نغمه ثمینی: ترس، سرباز اصلی است
نغمه ثمینی که اخیرا نامش بهواسطه نگارش سریال «شهرزاد» سر زبانها افتاده، از سالها پیش بهواسطه نمایشنامههایی که نوشته، در محافل تئاتری زبانزد است.
سال ٨٩ یا ٩٠، محمدرضا اصلی که در آن دوران دستیار کارگردان بود، به من گفت یک ایده اجرائی دارم. او گفت میخواهم دو فضا روبهروی هم بسازم که تماشاگر روی یک پشتبام بنشیند و اجرا روی پشتبامی دیگر باشد و تماشاگر احتمالا با دوربین شاهد اتفاقات خانهای باشد که در آن کسی میخواهد خودکشی کند. این ایده برایم خیلی جالب بود و به آقای اصلی گفتم حتما به آن فکر میکنم اما عملا از لحظهای که گفتم به این ایده فکر میکنم تا وقتی که نمایشنامه نوشته شد، حدودا دو، سهسال طول کشید. آقای اصلی با یک پیگیری و پشتکار غریبی تمام این سالها، محترمانه ماهی یکبار به من یادآوری کردند که منتظر متن هستند. نهایتا بعد از کشمکشهای ذهنی بسیار به یک طرحی رسیدم که نمایشی که حالا روی صحنه است، تقریبا با ٢٠،٣٠درصد تغییر، کاملشده همان طرح است. اتفاقات نمایش برایم بسیار بهروز بود چون تحتتأثیر وقایع همان سالها بود و حسی مشترک برای همهمان وجود داشت که انگار تحت نگاه و نظر هستیم. ناامنی غریبی بر زندگی همه حکمفرما بود و همه فکر میکردند که فضاهای خصوصیشان تحت کنترل است. در چنین فضایی طرح «نگاهمان میکنند» برای من شکل گرفت و یکباره این نمایشنامه برایم خیلی جذاب شد.
در این نمایش، کنترلشدن و زیرنظربودن مورد توجه قرار گرفته. آیا در نگارش «نگاهمان میکنند» از «تلهاسکرین»ی که جورج اورول در رمان ١٩٨٤ ترسیم کرده و بهواسطه آن همین حس تحتکنترلبودن را انعکاس داده، الهام گرفتید؟
راستش موقع نوشتهشدن نمایشنامه، موضوعات بسیاری برای الهامگرفتن در اطرافم داشتم و لازم نبود از جایی بیرون از فضای شخصی روزمره خودمان الهام بگیرم. بزرگترین الهامبخش، واقعیات روزمرهای بود که آن روزها در زندگیمان جریان داشت.
اما مصداق این نظارت یا تحتنظربودن را چقدر در فضای خود تئاتر احساس کردید؟
بله این حس نظارت و نبود امنیت در همه جوانب زندگی وجود دارد. اینکه خیال کنی همزمان که داری با تلفنت حرف میزنی، کسانی دیگر هم میتوانند صدای تو را بشنوند یا اگر یک پیغام خیلیخیلی خصوصی روی موبایلت داری، کسان دیگری هم این امکان را دارند که آن را بخوانند، دردناک است. برای من این نمایشنامه در مواجهه با همین وجه دشوار زندگی شکل گرفت.
یکی از مشخصههای مدرنیته، یکجور حس نبود امنیت همگانی است و این نبود امنیت انگار مرز و جغرافیا هم نمیشناسد. با توجه به اینکه شما بهواسطه تدریس و پژوهش در آمریکا و دیگر نقاط دنیا، مدام سفرهای خارجی دارید، چقدر این حس نبود امنیت را در دیگر کشورهای دنیا تجربه کردهاید؟
حس نبود امنیت و زیر نگاهبودن موضوعی فراگیر و همهجایی است و جغرافیا نمیشناسد؛ منتها در کشورهای مختلف این حس کم و زیاد میشود. در غرب هم گاهیوقتها شدیدا حس میکنم که یکجورهایی زیر نگاهم. اگرچه که اگر بخواهم صادق باشم باید بگویم اینجا، خیلی بیشتر زندگیام با این حس پیوند خورده است. برای من بهعنوان کسی که از خاورمیانه به غرب سفر میکند، همواره این حس هولناکِ زیرِ نگاهبودن وجود دارد و در آن جغرافیا بالقوه میتوانم یک متهم باشم. در سفری که اخیرا به هلند داشتم، بین راه در فرودگاه فرانکفورت به من گفتند که اثر چهار انگشت تو با اثر انگشتی که سفارت فرستاده، نمیخواند و باید پلیس به این موضوع رسیدگی کند. شرایطی هولناک بود چون حتی به انگشتهای دستت هم شک میکنی و فکر میکنی آن چهار اثر انگشتی که ناخوانا بوده، پس انگشتان کیست؟!
سیستمهای امنیتی در سراسر دنیا به این شکل است که اگر در دامشان بیفتی، چنان مثل گناهکار با تو رفتار میکنند که به خودت شک میکنی! نهایتا به پلیس گفتم شما فکر میکنید من چهارتا انگشتم را عوض کردهام؟ یا ششتا انگشت به خودم وصله زدهام؟ نهایتا ماجرا با مذاکره حل شد و گذاشتند که من به سفرم ادامه بدهم. بعد از این اتفاق فکر کردم که چقدر روزبهروز این زیر نگاهبودن برای ما سخت و تلخ و تلختر میشود. در ایران بهتازگی و در غرب، از مدتها پیش دوربینهای مداربسته همهجا ما را زیرنظر دارند. جز زیرنظرگرفتهشدن توسط این دوربینها، ما میدانیم تمام چیزهایی که در کامپیوتر یا موبایلمان ذخیره میکنیم در جای عجیبی به نام آیکلود ذخیره میشود که دقیقا نمیدانیم کجاست و آیا ممکن است روزی دیگران هم به آن دسترسی داشته باشند؟ اگر روزی آیکلود ترکید و همه اطلاعات ما پخش شد، چه میشود؟ یا حس اینکه وقتی داری با تلفن حرف میزنی یک نفر دیگر هم ممکن است صدای تو را بشنود ترسناک است.
امکاناتی که در جهان امروز با آن مواجهیم و استفاده از آنها ناگزیر است، آیا اساسا به مرور تعریف حریم شخصی را دستخوش تغییر نمیکنند؟
کاملا همینطور است و من فکر میکنم، امروز ما در دوره شوک هستیم. ما تازه چند سال است با این تکنولوژیها و اتفاقات مواجه شدهایم و هنوز متوجه نیستیم این امکانات چه تغییرات سیلآسایی را در زندگی ما رقم خواهند زد، تغییر مفهوم حریم خصوصی هم بیشک یکی از همین تغییرات است. من فکر میکنم امکانات تکنولوژیک امروز، پدیدههایی خیلی خیلی عجیب هستند و سادهانگارانه است که فکر کنیم این پدیده عجیب در همین حد خواهد ماند. این پدیده تعاریف زندگی شخصی و فضای خصوصی را بهزودی جابهجا خواهد کرد. هنوز ما در دوران شوک هستیم و نفهمیدهایم با چه چیزی مواجهیم. باوجود اینکه وقتی شوروی کمونیستی فروریخت، براساس استعاره کوندرایی فهمیدیم دیوارهای زندگی شخصی که فروریخته بود، در حال احیاست؛ امروز به آنجا رسیدهایم که میگوییم این دیوار، شیشهای است. شاید ٤٠، ٥٠ سال آینده یکباره به این نتیجه برسیم که باید تعریفمان را از زندگی خصوصی تغییر دهیم ولی نمیدانم چه تخیلی میتوان از آن دوران داشت. اگر ژولورن امروز بود شاید یکی از موضوعات اصلیاش برای تخیل آینده، همین بود که وقتی در جایی زندگی میکنی که همه صدایت را میشنوند و تصویرت را میبینند و هیچ حریم شخصی و فضای خصوصی وجود ندارد، زندگی در این شرایط چه شکلی پیدا خواهد کرد؟
در صحبتهایتان اشاره کردید که نظارت امنیتی حتی در غرب هم چشمگیر است و همه چیز کنترل میشود. وقتی با پدیدهای مثل داعش روبهروییم که نهتنها جرم و جنایتش را کتمان نمیکند بلکه آن را نمایش هم میدهد، میتواند به این معنا باشد که زندگیکردن در فضایی با دیوارهای شیشهای انگار خشونت و جرم و جنایتی که قبلا سعی بر پنهانکردنش بود را عریانتر از همیشه میکند؟
به نظرم داعشیها خیلی هوشمندانه فهمیدند در عصر رسانه و تکنولوژی، معنای تروریسم هم تغییر کرده است. یعنی وقتی رسانههای مجازی اختراع شدهاند، عملا تعریف دیگری برای تروریسم شکل میگیرد و این تعریف دیگر شبیه به تعریف ٣٠ سال پیش نیست. امروز تعریف تروریسم، ایجاد رعب و وحشت به وسیله همین رسانهها و شبکههای اجتماعی را هم شامل میشود. به نظرم سربازهای اصلی داعش، کسانی نیستند که با لباسها و پرچمهای سیاه مقابل دوربین ایستادهاند و سر آدمها را میبرند. آنها بازیگرند و دارند یک صحنه نمایشی میسازند و سرباز اصلی، ترسی است که در دل تکتک ما بینندگان آن تصاویر وجود دارد. خانمی در دانشگاه واشنگتن مقالهای در دوره دکترا نوشته بود و درباره داعش حرف جالبی میزد. او میگفت آنچه ما از داعش میبینیم درواقع یک میزانسن نمایشی کاملا حسابشده است که مثل صحنه تئاتر کاملا سناریو و کارگردانی و نورپردازی و طراحی صحنه و لباس و... دارد. پس ماجرا کاملا هدایتشده است و این امکانات تکنولوژیک هم به آن کمک میکنند.
بهتازگی نمایشنامه «زبان تمشکهای وحشی» را هم برای دکتر شیوا مسعودی نوشتهاید. موضوع این نمایشنامه چیست؟
«زبان تمشکهای وحشی» روایت سفر یک زوج است از تهران به شمال؛ اما سفری که اصلا یک سفر طبیعی نیست و در سفر اتفاقاتی میافتد که نه خودشان انتظارش را دارند و نه تماشاگر. لوکیشن جاده است، اما یک جاده طبیعی و معمولی نیست بلکه یک جاده خاص است.
زمان اجرای این نمایش معلوم نیست؟
قرار این بود تابستان اجرا شود ولی احتمالا طبق نظر کارگردان برای داشتن یک گروه خوب در همه زمینهها، اجرای آن به تعویق خواهد افتاد.
چند سال است که شما با دانشجویانتان در دانشگاه تهران، از متنهایی که آنها زیر نظر شما نوشته و کارگردانی کردهاند کارنوالی نمایشی به راه میاندازید. امسال هم کارنوال دارید؟
بله، دوره سوم رسمی کارنوال و شاید دوره نهم غیررسمیاش بهزودی برگزار میشود. سال اول، اسم کارنوال، انفعال بود و متنها با این محوریت نوشته شده بودند. سال دوم براساس متنهایی که دانشجویان نوشته بودند، کارنوالمان شد، کارنوال اعتراف. امسال هم با توجه به فضای متنهایی که نوشته شده، کارنوال انزوا را درپیش داریم. امسال در این کارنوال، به انزوای بچههای دهه ٦٠ و ٧٠ به وسیله بچههای همین نسل توجه شده است. کارنوال امسالمان در سالن موج نو برگزار خواهد شد.
هر سال، با توجه به موضوع محوری نمایشنامههایی که دانشجویانتان نوشتهاند، نام کارنوال را انتخاب میکنید؟
دقیقا. هیچوقت اول ترم نمیگویم که میخواهیم روی این موضوع کار کنیم چون نمیخواهم دانشجویانم محدود شوند؛ ولی بعد که همه نمایشنامهها نوشته میشوند، آنها را کنار هم میگذارم و به طرز عجیبی میبینم، همه یک محوریت دارند. سال اول به طرز عجیبی همه شخصیتهایی که توسط دانشجویانم نوشته شدند، شخصیتهایی منفعل بودند و سال گذشته تمِ اعتراف در نمایشنامهها خیلی جدی بود و امسال همه شخصیتهای نمایشنامهها، شکلی از درخود فرورفتن و انزوا را تجربه میکنند.
در کلاسها، خودتان به نمایشنامههای دانشجویان جهت میدهید و آنها را هدایت میکنید؟
نه، بههیچوجه. هدایت تماتیک نمیکنم فقط وقتی میفهمم یک نفر میخواهد از چه حرف بزند، صدای درونیاش را پیدا میکنم و کمک میکنم تا آن صدای درونی به بهترین شکل ممکن دراماتیزه شود. برای جوانهایی که تازه دارند نمایشنامه مینویسند و میخواهند صدایشان را پیدا کنند، موضوع و سوژه تعیین کردن، مفید نیست. امسال با بچههای کلاس دیگری که کلاس دیالوگنویسی است، هم یک کارنوال دیگر برگزار میکنم به نام «کارنوال تهران». کلاس ماجرا از ابتدا فرق داشت. اساسا قرار بود همه با یک موضوع، نمایشنامه بنویسند و هنرجویان تهران را در نمایشنامههایشان ترسیم کنند؛ چون در این در کل مسئلهمان دیالوگ بود. هدف این بود که ببینیم یک نسل شهر خودش را چطور میبیند.
کارنوال انزوا، اجرائی از نمایشنامههای دانشجویان دانشگاه تهران خواهد بود که اولین نمایشنامه عمرشان را نوشتهاند؟
بله، اغلبشان اولین نمایشنامههای عمرشان را بناست اجرا کنند؛ البته این تجربه، تجربهای جدی است؛ چون چندین بار بازنویسی شده و حاصل یک تجربه کارگاهی است.
دانشگاه تهران برای برگزاری این کارنوال حمایتی هم کرد؟
نه، من کارنوال را بیرون دانشگاه برگزار میکنم؛ برای اینکه شکل عمومیتری به آن بدهم و دانشجویانم را با فضای حرفهایتر تئاتر مواجه کنم؛ بنابراین حمایت دانشگاه در درجه اول همین است که برای این دانشجوها، شرایط تحصیل رایگان فراهم کرده و همینطور فضای آزادی در اختیارمان گذاشته تا راجع به هرچیز که میخواهیم، فکر کنیم و حرف بزنیم. من از این جهت خیلی خیلی دانشکده هنرهای زیبا را دوست دارم و قدردان هستم؛ چون هیچکس در کلاسهای ما سرک نمیکشد.
مگر دورانی که خودتان دانشجوی هنرهای زیبا بودید، فضا همینطور نبود؟
آن زمان هم کموبیش همینطور بود؛ ولی ما از فضای خاص دهه ٦٠ بیرون آمده بودیم... آن زمان، خودمان، خودمان را نگاه میکردیم؛ اما امروز فضا مطلوبتر است و بچههای این نسل جسارت دارند.
شما که چند سال است با نسل دهه ٧٠ و سوژهها و دغدغههای بچههای این نسل ارتباط بیواسطهای دارید، چقدر به آینده تئاتری این نسل امیدوارید؟
وجوه خیلی خیلی مثبتی از این نسل میبینم؛ مثلا این نسل جسور است، آزاد است و خیلی از محدودههای بیمنطقی را که نسل ما چشمبسته میپذیرفت، نمیپذیرد. این نسل بسیار پرمعلومات است و اطلاعات زیادی را میتواند به واسطه امکاناتی که در دست دارد، مثل کامپیوتر، موبایل و... بهدست آورد. در کنار این وجوه فوقالعاده، نمیتوان منکر شد که این نسل پشتکار کمی دارد و انگیزههایش خیلی زود خاموش میشود. اگر بخواهم این نسل را با نسل خودم مقایسه کنم، باید بگویم ما هیچوقت این همه اطلاعات نداشتیم و این میزان هوش و زیرکی در زندگی و روابطمان جاری نبود؛ اما ما خیلی پشتکار داشتیم؛ یعنی فکر میکردیم زندگی جنگ است و اگر از یک در بیرونت کنند، باید از درِ دیگری داخل بیایی و خودت را ثابت کنی؛ اما این نسل فاقد این ویژگی است و ممکن است راحتطلب به نظر بیاید که راحتطلبی هم برای نوشتن سَم است. ممکن است این ویژگی برای کارگردانی و... سم نباشد؛ اما نوشتن واقعا نیازمند سختکوشی و وسواس است.
ارسال نظر