جهان شما را از خود عبور میدهد
ادوارد پی. جونز (۱۹۵۰- آمریکا) حالا با «دنیایی آشنا» یکی از بزرگترین نویسندگان قرن بیستویکم آمریکا و جهان است؛ رمانی که عنوان برترین و بزرگترین رمان قرن را بر پیشانی خود دارد، و آنطور که والتون مویامبا، نویسنده، منتقد و استاد دانشگاه ایندیانا مینویسد: «از نظر من، دنیای آشنا، بهترین رمان چاپشده آمریکا در قرن ۲۱ است.»
اینگونه به نظر میرسد که مقدار زیادی از آثار شما پیش از آنکه روی کاغذ اتفاق بیفتند، جایی رخ دادهاند.
بله. همیشه گفتهام، موقعی که داشتم رمان «دنیای آشنا» را مینوشتم، ده سال یا بیشتر کار تحقیق را به تاخیر انداختم. زندگی عادیام را داشتم. به بقالی میرفتم، سوار مترو میشدم، با اتوبوس رفتوآمد میکردم. ولی فکر میکنم برایم مهم نبود کجا هستم، و این مکان توی ویرجینیا بود که داشت شکل میگرفت. برای من مهم بود که همه اینها توی ذهنم شکل مییافت اگرچه نفهمیده بودم چه چیزی بود که در حال اتفاق بود.
در چنین مواقعی تحت فشار نیستی؟
خیر. من میدانم کلمات آنجایند و همین به سرم تلنگر میزند، پس من با آن میروم. ولی اگر بتوانم به شما بگویم که این کلمات امروز به هر دلیلی آنجا نیستند، پس واقعا نگران نیستم. و فکر میکنم نمیدانم آیا باید این نوع نگرش را داشته باشم ولی گویی این جادهای نیست که بخواهد به پایان برسد اگر نتوانم آن داستان را بنویسم. من میدانم مردم قصد دارند از این موضوع به من بپرند، «مونا لیزا» یک نقاشی زیباست، ولی اگر کسی هرگز آن را نقاشی نکرده بود، جهان میتوانست همچنان ادامه داشته باشد. نه اینکه من داوینچی یا هرچیز دیگری هستم، اما داشتن چنین احساساتی به شما آزادی میبخشد.
شما ضرورتا نمیخواستید که در مورد اختراع برق بگویید، پس تمایز در چیست؟ هنر به طور متفاوت چه نقشی دارد؟ آیا ضرورتی برای آن وجود دارد؟
فکر میکنم وجود دارد. رابطه خاصی وجود دارد که شما بدون حتی واقعا دانستن آن درک میکنید که این ارتباط هست. من اهل موسیقی نیستم ولی صدای ویولن و پیانو را میشناسم، طبل را میشناسم، نه خیلی زیاد، بلکه وقتی شانزده سالم بود، کتاب «از اینجا تا ابدیت» را خواندم و گمان میکنم پریویت رابرت [کاراکتر رمان] داشت ساکسیفون مینواخت. این آدم خیلی ناراحت است، سوگند میخورم در حین خواندن میتوانستم صدای آن را بشنوم. شما میتوانستید بگویید که این آدم داشت رنج میکشید و تنها راهی که میتوانست از آن خلاصی یابد، نواختن بود. پیداست که من نمیتوانستم تا به امروز این نکته را شرح دهم، ولی چیزی در همین مساله وجود داشت، نویسندهای به اسم ادوارد جونز بود که داشت در مورد مردی مینوشت که در حال نواختن پیانو بود و به خوبی این کار را انجام میداد.
آیا احساس میکنید تحتتاثیر شکلهای دیگر هنری قرار دارید؟ احساس میکنید تحتتاثیر نوشتههای دیگر هستید؟
نه واقعا نوشتههای دیگر. منظورم این است که میتوانم از مردم لذت ببرم، ولی چیزی نمیخوانم و نمیگویم، «وای، من شیوهای را دوست دارم که مال خودم باشد، بگذارید ببینم آیا میتوانم بازنویسیاش کنم.» من قطعات زیادی آهنگ دارم که به آنها گوش میدهم. دوستی این آهنگها را به من داد و این یکی از چیزهایی است که در طول این سالها عادت داشتم بشنوم. فکر میکنم تا حالا هزارباری به آن گوش کردهام. اسم این ترانه، «این راه خداحافظی نیست» است، اثر جودی کولینز.
اگر بنا بود با دانشجویی رودررو شوید که نزد شما آمده و بگوید: «من چیزی در طول این سال ننوشتهام، دارم راجعبه موضوعی توی سرم کار میکنم» واکنش شما به او چه خواهد بود؟
ده سال اریک سیمونوف توی نیویورک کارگزار من بود حالا او بار دیگر به من زنگ زده، ما داریم از سالهای ۱۹۹۳ تا ۲۰۰۲ باهم حرف میزنیم، زمانی که من دستنویس کارم را برایش فرستادم. روزگاری بدم میآمد که از توی صفحه نمایشگر تلفنم اسم کارگزارم را ببینم. چه میخواستم به او بگویم؟ دارم روی آن کار میکنم. توی سرم.
ولی تفاوتش در این است که شما کار را تحویل دادید.
بله. ولی اگر من راه مناسبی پیدا نکرده بودم تا به سوی آن مردمی حرکت کنم که در آنجا همه چیزی در پنجاه شصت صفحه اتفاق میافتد، پس هنوز توی سرم است. خدا میداند چند سال دیگر میباید طول میکشید. فکر میکنم این حقیقت به من کمک کرده که یک کار روزانه داشتم که کرایه خانه و خرجهای دیگر مرا میداد. خصوصا اگر بیخانه بودم آنگاه فکرم سر وعده غذای بعدی و پرداخت کرایه بود. ولی من کار داشتم، و یک فروشگاه ویدئو که خیلی دور از من نبود. یک زندگی نسبتا خوبی داشتم. آرامشی داشتم که قادرم میکرد از چیزی که در سرم است، کار کنم، ولی اریک به این نکته رسید که به من زنگ بزند و ازم بپرسد. من پول رفتن به نیویورک را نداشتم. یک نفر اخیرا به من گفت «خب، اشتباه بود اگر کارت را رها میکردی.»
مقدار زیادی از آنچه از کارهای شما برمیآید مربوط به جزئیات است، عمق دانش شخصیتهای شما. چطور شما در سرتان به اینها نزدیک میشوید؟ آیا آنها احساس زندهبودن میکنند، آیا درون شما نفس میکشند و شما میتوانید بهنوعی به سمت آنها چرخش داشته باشید و آنچه را که بدان نیاز دارید بدانید به دست بیاورید؟
خیر. شما باید در خودتان جان بکنید، باید توی تخیلتان با خود کلنجار بروید.
مردم غالبا درباره ترحمی که شما نسبت به شخصیتها به ویژه در «دنیای آشنا» دارید حرف میزنند.
من فکر میکنم این سرشت آن چیزی است که دارید انجام میدهید. در رمان شخصیتی به نام هاروی تراویس هست که این عمل فجیع را با این آدم انجام داده است، و کار من بهعنوان یک قصهگو بنا نبود فقط از قربانی و شیری که برای همه ارزشمند است حرف بزنم. کارم این بود که بگویم چطور قربانیکننده در آن وضعیت قرار گرفته. ضرورتا این ترحم نیست که تلاش میشود تمام داستان از شخصیت بگوید.
میتوانید نمونه خاصی از فرایند کارتان بیان کنید؟
من یک دوره افسردگی بدی را از سر گذراندم. حولوحوش سالهای ۱۹۹۰ و ۱۹۹۱ با یک درمانگر در ارتباط بودم و مجبور شدم از آرلینگتون، جاییکه زندگی میکردم، به واشنگتن بروم. داشتم با مترو از واشنگتن به روزلین میرفتم. از آنجا با اتوبوس به آپارتمانم رفتم. همانجا ایستادم و احساس افسردگی به من دست داد، فکر میکنم به دارو نیاز پیدا کرده بودم. من دلم از مردم شکسته است، بیشتر از دست معشوقهام و همینطور فکر میکنم آتوآشغالهای شیمیایی که همراه من بودند. همانجا که منتظر اتوبوس ایستاده بودم مردم دورهام کردند، ناگهان توانستم شروع داستان را ببینم، «پروانهای توی خیابان اف» (از کتاب «گمشدن در شهر»).
احتمالا این کار را بیشتر توی ذهنم میکردم، اگر میدانستم که هیچکس نبود که چاپش کند، درست به این دلیل که آرامبخش است. اگر شما بتوانید این نکته را خلق کنید که این زنی که شوهرش را از دست داده، شوهری که در آخرین ماههای زندگی زنی را دیدار میکند که تا آخرین لحظه مرگ از او پرستاری میکرده، آنها میخواهند چه بگویند؟ هوا چطور است؟ چه جور خیابانی است؟ یکی از شلوغترین خیابانها در واشنگتن است. یک اتفاق غیرمعمول است.
آیا برای اثر خود جایگاه ویژهای در جامعه ادبی معاصر در نظر میگیرید؟
نه، من نمیدانم آن بیرون چه اتفاقی دارد میافتد پس نمیدانم جایگاه من کجاست. این مساله واقعا ارتباطی به من ندارد. اصلا.
آیا با نویسندگان پیش از خود رابطه بینامتنی دارید؟
خیر. من اینجا کنار خودم هستم. نمیدانم در کجای خط هستم و واقعا نگران نیستم.
اگر بنا باشد گفتوگویی با خودتان بکنید، چه سوالی از خودتان میپرسیدید؟ چیزی هست که اغلب از زیر دستتان در رفته باشد؟
نه. چون من هرگز درباره خودم اینطور فکر نمیکنم که مهم باشد گفتوگویی صورت بدهم. چیزی نیست که درمورد خودم به آن علاقهای داشته باشم. من زندگی نسبتا سادهای دارم. انگار این من نیستم که هر شب بیرون از این کافه هستم و دارم جهان را از سر میگذرانم و این آدم و آن آدم را میشناسم. هنگامی که مقداری از وقتم به تماشای فیلم از اینترنت یا چیز دیگری میگذرد، بعد... در سرم چه خبر است که چیزی نیست که شما واقعا از کلمات بیرون بکشید. یکیدو بار مردم در واشنگتن مرا شناختند و من همیشه تعجب کردم. وقتی آنها صدایم میزنند: «آقای جونز» تعجب میکنم آیا مرا با کس دیگری اشتباه نگرفتهاند.
آیا به برنامه بعدی خود فکر میکنید؟
نه. در حال حاضر هیچ ایدهای ندارم و اگر اتفاقی پیش نیاید، پس پیش نمیآید. ولی مساله این نیست که بنشینید و نگران باشید. درست مثل «دنیای آشنا» که ناگهان آمد. برای من اینگونه است.
این نکته نیازمند گزارش مفصلی از صداقت و اعتمادبهنفس در فرایندهای خاص خودتان است.
بله. منظور من این است که اگر بخواهد اتفاق بیفتد، اتفاق میافتد. و اگر قرار است که اتفاقی نیفتد، پس کاری نمیشود کرد و شما باید به زندگی خود ادامه بدهید.
نظر کاربران
مرسی