شرلوک هلمز، هملت و حالا دکتر استرنج!
زمانی که بندیکت کامبربچ با همان هیبت دکتر استرنج وارد اتاق ما شد، به نظر میرسید همین الان از قطب شمال آمده است. ذرات برف بر روی موها و شانههایش قرار داشت و قندیلهای کوچکی از ریشش آویزان بود.
البته به نظرم شاید باید انتظارش را میداشتیم که این بازیگر با همان لباسهای دکتر استرنج وارد شود، هرچند آنها مشغول ضبط صحنهای از بخشهای ابتدایی داستان بودند، جایی که استیون استرنج در کمرتاج مشغول تمرین با مرشد خود است.
آنچه که در ادامه میخوانید مصاحبهای است با بندیکت که در اوایل امسال سر صحنه فیلم برداری دکتر استرنج صورت گرفته است. در مورد صحنهای که آن روز مشغول کار بودند، لباسها و اسلحههایی که باید استفاده میکرد، چرا میخواست در این فیلم مارول حضور داشته باشد، فشار حضور در فیلمی متفاوت از مارول، تکامل شخصیت او موضوعات دیگری صحبت کردهایم. این شما و این گفتگو با بندیکت کامبربچ.
-خب الان چرا با این ظاهر به اینجا آمدهای؟
-باید همه چیز را بگویم، درست است؟ خوب شاید بتوان گفت همین الان از یخچال بیرون آمدهام. بر روی کوه اورست سرگردان ایستاده بودم. نمیدانم چه بگویم. پروسه خیلی عجیبی است. هنوز عادت نکردهام. با این لباسها در یکی از سردترین مناطق زمین قرار داشتم و سعی میکردم به همین ترتیبی که به اینجا رسیدم، راه بازگشت را پیدا کنم. دراین لحظه از داستان او مشغول آزمایش مهارتهایش است. در این نقش یک لحن خاص دارم. لحن داشتن چیز خوبی است. باید لحن خودم را حفظ کنم. باید حرف بزنم (کمی به فکر فرو میرود که آیا میتواند از پس این کار بر بیاید یا خیر)، این که برگشتم خیلی نکته مهمی است. جواب طولانی شد. بله همین الان از اورست برگشتم.
-تعدادی کانسپت آرت با لباسهای متفاوت و سطحهای متفاوتی از تمرین را دیدیم…
-بله، عالی نیستند؟ این لباس مربوط به مرحله مبتدی است، یعنی همان ابتدای کار. شما لباسهای گشاد و شلوارهای سبز را دیدهاید. من همه سطوح را به پایان رساندهام. بله میتوان چنین ادعایی کرد. من در حال بازی در نقش دکتر استرنج هستم. به اینجا رسیدهام. میتوانم ندای درونی مارول را بشنوم که میگوید: «هنوز نباید چنین حرفی بزنی.» ولی من این کار را میکنم. یکی از جنبههای فیلم که مرا جذب خود کرد این است که با یک داستان بسیار اصیل طرف هستیم. این لباسها همه مربوط به فیلم هستند. ولی خیلی قبلتر از اینها یک بخش کامل درباره شخصیت پیشین او به عنوان جراح مغز و اعصاب داریم و البته تصادفی که برایش رخ میدهد. خارقالعاده است. برای من به عنوان بازیگر فرصتی است تا همراه با شخصیتی که بازی میکنم چیزهایی یاد بگیرم و روش درستش هم همین است. من استاد هنرهای رزمی نیستم، جادوگر هم نیستم. تمام این فرآیند، حرکات بدن، فیزیک، تغییرات ذهنی و جسمی که این شخصیت از سر میگذراند، مسلما ما همه اینها را فیلم برداری نمیکنیم، ولی اینها بخشهای مهمی از این شخصیت هستند.
بخشهای مهم از این شخصیت هستند و مرا وادار میکنند که نقش او را بازی کنم. این (لباس) خود او است. شبیه لباس دانشآموزان کلاس اول. به نظر نمیآید جالب باشد، ولی هست. هیجان انگیزتر هم میشود. اوضاع هربار جدیتر میشود. یاد «شنل شناور» افتادم، ابزاری که عزیز من هم هست! هرچند گاهی اوقات به «شنل محدودگر» تبدیل میشود. میتوانم بر روی آن سوار شده و حرکت کنم. ولی گاهی اوقات از خودم میپرسم: «یعنی کل بدنم به این ترتیب مشغول حرکت بود؟» ولی سوال مهم این است کدام ابرقهرمان یا بازیگری که در نقش ابرقهرمان بازی میکند از لباسها ایراد نمیگیرد؟ ولی اوقات خوبی بود، واقعا میگویم. الکس (الکساندرا بایرن)، طراح لباسمان واقعا یک نابغه است. یکی از بهترین ها است.
-چرا میخواستی این نقش را بازی کنی؟
-هیچ وقت در چنین فیلم بزرگ و پرهزینهای نقش اصلی نبودهام. یکی از دلایلش این بود که میخواستم چنین زمینهای را هم تجربه کنم. این جور پروژهها دیوانگی محض هستند، حجم تسهیلاتی که صورت میگیرد، تمام آن کارهای هنری و فنی که در هر جنبهای از فرآیند فیلمسازی اعمال میشود، باورنکردنی است. شما برای اولین بار به بخش طراحی لباس میروید و لباس خود را اندازه میگیرید، ولی این کار سی بار دیگر هم انجام میشود. روند بیپایانی در جریان است. ولی همه با دلیل صورت میگیرند. لباسهای فوق العادهای در این فیلم به کار رفته است. نکته مهم این است شما همیشه در جریان یک فرآیند پیش میروید.
-اصلا کامیکها را خواندهای؟
-نه آنها را نه. خیلی اهل کامیک خواندن نبودم. نه به خاطر اینکه داستانهای چخوف و دیکنز میخواندم، تعطیلات معمولا به سراغ آستریکس میرفتم، تا این که بعدا با تنتن آشنا شدم و چندسالی هم با آن سر کردم. کلا هیچ وقت به چیزی اعتیاد پیدا نمیکنم. آدمی نیستم که مدت زیادی درگیر یک کار مشخص شوم. از نظر شخصیتی ترکیبی از یک پروانه و یک زاغ بودم (احتمالا اشاره به نمادهای حیوانات در فرهنگ چینی دارد، پروانه نماد عشقی است که به گلهای مختلف میدهد، زاغ نماد شادی است). مرتب مسیر عوض میکردم، موسیقی، ورزش و خیلی چیزهای دیگر. در این مورد هم همین مساله وجود داشت. از طریق خود فیلم این شخصیت را کشف کردم. جلسه اول با اسکات (دریکسن، کارگردان فیلم)، من و کوین (فیگی، تهیه کننده) وارد اتاق شدیم و من گفتم: «خوب این هم مثل بقیه کامیکها است دیگر.» اولین سوالهایم این بود: «چگونه این فیلم را میسازید؟ چرا الان میخواهید این فیلم را سازید؟» پاسخها به قدری اغوا کننده بود که من خیلی راحت قبول کردم.
-آیا برای این شخصیت و نقش بار اضافهای وجود داشت؟ با توجه به اینکه این فیلم زاویهای کاملا تازه را از دنیای از پیش شناخته شده مارول باز میکند.
-بله تا حدودی. ولی به نظر من در چنین نمایشهای بزرگی با بازی در قالب یک نقش نمادی، قدم در مسیر سایه افرادی میگذاری که پیش از آمدهاند اما نتوانسته این فرآیند را درک کنند. خیلی دوست دارم ببینم چه نوع روشنگری یا اتفاق مشابهای رخ میدهد، این اتفاق به چه صورت خواهد بود و به کجا ختم میشود. بله من از جایگاه این شخصیت در معبد ابرقهرمانان دنیای کامیک و دنیای مارول خبر دارم، ولی هیچ وقت از کوین نمیپرسم قرار است در فیلم بعدی چه اتفاقی بیفتد. دوست دارم خودم ببینم. همان طور که خودتان هم احتمالا متوجه شدهاید سازندگان فیلم مسیر و داستانی متفاوت از کامیک را در پیش گرفتهاند. به این ترتیب آنها هم میتوانند فضای سحرآمیز و کارهای فوق العادهای که باب میل طرفداران دو آتشه باشد را فراهم کنند، و هم عناصر جدیدی به داستان اضافه کنند. به نظرم محور خوبی برای روایت داستان این شخصیت در پیش گرفتهاند.
-به نظر میآید طرفداران سالها منتظر بازی تو در این نقش بودهاند. میخواهم بدانم این قضیه چه موقع برای تو جدی شد و به آن علاقهمند شدی؟
-خوب راستش را بخواهی در همان صحبتهای اولیه بود. زمانی که با کوین و اسکات صحبت کردم، یا شاید موقع تنظیم جدول زمان بندی. دقیق یادم نمیآید. مشغول تماشای مستند تلویزیونی «ساختن یک قاتل» بودم و با خودم گفتم چقدر شبیه فیلم خودمان است، واقعا ترسناک است. ولی جدا یادم نیست دقیقا کی این علاقه پیش آمد. در چنین مواقعی دو مسیر پیش رویت قرار دارد. یا میتوانی با سیل ابراز احساسات اینترنتی همراه شوی، بخشی از رسانه اجتماعی باشی و گام به گام با مردمی پیش بروی که چه بسا از تو متنفر باشند، و یا این که میتوانی یک قدم به عقب برداری و در دنیای خودت هر کاری که به نظر خودت درست است انجام بدهی.
ولی خیلی خوشحالم که مردم از انتخاب من برای این نقش راضی هستند. شاید عوامل پشت فیلم موفق شدهاند چنین تفکری را جا بیاندازند. به خاطر نوع زمان بندی در این کشور، بعضی جاها کار سخت میشد. به همین دلیل این جور تحسینها برایم خیلی مهم است، به من قدرت میدهد که کار را ادامه بدهم، بعد از این باید به سراغ تولید هملت بروم، و بعد فصل چهارم شرلوک.
-چیزی که تا الان متوجه شدیم این است که این فیلم کاملا با کارهای قبلی مارول متفاوت است. به همین دلیل فکر میکنم شاید این فیلم سنگ محکی باشد برای طرفداران تا…
-میدانی، شما دوستان طراحیهای این فیلم را دیدهاید، حرفهای مردم درباره آن را شنیدهاید، صحنهها را ملاحظه کردهاید، میتوانید بخشی از اکشن کار را ببینید. خودتان باید به این نتیجه رسیده باشید. نمیخواهم داستان سرایی و اغراق کنم چرا که با این کار فقط توقعات را بیدلیل بالا میبرم و باعث گمراهی مخاطب میشوم. ترجیح میدهم فیلم خودش جایگاه خودش را پیدا کند. من طراحیهای این فیلم را دیدهام، و هم چنین جلوههای ویژه، به نظرم این ویژگیها در این فیلم هم خیلی علمی هستند و خیلی نامتعارف. نوعی اصالت دراین اثر وجود دارد که آن را جذاب میکند.
-ما خودمان داستان دکتر استرنج را میدانیم، سیر تحولی شخصیت او و تبدیل شدنش از یک جراح مغز و اعصاب خودخواه به یک جادوگر عالی به چه صورت پیش میرود؟
-او تا آخر فیلم همچنان خودخواه باقی میماند. به نظرم مهمترین تغییری که در او به وجود میآید این است که یاد میگیرد همه چیز به او مربوط نیست، که نوعی برتر از خوبی هم وجود دارد. این که در زندگی پیشین خود تا این حد خودخواه بود به این دلیل بود که از سلامتی مردم به منفعت میرسید، او به دنبال این بود که مرگ را کنترل کرده و سرنوشت خود و دیگران را در دست بگیرد. ولی این مساله به دلیل منیتی که داشت به انحراف کشیده میشود. بنابراین منیت خود را کنار میگذارد. به نظرم در پایان فیلم او تنهاتر از قبل میشود. البته باید در نظر داشته باشیم که به یک جادوگر بزن بهادر تبدیل شده است، و این تغییر مهمی است. این شخصیت هر ماجرایی را که فکر کنید از سر میگذراند. او راهنمای مسیر خود میشود، کنترل زندگیاش را کامل در دست میگیرد. با این حال مسلما مجبور است چیزهایی هم از دست بدهد. استرنج زندگی معمولی خوبی دارد ولی آن صحنه تصادف با ماشین اوضاع را تغییر میدهد، او در مورد درمان خود به یک نوع وسواس میرسد، متوجه این مساله نیست که درمان اصلی چیزی ورای دغدغههای اوست و باید چیزی را پرورش دهد که در درونش وجود دارد.
این آدم مثل خودمان است. در ابتدای زندگی، بدی در او وجود نداشته. پیشتر حامل هیچ گونه گناه یا کار اشتباهی نبوده است. آدمی است که وارد این دنیا شده و تجربیاتی را از سرگذرانده است، مسیری طی کرده و به شخصیتی تبدیل شده که ما میبینیم. همیشه باید یک اهرم فشار وجود داشته باشد. به نظرم در مورد این شخصیت توضیحات واضحی در فیلم مطرح شده است، برای قسمتهای آینده هم پتانسیلهای زیادی دارد و بخشهای بیش تری از داستان مشخص میشود. او شخصیت سختی دارد، مغرور است، ولی به نوعی تماشایی و جذاب هم است، با خودت فکر میکنی برای جراحی مغزت گزینه مناسبی به نظر میرسد. آن قدر خوب هست که غرور خود را نادیده گرفته و به بقیه مردم احترام بگذارد، البته به جز مواردی که معتقد است حق با او است. او کاری را انجام میدهد که تصور میکند باید انجام شود، چرا که میداند یا احساس میکند حق با او است. جنبه مضحک چنین زاویه دیدی این است که حق با اوست، او واقعا در کار خود استاد است.
به این ترتیب استعدادش باعث تقویت منیت و کمال گرایی عاری از سرزنش او میشود. او یک جراح عالی است که حقوق عالی میگیرد، اما شاید در مقایسه با دیگر همکاران و دستیاران که همان مهارتها را دارند، بیشتر مورد قدردانی قرار میگیرد. در این صورت او یک جراح عالی است که به روش خودش به جامعه خدمت میکند، یعنی کاری نمیکند. هیچ کاری. هیچ نیروی روحی، دست یاری، پول یا شخصی در زندگی نمیتواند به او نزدیک شود و به وی اهمیت بدهد. در این حالت او مجبور است دوباره خود را از اعماق تاریکی بیرون کشیده و بازسازی کند. هنگام مواجهه با کاتماندو او یک انسان ناامید است. در این زمان وارد جریانی میشود که فرسنگها با جهان بینی و نظام فکری او متفاوت است. بنابراین از طریق همین ناامیدی است که مسیر پیشینیان را در پیش میگیرد و به جنگ شر میرود
نظر کاربران
خوش تیپ و قد بلند
عشق منه