شود به بخش سه، اما سعی کنید کارت ها را نگه دارید تا ببینید به کدام سمت هدایتتان می کنند. شاید بخواهید بروید سراغ یک گام اولیه که نوشتن مقدمه ای برای پروژه تان بدون رجوع به هیچ کتاب و پوشه و کارتی است. این می تواند محکی شگفت انگیز برای شما و روش کارتان باشد. اگر با گردآوری شروع کردهاید و حالا دارید مواد و مصالحتان را سازمان دهی می کنید، در هر گام این مسیر، بیشتر درباره موضوعتان خواهید دانست. می خواهم برایتان از فلسفه ذن نقل قولی کنم: «به یادداشت هایتان سر و سامان بدهید تا نیازی نداشته باشید بهشان رجوع کنید.»
برای داستانتان یک شرح ماموریت بنویسید
برای خودتان در یادداشتی بنویسید که از کارتان چه خواسته هایی دارید. می خواهید به چه نتیجه ای برسید؟ قبل از این که دقیقا تصمیم بگیرید چه چیزی را می خواهید در داستانتان وارد کنید، به این فکر کنید که می خواهید خواننده از آن چه دریافت و برداشتی داشته باشد.
چنین گزارشی [حتی] می تواند در خود کتاب هم به عنوان مقدمه یا موخره حضور پیدا کند. نوشتن چنین گزارشی در اول کار به شما کمک می کند تا فرضیه تان را هم مجک بزنید. اگر به اندازه کافی درست از آب درآمد، می تواند راهنمایی باشد برای این که چطور بقیه کتاب را سازمان دهی و اجرا کنید.
این به عنوان مثال مقدمه کتاب «مجنون» نوشته پت ارلی است:
«هیچ نمی دانستم.
من بیشتر از سی سال کار روزنامه نگاری کرده ام، گزارشگر واشنگتن پست بوده ام، درباره جنایت و مکافات و جامعه چندین کتاب غیرتخیلی نوشته ام که بعضی هایشان جوایزی برده اند و حتی پرفروش شده اند. با قاتل ها و جاسوس ها، قاضی ها و دادستان ها مصاحبه کرده ام و همیشه در جست و جوی حقیقت بوده ام و تلاش می کرده ام آن را مطرح کنم تا خواننده ها بتوانند خودشان آدم ها و رویدادها را ببینند و بتوانند بفهمند که یک اتفاق نه فقط «چرا»، که «چگونه» رخ داده.
اما همیشه از بیرون به درون نگاه می کردم. هیچ نمی دانستم اگر از درون به بیرون نگاه کنم، موضوع چگونه به نظر خواهدرسید. تا این که معلوم شد پسرم، مایک، بیماری روانی دارد.»
آن چه آمد، هم داستانی شخصی و هم گزارشی درخشان است؛ نگاهی به رفتارهای وحشتناک ما با بیماران روانی در جامعه امریکایی، به همراه جهت دهی هایی برای اصلاحات. ارلی می نویسد: «امیدوارم این کتاب نور خوبی روی مسئله بیندازد و آن را شفاف تر کند. امیدوارم برایتان الهام بخش عمل باشد، چون داستان هایی که اینجا گفته شده اند در این روز و روزگار بسیار فوق العاده اند و ارزش توجه را دارند. اگر چنین اتفاقی توانسته برای خانواده من رخ دهد، برای شما هم می تواند اتفاق بیفتد.»
روی پیتر کلارک
نظر کاربران
جالب بود