«بیرون پشتدر»، تئاتری با یه گونی جایزه
برنده جایزه نقش اول مرد، جایزه اول طراحی صحنه، جایزه اول طراحی لباس و جایزه ویژه سیوسومین جشنواره تئاتر فجر
گریم نمایش «بیرون پشت در» نیز بهعنوان گریم برگزیده سال ۹۳ از سوی انجمن گریم و ماسک انتخاب شده بود. این نمایش تا سیزدهم تیرماه روی صحنه خواهد بود؛ تئاتری متفاوت درباره سربازی آلمانی که بعد از هزار روز نبرد در استالینگراد حالا به کشورش برگشته؛ با ذهنی خسته و خرد و تکهتکه. نمایش این تئاتر در این شبها بهترین مناسبت بود تا با کارگردان جوان و خلاق آن، ایمان اسکندری به گفتوگو بنشینم.
اول اینکه بنده متن اصلی نمایشنامه را نخواندهام اما براساس نمایش شما برای خوانندگانمان بگویم که ماجرای سربازی آلمانی است که از استالینگراد برگشته کشورش؛ درواقع به وطن برگشته. وقتی هم برگشته که جنگ تمام شده و حالا با مصائب ذهنی این آدم سروکار داریم. «بکمان» بخشی از این ویرانی روحی را از هزار روز طاقتفرسا در سرمای سیبری به دوش کشیده و آورده و بخشی را هم به محض رسیدن به آلمان روی دوشش میگذارند. اینکه میبیند همسرش را از دست داده، پدر و مادرش به آن وضع دچار شدهاند، همرزمانش درد او را نمیفهمند و.... در ادامه درباره آنچه شما بهعنوان کارگردان از این ماجرا روی صحنه به نمایش گذاشتهاید، بیشتر صحبت میکنیم. اما در ابتدا بگویید چرا «بکمان»؟ چرا «بورشرت»؟ چرا «بیرون پشت در» را انتخاب کردید؟
من متون آلمانی را خیلی دوست دارم. بهویژه متون پسترمانتیک آلمانی و «بورشرت» کلا جزو نویسندهها، داستاننویسها و شاعران مورد علاقه من است. «بورشرت»، «هاینر مولر» و چند نویسنده دیگر هستند که خیلی آثارشان را دوست دارم. درباره «بیرون پشت در» اینطور بگویم که من آن زمان تهران نبودم. در یک فضای عجیبوغریب بودم و یک طبیعت شگفت. متن برایم پر از جاذبه و دغدغههای شخصی بود. مهمترین جذابیت هم در این متن برایم در دو مؤلفه بود: نخست اینکه ضدجنگ بود و دوم اینکه ضد قهرمان بود. در مواجهه اول با این متن هم گفتم چقدر کار دشواری خواهد بود. بعد جلوتر رفتم و جلوتر رفتم تا نتیجه چیزی شد که دیدید.
خب آنچه دیدم از نظر داستانی یک پاراگراف بیشتر نبود. همان چیزی که گفتم: یک سرباز آلمانی به اسم «بکمان» که...
بله. اما یک پاراگراف پر از جزییات.
بله. منتها جزییاتی که شما آنها را در جهان واقعی ناگفته میگذارید، چون روی صحنه آنچه ما میبینیم مواجهه «بکمان» با ذهن و روان رنجور خودش است. نمایش شما دارد ذهنیت این آدم را عرضه میکند و به جزییات داستانی چندان کاری ندارد و به همان یک پاراگراف بسنده کرده است.
باید دقت کنید که «بیرون پشت در» قصه ندارد. اصلا اگر بپرسید «قصه بیرون پشت در کجاست؟» باختهاید.
بگذارید از زوایه دیگری حرفم را توضیح بدهم. سرباز آلمانی، «بکمان»، بعد از زجر و بدبختیهایی که در جنگ دیده حالا برگشته. تئاتر شما هم دقیقا از جایی شروع میشود که این آدم برگشته. یعنی اصل ماجرا قبلا اتفاق افتاده. حالا شما در نمایشتان میخواهید جهان ذهنی این آدم رنجور مصیبتدیده را به تماشاگر نشان بدهید. نمایش شما البته گاهی جهان واقعی این سرباز را هم نشان میدهد اما بهگونهای درهمتنیده با همان ذهن بیمار این آدم. طوری که نمیشود دقیقا گفت کجا دارید زندگی واقعی «بکمان» را نشان میدهید، کجا ذهنیتش را؟ حالا با این توضیح، پای دو موضوع به میان میآید. اول اینکه جهان ذهنی این سرباز رنجور چه شکل و شمایلی باید داشته باشد؟ دوم اینکه این نمایش ذهنی آیا آنقدر جذابیت دارد که بیش از ٩٠ دقیقه تماشاگر را روی صندلی نگه دارم؟
بله. متوجهام. ما داریم واقعیت را از نگاه «بکمان» میبینیم، یعنی واقعیترین کاراکتر ما «بکمان» است. همه آن آدمها را هم با همان شکل و شمایلی که گفتید درواقع داریم از نگاه «بکمان» میبینیم. «بکمان» نماینده یک گروهی آدم است که پرسشهایی دارند و به نمایندگی آنها دارد این سوالات را مطرح میکند. مسأله اینجاست که آن گروه یا جامعه که من اسمش را میگذارم «ندای طبیعت اجتماع» - مقصودم از این تعبیر، صدای آن آدمهاست که برخاسته از طبیعتشان است - در مقابل دیگرانی مثل «سرهنگ» قرار میگیرند. به قول شاعر که میگوید «ساقیا هشیار کن مستان پشت میز را» (شیخمحمود شبستری در «گلشن راز»). «بکمان» در این نمایش تنها کاراکتری است که دارد فکر میکند و سوال مطرح میکند. حتی میشود داستان «بیرون پشت در» را مینمالتر تعریف کرد. حتی میشود گفت یک خط است: سربازی بعد از هزار روز از جنگ برگشته. ولی آیا واقعیت همین یک خط است؟ واقعیت این است که درباره همین یک خط میشود صدها صفحه نوشت.
متوجهام. شما تعمدا همان یک خط را نگه داشتهاید و مابقی را در فضای ذهنی این سرباز سر کردهاید. در این ذهنیتی هم که شما روی صحنه برایمان نمایش دادهاید، چندان جای قصهگویی نیست. این نکته را میفهمم.
بله. فقط باید بدانید که جهان ذهنی، مؤلفههای دشوارتری دارد، چون شما هر آشناییزدایی که میکنید باید منطق آن آشناییزدایی را هم در کارتان ارایه داده باشید. در یک جهان ناتورالیستی شما به من میگویید سلام، من به شما پاسخ میدهم، سه دقیقه فرضا سکوت میکنیم و بعد من سیگارم را روشن میکنم. دیالوگ، مکث، نگاه، شاید دوباره دیالوگ و الی آخر. اما اینجا وضع متفاوت است. نخستین صحنه نمایش با رعدوبرقهاست. تکلیف تماشاگر در این صحنه مشخص میشود. همانجا با مخاطبم قرارداد میکنم که این آشناییزدایی دارد انجام میشود و تأکید میکنم که با پیشزمینههای ذهنی خودش نباید این نمایش را ببیند. خب، خیلی دشوار است که یک تماشاگر از کوچه خیابانهای اطراف آمده نشسته و تو میخواهی جهان ذهنی خودت را برایش به نمایش بگذاری. واقعا دشوار است.
شاید برای همین بود که احساس کردم تئاتر کمی دیر شروع شد، یعنی تازه بعد از یک ربع کمکم با جهان تو آشنا میشوم و سعی میکنم قواعدت را دنبال کنم.
دلیلش دقیقا همان چیزی است که در پاسخ قبلی گفتم. نمایشهای اینچنینی نیاز به یک پرولوگ دارند؛ نیاز به یک پیشدرآمد دارند. حالا ارایه این پیشدرآمد در ایران سختتر است، چون تماشاگر با ذهنیتی کاملا ازپیشتعیینشده و مشخص وارد تئاتر میشود. بنابراین در این تئاتر من ناچارم بیایم کمی تماشاگر را با فضا آشنا کنم تا رابطه برقرار شود و بعد از آن شروع کنم به داستان گفتن و نمایش نگاه این آدم؛ یعنی «بکمان». ضمن اینکه باید خاطرمان باشد که ما با یک اثر اپیزودیک مواجه هستیم. بنابراین شاید ناچار باشیم در هر اپیزود یک جهان تازه بسازیم. به همین جهت هیچ بعید نیست در چنین آثاری شروع کار، پایان آن باشد.
همینطور خاطرمان باشد که اجرا دارد از خودکشی یک آدم (بکمان) شروع میشود. من احساس میکنم تو فکر میکنی نمایش من از صحنه سرهنگ شروع میشود. درست است؟
شاید.
میدانی دلیلش چیست؟ چون این صحنه، ایستاترین صحنه من است. صحنهای است که تماشگر باید بشنود. ولی باید دقت کرد که ما با تماشاگرهایی طرف هستیم که عادت به شنیدن دارند. درحالیکه من همیشه گفتهام، دوست دارم تئاتری اجرا کنم که تماشاگر با چشمهایش بشنود و با گوشهایش ببیند. چون پیشزمینه تماشاگر ما، پیشزمینه شنیداری است، بنابراین اکثر تماشاگرها در صحنه مواجهه سرهنگ با «بکمان» تازه احساس میکنند تئاتر ما شروع شده. این هم به نظرم به خاطر شاخصه مخاطب ایرانی است. برای همین اگر دقت کرده باشی، تئاترهای رئالیستی و ناتورالیستی و ایستا که دیالوگ دارد در آنها نقش محوری را ایفا میکند، در ایران بیشتر طرفدار دارد و مد امروز تئاتر ما است.
پس اگر اجازه بدهی راحتتر صحبت کنم. من صحنههایی از تئاتر شما را بسیار دوست دارم. فوقالعاده بود و اتفاقا ارتباطی به دیالوگمحوری یا ایستایی نداشت. مثل صحنهای که تمام بازیگرها را میکشانی روی سن و آشوبی از رنگ و صدا و حرکات دیوانهوار میبینیم. این صحنه فوقالعاده بود. مشکل من دقیقا جایی هست که تو در این تئاتر به تکرار میافتی و من اصلا دلیل این تکرارها را نمیفهمم. چرا باید یک تئاتر را طولانی کنیم آنهم بهخاطر صحنههایی که قبلا از ذهنیت این آدم (بکمان) برای ما جاافتاده؟ چرا وقتی من فهمیدهام با یک انسان ویرانِ بهگلنشسته مواجهم، حالا این آدم باید بیاید و آن دیالوگهای طولانی را درباره «واقعیت» بگوید؟ دلیل این تکرارها را نمیفهمم.
من جواب تو را با یک جمله میدهم. اینکه «زمان» بزرگترین تراژدی زندگی است؛ «تکرار». اگر قبول کنیم که «بکمان» نماینده انسان مدرن امروز است، ماشینیسم امروز را میتوان در این آدم دید. تمام ما دچار آن هستیم و هر روز آن را لمس میکنیم. صحنه افتادن «بکمان» را بهخاطر بیاور. لحظهای که چندینبار در موقعیت های مختلف میافتد.
ببین. مشکل من در تمام مدیاهای هنری این است که هنرمند گاهی فکر میکند اثرش برای نمایش ملال، باید ملالآور باشد. یعنی اگر میخواهد روزمرگی، تکرار، کسالت، افتادگی و فرورفتگی انسان معاصر در خود را نشان بدهد، اثرش هم باید پر از تکرار، کسالتبار و ملالآور باشد. آیا برای نمایش ملالآور بودن زندگی من باید یک داستان ملالآور بنویسم؟ یک فیلم کسالتبار بسازم؟ یک نمایش خستهکننده روی صحنه ببرم؟ مقصودم تئاتر تو نیست چون صحنههای درخشانی ساختهای اما خب بعضی تکرارها به نظرم در نمایش شما توجیهی نداشت و قابل حذف شدن بود. مثلا صحنههایی که نور میرود، صحنه تاریک میشود و «بکمان» شروع میکند درباره واقعیت صحبتکردن. خب ما اینها را قبلا هم شنیدهایم.
نه، نه. کجای نمایش این جملهها بود؟
راستش تو باید کار را یکبار دیگر بادقت ببینی. من مثل بعضی دوستان نیستم که بیجهت نور را از صحنه بگیرم. «بکمان» بطری را بالا میبرد و رو به آن میگوید: «بطری! جهان رو تیره کن!» اینجا مقصود از «بطری»، «زئوس» است. جهان اینجا تاریک میشود. چرا در این صحنه یکذره نور هم نیست؟ خب من که تعویض صحنه ندارم. همهچیز اگر بخواهم به تعبیر سینمایی بگویم به شکل سکانسپلان دارد پیش میرود. چرا نور را میگیرم؟ چون مهمترین دیالوگ متن دقیقا در این لحظه گفته میشود. تماشاگر تا اینجا تصاویر مختلفی را دیده. حالا «بکمان» اینجا چه میگوید؟ جملهای که تو اگر در تمام اینترنت جستوجو کنی، تمام سایتها در معرفی و تبلیغ این تئاتر همین یک جمله را نوشتهاند. همه همین یک جمله را از «بیرون پشتدر» بهخاطر دارند: «واقعیت مثل یک نشمه مشهوره. همه اونو میشناسن ولی برخورد با اون تو خیابون آدمرو مشوش میکنه...» من در این صحنه صدها ایده دیگر هم داشتم که میتوانستم پیاده کنم ولی نه! اینجا دقیقا بطری باید جهان را تیره کند، نوری در کار نباشد و تماشاگر فقط بشنود. به نظرت چرا یک تماشاگر باید ١١بار بلیت خریده باشد برای دیدن این نمایش؟ چون من چندسال روی این متن کار کردهام و به نظرم «بیرون پشتدر» از آن کارهایی است که شما میتوانید هر بار از یک دریچه به آن نگاه کنید و لذتی دیگر از آن ببرید. یک جای کار «بکمان» میگوید: «من فقط میخوام بخوابم». ذهن این آدم آنقدر سنگین و خسته است که دیگر راهی جز خواب برای رهایی نمیبیند. اما آیا شما باید نگاه خودتان را صرفا روی این نقطه متمرکز کنید؟ نه. نقاط فراوانی هست که میتوانید هر بار روی آن متمرکز باشید. «بیرون پشتدر» اصلا طوری است که میتوان اجراهای متعدد برای آن در نظر گرفت و همین موضوع است که آن را قابلتأمل میکند.
نظر کاربران
این نمایش فوق العاده است. از آن دسته از کارهایی که تماشاگر همه حرف و ایده را جویده شده دریافت نمی کنه بلکه باید آن را بجود، مزه مزه کند و سپس شخصاً به کشفی در مورد آن برسد. من به عنوان یک مخاطب عام و نه هنرشناس کار را به شدت قوی درک کردم. از همه نظر. البته بله حدود ده دقیقه آخر تئاتر کمی دچار ملال طولانی بودن اجرا می شوی اما من دیدن این نئاتر رو به هر تئاتر دوستی توصیه می کنم. به تمامی هنرمندانی که در اجرای این تئاتر نقشی داشتند هم تبریک و خسته نباشید میگم