وب سایت همشهری شش و هفت - محمد صادق شایسته: کشورهای اندکی در دنیا به داشتن سینمایی پرمحصول و مستقل شناخته میشوند. به همین دلیل در بررسی سینمای بسیاری از کشورها باید آنها را در حوزه منطقهای که دارند بررسی کرد.
این تقسیم بندی نانوشته سال هاست ایجاد شدهاست. به همین دلیل هم اصطلاحاتی چون سینمای کشورهای لاتین، جنوب شرق آسیا، اروپای شرقی، خاورمیانه یا آفریقا را میشنوید. کشورهای تشکیلدهنده اسکاندیناوی هم جزو همین قاعدهاند.
سوئد، نروژ و دانمارک کشورهای حوزه معروف به اسکاندیناوی را تشکیل میدهند که گاهی سه کشور فنلاند، ایسلند و جزایر فارو هم به این تقسیم بندی اضافه میشوند. بی شک مهمترین کارگردانی که از این منطقه به گنجینه تاریخ سینما اضافه شده کسی نیست جز اینگمار برگمان؛ کارگردان شهیر و نامدار سوئدی. البته با این که برگمان مطرح ترین کارگردان برخاسته از کشورهای این حوزه است، اما تنها کارگردان نیست.
در همان سوئد کارگردانان مطرح دیگری چون لاس هالستروم، ویکتور شوستروم و دولف لاندگرن حضور دارند، از کارگردان مطرح نروژ هم میتوان به لیو اولمان و اریک گوستاوسون اشاره کرد، آکی کوریسماکی و رنی هارلین از کارگردانان مطرح فنلاندی هستند و توماس وینتربرگ، نیکلاس ویندینگ رفن، کارل تئودور درایر و لارس فون تریه از کارگردانان مطرح دانمارکی. کشورهای حوزه اسکاندیناوی در زمینه ساخت فیلمهای تاریخی با توجه به پیشینهای که از فرهنگ وایکینگها و اداره سلطنتی کشورهایشان و بحث پادشاهی و رعیت دارند به خوبی میتوانند در این حیطه فیلم بسازند.
بسیاری از فیلمهایی که در صنعت سینمای بومیاین کشورها ساخته میشود و مصرفی کاملا منطقه ای دارند با این محوریت ساخته میشوند، ولی هر از چند گاهی در بین آثار تولید شده فیلمهای به روزتر با درامهایی درست و سنگین هم در بین آثار کارگردانان این منطقه ای دیده میشود.
فیلمهایی که جهان سینما را غافلگیر میکنند و حتی باعث میشوند برخی از کارگردانان مطرح جهان مثل کریستوفر نولان و دیوید فینچر سراغ بازسازی برخی از آنها بروند. از آغاز قرن بیست و یکم به این سو تولید و توجه به فیلمهایی که در این کشورها ساخته میشود بیش از پیش شده است. همین بهانهای بود تا این هفته سراغ معرفی تعدادی از بهترین فیلمهای ساخته شده در کشورهای حوزه اسکاندیناوی در دو دهه اخیر برویم.
داگویل / Dogville
این فیلم یکی از فیلمهای مهم سینمای کشورهای اسکاندیناوی در قرن جدید است و کارگردان پرحاشیه و جنجالی این سالهای دانمارک؛ لارس فون تریه، در سال 2003 آن را کارگردانی کرده است.
این فیلم را بهترین اثر ساخته شده در مکتب «دگما 95» میدانند. مکتبی که برخی کارگردانان مطرح دانمارکی از جمله فون تریه و وینتربرگ پرچمدار آن بودند. در این مکتب جنجالی کارگردان از به کار بردن هر گونه تمهیدات مصنوعی خودش را منع میکند و استفاده از موسیقی زمینه، نورهای مصنوعی، طراحی صحنه، استفاده از فیلترها و کلا تمامیدستکاریهای محیط در فیلمهایی که به نام این مکتب ساخته میشود ممنوع است.
در «داگویل» هم مخاطب با یک اتفاق شگفت انگیز رو به رو میشود. کل این فیلم سه ساعته که لوکیشن اصلی آن یک روستاست در یک استودیو فیلمبرداری شده و هیچ در و دیواری در آن وجود ندارد. همه چیز با خط و خطوط روی زمین ترسیم شده و مخاطب باید خودش تخیل کند و فضاسازی لازم را به وجود آورد. فیلم به ظاهر نباید چندان به مذاق هر تماشاگری خوش آید،اما اینگونه نیست.
مخاطبان ریز و درشتی در جهان این فیلم را دیدند و آن را تحسین کردند. البته یکی از دلایلش هم میتواند حضور نیکول کیدمن به عنوان بازیگر نقش اصلی این فیلم باشد که اتفاقا یکی از بهترین نقشآفرینیهای کارنامه سینمایی این بازیگر استرالیایی است. کیدمن در این فیلم نقش گریس مارگارت مولیگان را بازی میکند، دختری که از دست یک گروه گنگستری فرار میکند، او به روستایی به نام داگویل میرسد.
ساکنین ظاهرا ساده و مهربان این روستا ابتدا با او به محبت رفتار میکننداما هر چقدر بیشتر با هم آشنا میشوند رفتارهایشان بیشتر عجیب و ترسناک میشود. رفتار روستاییها از سوی کودک و بزرگسال و پیر این روستا با گریس آنقدر غافلگیرکننده میشود که حتی در بخشی از داستان آنها با گانگسترها تماس میگیرند و محل مخفی شدن گریس را لو میدهند و سرنوشت داستان را تمام و کمال عوض میکنند.
«داگویل» که خیلیها آن را اعتراضی خاص به شرایط سیاسی آینده دنیا با تمرکز بر آمریکا میدانند فقط به شرطی میتواند جذابیت خود را طی سه ساعت برای مخاطب حفظ کند که مخاطبش از تجربه کردن فرمهای سینمایی مختلف نترسد. در این صورت احتمالا بیشتر مخاطبان فیلم فون تریه با پایان گرفتن فیلم از وقتی که گذاشتهاند راضی خواهند بود.
بی خوابی / Insomnia
انگار قانون نانوشته نسخه اصلی هر فیلمیبهتر از نسخه بازسازی آن است در مورد هر کاری صدق میکند. حتی اگر آن کارگردان کریستوفر نولان یکی از بهترین کارگردانان معاصر جهان باشد. نولان در سال 2002 فیلم «بی خوابی» را با حضور آل پاچینو و رابین ویلیامز میسازد که بسیار هم مورد توجه قرار میگیرد،اما این فیلم تنها اثری در کارنامه نولان است که خودش ننوشته، هیلاری سیتز این فیلمنامه را براساس فیلمنامه «بی خوابی» نوشته اریک اسکیو لابیورک نوشته است.
فیلمنامهای که اسکیو لابیورک سوئدی در سال 1997 آن را تبدیل به یکی از بهترین تریلرهای روانشناسانه اروپا در دهه 90 کرده بود. داستان فیلم درباره پلیسی سوئدی به نام یوناس انگستروم است که برای حل پرونده قتلی به همراه دستیارانش به ماموریتی چند روزه میروند. ماموریتی که برای انجامش باید راهی نروژ شوند. یوناس در نروژ به شکل عجیبی دچار کم خوابی شدید میشود. این کم خوابی او را دچار آشفتگی میکند و نتیجهاش میشود ارتکاب اشتباهی جبران ناپذیر و البته دیده شدن توسط قاتل هنگام انجام آن اشتباه.
حالا ماجرا بین پلیس و قاتلی که به دنبالش بوده کاملا شخصی میشود.«بی خوابی» یک فیلم هیجان انگیز و چند لایه است که راجر ایبرت منتقد شهیر سینمای جهان نسخه سوئدی آن را با شاهکار فئودور داستایوفسکی در ادبیات جهان یعنی «جنایت و مکافات» مقایسه کرده است. مهم ترین نقطه قوت فیلم همخوانی فضای سرد و تلخ فیلم با طبیعت نروژ و البته چهره بازیگر اصلی فیلم استلان استارسگارد است.
نولان در بازسازی نسخه اصلی تلاش زیادی کرده همه چیز را سر جایش خودش بگذارد و با استفاده از قدرت بازیگری پاچینو و ویلیامز اثر موفق تری خلق کنداما اتمسفر و فضای نسخه اصلی و واکنشهای شخصیت اصلی به گیر کردن در تنگناهای اخلاقی و انسانی شکل و شمایل بسیار ویژهای به استارسگارد داده است.
مردی بدون گذشته / The Man Without a Past
آکی کوریسماکی را میتوان یکی از بهترین کارگردانان تاریخ فنلاند دانست؛ کارگردانی که در داستانهایش جدا از ایجاد جذابیتهای مورد نیاز قصه پردازی به سراغ موضوعات و مفاهیمیعمیقا انسانی هم میرود. آدمها در فیلم کوریسماکی به خوبی در مقابل خودشان و جامعهای که در آن زندگی میکنند قرار میگیرند.
این تقابل بر هر کدام از دو طرف تاثیرات مهم و غیرقابل انکاری دارد و این کارگردان فنلاندی تلاش میکند در فیلمهایش این تاثیرگذاری دو جانبه را به نمایش بگذارد. «مردی بدون گذشته» در سال 2002 نامزد دریافت اسکار بهترین فیلم خارجی زبان شد و جوایز بهترین بازیگر زن و جایزه ویژه هیات داوران کن را هم دریافت کرد.
این فیلم داستان مردی است که در ایستگاه قطار مورد ضرب و شتم یک عده اراذل و اوباش قرار میگیرد. مرد از شدت صدمهای که دیده بیهوش میشود و وقتی به هوش میآید هیچ چیزی از گذشته به خاطر ندارد و مدارک شناساییاش راهم گم کرده است. حالا او به عنوان یک انسان بی هویت وارد جامعهای میشود که قرار است به عنوان انسانی جدید و ناشناخته با او برخورد کنند.
مارکو پلتولا در نقش مردی بدون گذشته یک نقش آفرینی درجه یک دارد و بازی کیتی اوتنن در نقش ایرما، زنی که میخواهد برای بازگشت به زندگی عادی به مرد کمک کند درخشان است. کوریسماکی در مردی بدون گذشته انتقادات تند و تیزی به دنیایی کرده که در آن قوانین به جای آسان کردن زندگی انسان، رنج و پیچیدگی چند برابری به آن میدهد.
شکار / The Hunt
توماس وینتربرگ 47 ساله یکی از فیلمسازان مهم دو دهه اخیر سینمای دانمارک است. او در اوایل قرن جدید و پس از ساخت فیلم سینمایی «جشن» حسابی مورد توجه محافل سینمایی جهان قرار گرفت، در کارنامه او کارهای موفقی چون «همه چیز درباره عشق»، «یک مرد به خانه میآید»، «دور از اجتماع خشمگین» و «سابمارینو» دیده میشود،اما این کارگردان بیشترین تحسین را برای کارگردانی فیلم «شکار» به دست آورده است.
فیلمیتکان دهنده درباره دروغ و عواقب تلخ و ویرانگر آن. لوکاس معلم میانسال و آرامیاست که به بچهها آموزش میدهد. او که پس از جدایی از همسرش روزهای چندان خوبی را سپری نکرده به دنبال گرفتن حضانت فرزندش است، در این بین با زن جدیدی آشنا میشود. حضور این زن باعث میشود لوکاس کمیبه آرامش خیال برسد.
ظاهرا همه چیز زندگی این معلم محجوب و سر به زیر در حال بازگشت به حالتی عادی است که ناگهان او و اهالی شهر با ادعای تکان دهنده دختر بچه کوچکی مواجه میشوند. دختر بچه اتهام سنگینی به این معلم آرام میزند و زندگی او را در آستانه فروپاشی قرار میدهد. حالا یک شهر علیه لوکاس شدهاند. شکار، فیلم تکان دهنده و پراسترسی است و بازی مد میکلسن در نقش لوکاس و آنیکا ودرکوپ در نقش کلارا دختربچهای که لوکاس را متهم میکند تاثیر عمدهای بر این حال و هوای غبارآلود و پر سوءظن گذاشته است.
وینتربرگ با این فیلم در فصل جوایز سال 2012 خوش درخشید و در جوایزی چون اسکاروگلدن گلاب نامزد بهترین فیلم خارجی زبان شد و در جشنواره کن جایزه ویپه هیات داوران و بهترین بازیگر مرد را به دست آورد. این فیلم توانست در جوایز فیلم اروپا هم جایزه بهترین فیلمنامه را به دست آورد و در رشتههای بهترین فیلم و کارگردانی و بازیگری هم نامزد شود.
دختری با خالکوبی اژدها / The Girl with the Dragon Tattoo
این فیلم در اصل قسمت اول سه گانهای است که به دلیل ساخته شدن نسخه آمریکاییاش توسط دیوید فینچر کارگردان فیلمهای «هفت» و «باشگاه مشتزنی» بیشتر از دو قسمت بعد در جهان شناخته شده است. البته بماند که در همین یک قسمت باز هم از نظر سینمایی نسخه سوئدی به مراتب بهتر از نسخه آمریکایی است. دو قسمت بعدی این فیلم در سوئد با نامهای «دختری که با آتش بازی کرد» و «دختری که به لانه زنبور لگد زد» ساخته شده اند.
این سه گانه، نسخههای سینمایی مجموعه رمانی پرفروش با همین نامها اثر نویسنده مطرح سوئدی استیگ لارسن است. لارسن این رمانها را حد فاصل سالهای 2005 تا 2007 نوشته و هر سه فیلم در سال 2009 ساخته شده اند، قسمت اول را نیلز آردن اوپلف کارگردانی کرده و دو قسمت بعد را دنیل آلفردسون، سورن استریموس هم هر سه قسمت را تهیه کرده است.
در هر سه فیلم مایکل نایکویست و نائومیرپیس در قالب شخصیتهای اصلی فیلم یعنی مایکل بلومکویست و لیزبث سلندر بازی کرده اند. مایکل خبرنگاری است که روی پرونده ناپدید شدن دختر جوانی از یک خانواده قدرتمند و متمول تحقیق میکند، تحقیقاتی که مرد شماره یک خانواده از او درخواست کردهاست. مردی که معتقد است خواهرزاده اش؛ هریئت 40 سال پیش گم نشده بلکه توسط یکی از اعضای خانواده به قتل رسیده است.
مایکل که اوضاع شغلی چندان خوبی ندارد پرونده را قبول میکند،اما برای جلو رفتن در پرونده نیاز به یک دستیار دارد، او در اثر اتفاقی با دختر هکر و ضد اجتماعی به نام لیزبث آشنا میشود. لیزبث در عین حال که باهوش است،اما روابط اجتماعی خوبی ندارد. پس برای این که از دردسری که در دادگاه برایش درست شده خلاص شود به پیشنهاد وکیلش جواب مثبت میدهد و دستیاری مایکل را قبول میکند.
از اینجا به بعد آنها وارد ماجرای پیچیدهای میشوند که ابعاد آن، زندگی هر دو را تحت تاثیر قرار میدهد. در دو قسمت بعد هم با ماجراهای دیگری این دو در کنار هم قرار میگیرند و سراغ پرونده جدیدی میروند. اکشن، تعلیق، فضاسازی و شخصیت پردازیها خصوصا در قسمت اول غافلگیرکننده و خوبند. با این که دو قسمت بعدی به پای قسمت یک نمیرسند،اما مجموعه سه فیلم یکی از بهترین سه گانههای قرن جدید و سینمای کشورهای اسکاندیناوی است.
پوشر / Pusher
دقیقا 20 سال پیش نیکلاس ویندینگ رفن جوان 25 سالهای که در این سالها بیشتر او را با کارگردانی فیلم «Drive» میشناسند، دست به یک اقدام جسورانه زد و اولین قسمت از سه گانه «پوشر» را کارگردانی کرد.این فیلم یکی از آثار مهم سینمای دانمارک در سه دهه گذشته به شمار میرود. این مجموعه فیلم که قسمتهای مختلف آن در سالهای 1996، 2004 و 2005 ساخته شده حول محور سه شخصیت اصلی میچرخد که هر کدام در طول این سه قسمت یک به یک حذف میشوند.
اولین نفر خرده مواد فروش طماع و دله دزدی به نام فرانک(کیم بودنیا) است که دوست خل و چل و باری به هر جهتی به نام تونی دارد، فرانک که عادت به دست بردن در پول و جنس دارد با یکی از مواد فروشان آرام ،اما خطرناک شهر به نام میلو درگیر میشود. در قسمت دوم ماجرا به سمت زندگی تونی(مد میکلسن) میرود.
او یک خلافکار خرده پاست که زندگی از هم پاشیده شدهای دارد و پدرش در بدتر شدن حال و روزش نقش عمدهای داشتهاست. تونی که هم مصرف میکند و هم میفروشد در زندگی شخصی و در مقابل پدرش وارد ماجرایی میشود که به کل سرنوشت او را تغییر میدهد .
در قسمت سوم هم شاهد نابودی ضلع سوم این ماجرا یعنی میلو(زلاتکو بوریچ) هستیم. میلو هم که به نظر خودش آدم پرنفوذ و حرفهای و باهوشی است در موقعیتی قرار میگیرد که میفهمد دست بالای دست زیادتر از آن چیزی است که فکرش را میکرد و بر اثر یک اشتباه همه موقعیتی را که سالها برای به دست آوردنش جان کنده بود از دست میدهد.
شخصیتهای این سه گانه بخش مهم و قابل اعتنایی از جامعه دانمارک را نشان میدهند و رفن هوشمندانه نقد سیاسی- اجتماعی محکمیبه جامعه خود کرده است، آن هم در زمینههایی چون بیکاری، خانواده، فساد در بخشهای مختلف و از همه مهم تر؛ نفوذ بالای مخدرهای ریز و درشت در جامعه دانمارک.
موج / The Wave
نروژ آبدرههای زیادی دارد. این آبدرهها که طبیعت زیبا و آرام بخشی دارند اهالی بومیو گردشگران زیادی را در دل خود جا داده است. بعضیها این مناطق را به بهشت تعبیر میکنند،اما این آبدرهها در دل خود یک خطر هولناک و مخرب هم دارند: ریزش صخره. وقتی بر اثر لرزههای ریز و درشت یا فرسودگی طبیعی سنگهای چند صد تنی داخل آبهای این آبدرهها میافتند ناگهان موجهای چند ده متری تشکیل میشوند که میتوانند هر چیزی را كه سر راهشان باشد در خود غرق کنند. در نروژ طی سالهای 1905 تا 1934 دو بار ریزش صخرهها باعث سونامیهای ویرانگری شدند که در اولی 60 و در دومی40 نفر از اهالی روستاهای جنب آبدره «تافیورد» کشته شدند.
فیلم «موج» که در سال 2015 به کارگردانی رار اوتاگ ساخته شده از همان دو فاجعه الهام گرفتهاست،اما در زمان كنونی میگذرد. داستان مردی که با انتقالش موافقت شده و قرار است به همراه خانوادهاش ایستگاه لرزه نگاری در روستای «گرینجر» را ترک کند و به جای دیگری برود،اما همان طور که قبل تر خودش پیش بینی کرده بود ولی کسی آن را جدی نگرفت،یک روز مانده به رفتنش لایههای زمین به هم نزدیک شدند و صخرههای اطراف ترکهای اساسی خوردند و ریختند و در نتیجه سونامی ترسناکی ایجاد شد که همه چیز زندگی کریستین و خانوادهاش را دگرگون کرد. فیلمیجذاب و حادثهای که چند صحنه جلوههای ویژه درخشان دارد.
از آن فیلمهای سرحال و پرهیجان نروژی که موضوعش باعث شد مخاطب بیرونی خوبی هم پیدا کند. «موج» از معدود فیلم های منطقه اسکاندیناوی است که توانسته داستانی اکشن و حادثهای را با جلوههای ویژه خوب و قابل قبول ارائه کند.
نظر کاربران
بهترین فیلنم به نظرم بیخوابی و داگویل
محشره