روزنامه اعتماد - بهار سرلک: پس از تمام كردن رمان «من پيش از تو» نوشته جوجو مويز متوجه ميشويد چرا اين كتاب در ٢٨ كشور دنيا پرفروش است. ليزل شيلينگر، منتقد روزنامه نيويورك پس از خواندن رمان «من پيش از تو» معرفي اين كتاب را با اين جمله آغاز ميكند: «وقتي اين رمان را تمام كردم، نميخواستم معرفياش را بنويسم، دلم ميخواست دوباره آن را بخوانم.» رمان «من پيش از تو» داستاني عاشقانه و خانوادگي است و از سوي ديگر روايتي از شجاعت و تلاشي مداوم براي بازگرداندن زندگي به مسير درست. لوييزا (لو) كلارك دختر ٢٦ سالهاي از طبقه كارگر است كه پرستار مرد ٣٥ ساله باهوش، ثروتمند و خشمگيني به نام ويلترينر ميشود. ويل پس از تصادف با موتوسيكلت دچار فلج چهار اندام شده و دو سالي ميشود كه روي ويلچر مينشيند.كاميلا، مادر ويل، از روي ناچاري لوييزا را استخدام ميكند. او پرستاري را هم براي مراقبتهاي پزشكي ويل استخدام كرده است اما اميدوار است لوييزا روحيه پسرش را به او بازگرداند.
جوجو مويز روزنامهنگار انگليسي است كه از سال ٢٠٠٢ تماموقت پاي نوشتن رمان نشست. تا سال ٢٠١٢ هشت رمان نوشت كه با استقبال روبهرو نشد اما با انتشار رمان «من پيش از تو» در ژانويه ٢٠١٢ بلافاصله نام او در صدر جدول پرفروشترينهاي انگلستان جاي گرفت. مويز سپتامبر ٢٠١٥ دنباله آن را تحت عنوان «پس از تو» روانه كتابفروشيها كرد. اين دو كتاب در ايران نيز با ترجمه مريم مفتاحي از سوي انتشارات آموت منتشر شدهاند كه رتبههاي اول و دوم جدول پرفروشهاي رمان خارجي اين نشر را به خود اختصاص دادهاند.
به تازگي اقتباس سينمايي رمان «من پيش از تو» به كارگرداني تيا شروك روي پرده رفت. اين فيلم نخستين تجربه فيلمنامهنويسي را براي مويز رقم زد. در ادامه ترجمه مصاحبههايي را كه مويز با نشريههاي گاردين و Signature-Reads داشته، ميخوانيد. او در اين مصاحبهها درباره روند اقتباس سينمايي يك رمان، نوشتن دنباله داستاني، شخصيتهاي داستانهايش و حذف برخي صحنههاي كتاب در فيلم صحبت كرده است.
دنبالههاي داستاني مانند روباههاي حيلهگر هستند. چه انگيزهاي از نوشتن دنباله كتاب «من پيش از تو» داشتيد؟
صداي «لو» مانند صداي باقي شخصيتها من را ترك نميكرد؛ بخشي از آن هم به اين دليل بود كه خوانندهها ميخواستند درباره لو و اينكه چطور او به تجربههاي آنها مربوط ميشود، صحبت كنند. بعد اينكه نوشتن فيلمنامه «من پيش از تو» به اين معني بود كه او هر روز در ذهن من در رفتوآمد است. در نهايت، وقتي به خودم آمدم ديدم من هم همان سوالي را ميپرسم كه ديگران ميپرسند: «بعدش چه ميشود؟»
رمان شما شامل شخصيتهايي ميشود كه حاشيهنشين هستند؛ يكي از شخصيتهاي داستان آنها را «پسماند» توصيف ميكند. چرا به آدمهايي علاقهمند شديد كه چه از لحاظ احساسي، فيزيكي يا اقتصادي در حاشيه زندگي ميكنند؟
چون فكر ميكنم بسياري از ما آدمها چنين احساسي را داريم. به آدمهايي كه سرخوشانه در گروهي جاي ميگيرند و زندگيشان چيزي كم ندارد، علاقهاي ندارم. من جذب تنش آن آدمهايي ميشوم كه با محيط پيرامونشان سازگاري ندارند و فكر ميكنم برخي از ما بخشي از زندگيمان را صرف اين احساس ميكنيم كه ما با محيط پيرامون سازگار نيستيم.
به همين خاطر است كه بسياري از شخصيتهاي زن داستانهاي شما اغلب ساده، كاملا گرفتار و درگير هستند و شغلهايي خستهكننده دارند؟
من اينطوري احساس ميكنم كه انگار چند زندگي مختلف دارم. بعضي از اين زندگيها شامل شغلهاي كمدرآمدي ميشود كه اواخر شب با تاكسي خيابانها را ميچرخي يا در كافه نوشيدني سر ميزها ميبري، خيلي چيزها درباره طبيعت انسان ياد ميگيري. زندگيهاي پرزرقوبرق علاقهام را برنميانگيزانند. كنجكاوم بدانم براي آن آدمهايي كه در تلاشند در جامعهاي كه مدام به آنها ميگويد موفق نميشوند به جايي برسند، چه اتفاقي ميافتد. جامعهاي كه فرصتها را جهتي خلاف حركت اين آدمها به جريان درميآورد.
در رمان «پس از تو» گروه اندوهدرماني هست كه تكاندهنده است و در عين حال بامزه و ظاهرا واقعي است. حضور در چنين گروهي را تجربه كردهايد؟
در دهه چهارم زندگيام چند سالي تحت درمان بودم و بايد بگويم اين درمان طرز فكرم را در مورد خودم اساسي تغيير داد. من جذب ناتواني مردم در شناخت اشتباهات زندگيشان يا تحليل رفتارشان ميشوم. لذت نوشتن ادبيات داستاني اين است كه بيشتر مردم تا حدي خودفريبي ميكنند و همين منبع عظيمي از الهام براي من شد.
اغلب ادبيات داستاني معاصر به قلم زنان اهميت كمتري نسبت به همين ادبيات از سوي مردان دارد. اين موضوع شما را نااميد ميكند؟
فقط به اين دليل كه كتابي با عبارت مخوف «ادبيات داستاني تجاري زنان» دستهبندي ميشود به اين معني نيست كه نگاهي به مسائل اجتماعي ندارد و اشارهاي به اتفاقاتي كه در دنيا ميافتد نكرده است، يا اينطور بگويم چه اتفاقي ميافتد وقتي براي شركتي كار ميكني كه در قراردادش ساعت كاري تعريف نشده است. اگر بتوانم مردم را به فكر كردن وادارم و در عين حال داستاني قابلفهم بنويسم و همزمان آنها را بخندانم و بگريانم، بعد، رك و راست بگويم، اصلا اهميت نميدهم به من چه لقبي ميدهند. دوست دارم [جاكومو] پوچيني ادبيات باشم. از اينكه احساسات را در خواننده برانگيزانم شرمسار نميشوم.
من پيش از تو» هشتمين رمان شماست. موفقيت اين رمان، شما را در مقام نويسنده تغيير داد؟
فكر ميكنم احتمالا من را دلگرمتر كرد. چون بعد از انتشار هفت كتابي كه خيلي خوب فروش نكردند، كمكم اين سوال را ميپرسي كه آيا كتابهايت، همان داستانهايي است كه مردم ميخواهند بخوانند و بعد اينكه «من پيش از تو» آنقدر موفق بود كه خوانندهها سراغ كارهاي قبلي من رفتند و افزايش فروش اين آثار مثل اين بود كه بيگناهي من ثابت شود.
شما به پاتريك نس و نويسندههايي پيوستيد كه ١٠٠٠٠ يورو براي نجات پناهندگان سوري اهدا كردند. چه انگيزهاي باعث شد به آنها بپيونديد؟
واكنشي بديهي بود. احساس كردم اين شرايط غيرقابل تحمل است. من طرفدار پروپاقرص مكتب «همان رفتاري را انجام بده كه دوست داري با تو بشود» هستم و در آن زمان به اين فكر ميكردم اگر ما مورد حمله قرار بگيريم مجبور ميشوم وسايلم را جمع كنم و دست بچههايم را بگيرم تا راهي سفري خطرناك شويم، بعد چه اميدي به همشهريهايم خواهم داشت؟ قطعا انتظارم مهرباني و بخشندگي است.
براي نوشتن رمان «من پيش از تو» از چه اتفاقي الهام گرفتيد؟ مفهومي جذاب و دشوار درون اين داستان هست، چه چيزي شما را به سمت آن كشاند؟
چيزي كه ياد گرفتم اين است كه بايد داستاني را بنويسي كه در ذهنت جاي گرفته است. نميتواني داستاني بدبينانه بنويسي. نميتواني داستاني بنويسي كه فكر ميكني براي بازار است. سال ٢٠٠٨ يا ٢٠٠٩ خبري درباره ورزشكار قهرمان جواني در انگلستان شنيدم كه پس از سانحهاي فلج شده بود و چند سال بعد والدينش را ترغيب كرده بود تا او را به مركزي براي خودكشي كمكي ببرند. در آن زمان، اصلا نميتوانستم چيزي كه ميشنوم را باور كنم. به هيچوجه آن را درك نميكردم. بنابراين شروع كردم درباره آن اطلاعات جمع كردم و فهميدم آنطور كه من تصور ميكنم تصميم سادهاي نيست.
ما دوست داريم فكر كنيم اگر از سانحه جسمي وحشتناكي به رنج افتادهاي و شبيه به كريستوفر ريو شدهاي، آدمي خارقالعاده ميشوي كه راهي براي نجات پيدا ميكني. من مطمئنم نيستم چنين آدمي باشم. فكر كنم مدتي طولاني خيلي خشمگين باشم. با پرستاري صحبت كردم كه با بيمارهايي كه ستون فقراتشان آسيب ديده، سروكار دارد. او ميگفت فقط دو بار در حرفهاش مرداني را ديده كه از سازگار شدن با وضعيتشان اجتناب ميكردند، كساني كه از پيدا كردن راهي براي نجات سر باز ميزدند. اين موضوع من را جذب كرد چرا كه به اين فكر ميكردم كسي كه مادر اين مرد است شبيه به كيست، كسي كه عاشق اوست به چه كسي شبيه است، اگر خود اين مرد باشي شبيه به چيست؟ ميدانستم اين داستاني است كه بايد تعريف كنم.
داستان درباره دو شخصيت است كه در پيشبرد اهداف داستان موثر هستند. داستان در اين باره است كه چطور ميتواني آدمي را تغيير دهي و وقتي آنها از تغيير سر باز ميزنند، چگونه ميتواني آنها را با شرايطشان سازگار كني. داستان درباره انتخابهاست. درباره كيفيت زندگي و چه كسي حق دارد تصميم بگيرد زندگي چطور باشد. اما من بيشتر فكر ميكنم داستاني عاشقانه بين دو آدمي است كه جفت همديگر نيستند و وقتي درباره آنها مينويسم من را به خنده مياندازند و با توجه به سوژه داستان اين خندهها غيرمحتمل هستند. اما اين شخصيتها من را به خنده مياندازند.
معتقديد شوخطبعي براي نقل تجربه مهم است؟
خب، فكر ميكنم كليد آن است. قبل از «من پيش از تو» هفت كتاب نوشتم كه يك خنده ريز هم در بين كلماتش پيدا نميشد. گرچه چيزي كه فهميدم اين بود كه ميتواني خواننده يا مخاطب را همانقدر با داستان بكشاني كه همزمان او را بخنداني. بنابراين داستاننويسي درباره تداوم اين تعادل است و ميتواني همزمان موضوع داستان را مورد توجه قرار دهي.
در مورد موضوع داستان، چقدر عميق براي «من پيش از تو» تحقيق كرديد؟ چون دو موضوع مهم و حساس داشتيد، يكي فلج چهار اندام و خودكشي كمكي.
من دو خويشاوند داشتم كه براي زنده ماندن به مراقبت ٢٤ ساعته احتياج داشتند، در نتيجه عناصر روزمرهاي كه در اين كتاب خوانديد در واقع برآمده از تجربيات شخصي من يا آنها است. به صورت آنلاين با انجمنهاي فلج چهار اندام صحبت كردم تا تمايلات آنها را بفهمم و نظر پرستاران آنها را بدانم. چون پرستاران به واقع بخش عمدهاي از داستان هستند. تعداد ايميلهايي كه از پرستاران و همچنين افراد فلج دريافت كردم براي من نوعي تسلي بود. بيماران ميگفتند احساس ميكنند من ميخواهم داستان آنها را روايت كنم. يكي از چيزهايي كه در اين داستان دوست دارم تعداد زنهايي است كه عاشق «ويل» ميشوند. ناتواني كماهميتترين موضوع ميشود، اين زنان اين موضوع را فراموش ميكنند و ميگويند: «من عاشق ويلترينورم. » (ميخندد.) بايد به توييتر فيدم نگاه كنيد. هر روز صبح پيام زنهايي را ميبينم كه نوشتهاند: «ازت متنفرم! چطور تونستي اين كار را با ويل بكني!» بله. (ميخندد.)
نخستين بار است كه فيلمنامه مينويسيد، درسته؟
بله، گرچه آنها از فيلمنامه غول ساختند. حالا قرار است اقتباس سينمايي دو داستان ديگر را بنويسم. عاشق روند نوشتنش شدم.
از كدام قسمت اين روند بيشتر غافلگير شديد؟
با اين روند سختترين منحني يادگيري زندگيام را پشت سر گذاشتم. من از آنها نخواسته بودم اقتباس سينمايي بنويسم. در واقع خيال ميكردم آنها از من ميخواستند تا آنجايي كه امكانش هست دور باشم چون همه ما داستان را شنيده بوديم. (ميخندد.) اما فكر ميكنم آنها احساس كردند كتاب لحن خاصي دارد و تعادلي كه بين شوخطبعي و تراژيك بودن يا بين عشق و داستان و جنبههاي بحثبرانگيز داستان ايجاد كرده- بايد افسار همهچيز را به دست بگيري. به من گفتند: «ميخواهي يك امتحاني بكني؟» و من از آن دسته آدمهايي هستم كه قبل از اينكه به همه دلايل فكر كنم و بگويم نه، ميگويم بله. (ميخندد.)
نوشتن فيلمنامه مشخصا هيولاي متفاوتي از نوشتن يك رمان است. مطمئنم لحظاتي بوده كه مجبور بوديد عناصر داستاني را حذف كنيد. به قول معروف عزيزانتان را بكشيد. اين كار شبيه به چي بود؟
سختترين قسمت بود. بايد براي پيدا كردن ماهيت داستانت كار كني. البته، به عنوان نويسنده به اين ايده معتقدي كه «هر چيزي» كه فكر ميكني براي فيلم حياتي است. بعد آنها را كنار هم قرار ميدهي و متوجه ميشوي فيلمنامهاي كه نوشتي ٣٨٠ صفحه ميشود كه هيچكس حوصله ديدن فيلمش را ندارد. صحنههايي بود كه بايد آنها را كنار ميگذاشتيم و شش ماهي سر آن كشمكش داشتيم. مثل صحنه باغ پر پيچوخم.
غافلگير شدم اين صحنه در فيلم نبود. به نظرم در كتاب صحنه با اهميتي بود. چرا آن را حذف كرديد؟
يكي از لحظاتي بود كه دشواريهاي ترجمه كتاب به فيلم را ياد گرفتم. من اين صحنه را در فيلمنامه نوشتم، در واقع در چند پيشنويس آن را نوشتم. هر چه بيشتر روي آن كار ميكرديم، بيشتر متوجه ميشديم كه اين صحنه در كتاب، صحنهاي بيمصرف در فيلم است. اين صحنه با زباني غيرقابل انتقال توصيف شده بود. وقتي لو براي نخستين بار ميگويد كه فكر ميكند چه اتفاقي افتاده، به نوعي به گذشته برميگرديد و ميگوييد: «او همان چيزي را گفت كه فكر ميكنم گفته؟» بعد بايد به عقب بازگرديد. گذشته چيزي است كه او آن را دفن كرده، چيزي كه آن را سركوب كرده است. وقتي سعي ميكني صحنه باغ پر پيچوخم را به صورت بصري دربياوري، با وحشت آن اتفاقي كه افتاده، سنگيني اين صحنه بيشتر ميشود و تقريبا بر كل فيلم چيره ميشود.
منظورتان اين است كه ارايه اين صحنه روي پرده با روي كاغذ متفاوت است؟
بله، چون نميشد صحنه بصري را مثل يك صحنه بيمصرف يا به شكلي مبهم به تصوير كشيد. هيچ راهي پيدا نكرديم كه اين صحنه از ارزشهاي موضوع داستان چيزي كم نكند. لو نميتوانست بگويد: «آه، اين اتفاق وحشتناك، چند سال پيش براي من افتاد، اما حالا خوبم.» خيلي مسخره ميشد. ميگويم اين صحنه، صحنهاي بود كه من و تي شاروك ماهها سر آن بحث و جدل ميكرديم. در آخر احساس كرديم به خاطر محدوديتهاي زماني، مهمترين داستان رابطه ويل و لو بود و آدمهايي كه عاشق كتاب هستند اين صحنه را پيشزمينهاي ميدانند كه ما نتوانستيم در فيلم بگنجانيم.
اميدواريد مخاطبان از فيلم چه پيامي را دريافت كنند؟ اين پيام، با پيامي كه اميدواريد خواننده از كتابتان داشته باشد، متفاوت است؟
اميدوارم فيلم و كتاب تا آنجايي كه سعيمان را كرديم به هم شباهت داشته باشند. بعد از اكران روزهاي اول فيلم مردم براي من توييت ميكردند: «دارم گريه ميكنم و يك جورهايي هم ميخندم. خيلي عصبانيام. اما تحت تاثير قرار گرفتم و نميدانم چه احساسي داشته باشم!» خيلي خوشحال ميشدم. تا حالا واكنشي نديدم كه كسي بگويد: «خب، ناراحتكنندهترين فيلمي بود كه تا حالا ديدم.» به نظر ميرسد مردم از سينما بيرون ميآيند خوشحالند و تحت تاثير قرار گرفتند. در نهايت، پيام داستان اميد است.
نظر کاربران
مرسی
نویسنده ی خوبیه از قلمش خوشم میاد
وای خدای من بد از تمام کردن رمان واقعا حالم بد بود کتاب من پیش از تو خیلی خوب بود ولی واقعا ناراحت کننده بود خانم مویز واقعا دردناکه که این رمان بر اساس واقعیته
من هر ۳ جلدشو خوندم . من پیش از تو ،من پس ازتو،بازهم من
و زیباترین رمانی بود که تابحال خوندم و باید بگم که دلم برای لوییزا تنگ میشه چون خیلی شبیه خودم بود . کاش بتونم به جوجومویز پیام بدم و بهش زندگیمو بگم که بنویسه . دلم برای لوییزا تنگ شد.بخصوص که امشب خوندن جلد سوم تموم شد .رمانی که ساعتها منو بیدار نگه داشت تا ببینم امید انسانها را به کجاها میبره. دوستتدارم مویز