الیور استون از سیاست، آمریکا و سینما میگوید
یادم میآید زمانی منتقدی نامدار درباره الیور استون گفته بود، او سازنده دو تا از بهترین و دو تا از بدترین فیلمهای تاریخ سینماست و این یعنی که استون از جسورترین آدمهای این دنیاست.
استون و سیاست و کوری تعمدی آمریکا
گفتنش سخت است. تنها خانهای که من داشتهام کمپانی برادران وارنر بوده. در دهه ٩٠ من چهار فیلم برای برادران وارنر ساختم. قاتلین بالفطره، جی اف کی، بهشت و زمین و هر یکشنبه معین. با تغییر مدیریت و رفتن تری سمل اما همهچیز تمام شد.
نیکسون چه؟
جای دیگری ساختمش. در کل من خانه مشخصی در هالیوود نداشتم و ندارم. یک فیلم اینجا ساختهام، یکی آنجا. البته همیشه دنبال یک رابطه دایمی با یک کمپانی بودهام و هیچگاه هم به این خواسته نرسیدهام. مثل رابطه برادران وارنر با کلینت ایستوود که ازش محافظت میکند. البته اسکندر را پخش کردند، اما زجرم دادند. آلن هورن از فیلمهای درجهR متنفر بود.
شنیدهام ورژن مجدد اسکندر سودآورترین دیویدی آن کمپانی بوده...
دقیق نمیدانم اما میدانم که خوب فروخته. البته دو نسخه ویدیویی از این فیلم هست. یکی را در سال ٢٠٠٧ و دیگری را در سال ٢٠١٤ تدوین کردم و این نسخه جدید که به تدوین اصلی کارگردان معروفشده بهترین نسخه این فیلم است. من از نسخه اکرانشده در سینماها ناراضی بودم. با عجله تدوین شده بود. میتوانم بگویم اشتباه من بود که کارکردن با شتاب را پذیرفتم. باید میجنگیدم که این کار را نکردم.
در نگاه به کارنامهات پیداست همیشه خواستهای بدانی تاریخ چگونه به ما گفته شده و ما چگونه از تاریخ سردرآوردهایم. این را در اسکندر به وضوح میشود دید...
درست است. درباره فیلم اسکندر باید بگویم تاریخ و البته رابطه بطلمیوس با او بخش مهمی از انگیزه من برای ساخت این فیلم بود. انگار صفحات مربوط به رابطه بطلمیوس با اسکندر را از کتابهای تاریخ حذف کردهاند. او نزدیکترین آدم به اسکندر بود، حتی زندگی اسکندر را نیز درست پس از مرگش بطلمیوس نوشته است. این داستانها البته در گذر زمان رنگ افسانه و اسطوره گرفتهاند که گریزناپذیر است. بههرحال آدمی در حد و اندازه اسکندر آنقدر نزدیک ساحت اسطوره هست که داستانش نیز رنگ اساطیری داشته باشد...
با توجه به احاطه فراوان تو به تاریخ، مشتاقم بدانم خودت را سینماگر میدانی، تاریخنگار یا چیزی میان این دو؟
قطعا چیزی بین این دو نیستم. من عاشق تاریخم. با اینکه بهطور رسمی در رشته تاریخ تحصیل نکردهام اما میتوان گفت از ٢٠٠٨ به این سو به مدت پنجسال برای ساخت مجموعه داستانهای ناگفته آمریکا دوباره وارد کالج تاریخ شدم. پیتر کازنیک، نویسنده همکار من در داستانهای ناگفته آمریکا که ٣٥سال است در دانشگاه تاریخ تدریس میکند، باعث شد با کتابهای زیادی آشنا شوم. آن زمان بود که متوجه آن واقعیت تکاندهنده شدم که پاسخی به پرسشهای افرادی که تاریخ را به شکل رسمی و دیکتهشدهاش نمیخواهند، وجود ندارد. درواقع نهتنها پاسخی نمیدهند، بلکه کاری مثل داستانهای ناگفته آمریکا را که ما ساختیم اساسا نادیده گرفته و انکار میکنند.
این کوری تعمدی است و کسانی از کوری و جهل مردم سود میبرند؟
داستانهای ناگفته آمریکا جواب این سوال را میدهد. در کل به قشر پرسشگر نگاه نکنید، کسانی مثل نویسندگان مجله تایم اینجور فکر نمیکنند. آنها نمیتوانند ترجمه و تحلیل دیگری از مثلا جنگ دوم جهانی را بپذیرند. اما ما میدانیم که جنگ دوم پایه سیاستهای جدید جهانی بوده است. از ١٨٩٠ به بعد آمریکا همواره سلطهجو بوده. جنگ فیلیپین، کوبا، هائیتی، ویتنام و آمریکای لاتین چند مثال کوچکند. وودرو ویلسون با گفتن «دنیا باید برای دموکراسی ایمن شود» تغییرات جهان را تسریع کرد و البته نتوانست به هدفش برسد.
این درست است که بیشتر سربازان شوروی در استالینگراد کشته شدند؟
حداقل ٥٠٠هزار نفر در آن نبرد کشته شدند. بیشتر از کل کشتههای آمریکا در کل جنگ. مردم آمریکا با دانستن این نکته به استالین علاقهمند شدند و عکس او را بهعنوان قهرمان روی جلد مجله لایف آوردند.
نگفتی سود اصلی را چه کسی میبرد...
سود به کسانی میرسد که امروزه با چیزی به نام انتخابات زندگیهای ما را کنترل میکنند، درحالیکه گزینه چندانی برای انتخاب در اختیار مردم نیست. خود دموکراتها و جمهوریخواهان نیز اختیار چندانی ندارند. کارها باید مطابق یک برنامه کلی پیش برود. دلیل جنگهای تکراری آمریکا همین بیاختیاری عمومی است. ما همگی تماشاگران این بازی هستیم. سوئیچ این ماشین دست کسانی دیگر است که یکی را میتوان والاستریت خواند. فکر میکنید چرا والاستریت کلینتون را ترجیح میدهد؟ جواب واضح است. او مدتها وزیر امورخارجه بوده و با مناسبات آشناست. از نظر شخصیتی هم مثل کاندیدای دیگر آشغال نیست که حمایت از او هزینه داشته باشد. آنها میدانند هیلاری کاری که آنها میخواهند انجام خواهد داد. مهمترین چیزی هم که میخواهند این است که خودشان سالم و ایمن باشند.
جملهای در فیلم اسنودن نوشتهاید با این مضمون که «هر اتفاقی که میافتد به نفع صنایع نظامی است» ...
خیلی این جمله را دوست دارم. هیچ بحثی هم در آن نیست. تمام بحث جمهوریخواهان این است که ما بهعنوان قویترین امپراتوری تاریخ باید قدرتمندتر شویم. در سوی دیگر نیز کلینتون ایستاده که در تمام جنگهای سالیان اخیر از بمباران بلگراد تا جنگ عراق حضور پررنگ داشته و یکی از مسئولان تمام خونهای ریختهشده است. او اشتباهات زیادی هم داشته که شادیاش از سقوط لیبی یکی از بزرگترینشان بود. دولتهای سکولار لیبی و سوریه با جایگزینهایشان قابلقیاس نیستند. همین که روبرت کاگان، تاریخدان نئوکان میگوید رئیسجمهوری بهتر از هیلاری کلینتون در اجرای سیاست خارجی نئوکانها پیدا نخواهد شد، تکلیف همه را درباره او روشن میکند.
ظاهرا وقتش رسیده آستین بالا زده و وارد میدان سیاست شوید...
من سیاستمدار نیستم. فیلمسازم. قدرت من در قصهگویی است؛ در اینکه داستان را جوری روایت کنم که جذاب باشد. داستانهای ناگفته آمریکا برای من چالش بزرگی بود. اسنودن نیز. این دو کار عکسالعمل من به اتفاقات دنیا بودند..
در فیلم اسنودن یک لحظه الیور استونی هست که میگوید نیمقرن گذشته امپراتوری آمریکا را در خون و پول و نفت خاورمیانه میتوان خلاصه کرد و آینده این امپراتوری را در مراقبت، نظارت، جنگ سایبری و امنیت مجازی، یعنی این روزها مجموعههای صنایع نظامی نبرد جدیدی را انتظار میکشند؟
انتظار نمیکشند، بلکه این نبرد شروع شده است. جنگ سایبری امروز، آینده را شکل خواهد داد.
با این اوصاف جنگهای بعدی نبردهای فراملی خواهند بود...
تقسیم دنیا به دو جبهه آمریکا و شریک بنیان فکری آمریکایی است. در این تقسیمبندی روسیه نخستین تهدیدکننده آمریکا است، ایران و چین دوم و سوم و تروریستها نیز آن پایینها هستند. نکته بامزه این است که آمریکا هنوز روسیه را تهدید میداند، درحالیکه سیاستهای آنها در احترام به حقوق کشورها و ایجاد آرامش در خاورمیانه درستتر و منطقیتر از آمریکا بوده است. اما ما در صربستان، یوگسلاوی قدیم، آفریقا، عراق، لیبی و الان هم در سوریه برخلاف خواستههای مردم آنجا عمل کردهایم. میشود گفت کندی آخرین امید آمریکا برای ایستادن مقابل عناصر نظامیگری در آمریکا بود. الان هم کاش برنی ساندرز میتوانست رئیسجمهوری شود، نه هیلاری یا آن ترامپ دیوانه. اینکه برنی ساندرز ظاهرا به سیاست خارجی فکر هم نکرده بود، شاید میتوانست به انزوای آمریکا انجامد و به نفع دنیا و البته خود آمریکا باشد.
پس طرفدار انزوای آمریکا هستی؟
البته. اگر آمریکا تحتتأثیر محافظهکاران و والاستریتیها این همه جنگ بهوجود نمیآورد، دنیا شکل دیگری میگرفت. والاستریتیها از روزولت متنفر بودند. پدر من نیز یکی از آنها بود. در سال ١٩٤٦ ترس از بازگشت دوران رکود، والاستریتیها را وادار به تلاش برای الغای قوانین تصویبشده توسط روزولت کرد. آیزنهاور درنهایت تمام برنامه روزولت را مسکوت گذاشت تا اینکه نوبت ریگان رسید که توانست کار آیزنهاور را تکمیل کند. بوش هم میخواست بیمه و سیستم سلامت را کاملا خصوصی کند که یک اقدام ایدئولوژیک بود.
ایدئولوژیک یا سودمحور؟
این سیاست به کارگران بازمیگردد. درواقع ریشه در اعتصابات سال ١٨٧٠ و آن حوالی دارد. آن اعتصابات مالکان و صاحبان کارخانهها را که به شیوه ادبیات رایج در انقلاب فرانسه در تاریخ بارونهای دزد خوانده میشوند، دیوانه کرده بود.
استون و سالهای جوانی...
بگذریم... مشتاقم بیشتر درباره دوران کودکی تو در نیویورک آن روزگار بدانم...
داستان کسلکنندهای است. من در مدارس محافظهکار درس خواندهام. بعد هم به دانشگاه ییل رفتم که تکلیف آن نیز روشن است. پدر و مادرم از هم جدا شده بودند و فکر میکردم دنیا برای من به پایان رسیده. احساس تنهایی و ترس وحشتناکی داشتم. نمیدانستم چه میخواهم و تنها چیزی که میدانستم چیزهایی بود که نمیخواستم که یکیشان این بود که در والاستریت کار کنم.
همکلاسیهایم را نیز دوست نداشتم. میدانید، بوش یکی از همکلاسیهای من بود. در کل نمیتوانستم در ییل ادامه دهم.
میگویند عاشق یکی از دختران تشویقکننده شده بودی...
راست میگویند. یک رمان به نام رؤیای شبانه یک کودک نوشتهام که داستان آن روزهاست. چند فصل از آن نیز درباره ویتنام است. این رمان به زندگی در نیویورک دهه ٦٠ که همه چیز درحال تغییر بود، میپردازد. رفتن به ویتنام برای من بسیار دشوار بود. نخستین بار بهعنوان معلم رفتم. بعد به این دلیل که میخواستم راهی را که آغاز کرده بودم تا پایان طی کنم، دوباره به ارتش برگشتم...
آن روزها اسیر و عبید کنراد بودهای. درست است؟
جنگ، کنراد، همینگوی. من آن رمان را در ١٩ سالگیام نوشتم، زمانی که از ویتنام برگشته بودم و میخواستم به ارتش رفته و دوباره به ویتنام بروم. درواقع پیش از اینکه جنگ واقعی را تجربه کنم، آن رمان را نوشته بودم. بعدها البته بخشهایی از آن موقع نگارش سناریوی جوخه به دردم خورد. اگر جنگ در فیلم جوخه را با جنگ در رؤیای شبانه یک کودک مقایسه کنید، متوجه خواهید شد که واقعیت جنگ در این دو کار بسیار با هم تفاوت دارد. نگاهم در رمان، نگاه یک جوان رمانتیک است که تازه وارد مناسبات این جهان شده...
پس میخواستی نویسنده شوی؟
در ١٩ سالگی بله. میخواستم نورمن میلر یا جیمز جویس شوم. اما همان روزها که تازه رمانم چاپ شده بود، متوجه شدم نمیشود با نویسندگی روزگار گذراند.
هنوز هم نمیشود...
و البته همان زمان بود که رفتم ویتنام و آنجا فهمیدم در آن شرایط عکاسی تنها راه برقراری ارتباط است. این باعث شد بعد از جنگ بروم مدرسه فیلمسازی. من همیشه نوشتن را دوست داشتم اما هیچوقت این میل را نداشتهام که یک رمان دیگر بنویسم. فیلمسازی در این وسط یک راه میانه بود. فکر میکردم نگاه خوبی دارم اما نمیتوانم فیلمهای بزرگ بسازم. من تجربه سالها نادیده گرفته شدن و احساس پس زده شدن را دارم. تقریبا همه ساله یک یا دو فیلمنامه مینوشتم اما در پایان میدیدم این یکی هم به نتیجه نرسید. بارها دلم شکست. پرم از تجربه شکست و پیش از هر موفقیتی حداقل سه شکست بزرگ را تجربه کردهام. من صدها فیلمنامه ردشده در اتاق کارم دارم.
تا اینکه در سال ١٩٧٨ قطار سریعالسیر نیمهشب را نوشتی و اسکار بردی..
و بعد برنده اسکار شدم (میخندد). سال ١٩٨٣ وقتی داشتم صورت زخمی را مینوشتم، فکر میکنم گرانترین سناریست شهر بودم. رکورد دستمزد را داشتم. موفق و پرطرفدار بودم اما نمیخواستم آنجا بمانم. میخواستم سالوادور را بسازم.
حس نمیکنی یکجورهایی منتقدان روی تو زوم کردهاند؟
من همیشه بحثانگیز و تحریککننده بودهام. نه دلیلش را میدانم و نه اینکه کاری ازم برای اجتناب از این قضیه برمیآید. همیشه کاری را انجام دادم که فکر کردهام درست است. این ذات من است. البته به این معنا نیست که حق با من است اما این حق را دارم که سوالاتم را مطرح کنم. در ضمن هیچگاه هم برای پول فیلم نساختهام.
وقتی جیافکی بیرون آمد، موفقیت و فراگیری عجیبوغریبی به دست آورد. آیا این را بزرگترین موفقیت کارنامهات میدانی؟
از نظر افزایش آگاهیهای اجتماعی، بله. آن فیلم باعث شد پروندههای زیادی دوباره گشوده شوند و اطلاعات فراوانی رو شود. همچنان هم این موضوع ادامه دارد و در سالیان اخیر کتابهای تاریخی زیادی دیدهام که بهعنوان منبع تحقیق به این فیلم اشاره کردهاند.
در جایی اسنودن را کسی نامیدهای که فارغ از موضوع پروندههایی که افشا کرده، دستهای افراد زیادی را روکرده است...
جیمز وولسی که در دوره کلینتون رئیس سیا بود، گفته که اسنودن نهتنها باید اعدام شود، بلکه اعدام او باید به شیوه دارزدن باشد. هیلاری کلینتون نیز او را سزاوار سختترین مجازاتها دانسته. اینها مثلا دموکراتهای ما هستند...
دوست داری فیلمت چه دستاوردی به ارمغان آورد؟
این که دولتمردان بفهمند کنترل همه چیز بیفایده است. آمریکا این روزها خود را در بوروکراسی و پول غرق کرده. امنیت، مسأله اصلی اینروزهاست. اما یکسری اصول حیاتی هستند. به هر بهانهای حتی موضوع مهمی چون امنیت نیز نباید نامههای مردم را خواند، در خانههایشان شنود گذاشت، ایمیلهایشان را نظارت کرد، تلفنهایشان را کنترل کرد و...
بعضی فیلمها خلاف نیات سازندگانشان عمل میکنند. پدرخوانده بعد از مدتی بدل میشود به الگوی رفتاری مافیا، صورت زخمی را گنگسترها الهامبخش میدانند یا والاستریت تو کاتالوگ حرص و آز لقب میگیرد...
قطعا. وقتی والاستریت ٢ را میساختم، بسیاری از کارگزاران بورس میگفتند که با دیدن والاستریت به کار در این عرصه علاقهمند شدهاند. سینما اعتیادآور است. مردم با دیدن یک نوع رفتار آن را تکرار میکنند. این البته نکته خطرناکی است. اینکه نیکسون تحتتأثیر فیلم پاتن بوده، نیاز به گفتن ندارد. اینکه جورج بوش تحتتأثیر فیلم سقوط بلکهاوک بوده، واضح است. پرل هاربر نمونه دیگری است. بعد از جیافکی بود که سیا تصمیم گرفت حضورش را در هالیوود بیشتر کند و از این طریق تأثیر فراوانی بر سینما و تلویزیون گذاشت. هوم لند و ٢٤ آیا باعث و بانی دیگری جز سیا دارند؟
تو فیلمهایی داری که میتوان آنها را توهمزا خواند. آیا واقعا موادمخدر و عرفان کاستاندایی در زندگیات نقش زیادی داشتهاند یا دارند؟
سالهای سال. از آنها نیستم که هزاران بار اسید زده باشم اما در جوانی مواد زیادی را امتحان کردهام.
آدم جستوجوگری بودی؟
زیاد. در دهههای ٦٠ و ٧٠ رسم روزگار چنان بود. من هم جدا از دیگر جوانان نبودم. میخواستم هر چیزی را خودم کشف کنم. من کشورهای زیادی و خیلیچیزها را دیدهام و با اینکه بیش از نیمی از آنها از یادم رفته اما نیم دیگرش در ذهنم هست و گاهی به کمکم میآیند...
استون و فوتبال و تمام آن مالکان لعنتی...
شنیدهایم طرفدار پروپاقرص فوتبال هستی...
خب، من فیلم هر یکشنبه معین را ساختهام که تماما درباره فوتبال است...
خیلیها این فیلم را بهترین فیلم فوتبالی تاریخ سینما میدانند...
خب خیلی ممنون. اما باید بگویم ما کمترین همکاری از آن بیشرفها ندیدیم. منظورم به فدراسیون فوتبال است زیرا تا جایی که توانست پدرمان را درآورد. به تمام تیمها و بازیکنان گفتند با ما همکاری نکنند. به این دلیل من از لیگ فوتبال آمریکا متنفرم. پول، لیگ را فاسد کرده. مالکان تیمها بسیار بسیار پولدارند و این باعث شده یک انحصار تمام و کمال ایجاد شود.
بگذار از اینجا شروع کنیم، فدراسیون فوتبال آمریکا نمیتواند نمونهای روشنگر از اقتصاد آمریکا باشد؟ وقتی میبینیم که برخلاف چند ستاره معدود بیشتر بازیکنان وضع زندگی اسفباری دارند و در عوض مالکان تیمها روزبهروز ثروتمندتر میشوند، بهنظر نمیرسد یک جای کار میلنگد؟
من روزهایی را که صحبت از آغاز لیگ جدید بود یادم هست. مالکان تیمها آدمهای درست و حسابیتری بودند. کسی مثل ادی دی بارتولو، مالک سانفرانسیسکو آنقدر تیم و بازیکنانش را دوست داشت که پول فراوانی به تیم تزریق کرد؛ تا بازیکنان حس کنند یکی هوای آنها را دارد. این مثل همان اتفاقی است که در سیستم استودیویی هالیوود افتاد. آن زمان یکی مثل استیو راس در کمپانی برادران وارنر بود که عاشق استعدادها بود و با بستن بهترین قراردادها کاری میکرد افراد احساس راحتی کنند.
ارسال نظر