۱۰ روز با عباس کیارستمی
کارگاه فیلمسازی عباس کیارستمی، کارگردان شناختهشده ایرانی چندی پیش در کشور کوبا برگزار شد.
در آن زمان نمیدانستم اما آن چیزی که در حال روی دادن بود گفتن داستانهایی بود که برایم اهمیت داشت و به نوعی نماد فیلمهایی که میخواستم بسازم بودند. ایدههایم را میگفتم و روی فیلمنامههایی کار میکردم که فکر میکردم فروش میروند و در تمام این مدت فراموش کرده بودم به چه دلیل وارد دنیای سینما شدهام؛ برای اینکه بالا و پایینهای قصه، فاصله طبقاتی، اختلافات مذهبی، خودشناسی و خانوادههای از هم پاشیده را تعریف کنم، درواقع درونمایههای واقعی زندگی مانند خزههایی که روی سنگ میچسبند، در ذهن من جای گرفته بودند.
سپس بعد از اینکه در پروژههای فیلمسازی مختلف موفق نبودم، نوشتن را موقتی کنار گذاشتم و با خانوادهام از نیویورک رفتم تا روی تکنولوژی کارآفرینی سرمایهگذاری کنم. فیلمسازی باید منتظر میماند… شاید از طریق نشانههای آسمانی بود که در وبسایت ایندیوایر مقالهای را درباره کارگاه فیلمسازی عباس کیارستمی در کوبا خواندم. عباس کیارستمی؟ کوبا؟ بله. او در امریکا است و در کنار لویی مال، اریک رومر، مایکل هانکه کلاس فیلمسازی برگزار میکند. او استاد فیلمسازی است که من بهشدت از دیدن فیلمهایش به وجد میآیم.
فکر کردم: «چه چیزی بهتر از این است که در کوبا همراه با استاد، خودم را در دنیای فیلمسازی غرق کنم، لحن فیلمسازیام را ارتقا ببخشم، نویسندگیام را پرورش دهم و فعالیتهای هنریام را به روز کنم.»میدانستم باید این سفر را آغاز کنم و بدین شکل دوباره آن وجد به فیلمسازی را در وجودم زنده سازم. هفتهها بعد، پس از اینکه به مدرسه بینالمللی فیلم و تلویزیون همان مدرسه فیلمسازی مشهور در کوبا، رسیدم.
در سالن تئاتری و در کنار ۵٢ فیلمساز پرشوق دیگر نشسته بودم و میشنیدم عباس کیارستمی این حرفها را ادا میکند: «اینجا نیامدم که درسی بدهم، اینجا هستم تا دانستههایتان را بهتان یادآوری کنم.»و بدینترتیب سفر ١٠روزه فیلمسازی من با ۵٢ شرکتکننده در کارگاه عباس کیارستمی در کوبا آغاز شد. این برنامه با مجموعهای از مقدمات، سخنرانیها و نمایشها شروع شد و در نهایت از ما خواسته شد آخرین فیلم کوتاهمان را در تالار کنفرانس گلابر روچا روی پرده ببریم.
آن شب زیر سقفی کاهگلی که روی محوطهای باز قرار گرفته بود، جمع شدیم و گذشتهمان را برای یکدیگر تعریف کردیم و به آینده احتمالی پیش رویمان نگاهی انداختیم. فیلمسازان و هنرمندان از سراسر جهان در آنجا حضور داشتند و هر کدام سحر و جادوی عباس کیارستمی را احساس میکردند. روز دوم، باید ایدههای خود را با کیارستمی جلوی دیگران در میان میگذاشتیم. کیارستمی میگفت: «فیلمهای کوتاه امکانات زیادی را در اختیار ما قرار نمیدهند.
آنها را ساده بسازید.» هدف این نبود که تایید او را بگیریم تا فیلم را پیش ببریم بلکه او قصد داشت ما را ترغیب کند تا تصوراتمان را ساده بیان کنیم: «اگر نتوانید داستانتان را خلاصه کنید، بنابراین اصلا داستانتان را نمیدانید. تصاویر و صحنهها را شرح دهید. کی؟ چند ساله است؟ او را چطور میبینیم؟ تصور کنید دوربین را تنظیم کردهاید و آماده فیلمبرداری هستید.»به هنگام وقفههایی که بین صحبتهای بچهها پیش میآمد، فهمیدم اغلب دیدگاههای کیارستمی در فیلمسازی و داستانسرایی پراگماتیک هستند: «با آدمها و لوکیشن کار را شروع کنید… شخصیتها را با لوکیشن واقعیشان تطبیق دهید… این کار به این معنی نیست که فیلمتان مستند خواهد شد، وقتی داستانتان را وارد فیلم میکنید، فیلم شخصی میشود… داستانهای کوتاه نیاز به یک پایان دارند؛ در این نوع فیلمها به یک ماجراجویی احتیاج است؛ یک ماجرای دور از انتظار. داستان را تصویر به تصویر بسازید.»
آن شب کم کم داستان فیلمم شکل گرفت، بارها آن را از نو چیدم و قبل از اینکه نخستین فریم را فیلمبرداری کنم شکلی تازه به آن دادم.
کیارستمی توصیه کرده بود: «شک و تردید به دلتان راه ندهید. اگر چیزی را که دوستش دارید، دیدید آن را هم در فیلم بگنجانید.»کمپانی «بلک فکتوری سینما» و مدرسه فیلمسازی بازدید از یک کارخانه تنباکو و چندین دهکده را ترتیب دادند. استادان به ما توصیه کرده بودند در این مناطق و محلهها داستانهای خود را پیدا کنیم. ۵٠ فیلمساز متفاوت ۵٠ داستان مختلف در این مناطق پیدا کردند و همین خیلی جالب بود، هر کدام از ما به دنبال الهامات و حقیقتی بودیم که برایمان پیدا و پنهان بود.
یاد نقلقولی از «ویرجینیا وولف» افتادم: «اگر نتوانی حقیقتی را درباره خودت بگویی نمیتوانی حقایقی که مربوط به دیگران است را بازگو کنی.»بنابراین وقتی به حرفهای مردم گوش میدادم، از آنها سوال هم میپرسیدم و در جوابهایشان عمیق میشدم تا داستان خودم را شکل بدهم. روز چهارم که انگار روز سیام این کارگاه بود، روی فیلمهای دو فیلمساز دیگر کار کردم، طی روز روی روند یکی از فیلمها نظارت میکردم و طی شب روی نحوه کار دوربین فیلمساز دیگر.
شبیه به این بود که در مدرسه فیلمسازی باشم فقط همکاران حرفهای داشتم و در شخصیت یکی از داستانهای گابریل گارسیا مارکز همذاتپنداری میکردم: همان شخصیتی که مدرسه کوبایی را با فیدل کاسترو در سال ١٩٨۶ پایهگذاری کرد. همهچیز مثل جادو بود و سوررئال به نظر میرسید و احساس میکردم تواناییها فیلمسازیام در حال رشد هستند و تجربهای که تا بهحال به آن دست نیافته بودم پیش رویام ظاهر شده است. هر چند این رویا عمر کوتاهی داشت. روز بعد، لوکیشن و بازیگرانم را در مجموعهای از اتفاقات کافکاگونه از دست دادم و با یک «نه» قطعی از سوی مسوولان کارخانه تنباکو همهچیز تمام شد.
صبح روز بعد، بازیگرانم را دور هم جمع کردم؛ آنها بازیگران حرفهای بودند که روز قبل برای تست به مدرسه آمدند. لوکیشنی را پیدا کردم و با کیارستمی مشورت کردم و با تهیهکنندگانم صحبت کردم تا در طول شب فیلمبرداری کنم. بازیگران حرفهای جلوی دوربین من آمدند و این در حالی بود که بسیاری از همکلاسیهایم با بازیگرهای آماتور سروکار داشتند.
اما کیارستمی به این فیلمسازها میگفت: «با آنها مهربان باشید، اشتباهات آنها را ببخشید و با کارگردانی کردنتان خیلی آنها را راهنمایی نکنید، بگذارید خودشان راهشان را پیدا کنند و فیلم جلو برود. شما باید طوری کارگردانی کنید که آنها این راهنماییهایتان را احساس نکنند و بدین شکل به آن چیزی که میخواهید میرسید.»
زیبایی این توصیه این بود که من هم برای ساخت فیلمم از آن استفاده کردم. فضایی ساختم تا بازیگران بتوانند در آن جای بگیرند و با حس داستانی که نوشته بودم ارتباط برقرار کنند. تنها کاری که کردم این بود که عبور و مرور را متوقف کردم، دوربین را روی پایهاش گذاشتم و کار بازیگرانم را با شگفتی تماشا کردم. نیمه دوم کارگاه را به تدوین و اتمام کار فیلممان گذراندیم.
بعضی فیلمشان را زود تمام کردند و یک ساعت بعد از آن راهی هاوانا شدند و بعضی هم مثل من، ساعتها روی هر برداشتی که گرفته بودیم، خط به خط دیالوگها و جزییات هر یک دقیقه فیلم وقت گذاشتیم. همانطور که هر فیلمسازی میداند، بعد از اتمام کار است که همهچیز روبهراه میشود و حالا بعد از اتمام کار، صحبتهای کیارستمی کم کم جان میگرفتند؛ پندها و توصیههای کیارستمی خودشان را در فیلمی که ساخته بودم، نشان دادند.
کیارستمی در خلال کلاسها به ما گفته بود: «اگر فرمول را یاد بگیری، تقلید صرف کردهای. هنر در تنوع دیده میشود.»من نه تنها فیلمنامهای نوشتم و فیلمی ساختم که به فیلمهای قبلیام شباهتی نداشت بلکه تصویربرداری را هم خودم انجام دادم.
صحنههای رویاگونه، داستانهایی درباره دوستی، سگی گمشده، امید، ماهیگری، خانوادههای از هم پاشیده، عشق و داستانهای دیگری که وجود ما را تعریف میکردند. کیارستمی در انتهای روز آخر به ما گفت: «من چیزی به شما یاد ندادم، نتیجه کار در وجود خود شما بود.» حالا دوست دارم باور کنم نتیجه فیلم من «پنج سال»، در درون من و جزو ظرفیتهای من بوده است اما نمیتوانم فراموش کنم که نتیجه کارم مرهون مدت زمانی است که با عباس کیارستمی گذراندم.
ارسال نظر