عيد ۹۰ زيباترين عيد براي آنهايي است كه بعد از سالها يكديگر را پيدا كردهاند
داستان ديدار مادر و دختري بعــد از ۲۹ سـال
زيباترين لحظه زندگي براي آدمهايي كه عزيزي را گم كردهاند، پايان اين انتظار و رسيدن لحظه ديدار است؛ لحظهاي كه تمام تلخيها به ايستگاه آخر مي رسد و همه دردهاي دوري با اشك شوق و آغوش گرم و مهرباني التيام پيدا ميكند.
مادر و دختري كه بعد از 29 سال به يكديگر رسيدند. نوشتن شماره «29 سال» شايد كار آساني باشد اما سپري كردن اين همه سال براي خانم جليليان و دخترش خيلي سخت و طاقتفرسا بود. خانم جليليان هم مثل همه مادرهاي دنيا برايش خيلي سخت بود كه از فرزندش جدا شود و او را به همسر و خانوادهاش بسپارد، اما با وجود گريههاي شبانه، روزي كه دادگاه حكم طلاق را صادر و حق حضانت كودك را به پدر او واگذار كرد، او مجبور شد تا براي نزديك به 30 سال از دخترش جدا شود، ولي اين همه سال جدايي باعث نشد او و دخترش لحظهاي از ياد يكديگر غافل شوند، زيرا مهر مادر و فرزندي را حتي دوري نيز كمرنگ نميكند؛ مهري كه مشوق «اعظم» شد تا طلسم سالها دوري و انتظار را بشكند و بهدنبال مادرش برود.
مشكلات زندگي، آقاي ابراهيمي و همسرش را چنان به بنبست رسانده بود كه با وجود ۲ دختر كوچك، ديگر نتوانستند به زندگي مشتركشان ادامه دهند و جدايي را بهعنوان آخرين راهحل انتخاب كردند. غافل از اينكه قرار است سرنوشت، مادر و دختر كوچكش، اعظم را وارد بازي عجيبي كند. خانم جليليان ميگويد: «دادگاه بچهها را به همسرم داد. به همين دليل شوهرم اعظم را با خودش به گرگان برد. شوهر سابقم گفت كه ديگر هرگز نبايد به دنبال فرزندم بروم. بايد او را فراموش كنم، خيلي دلتنگ فرزندم بودم اما كاري از دستم برنميآمد. وقتي همسرم اعظم را به گرگان برد، او را به برادرش سپرد. شماره عموي دخترم را داشتم. زنگ زدم و گفتم چقدر دلتنگ بچهام هستم، اما برادرشوهرم گفت اگر آينده دخترت برايت مهم است و نميخواهي عذاب بكشد، ديگر نه سراغ او را بگير و نه به ما زنگ بزن.» خانم جليليان هم به عموي دخترش قول داد كه براي خوشبختي دخترش، دوري را تحمل كند و ديگر سراغ اعظم را نگيرد؛ زيرا فكر ميكرد به اين شكل دخترش زندگي بهتري خواهد داشت: «زندگي و آينده دخترم خيلي برايم مهم بود. به همين دليل، خوشبختي او را به دلتنگيهاي خودم ترجيح دادم و به آنها قول دادم كه هرگز سراغ فرزندم نروم»
تنها نشانيهايي كه «اعظم» از مادرش داشت يك اسم و يك قطعه عكس بود؛ تصويري كه در اين ۲۹ سال تنها سنگ صبور زن جوان بود. او از زماني كه تصميمش را براي پيدا كردن مادرش گرفت، دست به هر كاري زد تا او را پيدا كند اما هر بار با در بسته برخورد ميكرد. انگار قرار بود ازدواج كند، صاحب يك دختر شود تا لحظه ديدار فرا برسد.
« اوايل ديماه امسال بود كه از طريق يكي از آشنايانمان در ثبت احوال خراسان رضوي توانستم براي پيدا كردن مادرم اقدام كنم. از آنجا كه همه ميدانستند من بهدنبال مادرم هستم، پيشنهادهاي زيادي به من ميكردند» تا اينكه يكي از آشنايان خانم ابراهيمي به او گفت كه ميتواند از طريق اداره ثبتاحوال، كدپستي و شماره كارت ملي مادرش را پيدا كند البته در اين ميان تنها مشكلي كه وجود داشت گرفتن مجوز از دادگستري بود. « همسرم در اين راه خيلي كمكم كرد تا بالاخره توانستيم اين مجوز را بگيريم و كار را يكسره كنيم.» اعظم خانم قبل از اينكه از طريق ثبتاحوال اقدام كند، در گذشته به هر نشاني كه از مادرش داشت سر زده بود.
«قبل از اين كار، چند آدرس داشتم كه فكر ميكردم مادرم آنجا ساكن باشد. به آدرسها مراجعه كردم اما متاسفانه يا كسي در خانه نبود يا اينكه تشابه اسمي با مادرم داشتند.»
دختر جوان آهي ميكشد، مكثي كرده و بقيه ماجرا را اينطور تعريف ميكند: «آدرس و نشانهاي از مادرم در مشهد به دست آورده بودم، راهي آنجا شدم اما با تمام دشواريهايي كه وجود داشت هيچوقت نااميد نشدم. روزها بهدنبال مادرم ميگشتم و شبها را در خانه يكي از اقواممان ميگذراندم.» تا اينكه با پيشنهاد آن آشنا، خانم ابراهيمي به دادگستري مشهد رفت و موضوع را برايشان توضيح داد. آنها هم مجوز لازم را براي او صادر كردند. او با اين مجوز به ثبتاحوال مشهد رفت و از آنجا شماره پستي و شماره كارت ملي مادرش را گرفت. كارشناسان ثبتاحوال مشهد با شنيدن داستان غمانگيز مادر و دختر دستبهدست هم دادند تا او را در پيدا كردن مادرش كمك كنند. زيرا اين، آخرين شانس دختر جوان بود.
اعظم ميگويد: «بالاخره توانستم بعد از به دست آوردن مشخصات مادرم، آدرس پستي او را با كمك كاركنان اداره پست پيدا كنم. باورم نميشد، ميخواستم از خوشحالي جيغ بكشم.»
شايد خيلي از شما لحظه رسيدن دو گمشده بعد از سالها را تنها در چهارچوب جعبه سياه تلويزيون ديده باشيد اما براي اعظم كه ۲۹ سال انتظار كشيده بود اين لحظه واقعا اتفاق افتاد.
او حالا ميتوانست چهره مادرش را خارج از عكسي كه سالها محرم اسرارش شده بود، ببيند و او را در آغوش بكشد. اعظم حالا آدرس خانه مادرش را در دستهاي عرق كردهاش نگه داشته بود: «لحظه خيلي سختي بود، من اميد زيادي به اطلاعاتي كه كارشناسان ثبتاحوال و اداره پست در اختيارم گذاشته بودند، داشتم اما اگر اميدم نااميد ميشد نميدانم چه اتفاقي ميافتاد، براي همين مسئولان اداره پست كه نشاني پستي مادرم را در اختيارم گذاشته بودند، مرا از رفتن به خانه آنها منصرف كردند و با محبت زيادي كه داشتند خودشان با خانه مادرم تماس گرفتند تا ابتدا از درست بودن آدرس مطمئن شوند و بعد من به خانه آنها بروم.» تصور كنيد سالهاست از ديدن عزيزتان دست شستهايد و آب پاك ديدار مجدد او را روي آرزوهايتان ريخته باشيد كه يكباره با نواخته شدن زنگ تلفن، دفتر زندگيتان طور ديگري ورق ميخورد و شما ميتوانيد بهترين هديه را از خداوند قبل از رسيدن تحويل سال بگيريد؛ هديهاي كه براي رسيدن به آن، 29بهار و عيدانه را پشتسر گذاشتهايد. در خانه نشسته بود كه ناگهان تلفن زنگ زد. آقايي از پشت خط گفت از اداره پست تماس ميگيرد. تا اينجاي كار براي خانم جليليان چندان تعجببرانگيز نبود و تا آن لحظه فكر ميكرد شايد نامه يا محمولهاي پستي براي خانواده رسيده باشد، اما كارشناس اداره پست با پرسش يك سوال لرزه بر تن او انداخت:«ببخشيد؟! خانمي به نام اعظم ابراهيمي را ميشناسيد؟» با شنيدن اين حرف، براي لحظهاي دنيا دور سر خانم جليليان چرخيد، دستهايش سرد شد و زانوهايش براي لحظهاي خم شدند. او درحاليكه نفسش بند آمده بود با لكنت زبان گفت: «بله، بله. اعظم گل دخترم است.» خانم جليليان ميگويد: «مامور پست گوشي را به دخترم داد و من براي نخستينبار؛ بعد از 29 سال صداي دخترم را شنيدم. گفتم: دخترم تويي؟ دخترم درحاليكه گريه امانش را بريده بود جواب داد: بله، مامان منم اعظم. هر دو گريه ميكرديم. خيلي دلم ميخواست زودتر او را ببينم. به سرعت گوشي تلفن را به همسرم دادم تا آدرس منزلمان را به دخترم بدهد.» چند ساعت بعد زنگ در به صدا درآمد. هم قلب زن جواني كه پشت در بود و هم قلب مادر سالخوردهاي كه براي رسيدن به نقطه پايان لحظه دوري، لحظه شماري ميكرد بهشدت ميتپيد. خانم جليليان به سرعت در را باز كرد و براي دقايقي مبهوت دختر جواني شد كه چشمدرچشم او دوخته بود. بغض مادر و دختر با ديدن يكديگر تركيد؛ آنها محكم يكديگر را درآغوش گرفتند، خواهر و برادرهاي ناتني اعظم خانم هم، انگار كه خواهرشان را سالهاست ميشناسند، يكي يكي به استقبال او آمدند و خوشحالي كردند.
اما مگر ميشود مادر، دلتنگ و بيقرار فرزندش نشود. خانم جليليان كه ۵۳ سال دارد، هميشه به ياد دختر كوچكش اعظم بود، حتي وقتي چند سال بعد از جدايي از همسرش، دوباره ازدواج كرد و صاحب بچه شد، باز هم به ياد او شب و روز گريه و بيتابي ميكرد: «نه ميتوانستم تماس بگيرم و صداي دخترم را بشنوم، نه ميتوانستم به محل زندگيشان بروم چون آنجا همه مرا ميشناختند و ميدانستند عروس خانواده ابراهيميها هستم. اگر ميديدند خيلي بد ميشد، چون من به عموي اعظم قول داده بودم. خب ميدانستم حق با آنهاست و اگر من به ديدار دخترم ميرفتم او هوايي ميشد و بيتابي ميكرد.» خانم جليليان علاوهبر اعظم، دختر ديگري به نام اكرم هم دارد كه او را هم گم كرده و ميگويد از سرنوشتش بياطلاع است. به گفته خانم جليليان، اكرم آن موقع كوچكتر از اعظم بود و نگهدارياش براي همسرش خيلي سخت بوده است: «فكر ميكنم اكرم را به خانوادهاي كه صاحب اولاد نميشدند، داده است. من از او ديگر خبر ندارم كه بدانم چه بر سر جگرگوشهام آورده. اكرم ۹ ماهش بيشتر نبود كه من او را به پدرش دادم اما هر چقدر اعظم از او پرسيده كه اكرم را چهكار كرده هيچ حرفي نزده است.» با اين حال اعظم و مادرش سعي دارند اكرم را هم پيدا كنند. گرچه پيدا كردن او كمي سختتر است زيرا امكان دارد اسم و فاميلش عوض شده باشد.
سالها ميگذشتند و اعظم ابراهيمي بزرگ ميشد و طبيعي بود كه درمورد مادرش كه فقط عكسي از او داشت و در تنهاييهايش با آن درد دل ميكرد، از عمويش پرسوجو كند: «از وقتي كه تو آمدي اينجا مادرت رفت؛ براي همين هيچ شماره تلفن و آدرسي از او ندارم و ما هم از او بيخبريم.» اين تنها جوابي بود كه هميشه دختر جوان ميشنيد. خانم ابراهيمي كه حالا 29 ساله است، ميگويد:« دوران كودكيام در خانه عمويم سپري شد. خيلي دلتنگي ميكردم اما كمكم به اين وضعيت عادت كردم. تنها دلخوشيام عكس مادرم بود ولي حالا خوشحالم كه ميتوانم هر روز با او حرف بزنم و صداي مادرم را بشنوم.» اعظم خانم بعد از پيدا كردن مادرش، چند وقتي در مشهد ماند ولي به دليل آنكه خانه و زندگياش در گرگان بود مجبور شد برگردد اما از آن روز تا به حال هر روز با مادرش تلفني صحبت ميكند: «ديگر به صداي مادرم عادت كردهام. بيشتر مكالمات ما به حرف زدن درباره گذشته برميگردد. راستش را بخواهيد هنوز نميتوانم مثل خيلي از مادرودخترها با مادرم صميمي شوم. تصور ميكنم خيلي زمان ميبرد زيرا من تازه او را پيدا كردهام و هر بار كه ميخواهم با مادرم تلفني حرف بزنم به قدري هيجانزده هستم كه انگار قلبم ميخواهد از جايش دربيايد.»
حالا اين خانم جوان به گفته خودش اميدوارتر از گذشته زندگي ميكند و هر وقت به مشكلي بر بخورد نخستين نفري كه با او تماس ميگيرد مادرش است: « دختر ۹ سالهام مريم، با مادرم بيشتر از من صميمي است. او خوشحال است كه يك مادربزرگ مهربان دارد كه همهاش قربان صدقهاش ميرود.» بعد از ماجراي ديدار مادرودختر، خانم جليليان به دليل دوري راه، تنها يك بار فرصت كرد به خانه دخترش برود: « براي نوهام سوغاتي خريدم. خيلي خوشحال شدم از ديدن دخترم و خانه و زندگي مرتبش. هميشه وقتي با او تلفني صحبت ميكنم گريهام ميگيرد و به اعظم از دلتنگيهايم ميگويم. ميخواهم بداند كه مادرش هميشه به فكر او بوده.»
حالا مادر و دختر براي عيد لحظه شماري ميكنند. قرار است اعظم خانم همراه با همسر و دخترش مريم، در نخستين روزهاي سال نو، به مهماني مادرش در مشهد بروند: «اگر راه اينقدر دور نبود، هر روز براي ديدن مادرم به خانه او ميرفتم. خيلي دوستش دارم. او زماني كه براي نخستينبار به خانه من آمد خيلي خوشحال بودم. مادرم 14 روز در خانه ما ماند و آنقدر حضورش گرم و مهربان بود كه دلم ميخواست براي هميشه پيش خودم نگهش دارم اما بالاخره او مجبور بود برود، ولي عيد اگر خدا بخواهد ديدارمان دوباره تازه ميشود. خدا كند كه زودتر عيد بيايد.»
منبع : مجله زندگی ایده آل
نظر کاربران
خیلی خوب بود