روزنامه اعتماد - علی مطلب زاده: ششمين نمايشگاه خطنگارههاي ابراهيم حقيقي با عنوان «نقش غلط» اينروزها در گالري «آ» در حال برگزاري است. حقيقي جديدترين خطنگارههايش را بر اساس اشعار حافظ كار كرده و در آن بر اساس همان شيوه آشنا در نمايشگاههايش بيستوچند تابلو را به نمايش گذاشته است، اما سابقه اين اسم به سال ١٣٧٢ و آثاري برميگردد كه حقيقي آنها را براساس اشعار شاعران معاصر كار كرده بود.
او بعدتر نمايشگاهي را بر اساس اشعار حافظ كار كرد و در ادامه به سراغ اشعار مولانا و خيام هم رفت. تكنيك حقيقي براي آثارش در اين سالها اكرليك روي بوم است و در كارها از چاپ ديجيتال هم استفاده ميكند و با اين حساب جديدترين آثارش را به گفته خودش ميتوان در ادامه كارهاي قبلي او دانست. نكته قابل توجه در اين خطنگارهها عدم تاكيد حقيقي روي خوانده شدن اشعار است.
او براي اين كار دلايل خودش را دارد كه در اين گفتوگو بعضي از آنها را خواهيد خواند. اما خطنگارههاي ابراهيم حقيقي قرار است همچنان ادامه پيدا كنند. او اينروزها اشعار نيما را نشان كرده و روي آن فكر ميكند، در اين بين اشعار سعدي و ابتهاج هم هستند تا در ادامه چه پيش آيد. حقيقي در اين بين عكاسي را هم به عنوان يكي از دغدغههايش ادامه ميدهد. موضوع گرافيك كه مربوط به كار اوست و جاي خود را دارد. فعلا برگزاري نمايشگاه «نقش غلط» بهانهاي شد براي گفتوگو با ابراهيم حقيقي كه در ادامه ميخوانيد.
نخستين سوالي كه بعد از ديدن كارهاي اين نمايشگاه به ذهن ميرسد انتخاب عنوان آن است. چرا «نقش غلط» به عنوان نام اين نمايشگاه انتخاب شد؟ آيا همين معنايي كه در شعر حافظ بوده فقط مدنظر شما بود يا دليل ديگري هم براي اين انتخاب وجود داشت؟
بعد از نمايشگاه خيام شعرهايي را از حافظ، سعدي، مولانا و نظامي جمع كردم. در پي اين بودم كه اينبار در شعرها دنبال كلمه نقش و خيال؛ دو عنصري كه در شعر و نقاشي مشترك بودند، بگردم. بخش عمدهاي از اين مجموعه شامل شعرهاي حافظ شد. ديدم كه همين شعرها بسنده ميكند تا فقط به حافظ بپردازم و از قضا نخستين كاري هم كه شروع كردم همين شعر حافظ بود؛ گفتي كه حافظ اين همه نقش و خيال چيست/ نقش غلط مبين كه همان لوح سادهايم. من هم ترجيح دادم عنوان نمايشگاه را هم بر مبناي همين شعر بگذارم. روايتهاي پنهاني كه در شعرهاست برايم جذابيت داشت.
نخستين اتودي كه زدم روي بافتي شبيه سنگ بود. براي شروع قصدم اين بود كه كارها روي بستري به شكل سنگ و لوح اجرا شوند. بعدتر راه ديگري در اين آثار باز شد و رنگ طلايي خودش را نشان داد و بنابراين آن پنج شش كاري را كه در سري اول كار كرده كنار گذاشتم و اصلا در اين نمايشگاه به نمايش در نيامدند.
روايت شخصي شما از چه زماني وارد ماجرا شد؟ شخص ابراهيم حقيقي چه چيزي به اشعار حافظ اضافه كرد؟
من همان شيوهاي را ادامه دادم كه از نمايشگاه خطنگارههاي چهارم و اشعار مولانا آن را يافته بودم. بخشي از اتودهايم را در اين نمايشگاه هم ميبينيد. روي كاغذ كاهي با قلم مينويسم و بعد اسكن ميكنم و آنها را بزرگ ميكنم كه بافتي كه ميخواهم، پيدا شود. در نمايشگاه خيام هم همين كار را كردم و اينجا هم همان تداوم است. لغت نقش و خيال به من محملي داد تا دنبال تصوير بگردم.
شروع كردم به جمع كردن آنها و بنابراين از نقش سفالهاي دوران سلجوقي كه خيلي دوستشان دارم گرفته تا عكس خودم در بچگي، عكس پدرومادرم، عكسهاي قديمي دوران قاجار، دستنوشتهها، نقاشيهاي نقاشاني كه آنها را دوست دارم مثل شاگال، بوتيچلي و لوترك در اين مجموعه حضور پيدا كردند. نقشهاي ديگري از جمله نقشهاي علوم كتابهاي قديم و نجوم و دستنوشتهها و صور فلكي هم بودند كه بنا بر رفتاري كه كارم ايجاب ميكرد يا گاهي اوقات به خاطر مفهوم از آنها استفاده كردم.
اتودهايي كه من ديدم خيلي مفصل بود. يكسري محاسبه و اينها هم در كنار اتودها ديده ميشد...
آن محاسبهها براي اين است كه در وقت اجراي كار راحتتر باشم. اتودهايم را از دستنوشتهها اسكن ميكنم در كامپيوتر با آنها كار ميكنم. گاهي پيش ميآيد كه هفت يا هشت بار يك شعر را مينويسم كه به آن تركيبي كه ميخواهم برسم. اين تركيب كه پيدا شد اتود اول كار را در كامپيوتر و با نرمافزار اجرا ميكنم. بعد رنگها تعيين ميشوند. در اين مرحله جايگاه اين رنگها را روي بوم با همين محاسبهها تعيين ميكنم. نقشههايي كه شما ميگوييد براي همين كار هستند.
در روز افتتاحيه اين نمايشگاه به عدم تاكيد بر خوانده شدن اين نوشتهها در آثار اشاره شد. خود شما اين موضوع را قبول داريد؟
خيليها گفتند اينطور شده و من هم تصديق كردم. البته بدم هم نميآيد كه اينطور شود، آن هم به اين دليل كه نقاشي مديومي جدا از ادبيات است. درست است كه من همچنان گير و گرفت خوشايندي با شعر دارم و از آن تغذيه ميكنم، اما هيچ بدم نميآيد كه مستقل شدن اين نقاشي و ادبيات اتفاق بيفتد و فقط مفاهيم شعر و عصاره آن باقي بماند.
اما تاكيد اصلي همچنان روي نقاشي بودن اثر است؟
خودم سعي ميكنم اينطور باشد. فكر ميكنم در آن صورت از گرافيك دورتر ميشود. گرافيك به سبب خصلتش ميتواند روايتگر يك محتوا يا شعر باشد، اما نقاشي لزوما روايتگر مستقيم آن مفاهيم ادبياتي نيست.
در بعضي از آثار ميشود برخورد ديگري را ديد. در اين كارها از نوشتههايي كه خوانايي دارند مثل همان دستنوشتهها و و متون كتاب استفاده شده است. علاوه بر آن احساس ميشود به عمد بعضي از كلمات شعرها كاملا خوانا نوشته شده است. به نظر ميرسيد كه اين رفتار كاملا عمدي است؟
بله. اين نتيجه همان رفتار گرافيكي است كه در نهايت خوانده شدن نوشته روي كل اثر تاثير ميگذارد. به عقيده خودم همينطور است و اين نظر درست است. كلمههايي كه در شعرها خوانايي دارند در نقش كليد عمل ميكنند و خيليها كه با شعر حافظ مانوس هستند ميتوانند آن را متوجه شوند. اين روشي است كه در سياهمشقهاي خوشنويسهاي قديمي ما هم بوده است. اين سياهمشقها يك محمل آغازي از شعر دارند اما تركيببندي تازهاي درست ميكنند و شما وقتي كليد آن را پيدا كنيد شعر را هم متوجه ميشويد و معنياش را ميفهميد.
با اين حساب اين كارها را اينطور ميتوان خلاصه كرد؛ تركيبي بين عناصر تصويري موجود در تاريخ هنر و ادبيات مخصوصا شعر كه از هر بخش تكههايي انتخاب شده است. قاعده نظمدهنده به آن هم علاقهمندي شخص شماست نسبت به اين فرمها...
نه لزوما با اين نظمي كه شما ميگوييد. من نگشتم چيزي را براي كارم پيدا كنم. در حقيقت دوستداشتنيهايي را كه در ذهنم داشتم از شعر كه قطعا حافظ يكي از آنهاست و تصوير با هم تركيب كردم. اينطور نميشود گفت كه بايد حتما به تاريخ هنر هم نگاه كرده باشم. من فقط دنبال نقشهايي بودم كه دوست داشتم.
اين سوال را از اين بابت پرسيدم كه چنين رفتاري را در عكسهاي شما هم ميتوان ديد. در عكسها تلفيق فضاي هنر ايراني را با فرمهايي امروزي شاهد بوديم. در يكسري از عكسها آينهها كار تلفيق را انجام ميداد و در يك سري هم كادرهاي رنگي. اين تلفيق را در خطنگارههاي شما هم حس كردم...
به هر حال اگر اينطور باشد من هم خوشحال ميشوم و اينطور فكر ميكنم كه توانستهام روايتي درست و شخصي را از چيزي كه در ذهنم است داشته باشم. بعضيها هم بودند كه اين پيدايي را كه گفتيد نديدند. مثلا شخصي ميگفت اين كارها اصلا ربطي به آن عكسهاي آينه ندارد، در صورتي كه من ربطش را خودم متوجه ميشوم.
در تاريخ نقاشي ايراني همواره مساله فاصله گرفتن از ادبيات يا نزديكي به آن مطرح بوده است. وقتي صحبت از شعر باشد با توجه به نمونههاي آثاري كه سراغ داريم بيشتر شاهد يك تصويرسازي هستيم تا نقاشي. به نظر ميرسد در كارهاي شما عكس اين ماجرا اتفاق افتاده است. در بخش عمدهاي از اين آثار لزوما نزديكي فضاي كار به شعرها مطرح نيست و در كليت با نقاشياي طرف هستيم كه ميتواند مستقل عمل كرده و به يك متن بيروني هم اشاره نداشته باشد. خود شما به تعيين مرزي بين ادبيات و نقاشي در كارهايتان قايل هستيد؟
ترجيح من اين بوده كه اين آثار تبديل به تصويرسازي نشود، چرا كه معتقدم ادبيات مخصوصا شعر فارسي را نميتوان تصوير كرد. غير از اين تصوير كردن شعر حافظ هم سختيهاي خودش را دارد. شايد بتوان تعدادي از شعرهاي سعدي را كه در آنها ايماژي درون محتوا موجود است تصوير كرد اما در شعر حافظ چنين ايماژي نداريم.
تصويرسازيهايي كه بر مبناي اين شعرها شده شامل رفتارهاي پيش پا افتاده و غلطي است كه بعضي از مينياتوريستهاي نهچندان قديمي ما هم آن را انجام دادهاند و نمونه آنها را ميتوانيد در ديوانهاي حافظ كه منتشر شده ببينيد. اما حق شعر به اين صورت هيچوقت ادا نميشود. من اصلا معتقد به تصويرسازي مستقيم به نام نقاشي براي شعر نيستم، اما از طرفي هم با اين شعرها درگيرم تا بتوانم به آن بخش از روحشان كه هنوز با من در ارتباط هستند شكل نقاشانهاي بدهم.
اگر در اين درگيري موفق هم نشوم نگران نيستم چرا كه ممكن است اين نقاشي به صورت مستقل و جداگانه دچار سرنوشت بهتري شود. نقاشي با نمايش تفاوت زيادي دارد. نمايش لازم است كه به ادبيات نمايشي متصل باشد، مگر گونهاي از آن كه به ادبيات هم كاري ندارد و به صورت بداهه بازي ميشود. نقاشي اينطور نيست و بنابراين گاهي ميتواند وابسته باشد و گاهي هم نه...
مساله اينجاست كه اين عدم بداهگي در كارهاي شما هم حس ميشود. در اين آثار همهچيز حساب شده است...
در مورد اتودها بله، آنها تفكر شده هستند. چرا دروغ بگويم؟ من يك گرافيستم و اين در كارم بر هر چيزي غلبه ميكند.
پيش آمده در زمان اجراي كار اتفاقي بيفتد و شما آن را نگه داريد يا تقويتش كنيد؟
در رنگ زدن روي بوم اين اتفاق افتاده. وقتهايي شده كه اين رنگ با اتودي كه در كامپيوتر زده بودم تفاوت پيدا كرده است. مثلا اگر به سورمهاي فكر كرده بودم در نهايت به خاكستري يا سياه تبديلش كردهام. گاهي اوقات نتيجه خوب شده و گاهي اوقات هم جواب نگرفتم و كار را كنار گذاشتهام.
در نمايشگاه شما يك نمونه كار به اين شكل ديدم؛ دو كار كنار هم كه يك شعر روي آن بود و رنگ آبيهاي پسزمينه تفاوت داشت...
اين دو كار به همان تمرين بافت كه گفتم مربوط ميشوند. يكي از كارها روي چوب كار شده و ديگري روي كاغذ چروكخورده. چون اتودها را در اين نمايشگاه به نمايش گذاشتم اين دو كار را هم در كنار هم آوردم تا بيننده مسير طي شده را هم ببيند.
رنگهايي كه در اين آثار ميبينيم چقدر شخصي است؟ به نظر ميرسد كه طلاييها بيشتر شخصي باشند...
در مورد طلاييها عمد دارم. نگارگري كهن ما و فرهنگمان به رنگ طلايي خيلي متكي است كه در حقيقت از دوران اسلامي و همزمان با مفهوم كيمياگري ميآيد. دنبال طلا گشتن از كيمياگري ايراني آغاز ميشود و جواب به اين سوال كه آيا ميشود گوگرد و مس را به طلا تبديل كرد؟
من عقيده دارم ميشود. هنرمند ما، شاعر ما و نگارگر ما اين كار را كرده است. با اين حساب ديگر طلا به واسطه ارزش مادياش در هنر ما ارزش پيدا نميكند. طلا يك مفهوم است. همان مفهوم ازل و ابد، پايداري و جاودانگي كه همان ذات زندگي است گرچه مرگ براي آدمها حضور دارد براي كل هستي كه وجود ندارد. بنابراين من طلا را به عمد در كارهايم آوردم و شخصي نيست. اين رنگ متعلق به ادبيات است و من تصاحبش كردم.
در اين مجموعه چه بخشي را ميتوان گفت كه شخصي است و مستقيما از درون شما ميآيد؟ آن ابراهيم حقيقي نقاش را در اين كارها كجا بايد ديد؟
نميدانم. براي اينكه دروغ نگويم يا غلط نگويم يا ادعايي در اين مورد نشود، ترجيح ميدهم ديگران بگويند و من بشنوم. من دلم ميخواهد منتقدي- اگر داشته باشيم و من اميدوارم داشته باشيم- نگاه كند و در اين مورد بگويد. بيايد سيرِ اين خطنگارهها را شرح بدهد و برفرض بگويد حقيقي اينجا را درست رفته و در اينجا اشتباه كرده است. من اگر خودم بخواهم در موردش حرف بزنم به اين دليل كه هنوز درگير خود كار هستم نميتوانم.
تازه وقتي كه اين آثار در نمايشگاه به نمايش درميآيند من در حرفها و نگاه مخاطب ميفهمم كه چه كردم يا چه بايد ميكردم و چه نبايد ميكردم. اينها را براي قدمهاي بعدي لازم دارم. همه ما ميگوييم با مخاطب كاري نداريم، اما مطمئنا حرف كسي كه حرفهاي اين كار است تاثير دارد. من ترجيح ميدهم اين نگاه از جانب ديگري باشد تا خودم از آن تعريف كنم و حرف بزنم.
فكر ميكنم اين آثار را در دو نقطه بتوان به شكل نقاشي ديد و نه لزوما يك خطنگاره يا كاري گرافيكي. اين دو نقطه به نظر من رنگگذاري و بافت هستند. به نظر ميرسد در اين آثار به جز چند اثر، بافت هنوز كاركرد اصلياش را پيدا نكرده و اين انتظار ميرفت كه در بعضي از كارها تجربههاي ديگري امكان رخ دادن داشت. مثلا در تعدادي از كارها روي فرمها با رنگ پوشيده شده و اين اتفاق در كارهاي ديگري با كاغذ پوستي افتاده است. من بهشخصه ايجاد بافت را با يك شيء بيروني ناشي از يك برخورد لحظهاي با اثر و به نتيجه رساندن آن ميبينم و ايجاد آن را با لايههاي رنگي حاصل يك برخورد نقاشانه و آزمون و خطا...
درست ميگوييد. به جز چند اثري كه قبلا به آن اشاره كردم و در اين نمايشگاه به نمايش نگذاشتم. از پارچه تنظيف و ژسو هم براي ايجاد بافت استفاده كردم. در مورد آن كارهايي كه از كاغذ پوستي استفاده كردم اتفاق ديگري افتاد. بعد از اينكه اين شش كار تمام شد متوجه شدم كه آنها خيلي سنگين شدند. طوري شده بودند كه من خيلي دوستشان نداشتم. اين موضوع اذيتم ميكرد. در نهايت به دو راه فكر كردم؛ يكي اينكه دوباره آنها را تكرار كنم چرا كه بايد كمرنگتر اجرا ميشدند يا اينكه قيد نمايششان را ميزدم. اين فكر چند شب آزارم ميداد.
بيدار ميشدم و به كارها نگاه ميكردم تا اينكه يك شب يكي از آنها را برداشتم و شروع كردم به كاغذ پوستي چسباندن و پنهان كردن آنچه ميخواستم. لايه لايه اين كاغذها را چسباندم و بعد كه خشك شدند ديدم حالا ميشود روي آن دوباره رنگ اضافه كرد. من اين لايهها را در حقيقت به قصد پوشاندن و پاك كردن اضافه كردم اما خودشان در نهايت تبديل به يك فضاي نقاشانه ديگري شدند. خود من حس اين كار را دوست داشتم. همانطور كه گفتيد يك رفتار نقاشانه است كه حس آن هم نقاشانه است و از تخريب شروع شد.
برخورد مخاطب با مجموعه اخير خطنگارهها چطور بوده است؟ مخاطب كدام كار را بيشتر پسنديده و از كداميك از اين آثار استقبال بيشتري شده است؟
از دو نمونه خيلي استقبال شد. يكي همين كارهاي طلايي بود و ديگري هم آنها كه رنگ قرمز پري داشتند. عدهاي هم بودند كه آبيها را دوست داشتند. از قضا بازخوردي روي اين كارهايي كه با كاغذ پوستي بودند نديدم. شايد چون آنها را دوست نداشتند يا خيلي با آن اُخت نشدند.
من فكر ميكنم آنها وجه تزييني را بيشتر مدنظر داشتهاند؟
دقيقا. ولي خود من اين كاغذ پوستيها را بيشتر دوست دارم چرا كه واقعا نقاشانه هستند.
قراري بر ادامه مجموعه حافظ هست؟
نه. يادداشتهايي از اشعار نيما دارم كه پيش از پرداختن به آنها بايد اين نمايشگاه را برگزار ميكردم. يادداشتهايي هم از اشعار سعدي و ابتهاج دارم اما خودم به اين فكر كردم كه نيما را جلوتر بيندازم. در همين چند روزي كه از نمايشگاه «نقش غلط» گذشته، فكر كار روي شعرهاي نيما هجوم آورد و شروع كردم به خيالپردازي.
آن مجموعه هم تاكيدش روي تصاوير و كليدواژهها خواهد بود؟
ترجيح من اين است كه باز هم از خوانايي شعر دور شوم، يا اگر جايي هم خوانايي وجود داشته باشد تنها در حد يك ارجاع به شعر باشد. واقعيت اين است كه همه ما اين شعرها را ميشناسيم. فرض كنيد من تنها بنويسم «هست شب» و همين كفايت ميكند تا مخاطب بداند كدام شعر نيما مدنظر است.
چه دليلي باعث شد تا براي خطنگارهها به سراغ اشعار شاعران برويد و آن را در طول اين سالها ادامه بدهيد؟
راستش را بخواهيد من معتاد شعر خواندن هستم. علاوه بر اين دلم ميخواست همچنان كنار اين خطنگارهها كه از سال ٧٦ شروع شد باشم، آن را ورز دهم و كار كردن با آن را ادامه دهم. علاوه بر اين به خاطر اينكه با خط و ادبيات در كار گرافيك طرف هستم ناگزيرم در حوزه شعر و ادبيات همچنان حضور داشته باشم. مگر اينكه تصميم بگيرم آن را كامل كنار بگذارم و فرضا فقط نقاشي كنم. هنوز چنين قصدي ندارم.
چه چيزي باعث ميشود نقاشي را انتخاب نكنيد؟
واقعا هنوز گرفتاري خوشايندي با شعر دارم.
در آثارتان مرز اجرا به شكل خطنگاره و عكس چطور تعيين ميشود؟ چه چيزي باعث ميشود در نهايت اثري را به شكل خطنگاره ارايه كنيد و ديگري را به شكل عكس؟ تفكيك اين دو چطور اتفاق ميافتد؟
اين دو كارهايي هستند كه آرامم ميكنند. هر وقت سفر ميروم دوربينم بايد كنارم باشد و غيرممكن است بدون دوربين جايي بروم. يكي از كابوسهايم كه گاهي به خواب شب كشيده ميشود گم كردن دوربينم است. هنوز هم اين خواب را ميبينم كه در جايي هستم با منظره بسيار زيبا و حيرتانگيز اما دوربينم نيست. عكسها براي من پركننده چنين بخشي هستند. اين موضوع در طول اين سالها به چندين هزار عكسي تبديل شده كه تا به حال گرفتهام و اگر گاهي اوقات هوس كنم نمايشگاهي از آنها هم ميگذارم.
نقاشي كردن يا خطنگارهها هم بهانه و راهي است براي فرار كردن از سفارشهاي روزمره گرافيك كه در آنها مشتري يا سفارشدهنده و حتي خود سفارش منتظرند تا كار آماده شود. پشت اين رفتار نقاشانه يا خطنگاري كردن سفارشدهندهاي نيست، هيچكسي هم منتظر نيست تا آن را تحويل بگيرد و پرداختش را بكند و بزند زير بغلش و برود. وقتي اين كارها را انجام ميدهم آسودگي خيال بيشتري دارم. راحت كار ميكنم و اگر خراب هم شد آن را نشان كسي نميدهم.
درستترش ميشود اينكه خودتان به خودتان سفارش ميدهيد؟
بله و خيلي هم لذتبخش است.
به خودتان سخت هم ميگيريد ؟
نه. من فكر ميكنم نقاشها واقعا آدمهاي خوشبختي هستند.
دقيقا، زندگيشان باب ميلشان است...
وقتي كه نقاشي ميكنند عشق زيادي ميكنند و اين واقعا لذتبخش است. تازه اگر شانس بياورند و كارهايشان هم فروش برود بابتش پول هم ميگيرند. خب، اينها همهاش لذتبخش است.
خود شما هم به اين موارد فكر ميكنيد؟ مثلا فروش كارتان؟
وقتي كار ميكنم اصلا به اين چيزها فكر نميكنم. موقع كار فقط همين نقاشي كردن است كه به من لذت ميدهد.
يك موضوعي كه در اين خطنگارهها برايم جاي سوال داشت اين بود كه قطع اين كارها چطور تعيين ميشود؟
براي من لااقل شكل بيروني واقع شدن مصرع و بيتي كه نوشتهام و به سامان رسيده تعيينكننده قاب است. همين شكل بيروني من را راهنمايي ميكند كه به اصطلاح چه مقدار كشيدگي و بزرگ شدن داشته باشد. نسبتهايي كه من انتخاب كردهام يك به دو، دو به سه يا نسبت مربع بود. من هيچوقت ابعاد طولي را در نظر نميگيرم. براي من نسبت طول به عرض مهم است.
با اين حساب اين قطع ايدهآل از نظر شماست، اما ميتوانست كوچكتر يا بزرگتر هم باشد؟
قطعا ميتوانست كوچكتر يا بزرگتر هم باشد اما براي من نسبتهايي كه عرض كردم مدنظر بود.
به نظر ميرسد مخاطب غيرايراني در مواجهه با اين آثار نتواند آن ارتباط مورد نظر را بين تصوير و معنا از شعر فارسي برقرار كند. اين موضوع يعني فهم مخاطب غربي براي شما دغدغه نبود؟
من خودم هم بدم نميآيد تا از نگاه مخاطب غيرايراني اينگونه كارها را بيينم؛ اينكه آنها در اين آثار چه چيزي ميبينند. آنها نميتوانند شعر را بخوانند يا حتي اين احتمال وجود دارد كه اصلا حافظ را هم نشناسند يا اگر شناختي هم هست بر اساس بعضي از ترجمههايي است كه فشرده يا جان آن شعر را بيان ميكند. طبيعتا ما لذت مضاعفي را به واسطه زيباييشناسي خود شعر و فونتيك كار و درك معنا و كلام، دوپهلو بودنها و ايهامها و ابهامهايي كه در اشعار هست، ميبريم. واقعا دلم ميخواهد بدانم يك غربي چه دركي از فرم اين خطها ميتواند، داشته باشد.
قطعا خط فارسي با توجه به زيباييهايي كه دارد از منحنيهاي زياد گرفته تا پيوستگي واژهها به همديگر حامل يك پيام بصري در تعريف كلي حوزه تجسمي هم هست. تركيب آن با تصويرها، نقاشيها و تصويرهاي ديگر هم اين پيامها را بيشتر ميكند. اميدوارم يك روزي اين اتفاق بيفتد و نظر مخاطب غربي را هم بدانم. قرار است تعدادي از اين آثار را براي چند نمايشگاه بفرستم و همين باعث ميشود نگاه يك غربي به آنها و اينكه روح ايراني در آن وجود دارد يا نه را بدانم. من خودم نظري در اين مورد ندارم...
من فكر ميكنم بخشي از ماجرا آنجا دچار مشكل شود. غربيها سابقه و تصوري كه از اين شكل كار دارند نقاشيخط است. اين نگراني را نداريد كه چنين برداشتي از كارهايتان شود و آنها در زيرشاخه نقاشيخط قرار بگيرند؟
نميدانم، چرا كه اصلا به اين موضوع فكر نكردم. خود من براي پرهيز از گفتن نقاشيخط از سري اول اين كارها اسمشان را خطنگاره گذاشتم. در حقيقت ميخواستم نقاشيخط نباشند. درستترين نقاشيخطي كه ما داريم به تصور من آثار حسين زندهرودي است. در اين آثار اگر چه عنصر خط وجود دارد، اما نقاشي است. من كارهايي را كه روي بوم بزرگ و توسط خيلي از هنرمندان اجرا ميشود و خط را نقاشي ميكنند، نقاشيخط نميدانم. در واقع آن كارها خطي هستند كه نقاشي شدهاند. اينكه اين رفتار من كجا واقع ميشود را نميدانم و بايد بشنوم.
هنرمنداني كه نقاشيخط كار ميكنند در مورد كار شما نظرشان چيست؟
آنهايي كه رفيق و دوست هستند شايد رويشان نميشود چيزي بگويند. شايد به اين خاطر كه دوستم هستند. (ميخندد)
واقعا كسي تا به حال نظري نداده؟
نه، مگر آنهايي كه فكر ميكنند رفتار خلافي شده و بيهوده در اين راه قدم گذاشتهام كه دورادور چيزي بگويند...
يعني پشتسرتان حرف ميزنند؟
(ميخندد) ...
جدا دوست دارم بدانم. فكر ميكنم چيزي كه اين وسط كار را خراب ميكند تعارف است..
به نظر من تعارف براي وقتي است كه ما منتقد نداشته باشيم. واقعا لازم داريم كه از زبان منتقد كارمان را ببينيم و بفهميم.
دستكم خود هنرمندان كه ميتوانند كارهاي يكديگر را ببينند و در موردش صحبت كنند. قبلا اين اتفاق زياد ميافتاد...
دقيقا، من كه كار خودم را ميكنم و قطعا هم آن را ادامه ميدهم، آن هم به اين خاطر كه اين كار را دوست دارم. غير از اين بازخوردهايي را كه ديدهام و از زبان خيليها شنيدهام، خوب بوده است. با آن چندنفري هم كه مخالف هستند قطعا بايد بنشينم حرف بزنم تا بفهمم دلايل نفي آنها چيست و چه راهي ممكن است براي آن داشته باشند. من چنينم كه نمودم دگر ايشان دانند. (ميخندد)
در متني كه براي اين نمايشگاه نوشته شده عنوان شده بود اين كارها را ميتوان پاسخي دانست به اتفاقاتي كه امروز در دنيا ميافتد. آيا ميتوان اين برداشت را به يك برخورد شخصي يا حتي اعتراضي تعميم داد؟
نه، من اعتراضي در آن نميبينم. از قضا برخورد اعتراضي من در نمايشگاه عكس طبيعت بيجانم بود. در آثاري كه اينجا ميبينيد شايد يك خلوتگزيني در قبال اين اتفاقات رخ داده باشد. من هم مثل همه از ديدن اخبار تمام كانالهاي تلويزيوني كه از فجايع و خونريزيها حرف ميزنند، پريشانم و براي آرام كردن خودم به نقاشي پناه ميبرم. اما نميدانم اين رفتار را ميتوان در جواب آن اتفاقات دانست يا نه؟
من اين سوال را از اين بابت پرسيدم كه اين واكنش به اتفاقات در طول چند سال گذشته بين هنرمندان خيلي شايع شده است. تقريبا هنرمندان به اين نتيجه رسيدهاند كه نسبت به اتفاقاتي كه در اطرافشان ميافتد واكنش نشان دهند...
همه جور واكنشي، چه مستقيم چه غيرمستقيم، ميتوانيم داشته باشيم، اما به نظرم اينكه چه اندازه از اين واكنش لازم است اتفاق بيفتد و چقدرش نه، مهمتر است. من حتي آن اعتراض را در نمايشگاه طبيعت بيجان بعد از دو سال انجام دادم. من اينكه آثار هنري تبديل به منتقدان صريح وضعيت سياسي و اجتماعي شوند را اصلا نميپسندم.
فكر ميكنم اين آثار در اين صورت به مقاله تبديل شده و از اثر هنري دور ميشوند. همچنان با اصرار پاي اين حرفم ميايستم كه تمام كارهاي انقلابي همه كشورها از كارهاي ديواري سيكهاروس و ديگر نقاشان مكزيكي تا بسياري از نقاشان معاصر خودمان كه نقاشيهاي ديواري انجام دادند خيلي زود تمام شدند.
اين نقاشان آن كارها را انجام دادند و از آن عبور كردند، اما من حاضر نيستم كه آن نقاشيها را دوباره نگاه كنم، آن هم به اين دليل كه يك بيانيه اجتماعي بودند. اين آثار موقع خودشان براي حفظ روحيه انقلابي و فضاي موجود خيلي خوب بودند، اما چه دليلي باعث ميشود يك اثر هنري براي هميشه باقي بماند و ماندگار شود؟
در سينما شما به فيلم «شرم» برگمان نگاه كنيد. اين فيلم راجع به جنگ است اما مستقيما به جنگ دوم جهاني و هيتلر اشارهاي نميكند. اما تمام خصلتهاي انساني را زير ذرهبين ميگذارد و با انگشت گذاشتن روي انسان نشان ميدهد كه اين آدميت است كه از دست رفته است. فيلمهاي تاركوفسكي هم همينطور هستند و واكنشي نسبت به فجايع محسوب ميشوند. «ايثار» مگر جز اين است؟ اين فيلم هم يك واكنشي است نسبت به فجايع جهان، حتي به سولاريس هم ميشود با اين ديد نگاه كرد.
ارسال نظر