داریوش مهرجویی: ما ایرانی ها شلخته هستیم
داستان «آن رسید لعنتی» تازه ترین اثر داستانی داریوش مهرجویی است. او پیش تر، داستان های «در خرابات مغان» و «به خاطر یک فیلم بلند لعنتی» را منتشر کرده است.
داریوش مهرجویی در این اثر مقطعی از زندگی بهزاد جاوید کارمند ساده تلویزیون را روایت می کند که برای اوین بار در زندگی اش کارگردانی سریالی سیزده قسمتی را بر عهده می گیرد و برای او ماجراهای مختلفی پیش می آید. ایده و پیرنگ این داستان بسیار ساده است و اجرای آن هم ساده تر. مخاطب های جدی با توجه به کارنام درخشان داریوش مهرجویی لابد از او انتظار چنین داستانی را ندارند اما لابد مخاطب های عام ادبیات و سینما از این اثر راضی خواهند بود. این اثر را تازگی نشر به نگار منتشر کرده است و مسئولیت ویراستاری آن هم بر عهده نویسنده و مترجم پیش کسوت شهرام اقبال زاده بوده است.
ایده داستان «آن رسید لعنتی» چگونه شکل گرفت، آیا رویدادی در دوران فعالیت حرفه ای شما در نگارش این اثر داستانی موثر بود؟
هر اثر داستانی به نوعی متاثر از رویدادها، شنیده ها و خوانده های نویسنده است. اما به طور مشخص داستان «آن رسید لعنتی» به نوعی بی ربط به تجربه من در فیلم «بانو» نبود. اتفاق هایی از این دست برایم رخ داد. در فیلم های دیگر هم به نوعی بخشی از این مسائل را تجربه کردم و در نهایت این داستان شکل گرفت.
ببینید من سر فیلم «سنتوری» هم بسیار اذیت شدم. چندین هیات مختلف فیلم را دیدند. هیات انتخاب فستیوال و هیات ژوری فیلم را در جشنواره فجر دیدند. دو، سه تا جایزه هم به آن دادند. مردم هم آن اثر را به عنوان بهترین فیلم انتخاب کردند. بعد درست چند روز مانده به اکران عمومی فیلم، معاون وقت سینمایی می گوید با دیدن این فیلم کمرم شکست.
اجازه اکران عمومی فیلمی را نداد که بر اساس پیش بینی ها و به اذعان کارشناسان می توانست پرفروش ترین فیلم تمام تاریخ سینمای ایران باشد! خب چطور در جشنواره داوران به این اثر جایزه دادند؟! بعد کمر شما به خاطر این فیلم می کشند! آخر براساس چه منطق و استدلالی باید چنین حکم ناروایی بدهند؟! این تجربه ها در نگارش این داستان بی تاثیر نبود.
روایت «آن رسید لعنتی» اثری در نقد بوروکراسی است.
همین طور است. این روایت به نقد بوروکراسی از دو منظر می پردازد. یکی نقد مناسبات بوروکراتیک و دیوان سالاری است که در دستگاه های دولتی و غیروذالک به وضوح دیده می شود. منظری دیگر هم نقد شلختگی و بی نظمی نهادینه شده در ذهن و ضمیر ایرانی هاست. این اغتشاش و بی نظمی فقط در ساختار اداری دولتی ایران نیست؛ بلکه در ذهن بسیاری از ما هم چنین اغتشاش و بی نظمی و شلختگی جریان دارد. من در داستان «آن رسید لعنتی» سعی کردم این فرایند ها را به چالش بکشم و نقد کنم. بیش تر لطمه هایی هم که بهزاد جاوید شخصیت اصلی داستان می خورد از همین اطرافیان شلخته است.
دستیاری که کارها را به درستی انجام نمی دهد، از طرفی وضعیت بهم ریخته بوروکراسی هم آتش بیار معرکه می شود. ببینید اگر بخواهید در عمق این کتاب بروید، این اثر پاسخی به این سوال است؛ که چطور ملتی صاحب تمدن که قرن ها پیش سرمنشاء امپراطوری های عظیم بوده است و به قول هگل ایران طرز حکومت داری و زمام داری را به جهانیان نشان داد اکنون چنین به حضیض افتاده است. این هوشمندی و تدبیر در گذشته ایران بوده است. ملتی هوشمند که بر نصف جهان با صلح و صفا و رواداری حکومت داری کردند. چه شده است به این جا رسیدیم؟! آن شوکت و عظمت به حضیض جهان سوم بدل شده است. این داستان به نوعی جواب این مساله است.
بوروکراسی در این روایت به عنوان ابزار کنترل بر فرد و خلاقیت عمل می کند، در این روایت گویا تنها چیزی که اهمیت ندارد همان خلق هنری و اثر تلویزیونی است که ساخته شده است. فقط نقد شدن دستمزد کارگردان واجد اهمیت است.
بله همین طور است. جاوید شخصیت اصلی داستان عملا بدل می شود به فردی که از این اداره به آن اداره در تلویزیون و از بخشی به بخشی دیگر در رفت و آمد است. از همه حضرات باید برای پایان فیلم امضاء بگیرد. چیزی که مهم نیست سرنوشت نمایش و پخش آن فیلم است. در جهانی از شلختگی و بی نظمی روایت پیش می رود. این میان خلاقیت محو می شود و تنها آن رسیدها و کاغذها مهم می شوند.
جاوید کارگردان فیلم «ستاره های خاموش» قبل از کارگردانی سال ها به عنوان کارمند در تلویزیون کار کرده و عجیب است که او این قدر نسبت به ساز و کار اداری تلویزیون بی اطلاع باشد.
جاوید هیچ وقت در جریان مسائل مالی و اداری نبوده است. کلا کارش در یک فضای محدود بوده است. اصلا عجیب نیست که از ساز و کار پیچیده اداری مطلع نباشد. او پیش تر گاهی فیلم برداری می کرده و هیچ وقت کارگردانی و تهیه کنندگی یک اثر را برعهده نداشته است. او برای اولین بار سر این پروژه با این قضایا رو به رو می شود.
جاوید از رویاهایش شکست می خورد. او برای پولی که هنوز دستش نرسیده است هزار و یک نقشه می ریزد و عملا او چوب تخیل ها و خوش خیالی هایش را می خورد.
همین طور است. او آدم خوش بینی است و فکر می کند درست می شود. خودش پی کارهایش را نمی گیرد و واگذار می کند به دستیارش و او هم معمولا کارها را پیگیری نمی کند. او متاثر از این رویدادها نسبت به خودش و به جامعه اش به یک شناخت جدیدی می رسد. این اثر نقد جامعه ایرانی است. ما مردمی شیزوفرنیک و چندشخصیتی هستیم. نقابی روی صورت مان گذاشتیم و حقیقت وجودی مان را پشت آن نقاب پنهان کردیم. به قول یونگ همه به نوعی سایه شدیم، همه مان اشباح شدیم و واقعیت وجودی مان را از دست دادیم.
بخشی از این مسائل متاثر از تجریه تاریخ ما است. در ادوار مختلف تاریخ ایران اقوام متعددی به ایران حمله کردند. مردم ایران قتل عام شدند. جوی خون راه افتاد. متاثر از آن تجربه های تاریخی و مسائلی که در ایران معاصر پیش آمده است عملا ما به چنین روزی افتادیم که از عیان کردن چهره واقعی مان هراس داریم. این را هم بگویم که این داستان ده سال پیش نوشته شده است، در آن روزگار بی نظمی ها در اوج بود. جاوید به طور جدی سردرگم است. او بعد عمری کارکردن قرار است سر پروژه ای تلویزیونی رقمی پول دستش بیاید و با هزار و یک مانع برای گرفتن دستمزدش رو به رو می شود. هر روز یک چیز تازه می خواهند! عمده عقب افتادگی ما به دلیل همین بی نظمی است.
این ها همه چیز را به هم می ریزد! الان ببینید سال هاست دارند از آلودگی هوای تهران حرف می زنند. هر سال هم بد و بدتر می شود. باید فکری به حالش بکنند. من بسیاری از شهرهای بزرگ جهان را دیده ام و همه آن ها، سال های سال آورده بودند و هوای تمیز نداشتند اما بعد از مدتی با برنامه ریزی مشکل آلودگی هوای آن شهرها برطرف شد. من بارها این موضوع را به خانم معصومه ابتکار گفته ام که براساس آن روش هایی که انجام شده است و دیگر کشورها جواب گرفته اند شما هم عمل کنید. دست کم این ماشین های دودزا را جمع کنند...
در داستان شما هم به طور تلویحی به مساله آلودگی هوا پرداخته می شود و شخصیت اصل داستان هم دست بر قضا فیات اسقاطی دودزایی دارد!
بله. همه این ها بهم ربط دارد. بخش عمده ای از چالش های ما در حوزه های مختلف متاثر از همین مسایل بروکراتیک است. بروکراسی اداری. همه چیز را بدل به بحران می کند! من سعی کردم طنزهای موقعیت با بیان طنز و شکل دادن طنزهای موقعیت همه این ها را به نوعی در داستان بیان کنم. فکر می کردم اگر این داستان کمی طنز داشته باشد بهتر می شود. می خواستم بهزاد جاوید شخصیت اصلی داستان کمی مشنگ باشد.
جاوید مشنگ بودنش را به زبان می آورد و مدام خودش را ملامت می کند. از این دست آدم ها در جامعه ما کم نیستند. او به عنوان کسی که سال هایی هم فرنگ درس خوانده انتظار دارد هر کسی وظیفه و مسئولیت اش را درست انجام دهد که چنین نیست. اصلا هیچ حس مسئولیت پذیری در اداره ها و میان بسیاری از آدم ها نیست.
جاوید در پایان این داستان به کافکایی بودن موقعیتش اشاره می کند، اما این روایت را نمی توان کافکایی دانست!
ببینید، من از سال های جوانی کافکا را به خوبی خوانده ام. داستان های کوتاه، محاکمه و قصر و مسخ و همه آثار کافکا را خواندم. یک زمانی تحت تاثیر کافکا بودم. در این داستان اما فقط اشاره ضمنی به کافکا می شود. این روایت اصلا روایتی کافکایی نیست.
خبر خوب دست مزد کلان برای کارگردانی یک فیلم عملا بدل به تراژدی جاوید و خانواده اش شد.
بله. اتفاق های خوبی که می تواند رخ بدهد اما عملا به دلیل جهالت ها و حسادت ها بدل به تراژدی می شود.
داستان «آن رسید لعنتی» پیش از داستان «در خرابات مغان» نوشته شده است؟!
نظر کاربران
اتفاقا ما ایرانی ها خیلی هم تمیزیم
پاسخ ها
تمیز اره ولی شلخته هستیم
موافقم یکجور شلختگی داریم توکارهامون . بلدنیستیم ازیک به دو و سه بریم همه تواوهام و خیالاتیم . راست گفته