دیمتری شوستاکویچ و همهمه در میان مردگان
هنوز کسی پاسخی برای این پرسش نیافته است: «آیا زندگی بد را می توان خوب زیست؟ هنوز کسی نمی داند می توان درون سایه زیست و به تاریکی آلوده نشد یا نه. پاسخ قطعی این سوال هنوز برای انسان معماست که تا کجا می توان در یک قدمی قدرت ایستاد و خود را از آن دور دانست.
این ها، مهم ترین سوال هایی بود که قرن پیش در برابر هنرمندان، روشن فکران و اندیشمندان غرب نهاد. حضور هم زمان دو نظام توتالیتر و نابودگر در آلمان و شوروی باعث شد تا بیش از نیمی از اروپا در برابر این پرسش های تاریخی قرار گیرد.

معروف ترین بخش نمایشنامه «گالیله» برتولت برشت صحنه تلخ اعتراف گالیله در برابر کلیساست. در این صحنه گالیله تنها برای رهانیدن جان و باقی تحقیقات و یافته هایش به دروغ در برابر اصحاب کلیسا اعتراف می کند که چیزی که درباره گردش زمین به دور خورشید گفته است، اشتباهی کودکانه بیش نیست.
گالیله برشت چند لحظه زیر لب در حالی که با پا زمین را می فشارد، او را خطاب می کند: «اما من می دانم که تو می چرخی» و پرسش درست همین جاست. آیا دانستن گالیله چیزی از این حقیقت را تغییر می دهد که او در برابر قدرت تسلیم شد و دروغ را بر حقیقت ترجیح داد.
برای دیمتری شاستاکویچ نیز مسئله چنین بود. آهنگساز بزرگ روس به درستی کاری که در ساختن اپرای «لیدی مکبث ناحیه متسنسک» کرده بود، ایمان داشت. او به یقین می دانست چیزی که ساخته است، در نقشه بزرگ موسیقی مدرن اروپا جای درستی ایستاده است و در تاریخ برای او چیزی جز خوش نامی به همراه نخواهدداشت. اما ناگهان مسئله ای جدی تر در برابر او گسترده شد.
درباره انتخاب شاستاکویچ کمتر سوالی مطرح است. او عملا ایرادات وارد بر اثرش را پذیرفت.
ساخته بعدی او در تمامی روزنامه ها و مجلات نوعی معذرت خواهی و بازگشت به مسیر درست خدمت به خلق تلقی شد. تعداد زیادی ملودی های ساده و جذاب عامه پسند ساخت که دقیقا سلیقه استالین برای «هنر مردمی» را در نظر گرفته بود. فرمان استالین برای سفر به نیویورک به عنوان نماینده شوروی را پذیرفت و متن های مشمئزکننده ای را که در برابرش قرار دادند، در آن جا قرائت کرد.
در دوران خروشچف، بعد از آب شدن یخ های عصر استالین، سرانجام به صورت رسمی به عضویت حزب بلشوکی درآمد و امضای خود را پای یک دوجین بخش نامه، بیانیه و فرمان رسمی درباره محکوم کردن هنرمندانی نشاند که تسلیم حزب حاکم نبودند. کارنامه ای دردناک که برای گم شدن در تاریخ کفایت می کند...
چیزی که حکم تاریخ را درباره شاستاکویچ از همیشه متزلزل تر می کند، این حقیقت است که او هرگز به درستی آن چه انجام داده بود، ایمان نداشت.

نمایشنامه «ندبه» بهرام بیضایی داستان دخترانی است که در میانه کارزار مشروطه در یک روسپی خانه کار می کنند. یکی از فصل های نمایشنامه قسمتی است که دختری که خانواده او را از سر فقر به خانه بدنام سپرده اند، برای نخستین بار وادار به کار می شود. دخترک پس از پایان کار خطاب به دیگر زنان می گوید که هنوز پاک مانده است.
«هیاهوی زمان» در حقیقت بسط همین ایده «پاک ماندن در عین غلت خوردن در آلودگی» است. داستانی با زاویه دید سوم شخص محدود که زندگی شاستاکویچ را از طریق ذهن او بازخوانی می کند. سه فصل کتاب به طور عمده روایت سه سایش جدی حاکمیت شوروی با آهنگ ساز هستند؛ مقطع بعد از اجرای اپرای «لیدی مکبث...» و در خطر قرار گرفتن جدی او و پیش رفتن تا پای بازجویی هایی که عموما حاصلی جز تیرباران نداشتند و سرانجام نجات معجزه آسا.
مقطع بعدی دوره همکاری نصفه و نیمه شاستاکویچ با حاکمیت و درنهایت رهسپار شدن به نیویورک به عنوان نماینده شوروی و مقطع سوم پس از مرگ استالین و دوران پیوستن به حزب.
مهم ترین ویژگی ساختاری روایت «هیاهوی زمان» پاره پاره بودن روایت آن است. در حقیقت انتظار مفروض از زندگی نامه ها یا رمان های زندگی نامه ای این است که با پیش نهادن زنجیره ای یکدست و بی خلل از وقایع و علت و معلول ها، روایتی منسجم به خواننده ارائه کنند.
زاویه دید سوم شخص محدود از اساس مانع از آن می شود تا خواننده گذشته را چیزی تمام شده و قطعی تلقی کند. گذشته در رمان «هیاهوی زمان» به قدری فردی است که عملا نسبتی با تاریخ برقرار نمی کند. سال های وقایع عملا بیش از آن که با تاریخ منطبق باشند، با ذهنیت شاستاکویچ است که تطبیق یافته اند. اعتقاد او به نحسی سال های کبیسه و بدبیاری های 12 سال یک بار او باعث شده اند تقویم رمان بیرون از زمان تقویم حقیقی بایستد.
پاره پارگی و کیفیت از هم گسیخته روایت مشخصه دیگری است که باعث می شود رمان از شکل یک زندگی نامه خشک و متداول گریزان باشد.

اطلاق صفتی همچون «میرهولدی» (و چه تلخ که روزگاری شبیه کارگردان بزرگی همچون میرهولد بودن برای تحقیر هنرمندان استفاده می شد) و «تلق تولوق» به اپرای «لیدی مکبث...» حکایت از همین اضطراب درک ناشدنی مدرنیستی دارد.
شاستاکویچ رمان، آهنگ سازی است که چنان به اضطراب درون مبتلاست که عملا یارای ایستادن در برابر امواج اضطرابی را ندارد که از بیرون بر او تحمیل می شود و به این ترتیب مدام در برابر آن تسلیم می شود. شاستاکویچ «هیاهوی زمان» دیوانه وار تمامی مهره های خود را برای محفوظ نگه داشتن یکی فدای حملات حاکمیت توتالیتر می کند: درون خودش.
در رثای حقیقت
«در روزگار گالیله/ دانشمند دیگری هم بود به باهوشی گالیله/ اون هم می دونست زمین می چرخه/ اما چند سر عائله داشت.»
این شعر یفتوشنکو که به روایت رمان، شاستاکویچ هر روز آن را مانند دعای صبحگاهی بلند بلند برای خود می خواند، است. در حقیقت روایتی است از هولناک ترین جنبه زندگی در سلطه حکومت های توتالیتر. قدرت اصلی توتالیتاریسم نه در توان او برای کشتن و تهدید به مرگ که در توان او برای تغییر دادن چیزهایی است که نمی پسندد.
با در اختیار گرفتن شریان های حیاتی و نیازهای اساسی و اولیه اجتماع مانند حق حیات و حق کار و فعالیت، این قدرت ها به مرتبه ای از اقتدار رسیده بودند که می توانستند حقیقت را درست از طریق کسانی که به آن دست یافته بودند، قلب کنند.
تلخ ترین بخش های رمان «هیاهوی زمان» بخش هایی نیست که در آن خطری جدی متوجه جان شاستاکویچ جوان است، بلکه دقیقا بخشی است که او دور از دستان پرتوان حکومت شوروی راهی نیویورک شده است و در صورتی که بخواهد، می تواند در آمریکا پناهنده شود، اما در عوض ناچار به خواندن بیانیه ای می شود که ذره ای به آن اعتقاد ندارد.
شاید قیاس با پروکفیف، آهنگ ساز بزرگ دیگری که هم زمان با شاستاکویچ در شوروی می زیست، در این زمینه روشن گر باشد. پروکفیف، برخلاف شاستاکویچ به روشنی و صراحت خطاب به سانسورگران و شوراهای متعدد تایید و بازبینی می گفت که مشکلی با نادیده گرفتن سلیقه شخصی خودش و تن دادن به چیزی که از او می خواهند ندارد، اما این برای راضی کردن آنان کافی بود.«آن ها نمی خواستند کسی تظاهر کند تابع سلیقه مبتذل و شعارهای انتقادی بی معنایشان است. چیزی که می خواستند، باور واقعی توبه آن ها بود.»

به این ترتیب است که رمان با پیش کشیدن مداوم تضاد ذهنی دیمتری شاستاکویچ با آن چه در تاریخ از او ضبط شده است، سعی می کند مانع از شکل گیری هر قضاوتی در ذهن خوانندگان شود. گریز دائمی رمان از تصویر کردن یک سیمای واحد از بحث برانگیزترین آهنگ ساز قرن پیش احتمالا رمان جولیان بارنز را برای سال های طولانی زنده و پویا نگه خواهد داشت؛ هم پایه سرزندگی و پویایی ساخته هایی که شاستاکویچ سال ها پیش ساختنشان را شرمسارانه عذر خواسته بود.
پ.ن: تمامی نقل قول های کتاب از ترجمه سپاس ریوندی از «هیاهوی زمان» است؛ چاپ نشر ماهی!
ارسال نظر