آندری کورکوف، بعد از فروپاشی شوروی نویسنده شد
آندری کورکوف نویسنده بزرگ اوکراینی (۲۳ آوریل ۱۹۶۱، لنینگراد، اتحاد جماهیر شوروری) که نامش با شوروی گره خورده است، این روزها نیز سایه این کشور –روسیه- بر کشور او – اوکراین- سنگینی میکند: کریمه، بخشی از خاک اوکراین، به روسیه الحاق شده و همچنان شورشیان از سوی کاخ کرملین مورد حمایت قرار میگیرند.
کورکوف در رمانهایش بهخوبی واقعیتهای بلوک شرق را پس از فروپاشی شوروی تصویر میکند. رمانهای او پر از عناصر سوررئالیسم، طنز سیاه و یاس و بدبینی است. از این نویسنده که حالا دیگر نامی شناختهشده و برجسته در ادبیات جهان است، سه رمان به فارسی ترجمه شده: «مرگ و پنگوئن» و «دوست مرحوم من» هر دو با ترجمه شهریار وقفیپور، از سوی نشر روزنه و نیماژ، و رمان «مرا به کنگارکس نبر» با ترجمه آبتین گلکار، از سوی نشر افق.
نه اينطور نيست. زماني كه پانزده سالم بود تصميم گرفتم نويسنده شوم، چراكه متوجه شدم نويسندهها نيازي به سر كاررفتن ندارند. اما پس از آن باز متوجه شدم كه نميتوانم يك نويسنده شوروي باشم، چراكه سبك نوشتن آنها و همچنين رئاليسم سوسياليستي را دوست نداشتم. ازاينرو تنها پس از فروپاشي اتحاد جماهير شوروی در سال ۱۹۹۱ بود كه متوجه شدم ميتوانم يك نويسنده حرفهاي شوم.
پس هميشه دوست داشتيد نويسنده شويد؟
بله در صورتي كه فكر ميكردم نويسندهها نيازي نيست هر روز صبح سر كار بروند و نیز احساس ميكردم آنقدر تصوراتم قوي هست كه نويسنده شوم.
در لنینگراد (سنپترزبورگ امروز) به دنيا آمديد و در كيیف بزرگ شديد. و در حال حاضر در دو شهر كيیف و لندن هستيد. هويت مليتان چه میشود؟
مقيم لندن هستيم، اما بيشتر در كيیف زندگي ميكنم. فرزندانم به مدرسه اوكراينيها ميروند و همسرم هم در آنجا مشغول به كار است. گاهي هشت ماه در سال در حال سفركردن هستم. ابتدا به كشورهاي اروپايي، سپس كشور اوكراين و در آخر به منطقه روسها ميروم.
چه زمان متوجه ميشويد رماني را كه نوشتيد خوب از آب در آمده؟
اگر در حين نوشتن كار و نتيجه داستان غافلگير شوم به اين معناست كه رمان خوبي است. بارها پيش آمده كه رمانم را بازنويسي كردم. همينطور سه رمان را پس از چاپ در نسخههاي جديد تغيير دادم. اما در مورد رمان «آخرين عشق ریيسجمهور» كه به رومانيايي هم چاپ شد از ابتدا حس خوبي داشتم، با وجود اینكه از نظر ساختار كتاب سختي براي نوشتن بود.
آيا تابهحال برايتان اتفاق افتاده كه حس كنيد ديگر مايل به نوشتن نيستيد؟
چند باري بله، اما بيشتر شبيه نوعي احساس خستگي در شرايط مختلف بود نه به اين خاطر كه ديگر ادبيات يا نويسندگي را دوست نداشتم.
برای نوشتن چطور زمان را تقسیم میکنید؟
مقالات ادبي، سياسي و مطالب ديگري مينويسم، از اينرو مدام در حال نوشتن هستم. به عنوان مثال هر روز خاطراتم را مينويسم و هميشه در جريان رماني هستم، حتي اگر بعدها آن را ننويسم.
از نويسندگان مورد علاقهتان به چه نامی میتوانید اشاره کنید؟
كنوت هامسون نويسنده نروژي كه زندگي طولاني و پيچيدهاي داشت و همدست نازيها بود. نوع توصيف جذاب و نه تراژدياش را از وقايع مهيب دوست دارم.
چه چيزي فكر شما را از نوشتن منحرف ميكند؟
ریيسجمهورهاي اوكراين و سياستمداران آنجا، اما بيشتر من را به سوي افكار طنزآميزتري نسبت به آن چيزي كه نيازي دارم سوق ميدهند.
قبلا فكر ميكردم شخصیت مارتين در رمان «مارتین ایدن» اثر جك لندن، اما از روشي كه براي خاتمهدادن به زندگياش انتخاب كرد خوشم نيامد. يا وشنکوف [كارگر شورشی] در رمان « The Foundation Pit» اثر آندري پلاتونوف [داستاننویس سوسیالیست و منتقد حکومت استالین].
قبلا گفتهاید برای چاپ کتابهایتان كار به جايي رسيده بود كه خودتان آنها را چاپ میكرديد و ماجرای خريد كاغذ از قزاقستان و ارسال آنها به كيیف را نیز تشریح کرده بوديد. اين داستان من را به ياد رمان «فرشته خوب مرگ» انداخت. سفر خيالي آن رمان چقدر به سفر حقيقي شما نزديك است؟ و آيا اين گفته حقيقت دارد كه قبل از گرفتن اين تصميم پانصدبار از سوي ناشران كارهايتان برگشت خورد؟
بخشي از سفر آذربايجان از طريق داغستان و روسيه به كيیف و همينطور قزاقستان را خود رفتهام. اين برادر بزرگترم بود كه قزاقستان را به خوبي ميشناخت و بارها در طول تابستان در آنجا كار كرده بود. در واقع نخستين كتابم چند ماه قبل از فروپاشي جماهير شوروي توسط چاپخانه شوروي به چاپ رسيد. دومي هم داستان «دزد دريايي» از مجموعه كتاب كودكانهام بود كه در سنپترزبورگ با صد هزار تیراژ چاپ شد. سومي و چهارمي را هم خودم در سال ۱۹۹۳ با تیراژ ۷۵۰ هزار نسخه در كيیف منتشر كردم و همگي در يك سال به فروش رفتند، ولي تا زمان اتمام اين داستان وقتي براي نوشتن نداشتم. درست است هزاران بار كارهايم برگشت خوردند و هنوز هم بسياري از آنها را در آرشيو خود نگه داشتهام.
در بسياري از موارد تاثير بسزايي داشته است. اگرچه در آخرين رمانم شخصيتها پساشوروي هستند. به اين معنا كه براي آشكاركردن این تاثیر دير به دنيا آمدند.
رمان «مرگ و پنگوئن» موجب شهرت جهانی شما شد. چه شد که پنگوئن را به عنوان شخصیت اصلی رمان انتخاب کردید؟
خب من مجذوب حیوانات بودم و آنها هرگز در دوران کودکی و آپارتمانم شاد نبودند و بیشتر حیوانات خانگیام به صورت غمانگیزی میمردند و گاهی مسبب این اتفاق من بودم. هرگز پنگوئن نداشتم و احتمالا این موضوع باعث حسادت کسی میشد که پنگوئن داشت. پنگوئنها همیشه من را به یاد جامعه قبل از فروپاشی شوروی میاندازند، چراکه آنها حیواناتی هستند که به صورت گروهی زندگی میکنند و طبیعت آنها را جوری برنامهریزی کرده که برای بقا باید به صورت گروهی زندگی کنند. اگر یکی از پنگوئنها را از گروهش جدا کنید و آن را در جزیرهای غیر از محل سکونتش تنها رها کنید میمیرد. همین اتفاق برای مردم شوروی هم رخ داد و نظامش از هم پاشید.
ازاینرو فکر کردم مردان شوروی هم مثل پنگوئنهایی هستند که از گروه جدا شدهاند و نمیدانند کجا بروند یا اینکه چگونه زنده بمانند. از آن جاییکه مردم شوروی هم مثل پنگوئنها به صورت گروهی زندگی میکنند این نوع دوگانه ساختگی یعنی انزوای اجتماعی و تنهایی در نتیجه شکست قواعد طبیعت را خلق کردم، چراکه طبیعت پنگوئنها به گونهای است که باید باهم باشند.
آیا پنگوئن به چیزی اشاره میکند که برای خوانندگان اوکراینی مفهوم خاصی دارد؟
خیر. متاسفانه در اوکراین پنگوئن نداریم و راستش را بخواهید زمانی که این رمان را نوشتم در باغوحش کییف هیچ پنگوئنی نبود.
رمان «مساله مرگ و زندگی» (ترجمه فارسی با نام «دوست مرحوم من») بيانگر نوعي خودكشي غيرعادي است. چطور شد كه اين مضمون را انتخاب كرديد؟
در جامعهاي آرام و صلحطلب از نوع اتحاد جماهير شوروي بزرگ شدم. اما پس از فروپاشي، جامعه بسيار ناامن شد و پر شد از گانگستر، کُشتار و افرادي كه در خيابانها به قتل ميرسيدند و هر كسي ممكن بود دستخوش اين حوادث شود. بهعنوان مثال يكي از دوستانم به دست گروه مافيا كشته شد. هميشه سعي ميكنم خوشبين باشم و در كل آدم مثبتنگري هستم. در آن دوران دوستانم مدام ميپرسيدند كه آيا نسبت به شرايط خوشبين هستم يا نه؟ از اينرو براي پركردن شرايط سخت آن دوران کتاب «خوشبين سیاه» را خلق كردم؛ که بیانگر مردي است كه نسبت به همهچيز خوشبين است، اما مطمئن نيست كه زنده میماند یا نه.
سالهای ۱۹۹۱ تا ۱۹۹۳ -و احتمالا کل دهه ۹۰- دوران نسبتا غمانگیزی برای جامعه شوروی بود. یعنی زمانی که نبرد مافیاها در خیابانها جریان داشت. موضوع امنیت و بقا برای بسیاری از مردم اهمیت داشت و به یاد دارم که حدود صددلار برای راهاندازی درهای ضدگلوله سرمایهگذاری کردیم تا اینکه فرار کردیم. از اینرو حقیقتا این رمان کمابیش واقعگرایانه است؛ چراکه قبل از این، اینچیزها را بیشتر به صورت غیرواقعگرایانهای در «مرگ و پنگوئن» نوشتم. فکر کنم نوعی احساس ترس حاکم بود. پدر و مادرم میترسیدند از خانه بیرون بروند و ما را هم حبس کرده بودند. مردم خیلی تنها شده بودند و از دیگران درخواست کمک میکردند، اما از اینکه از آنها درخواست کمک شود، میترسیدند. دوستیهای قدیمی از هم پاشید، مردم از یکدیگر فاصله گرفتند، بنابراین من میخواستم در مورد این نوع پدیده اجتماعی بنویسم؛ چراکه تنهایی و عدم دوستی در معنای مثبت خود، چیزی ضد جامعه شوروی بود. چراکه مردم شوروی بسیار بههم وابسته بودند و دوستی، زمانی که دیگر پول قادر به کاری نبود، میتوانست به تو کمک کند.
زماني كه رمان «مساله مرگ و زندگی» را خواندم تصورم اين بود كه رمان بهيكباره نوشته شده است. حس جريان رودخانه را به من ميداد.
اين رمان را حدود چهار يا پنج ماه بيوقفه نوشتم، اما قبل از نوشتنش حدود دو سال در موردش فكر كرده بودم. معمولا مدت زمان زيادي را صرف فكركردن در مورد رمانهايم ميكنم. مدام در حال بازگوكردن داستان براي خود هستم و هر بار جزئیات را تغيير ميدهم. زماني شروع میکنم به نوشتن داستان كه حس كنم آماده نوشتهشدن است.
در كل مضمون رمانهايتان را بر چه اساسي انتخاب ميكنيد؟
در حال لذتبردن از زندگي و نويسندگي و خلق داستانهايم بودم كه ناگهان شدم مفسر سياسي دولت اوكراين. هرچه بيشتر درگير سياست ميشدم كمتر ميتوانستم مطالبي را كه ميخواهم بنويسم. از اينرو شروع كردم به تفكر در اين مورد كه چه چيزي در حال حاضر مهم است و چگونه ميتوانم نگرش خود را انتقال دهم و اينكه چگونه ميتوانم از ابزارهاي ادبي موردعلاقهام همانند طنز، پوچي، طنز تلخ، ماجراجويي و فلسفه بهره ببرم. به عنوان مثال در حال نوشتن رماني هستم كه نگارشش بسيار دشوار است، اما به انجامدادنش اميد دارم. كتابي است در مورد ليتوانيايي كه هيچ اوكرايني در آن وجود ندارد. داستان در مورد سه زوجي است كه قصد دارند همراه هم به كشورهاي مختلف مهاجرت كنند. داستان در مورد فرهنگ و ذهنيت ليتوانيايي و اروپاست. طنز نيست بلكه رمان پيچيدهاي است كه هنوز چيزي در مورد پايانش نميدانم.
آيا هميشه از پايان رمانهايتان آگاه هستيد؟
گاهي اوقات بله، اما زماني كه به انتهاي رمان ميرسم تغييراتي ايجاد ميشود. چندبار فكر كردم كه ميدانم چگونه دارم پيش ميروم، اما ناگهان توسط شخصيتهاي داستان به جاي ديگري سوق داده شدم.
گروههای مافيایی، الکل و جنایت هر سه از مواردي هستند كه در بيشتر كتابهاي شما ديده ميشوند. آيا نوعي حس وابستگي يا وسواس نسبت به آنها داريد؟
خير آنها مجموعهاي از كليشههاي اروپاي شرقي هستند كه صورت حقيقي دارند. اگرچه از اين موضوع خوشحالم كه مردم اوكراين در حال حاضر بيشتر از نوشیدنیهای سالمتر ميخورند و گروههای مافیایی سياسيتر از گانگسترهاي خياباني شدهاند، با وجود این، اين كليشهها هنوز هم وجود دارند و جامعه دستخوش آنها است. اگر قرار باشد متن را خالي از تمام اين موارد كنم ديگر این جامعه صورت حقيقي خود را نخواهد داشت.
ارسال نظر