شوستاکوویچ؛ آهنگساز تجدید نظر طلب!
سمفونی دوم بتهوون در زمانی عرضه شد که او وصیت نامه مشهور هایلیگنشتات را نوشته بود اما چرا باید جوانی در آغاز دهه سی زندگی خود وصیتنامه بنویسد؟
به همین گونه، نه یک اثر، که کل میراث هنری عظیم دمیتری شوستاکوویچ موضوع جنگی طولانی مدت میان مدعیان وراثت وی بوده است. محور این مباحثات، میزان صداقت شوستاکوویچ در همکاری اش با نظام شوروی و احیانا آثاری است که در رثای آن نظام و بزرگداشت قهرمانانش نوشته است. طبعا هر دو طرف دلایلی در تایید موضع خود می آورند اما آنچه به شدت و حدت این بحث ها دامن می زند، مسئله بغرنج «شهادت افراد در زمانه خفقان» است. تا چه حد می توان به آنها اعتماد کرد؟
سمفونی پنجم شوستاکوویچ که بارنز در هیاهوی زمان، درنگی طولانی بر آن دارد با عطف به همین دو مسئله بالا نظر نویسنده را جلب کرده است. این سمفونی نیز دروغی شهامت آمیز یا شهادتی دروغ آمیز است! ماجرای سمفونی از حمله سخت حاکمیت شوروی در زمان استالین به آهنگساز سی ساله آغاز می شود. این حمله به قدری سخت و قربانیانی که پیش تر گرفته به قدری پرشمار و برجسته اند که آهنگساز جوان روس، کار خود را تمام شده می یابد و از همین رو کارنامه هنری خود را بررسی می کند تا ببیند میراثی که به جا گذاشته چه سهمی از جاودانگی را به او عطا می کند. در می یابد که مانند دو آهنگساز جوانمرگ، پرگولری و شوبرت، باید صحنه را خیلی زود خالی کند اما در نهایت - گرچه بارنز اشاره ای نمی کند - گویی به راه بتهوون می رود.
آفرینش هنری بتهوون را ناشنوایی تهدید می کرد و آنِ شوستاکوویچ را خفقان شوروی اما شاید راه مصالحه ای وجود داشته باشد. البته به شرط پذیرفتن نبردی مرگبار و بی امان، تا آخر عمر... شوستاکوویچ به دنبال راهی برای گفتن دروغ های قهرمانانه می گردد، به دنبال جایی برای بقای کسی که نمی خواهد بمیرد، نه جسما، نه روحا؛ آیا راهی وجود دارد که نه جسمت را طعمه «آنها» کنی و نه روحت را؟! دست کم «نه کاملا».
هیاهوی زمان بیش از آنکه مثل بسیاری آثار کلاسیک دیگر، اثری درباره جلوه های هولناک استبداد هولناک استالینی باشد، درباره همین «نه کاملا» است. یکی از راه های بقا که برای هنرمند عصر استالین وجود داشت و بعد معلوم شد که در عصر اصطلاحا استالین زدایی نیز توسل به آن گریزی نیست.
«وقتی حقیقت گویی ناممکن شد - زیرا به مرگ ناگهانی می انجامید - ناچار لباس مبدل به تن کرد. در موسیقی عامیانه یهودی، نومیدی لباس مبدل رقص پوشیده به همین ترتیب، لباس مبدل حقیقت، کنایه است، زیرا گوش مستبد ندرتا روی موجی کوک است که بتواند آن را بشنود. کنایه شاید، گاهی اوقات - حداقل امید او به این بود - به آدمی اجازه دهد آنچه را که واقعا گرامی می دارد، حفظ کند.» بارنز آن سمفونی پنجم را، یکی از مصادیق پرشمار کنایه در موسیقی این آهنگساز می داند.
در روزگار خفقان استالینی، توسل به کنایه ناگزیر بود چون آنچه در دل داری را گفتن، همانا دست از جان شستن بود. در روزگار اصطلاحا آب شدن یخ ها و اصلاحات خروشچف، کنایه ناگزیر بود چون آنها برای ترمیم چهره نظام شوروی، اتفاقا نیازمند چهره های بینابینی بودند. کسی که تماما نظام شوروی را تخطئه نکرده باشد ولی از سوی دیگر بتواند نقش قربانی اعاده حیثیت شده این نظام را بازی کند. از همین رو شوستاکوویچ که در روزگار استالین به امضای بیانیه های تبلیغاتی دولتی تن داده بود، ناچار می شود در دوران خروشچف هم به همان رویه ادامه دهد تا بتواند آنچه را برایش می جنگد، یعنی هنرش را حفظ کند.
«ولی بزدل بودن کار ساده ای نیست. قهرمان بودن خیلی ساده تر است. برای قهرمان بودن، کافی است فقط یک لحظه شجاع باشی، همان لحظه ای که ماشه را می چکانی، ضامن را می کشی و از شر دیکتاتور و خودت با هم خلاص می شوی ولی بزدل بودن به معنای پا گذاشتن در راه مسیری حرفه ای است که یک عمر به طول می انجامد. باید پیش بینی کنی که مناسبت بعدی کی از راه می رسد؛ دو دل باشی، از سر ترس یا تملق خودت را خوار کنی، و به خفت کاسه لیسی و خصلت بی عفت و خوار خودت خو کنی. بزدلی نیاز به سماجت، پافشاری و سر باز زدن از تغییر دارد، که باعث می شود در نهایت به شکلی از شهامت بدل شود.»
شوستاکوویچ در ذهن خود به دنبال علت و منشاء این تاب بازی پرمخاطره میان دروغ و حقیقت به لیدی مکبث می رسد، اپرای او که حمله سخت نظام شوروی را در پی داشت. او در تأمل دردناک در باب نقطه آغاز وضعی که در آن است این احتمال را نیز برسی می کند: «هیچ چیز دقیقا در یک لحظه خاص شروع نمی شود. همه چیز در مکان های مختلف و ذهن های مختلف شروع می شود. شاید می توانست تقصیر را به گردن شکسپیر بیندازد و مکبث او...»
اما شاید بتوان گفت همان گونه که بحران مرگبار زندگی شوستاکوویچ از شکسپیر آغاز شد، رمان جولین بارنز نیز از شکسپیر آغاز می شود. از جمله قصار مشهور شکسپیر در تراژدی قیصر، که در متن نیامده اما حضورش محسوس است: «بزدلان پیش از مرگ، بارها می میرند.» به این اعتبار، رمان بارنز، که خود نگاهی کنایه آمیز به گفته شکسپیر دارد، درباره هزار بار مردن و زنده شدن یک بزدل است، با ذکر این نکته که بزدلی شاید بتواند شکلی از شهامت باشد.»
و از همین رو است که می توان گفت آنچه هیاهوی زمان، رمانی درباره یک آهنگساز روس، را «بریتانیایی» می کند، همین نقش محوری کنایه است. به عبارت دیگر، بارنز مسئله «کنایه» در زندگی و آثار شوستاکوویچ را، از آن رو محور اثر خود قرار داده که به عنوان یک فرد انگلیسی، برآمده از فرهنگی است که طنز در ادبیات آن نقشی کلیدی داشته؛ فرهنگی که حتی در زندگی روزمره آن نیز، گرایشی متناقض، یعنی میل به گفتن و فرونخوردن حرف از یک سو و حفظ کامل ادب و عرف از سوی دیگر، باعث رشد عجیب کنایه شده.
شوستاکوویچ از خود می پرسد «آیندگان کدام را باور خواهند داشت؟» و گمان می کند «هر چیز روایت دیگری هم دارد.» او در امتحان عقیدتی از دختری می پرسد: تجدیدنظرطلبی چیست؟ و دختر اشتباها جواب می دهد آخرین مرحله تکوین مارکسیسم - لنینیسم! برای هنرمندان قرن بیست و یکم، تجدیدنظرطلبی آخرین مرحله تکوین رمان / زندگینامه هم هست، زیرا «هر چیز روایت دیگری هم دارد.»
نظر کاربران
بهتر بود در ابتدای مقاله به این مطلب اشاره می شد که متن در ارتباط با رمان/بیوگرافی است در ارتباط با شوستاکوویچ. با تشکر فراوان
مرسی و تشکر
متاسفانه آثار شوستاکویچ در قیاس با باخ و موتزارت و بتهوون خیلی دست کم گرفته شده در حالیکه هر اثرش دنیاییه
خوب بود، سپاس