گفت و گو با جعفر مدرس صادقی، مرد درجه یک ادبیات ایران (۲)
بهانه این گفت و گوی نسبتا طولانی با نویسنده درجه یکی مثل جعفر مدرس صادقی برای من که در این دهه هر کجا بحث ادبیات جدی و تاثیرگذار بوده به واسطه و بدون واسطه نام جعفر مدرس صادقی را می شنیدم و می شنوم، فرصتی بود تا سویه هایی از ظرافت های فنی و ذهنی او را این بار در قالب گفت و گویی اول از همه برای خود و دوستداران این نویسنده تاثیرگذار آشکار کنم.
نظر لطف شماست. اگر این طور باشد که خیلی خوب است و من به آمال خودم رسیده ام. من برای طیف خاصی نمی نویسم و اولین چیزی که دنبالش هستم این است که هرچیزی که می نویسم قابل خواندن باشد. یعنی از اول تا آخرش را بشود خواند و با اشتیاق و علاقه هم خواند و نه به زور و اکراه من خودم راستش هیچ وقت دوست ندارم هیچ نوشته ای را به زور و به اکراه بخوانم و نمی خوانم. چه این نوشته یک یادداشت کوتاه در روزنامه و مجله باشد و چه یک کتاب چندصد صفحه یی. به مجرد این که به یک جایی برسم که ببینم دارم به زور می خوانم و دیگه نمی شود ادامه داد، می کشم کنار.
فکر می کنم بزرگ ترین ظلم و جنایت در حق خواننده این است که یک چیزی به او بدهی که نتواند بخواند یا مجبور باشد به زور بخواند و به اکراه. آچه چرا به زور و به اکراه. اولین اصل و قاعده ای که هر نویسنده ای باید در نظر بگیرد این است که آن چیزی که می نویسد قابل خواندن باشد و از اول تا آخرش را به راحتی و با شوق و اشتیاق بشود خواند. شاید هزاران کتاب به زبان های مختلف در این باب نوشته شده است که به نویسنده های تازه کار یاد می دهد که چه جوری بنویسند و از کجا شروع کنند و چه جوری ادامه بدهند تا خواننده را به دنبال خودشان بکشند و تا خواننده با میل و اشتیاق تا آخر مطلب را بخواند.
من حالا یک توصیه دیگری می خواهم به توصیه هایی که توی هر کتابی می شود پیدا کرد اضافه کنم که از تجربه شخصی خود من ناشی شده است. اگر شور و اشتیاقی در حین نوشتن به کار رفته باشد، در حین خواندن نوشته هم به خواننده منتقل می شود و اگر شور و اشتیاقی در حین نوشتن در کار نباشد و نوشته از سر سیری سر هم بندی شده باشد، خواننده هم میل و شور و اشتیاقی برای دنبال کردن مطلب احساس نمی کند.
در مورد ترجمه آثارتان تا به حال اقدامی صورت گرفته و اصلا اعتقاد به ترجمه شدن آثارتان به هر صورتی دارید؟
نمی دانم منظور شما از «به هر صورتی» چی هست. اگر منظور شما این است که خود من دنبال این ماجرا باشم، نه، خود من اصلا دنبال این ماجرا نیستم. ترجمه یک ماجرایی ست که هیچ ربطی به نویسنده ندارد. اگر یک نفر بخواهید کتاب شما را ترجمه کند، خودش باید با شما یا با ناشر کتاب شما تماس بگیرد. درست ترین و حرفه یی ترین شیوه البته این است که ناشر با ناشر تماس بگیرد و قرارداد ببندد. به نویسنده چه مربوط که آثارش ترجمه می شود یا نمی شود.
اولین موردی که برای من پیش آمد «گاو خونی» بود. دیک دیویس در اوایل دهه نود به این معروفی و سرشناسی که الان هست نبود. با اینکه «منطق الطیر» عطار را به انگلیسی ترجمه کرده بود و این ترجمه الان یکی از کتاب های سلسله کتاب های کلاسیک انتشارات پنگوئن است و مدام دارد تجدیدچاپ می شود. خانمش را تشویق کرد که این کتاب را به انگلیسی ترجمه کند و خودش هم این ترجمه را ادیت کرد.
سال ۱۹۹۶ بود که این ترجمه درآمد سال ۲۰۱۰ هم همین ناشر بک ترجمه از «کله اسب» چاپ کرد که کار آقای قانون پرور و یکی از دستیارانشان بود. این ترجمه با فراغ بال خیلی بیشتری ادیت شده است و متن ترجمه را هم برای من فرستادند و من هم یک نکته هایی به نظرم رسید که به آقای قانون پرور گفتم و اعمال شد.
«دیدار در حلب» را هم همسر آقای قانون پرور ترجمه کرده اند و خود ایشان ادیت کرده اند که همین روزها قرار است بدهند به ناشر. یک ترجمه هم از یکی از دستان های کوتاه من (مرخصی) در مجله «کالالو» چاپ شد- سال 2012- که یک فصلنامه است که دانشگاه جان هاپکینز در نیویورک در می آورد، و این ترجمه به نظر خودم از ترجمه های دیگر خیلی بهتر بود. دلیلش هم این بود که یک ادیت اساسی شد و ادیتور به قدری روی متن تاثیر گذاشت و زیر و روش کرد که مجله تصمیم گرفت اسم ادیتور را در کنار اسم مترجم اصلی (به عنوان یکی از دو مترجم داستان) بنویسند. به مترجم اصلی هم خیلی برخورد، اما این ادیت شلاقی معلوم است که خیلی به نفع داستان تمام شد.
«گاوخونی» به ترکی هم ترجمه شده و در استانبول چاپ شده است. با «من تا صبح بیدارم» توی یک کتاب. «کله اسب» هم همین طور. «قسمت دیگران و داستان های دیگر» هم همین طور. این دو تا کتاب اخیر البته بدون خبر و بدون رعایت کردن حقوق ناشر و نویسنده. فقط دو نسخه چاپ شده از «کله اسب» را برای ما فرستادند که در جریان باشیم. خبر دارم که «گاوخونی» به عربی هم ترجمه شده. به کُردی هم ترجمه شده و در سلیمانیه چاپ شده است. این ترجمه ها هم البته بدون اجازه و بدون این که حق و حقوق ناشر و نویسنده رعایت شده باشد.
اهل نوشتن با قلم و بر روی کاغذ هستید و یا تایپ می کنید؟ هنگام نوشتن موسیقی گوش می کنید و یا سکوت را ترجیح می دهید؟ لطفا کمی در مورد عادات نوشتنتان برایمان بگویید.
من عادت های سفت و سختی ندارم. از این اداها هم که مثلا پنج صبح از خواب بیدار بشوم و شروع کنم به کارکردن تا ساعت ده صبح و بعد بنشینم سر میز صبحانه و از ساعت دو تا چهار بعدازظهر وقت ملاقات بدهم و از ساعت پنج بعدازظهر دوباره شروع کنم به کارکردن و مثلا در حین نوشتن سمفونی شماره پنجه بتهوون یا پاینو کنسرتوی شماره یک چایکوفسکی گوش بدهم بلد نیستم. اگر هم موسیقی گوش بدهم، کلاسیک گوش نمی دهم. موسیقی حروم می شه این جور وقتها و تازه حواس شما را هم پرت می کنه.
از همان اول اولش هم تایپ می کردم. «زرنگار» و «ورد» هم که نبود، تایپ می کردم. با یک ماشین تحریر قراضه اوپتیما که ساخت آلمان شرقی بود و هنوز دارمش. یک چیزی شبیه همان که راوی «خاطرات اردی بهشت» توصیف می کند. تا وقتی که تایپ شده را جلوی چشمم نمی دیدم، نمی فهمیدم که چه کار دارم می کنم. گاهی وقتها هم با قلم و خودکار و روان نویس می نوشتم و هنوز هم گاه گداری به همین ترتیب شروع می کنم. دست نوشته همیشه فقط یک متن پایه و اولیه است که با تایپ کردن تازه قرار است که یک سر و شکلی به خودش بگیرد و از صورت خامی که هست دربیاید. اما روی کاغذ که می نویسم، کاغذه نباید زیادی پت و پهن باشد، چون که اگر پت و پهن باشد، خودم را می بازم و هول می شم و یادم می ره چی می خواستم بنویسم.
از کاغذ سفید به شدت می ترسم. کاغذ آچهار را از وسط تا می کنم تا ترسم بریزد. یک تخته شستی دارم که درست به اندازه نصف کاغذ آچهار است. هیچ شباهتی به تخته شستی نقاش ها ندارد، اما من به ش می گم تخته شستی. یک تخته نازک است با ابعاد یک وجب در سه چهارم وجب یا بیست و پنج در شونزده سانتی متر.
تا به حال کسرا به خوابتان آمده؟ و یا اصلا شخصیت های کتابتان در خواب به سراغتان آمده اند؟
من خواب زیاد می بینم. لابدکسرا هم آمده است به خوابم. یادم نیست. خیی ها آمده اند به خوابم. اول آمده اند به خوابم و بعد آمده اند توی داستان و یا اول آمده اند توی داستان و بعد آمده اند به خوابم. چه فرقی می کند؟ من خوابهای شلوغ پلوغ زیاد می بینم. خوابهایی که همه جور آدمی توش هست. آشنا وناآشنا. دیده و ندیده. زنده و مرده. خیلی جرقه ها توی خواب زده می شود. من فکر می کنم جرقه ها همیشه یک وقتی زده می شود که اصلا انتظارش را ندارید. توی خواب یا در نیمه هشیاری. با تصمیم قبلی نیست. برای من که همیشه همین طور بوده است. ناگهان درمعرض یک داستانی قرار می گیرم و باید آن را بنویسم. اما ناگهان فقط مال همان اول ماجراست. ادامه ماجرا، یعنی خودِ نوشتن، یک کار مداوم و صبورانه و طولانی می طلبد که باید به مرور و در هوشیاری و بیداری کامل صورت بگیرد.
آیا شما خودتان را نویسنده ای با کتاب های پرفروش می دانید؟ چرا در ایران نویسنده های کتاب های پرفروش را جدی نمی گیرند؟ زود به شان انگ سطحی بودن و زردنویسی می زنند و دلیلش را هم فقط اقبال مردم به آثار این دست از نویسندگان می دانند. مگر غیر این است که نویسنده برای مردم و خوانده شدن و راه یافتن کتابش در بین توده مردم می نویسد؟
من هیچ وقت نویسنده پرفروشی نبوده ام و هیچ وقت هم دلواپس این قسمت ماجرا نبوده ام. این قسمت ماجرا، یعنی فروش کتاب، اصلا هیچ ربطی به نویسنده ندارد. نویسنده فقط باید یک جوری بنویسد که قابل خواندن باشد. همان مبحثی که در موردش حرف زدیم. این که حالا کتابش را می خرند یا نمی خرند، به نویسنده هیچ ربطی ندارد.
رابطه تان با سینما چگونه است؟ آخرین فیلمی که دیدی چی بوده؟
زیاد تعریفی ندارد. آخرین فیلمی که دیدم یک فاجعه بود. ده دوازده دقیقه از اول فیلم گذشته بود که می خواستم پا شم بیام بیرون. اما با یک دوستی رفته بودم که دلش می خواست بشینه تا آخر و من هم ناچار شدم بشینم و در نتیجه حالم خیلی بد شد و افتادم روی دست همان دوست. سینما رفتن برای من یک عذاب الیمی بوده است همیشه. همیشه که می گم، منظورم توی این سی چهل سال اخیر است.
هر وقت هم که از قضا یا به دلیل همراهی با یک دوست سر از سینما درمیارم، سعی می کنم یک جایی پیدا کنم نزدیک در خروجی تا هر وقت اراده کنم بشود بزنم به چاک. از همان اولش توی فکر درفتنم. اما اگر با یک نفر باشی که توی فکر دررفتن نباشد، اخیتار دررفتن دست خودت نیست و ناچاری بشینی تا آخر. فیلم تماشا کردن توی سالن سینما یک تجربه خیلی وحشتناک است.
تا آنجا که می دانم، تنها یک بار آن هم از رمان «گاوخونی» اقتباسی صورت گرفته. نظرتان در مورد آن اقتباس از کتابتان چیست؟ و چقدر در مراحل نوشتن فیلمنامه و شکل گیری آن فیلم به عوامل فیلم مشاوره دادید؟
در نوشتن فیلمنامه هیچ مشارکتی نداشتم و آقای افخمی هم هیچ مشورتی با من نکرد. وقتی که نوشته بود، آورد داد به من که ببینم. من هیچ اصراری نداشتم که در نوشتن فیلمنامه یا در مراحل دیگر هیچ دخالتی بکنم. چون که فکر می کنم و آن زمان هم فکر می کردم که کار یک فیلم یک کار مستقل است که هیچ لوزمی ندارد که کاملا وفادار به داستان باشد. با این همه، آقای افخمی دوست داشت که من سر صحنه باشم و سر صداگذاری باشم و من هم می رفتم و یک اظهارنظرهایی هم می کردم که بعضی ها را قبول می کرد و بعضی ها را هم قبول نمی کرد و کار خودش را می کرد.
با این همه، هیچ وقت هیچ جرّ و بحثی با هم نکردیم و من هم از نتیجه خیلی راضی بودم و فکر می کنم فیلم خیلی خوبی هم از آب درآمد.اما متاسفانه نه تماشاچی ها از این فیلم خوششان آمد و نه منتقدین. و یک سوءتفاهمی هم که در این میانه وجود داشت و هنوز هم وجود دارد این است که هم منتقدین و هم مخاطبین عام مشکلشان این بود که فیلم حق مطلب را ادا نکرده است و به داستان وفادار نبوده است و «داستان یک چیز دیگه ای بود» و از این حرفهای کلیشه یی دلسوزانه... من خیال می کنم این یک مقایسه بی مورد و خیل پرت و یک سوءتفاهم بزرگ است که انتظار داشته باشیم که فیلمی که از یک داستان اقتباس شده است حتما باید عین خود داستان باشد. آنچه اصلا ممکن نیست و هیچ لزومی هم ندارد.
چرا این قد کم کارگردان های سینما در ایران به سراغ اقتباس از رمان ها می ورند؟ به نظر شما، دلیل این کم محلی اصحاب سینما به ادبیات چیست؟ به نظر من، با هر متر و معیاری که نگاه کنیم، کم نبودند آثاری که قابلیت سینمایی شدن را داشته باشند.
این موضوع اصلا پیچیده نیست. خیلی هم ساده است. من فکر می کنم دو تا دلیل عمده دارد. اول این که اهل سینما عموما (به استثناهای انگشت شمار کاری ندارم) هیچ انس و الفتی با ادبیات ندارند و با مسئله ای به اسم ادبیات هیچ سر و کاری ندراند و اصلا حوصله این حرفها را ندارند و نباید هم داشته باشند. ادبیات یک شمغله خیل سخت و وقتگیری است.
ادبیات یک خلوت و انزوایی لازم دارد که آدمی که آمده است وسط و سرش شلوغ است ندارد و نمی تواند داشته باشد. اصلا از این زاویه که نگاه کنیم به این ماجرا، می بینیم ادبیات و سینما دو تا دنیای کاملا متفاوت اند که یک دره عمیقی این دو تا دنیا را از هم جدا می کند. این یک دلیل.
دلیل دوم این که آن کارگردان های باسوادی هم که اهل ادبیات بوده اند و هستند (استثناها) و آن تعدادی هم که اصلا از طریق ادبیات آمده اند توی سینما و مثلا قبلا داستاننویس یا نمایشنامه نویس بوده اند و با ادبیات یک سر و کاری داشته اند و هم با ادبیات معاصر آشنایی دارند و هم ادبیات کلاسیک خوانده اند و خبر دارند که چه منابع سرشاری وجود دارد و چه قصه های بکر و نغزی وول می خورد هم توی ادبیات معاصر ما و هم توی ادبیات کلاسیک ما، سراغ اقتباس نمی روند به این زودی ها و نت به این خطر نمی دهند.
آثار نویسنده های جوان را می خوانید؟ نظرتان در مورد کلاس های نویسنده های جوانی که با یکی دو کتاب کلاس داستان نویسی می گذارند چیست؟ اصلا نویسندگی و نویسنده شدن را می شود یاد داد؟
من اصلا خوشبین نیستم به این کلاس ها. یک جور وقت تلف کردن و سرگرمی است این کلاس ها و چیزی هم از توش در نمی آید. یک معاشرتی با هم می کنند و یک پُزی هم به هم می دهند و آخر سر هم چیزی دستشان را نمی گیرد. یک چیزهایی هست که یادگرفتنی و یاددادنی هست و یک چیزهایی هست که نه می شود یادداد و نه می شود یادگرفت، باید از توی وجود هر آدمی بیاید بیرون. آن چیزهایی که یاددادنی و یادگرفتنی هست، یک عالمه کتاب نوشته شده است در موردشان.
این که داستان اصلا چی هست و یعنی چه، از کِی و کجا شروع شد، داستان مدرن چه فرقی می کند با افسانه و حکایت... تاریخچه رمان... شخصیت سازی چه طور می شه کرد، پلات چی هست، چرا یک داستان باید پلات داشته باشد و اگر نداشته باشد چه اتفاقی می افتد... در مورد این مسائل فنی یک عالمه کتاب و مقاله نوشته شده است که خیلی هاش را هم در سالهای اخیر به فارسی ترجمه کرده اند و در دسترس عموم است و توی اینترنت هم هست. این دیگه کلاس نمی خواد. آن چیزهایی هم که یاد گرفتنی و یاددادنی نیست یا این که باید باهاشان به دنیا آمده باشی و یا این که باید تجربه شخصی و با استخوان خُرد کردن به شان برسی. کاری از دست کلاس و استاد ساخته نیست.
تذکرهای اول بعضی از کتاب هایتان که حاکی از ساختگی بودن فضا و شخصیت ها و... هستند برای چی آورده می شوند؟ لزومی دارند این «توضیح واضحات»؟
این فقط محض احتیاط است که مبادا یک نفر بیاید یقه آدم را بگیرد که چرا ماجرای منو نوشتی. این کار خیلی متداولی هم هست در ممالک راقبه. توی صفحات قبل از عنوان یا بلافاصله بعد از عنوان بعضی رمان ها و مجموعه داستان ها این پاراگراف را اضافه می کنند تا بعدا مسئله ای پیش نیاید و یک نفر پیدایش نشود که بیاید یقه ناشر یا نویسنده را بگیرد که چرا داستان منو نوشتی. گاهی وقتها خیلی لازم است.
مجبور شدم یک توضیحاتی بدهم که توضیح واضحات بود، همان توضیحاتی که اگر اول کتاب اضافه شده بود، دیگه بهانه ای دست کسی نمی افتاد که خودش را با آدم های داستان یکی بگیرد. خود آن خانم قانع شد، اما چند روز بعد مادرش زنگ زد. داده بود مادرش خوانده بود و مادره هم دیده بود که نه، این که خود افسانه است! زنگ زد به من. گفت از شما توقع نداشتم. همیشه خیال می کردم شما آدم خیل یمحترم و باادبی هستید. ناچار شدم همان توضیح واضحات را برای مادره هم تکرارکنم. قانع نشد.
یکی دو ماه بعد برادر این خانم که در امریکاست پیغام داد که این چه کاری بود کردی؟ ناچار شدم همان توضیحات را برای برادره هم تکرار کنم و قول دادم که توی چاپ بعدی یک «توضیح واضحات» اول کتاب اضافه کنم که سوءتفاهم ها را برطرف کند. اما این ماجرا همچنان ادامه دارد فکر می کنم. لااقل تا وقتی که یک چاپ جدید مجهز به یک «توضیح واضحات» غرّا درنیامده باشد.
خاله های این خانم، عمه هاش و دایی هاش هنوز زنگ نزده اند به من. پدر من هم یک چنین دلواپسی و توهمی داشت. خیال می کرد هر پدری که توی داستان های من است خودشه. هیچ وقت کتاب نمی خواند. حتی محض کنجکاوی هم نمی خواند. فقط هر کتابی که می دادند دستش، یک نگاهی به صفحه اولش می انداخت و یکی دو تا سطر اولش را می خواند و کتابو می انداخت اون طرف.
سی و اندی سال پیش هم که «گاوخونی» چاپ شد، مادرم کتابو داده بود به او. جمله اول فصل اول کتاب: «با پدرم و چند تا مرد جوان که درست نمی دانم چندتا بودند و فقط یکی شان را می شناختم که گلچین- معلم کلاس چهارم دبستانم- بود توی رودخانه ای که زاینده رود اصفهان بود آبتنی می کردیم...» من تهران بودم اون موقع. تلفن زد به من که «این مزخرفات چیه می نویسی؟ خجالت نمی کشی؟» داشتم توضیح می دادم (همان توضیح واضحات) که «بابا، اصلا این بابا چه ربطی به شما داره؟ خیاطه این بابا، مُرده این بابا...» که پرید وسط حرفم. گفت «من یکی رو بی خیال شو!» اصلا گوش نداد به توضیحات من. اولین داستانی هم که توی مجله چاپ شد- «بچه ها بازی نمی کنند»- راوی داستان یک شباهتی به پدرم داشت. خیلی عصبانی شد از دست من. اون موقع هیچ توضیحی ندادم. چونکه رودررو بودیم و دم دست بودم و شاید ترسیدم که هر حرفی بزنم بدتر بشود و یک سیلی بزند توی گوشم.
اما در مورد «گاوخونی» تلفن واسطه بود و دم دست نبودم و شروع کردم به توضیح دادن. اما گوشش بدهکار این حرفها نبود و وسط توضیح دادنم گوشی را گذاشت. ناچار شدم نامه بنویسم. یک نامه مفصل نوشتم و توی نامه به تفصیل توضیح دادم که داستان فرق می کند با واقعیت و یک واقعیت جعلی دستکاری شده و سر و دُم بُریده است و این چیزی که توی داستان می بینیم خیلی فرق می کند با آن چیزی که توی عالم واقعیت و دور و بر خودمان می بینیم... این نامه را مادرم تا چند سال پیش هنوز نگه داشته بود. یک روز توی کاغذهایی که نگه داشته بود دیدم. هیچ نمی دانم این نامه را پدرم خوانده بود همان موقع یا بعدا یا اینکه مادرم خوانده بود براش...
به هر حال، بعد از این نامه دیگه هیچ گیری نداد به من. همین چند ماه پیش، وقتی که بستری بود و حالش خیلی بد بود، یک شرح حال مستندی نوشتم درباره پدرم که چاپ شد. پدرم توی این داستان واقعا خود پدرم بود و همه چی عین واقعیت بود و بدون دستکاری و با اسمهای واقعی و عکس خودش را هم داده بودم به مجله که کنار داستان چاپ شده بود. هنوز هوش و حواسش سر جاش بود. مجله که چاپ شد به او نشان دادم. ورقی زد و نگاهی انداخت به اسم داستان که «بابام» بود و بعد نگاهی انداخت به عکس خودش و بعد نگاهی انداخت به من. گفت «آفرین!» فقط همین. دیگه هیچ حرفی نزد.
کلیشه یی ترین سوال ممکن: الان مشغول نوشتن چه کاری هستید؟ آیا باید منتظر ادامه «کافه ای کنار آب» و این بار سه گانه نوشین باشیم و یا داستان نوشین را در حال قدم زدن در کنار آن کافه کنار آب به سمت انگلیش بِی تمام شده باید فرض کنیم؟ راستی، هیچ وقت به فکر نوشتن ادامه کتاب «عرض حال» نیفتادید؟
داستان نوشین تمام نمی شود اینجا البته. ادامه خواهدداشت. نوشین قرار است برگردد تهران، پیش دخترش و مادرش که در تهران اند. داستان «عرض حال» هم ادامه دارد. رستم میاد تهران و می رود توی کار نمایش و عاشق می شود و ازدواج می کند و بعد از ازدواجش هم دوباره عاشق می شود و ماجراهای زیادی دارد توی زندگیش. سالها پیش دنباله داستان را نوشتم، اما خوشم نیامد و پاره کردم ریختم دور.
نظر کاربران
جالب بود