جالبترین قصه دنیا
«اگه میتونی خودت رو نجات بده!» و من با اینکه میلرزیدم و به طنابها چنگ انداخته بودم، محکم گفتم: «میخوام همین کار رو بکنم، کنارم میمونی؟» که جواب داد: «مورگان! یادت باشه ارتفاع چیزی نیست، سقوطه که وحشتناکه!» چه کسی فکرش را میکرد رویاهای انگلیسی-آمریکایی، در سال ۱۹۱۲، به قعر اقیانوس اطلس سقوط کند؟
این رمان مربوط به دوره دوم نویسندگی بینبریج است. در این دوره، بینبریج از مسایل خانوادگی و شخصی بیرون میآید و به سراغ رویدادهای تاریخی میرود. در این رمان، بینبریج دوربین را به دست مورگان راوی رمان میدهد تا هرآنچه از چند روز پیش از حرکت تایتانیک تا چهار روز منتهی به فاجعه میبیند برای ما گزارش کند تا چهار روز منتهی به فاجعه. مورگان با دوربین روی دست، به قلب حادثه میزند، هرچند گاهی خود نیز درگیر ماجرا میشود. تصویرهایی که بینبریج در این رمان به ما میدهد؛ تصاویر زندهای است که بعد از یک قرن از فاجعه تایتانیک، هنوز زنده پیش روی ماست و ما را با خود به ۱۹۱۲ میبرد؛ سفری به اعماق تاریخ و انسان.
اين رمان تصاويري از تايتانيك را جلوي چشم ما ميگذارد كه در سالهاي اخير با آنها كاملا آشنا شدهايم، از پلههاي سرسراي اصلي تايتانيك وميزهاي شام پرزرقوبرق گرفته تا وضعيت فلاكتبار عرشههاي درجه سه در مقايسه با آن. در داستان بینبریج ما همه اينها را از دريچه چشمهای شخصيت داستانياش كه مورگان نام دارد ميبينيم. او از خواهرزادگان ناتني جان پيرپوينت مورگان (سرمايهدار معروف و موفق آن دوران آمريكا) معرفي ميشود. جي. پي مورگان سرمايهگذار اصلي شركت كشتيراني وايتاستار بود و درواقع از صاحبان غيرمستقيم تايتانيك به حساب ميآمده است. اما خواهرزاده ناتنياش، مورگان كه از كودكي يتيم بوده حتي قبل از سوارشدن به كشتي هم اندكي با آن آشناست، زيرا قبلا مدتي در كارگاه كشتيسازي هارلند و ولف كار ميكرده است كه همان شركتي است كه كشتي را طراحي كرده بود. البته كار مورگان همانطور كه خودش هم به طعنه ميگويد صرفا مربوط به بخشي از طراحيهاي دستشوييها به حساب ميآيد. بينبريج داستاني ظريف و غيرمستقيم را پيش روي ما ميگذارد كه در آن آدمهايي عجيب دخيل هستند مثل يك مرد ميانسال اسرارآميز به نام اسكورا كه هم به نوعي نقش پدرانه را براي مورگان ایفا ميكند و هم رقيب مورگان ميشود.
اينكه تايتانيك با آن عظمت به عنوان كشتياي براي سفرهاي تفريحي ساخته شده بود، براي دوران خودش چيزي غيرعادي و عجيب بود. بينبريج، تايتانيك و شخصيتهاي آن را از جعبههاي سرد موزهها بيرون كشيده و در رگ آنها خون و در سرشان حماقتهاي بشري جاي داده است. وقتي كشتي از بندر ساوتهمپتون سفرش را آغاز ميكند يكي از خانمهاي سوار بر كشتي گله ميكند كه انتظار بدرقهاي باشكوهتر و نمايشيتر داشته است. اينها همه نشانههاي تفرعنی هستند كه در سراسر داستان به خوبي جاي داده شدهاند. يكي از شخصيتها به آن ديگري ميگويد كه قول بده هر وقت من را ديدي كه كلاه لبهپهن بر سر دارم من را بكُشي. جايي ديگر مورگان نامزد بنجامين گوگنهايم را ميبيند و او را با چشمهای درشت آبيرنگ و دهاني كوچك توصيف ميكند كه مادرش كارگر مزرعه ذرت بوده است.
روايتهاي مختلف از ماجراي تايتانيك در يكصد سال گذشته زياد بوده است و در بسياري از آنها مجموعه دلايل فني و اقبال ناموافق يا بدشانسي را كه دست به دست هم داده و باعث آن فاجعه شدند، ناديده گرفته و ماجراي تايتانيك را به يك نمايش اخلاقي شناور بر آب تبديل كردهاند؛ نمادي از سقوط طبقه مرفه آن دوران و نمادي از حماقت بشر مدرن در برابر طبيعت. بينبريج همه اينها را دور ميريزد يا شايد بتوان گفت كه در يك گفتار تكليفش را روشن ميكند. در جايي از كتاب مورگان در حال فكركردن به موتورهاي عظيم كشتي تايتانيك با خودش ميگويد: «من كه حيران مانده بودم با خودم فكر ميكردم كه اگر سرنوشت بشر با نظم جهان درآميخته باشد، و اگر آدمي بتواند كار دقيق اين موتورها را با قوانين جهان هستي هماهنگ كند، امكان ندارد خطايي در دنيا رخ بدهد.»
توانايي بريل بينبريج در پنهانكردن ايدههاي بزرگ و مهم در دل متني موجز و ظريف، به او این امكان را ميدهد كه داستان تايتانيك را در كمتر از دویست صفحه براي ما تعريف كند. نويسنده بعدها رمانهاي تاريخي ديگري هم نوشت كه به همين سبك و سياق كوتاه بودند؛ كتاب «آدلف جوان» كه زندگي آدلف هيتلر بيستوسه ساله را در سفر به ليورپول نشان ميدهد. كتاب «پسران تولد» روايتي از سفر مرگبار رابرت اسكات به قطب جنوب است كه از قرار، معلوم شد نخستين نفر در سفر به اين منطقه هم نبوده است.
آخرين رمان او «دختري با لباس خالدار» كه ناتمام ماند و بعد از مرگ نويسنده در اثر سرطان، در سال ۲۰۱۰ به چاپ رسيد روايتي داستاني از سفري است كه با ترور رابرت اف. كندي به آخر ميرسد. اين رمانها نسخههاي متفاوتي از تاريخ را نشان ميدهند و اغلب به سراغ شخصيتهاي حاشيهاي ميروند كه عليرغم ميل خودشان در ميانه اتفاقات بزرگ قرار ميگيرند. اگر كسي بخواهد دانش تاريخي خودش را بر اساس رمانهاي بينبريج بنيان كند احتمالا تصويري متفاوت اما جذاب از قرن بيستم به دست ميآورد.
اين رمانها را اغلب رمانهاي باريك مينامند كه لفظي است رايج ميان كتابخوانها و اشاره به خصوصيات فيزيكي كتاب دارد، اما درعينحال به معناي ديگري هم هست؛ كتابي كه در نقطه مقابل آن دسته از كتابهايي قرار دارد كه بزرگ و پرتفصيل و پر از توصيفات و تفكرات فلسفي هستند. اما رمانهايي مثل آثار بينبريج هم در طول روايت و هم در آنچه در تعاريف سنتي ادبيات، جاهطلبي ادبي ناميده ميشوند كوچك و باريك هستند و مالفظ موجز را براي آنها مناسبتر ميدانيم. انگار كتابهایي هستند كه به شدت فشرده شدهاند. يا شايد مثل ميكروسكوپ با تنظيم بيشترين بزرگنمايي روي يك نقطه از ماجرا متمركز شدهاند كه ميتواند نمودي از ماجرای بزرگتر باشد يا اصلا نباشد.
ماجراي اصلي رمان «هركسي به فكر خودش» ممكن است در هر جايي اتفاق بيفتد و لزوما «تاريخي» هم نيست، بلكه از درك فكري و شخصيتي نويسنده از روابط انساني نشات گرفته است.
در سال ۲۰۰۹ خود نويسنده شرح ميدهد كه چطور بعد از انجام تحقيقاتش درباره تايتانيك ساختار روايي داستان را شكل داده است. او ميگويد كه در بقيه بخشهاي داستان كه مربوط به شخصيتهاي مختلف آن است صرفا از خاطرات زندگي خودش الهام گرفته و لزومي ندارد همه چيز را از صفر خلق كرد.
بينبريج از آن دست نويسندههايي نيست كه داستانهاي خودش را از قهرمان و ضد قهرمان يا آدمهاي بد و آدمهاي خوب پر كند. كمي قبل از برخورد كشتي با كوه يخ، اسكورا به مورگان ميگويد: «پسرك عزيزم، هنوز ياد نگرفتي كه رسم روزگار اینه که هر كسي به فكر خودش باشه؟» در واقع اسكورا ميخواهد به او هشدار بدهد كه در روابط رمانتيكش سادگي و معصوميت به خرج ندهد، اما اين حرفش ما را به ياد آنچه قرار است رخ بدهد مياندازد و حس ما را نسبت به اينكه در شرايط مشابه حتما رفتار بهتري نشان ميداديم زير سوال ميبرد. پيش از آن مورگان به جد گفته بود: «بههرحال دروغ است اگر آدم مدعي شود كه از مصائب ديگران به اندازه مشكلات خودش متاثر ميشود.» شايد وقتي كشتي كمكم زير آب ميرفت اين حرفش مشخصتر هم شد.
تا پايان داستان، ديگر در ذهن ما از اهميت خود تايتانيك بسيار كاسته ميشود، ولي با اين همه در صفحات پاياني داستان وحشت غرقشدن يك كشتي غولآسا در تاريكي شب با همان قدرت هميشگياش باز برميگردد. تصاويري كه بینبریج بازآفريني ميكند بدون شك تكاندهنده هستند؛ آسمان صاف و شفاف و پرستاره شب، كوههاي يخي با سايههاي سياه و آبيرنگشان و مهمتر از همه آن غول عظيم نيمهفرورفته در آب كه اتصالات سیمهای برق جرقههايي به آب ميپاشد و چند لحظه بعد تكاني ميخورد و تا اعماق اقيانوس اطلس شمالي فرو ميرود:
«سحر از راه رسید و تاجاییکه چشم کار میکرد اقیانوس بود و یخهای شناور بزرگ و کوچک. بعضیها با نوکهای تیز و بیرونزده و برخی با خمیدگیهای غولآسا در پسزمینه سرخرنگ آسمان صبح عبور میکردند. بعضیهاشان مثل کشتیهای باستانی روی آب شناور بودند و قایقهای نجات کوچک در میان ناوگان سفیدرنگ یخها تاب میخوردند. چیزهای دیگری هم روی آب دیده میشد... میز و صندلی، صندوقچههای مختلف و یک بطری خالی نوشیدنی، یک نیانبان اسکاتلندی، یک فنجان بدون دسته، یک تکه کرباس چینخورده با نقاشی صورت دخترکی روی آن، و دو جنازه؛ زنی با لباس یخزده و دنبالهای که مثل دُم پری دریایی بود و مردی در پیراهن رسمی که موهای فرخوردهاش مثل تراشههای چوب روی سرش یخ زده بود و دستهایش روی خمیدگی تکهای از نردههای فلزی خشک مانده بود.»
اما بدتر از آن و بدتر از تمام اتفاقات روي عرشه و قايقهاي نجات نيمهخالي و وداعهاي اشكآلوده و حتي بدتر از آنكه كشتي در حال غرقشدن از وسط به دو نيم ميشود، بدتر از همه اينها، لحظه فرورفتن كشتي در آب است كه در جايي در اعماق تاريكيهاي ذهن، مرگ را به ياد ميآورد كه بيشباهت به گرداب حاصل از فرورفتن كشتي نيست كه همه چيز را با خودش پايين ميكشد. آن لحظه گرچه روي پرده سينماها بينهايت هولناک بود، اما در نثر هم اثرگذاري كمتري ندارد:
«سكوت حكمفرما شد و اين از آن هياهوي قبلي هم بدتر بود. هيچ اثري از تايتانيك ديده نميشد. تنها بازمانده از آن، پرده خاكستريرنگي از بخار بود كه بر فراز آب شناور مانده بود.»
*نویسنده و منتقد نيويوركر
نظر کاربران
عالیییییی و خیلی خواندنی