۳۰۷۴۶
۷۴ نظر
۷۲۰۶
۷۴ نظر
۷۲۰۶
پ

داستان واقعی؛ دختری که سیاه بخت شد...

اتاق ۲۱۹! اینجا جایی بود كه سرنوشت مرا رقم می‌زد. این اتاق ۳ شماره‌ای در دادسرای ناحیه۱۹تهران قرار بود مرا به جایی نامعلوم پرتاب كند. عرق كرده بودم، دست‌هایم می‌لرزید. به مادرم گفتم: « اینجا آخر خطه؟»


داستان واقعی؛ دختری که سیاه بخت شد...

برترین ها: اتاق ۲۱۹! اینجا جایی بود كه سرنوشت مرا رقم می‌زد. این اتاق ۳ شماره‌ای در دادسرای ناحیه۱۹تهران قرار بود مرا به جایی نامعلوم پرتاب كند. عرق كرده بودم، دست‌هایم می‌لرزید. به مادرم گفتم: « اینجا آخر خطه؟» چشم‌های مادر قرمز بود و نگاهم نمی‌كرد: «قسمت این بود.» قسمت، تقدیر، سرنوشت... كلماتی كه یك عمر باید زیر سایه سنگین‌شان راه می‌رفتم و زندگی می‌كردم. كلماتی كه همیشه از آنها می‌ترسیدم و فرار می‌كردم و فكر می‌كردم آدم آنقدر قدرت دارد كه بخواهد تقدیر را در مشتش بگیرد و سهم بیشتری از قسمت داشته باشد. اما یك شب، فقط یك شب كافی است تا تمام رؤیاها به خاك سیاه بنشیند.

اواخر خرداد بود باران می‌آمد. مسعود پنجره را باز كرد؛ «به‌به! بارونو نگاه!» بوی خاك باران خورده می‌آمد. نسیم خنكی برگ‌ها را تكان می‌داد. نور چراغ ماشین‌ها كف خیس خیابان افتاده بود. توی دلم گفتم: این همان لحظه بزرگ خوشبختی است. به مسعود گفتم: «نسكافه می‌خوری؟»خندید: «معلومه كه» تكیه كلامش بود. خندیدم. كتری را به برق زدم. قل‌قل آب‌جوش توی رنگ آبی كتری را دوست داشتم. تمام وسایل خانه نو بود. از نگاه كردن به خانه لذت می‌بردم. بوی چوب تازه توی فضای خانه پیچیده بود. پرده‌ها از تمیزی برق می‌زد. مسعود خیره شده بود به عكس عروسی. لیوان داغ نسكافه را به دستش دادم: «چیه؟ خودشیفته شدی؟» مسعود چشم از عكس برنداشت. «من همیشه زن آینده‌م رو همین جوری تصور می‌كردم. خیلی جالبه كه صورتت خیلی با تصورات من فرق نداره.» نسكافه را سر كشیدم. داغ بود. زبانم سوخت. چشم‌هایم پر از اشك شد. مسعود خندید: «همشهری‌های من وقتی نوشابه می‌خورند از چشماشون اشك میاد.» خندیدم: «پاشو فردا خیلی كار داریم، ناسلامتی عروسی برادرمه‌ها! من ۱۰ صبح باید آرایشگاه باشم.» مسعود موهایش را گرفت و سرش را عقب برد. «چرا آخه؟ مگه می‌خوان چی كار كنن؟ خب مثه آدم بخوابید، ظهر برید آرایشگاه تا ۵ و ۶ آماده می‌شید دیگه! من نمی‌فهمم چرا شما زن‌ها اینقدر خودتون رو عذاب می‌دید؟» راست می‌گفت به روی خودم نیاوردم.

آرایشگاه شلوغ بود. لباس شبم را روی چوب‌لباسی آویزان كردم و روی صندلی انتظار نشستم. خانم آرایشگر صدایم زد: «مریم ...!» بلند شدم. «شما از طرف نازی‌جون اومدی؟» با لبخند گفتم: «آره ببخشید اینقدر اصرار كردم. عروسی برادرمه. نازی‌جون خیلی از شما تعریف كرده» یكی از كارمندان آرایشگاه كه لباس فرم پوشیده بود، جلو آمد: «میترا جون خانم دباغ منتظرند. ناهار دعوتن!» میترا به من نگاه كرد: «می‌بینی فقط به خاطر نازی قبول كردم وگرنه واقعا زودتر از ۱۰ روز وقت نمی‌دم. الان میام».

مسعود راست می‌گفت. تمام وقت مفیدی كه صرف آرایش مو و صورتم شده بیشتر از ۳ ساعت نشد. همیشه فكر می‌كردم واقعا باید از صبح تا غروب را در آرایشگاه بمانی تا به آن فرمی كه می‌خواهی برسی. انگار صورت آدم برنج بود كه باید دم می‌كشید یا خورش بود كه باید جا می‌افتاد. از این فكر خنده‌ام گرفت. میترا گفت: «نخند!» داشت

خط​های صورتم را برای آخرین‌بار با کرم پودر پر می‌کرد. میتراگفت: «چند وقته ازدواج كردی؟» صبر كردم كارش تمام شود. «۲ ماه، یعنی ۲ ماهه که رفتیم سرخونه زندگیمون» میترا دورتر ایستاد و نگاهم كرد: «ولی امشب قشنگ‌تر شدی، مطمئنم» از جلوی آینه كنار رفت. تمام این مدت سعی كرده بودم در آینه نگاه نكنم. از دیدن خودم جا خوردم. از شب عروسی‌ام قشنگ‌تر شده بودم. گفتم: «كارت حرف نداره نازی راست می‌گفت.» میترا خندید. گوشی همراهم را از كیفم درآوردم و دستم را روی اسم مسعود نگه داشتم: «منتظرترین مرد دنیا بفرمایید.» خندیدم... «بیا دنبالم تموم شد.»

داستان واقعی؛ دختری که سیاه بخت شد...

میترا با جعبه‌ای در دست‌هایش جلو آمد. معلوم بود زن زیبایی بوده اما برجستگی‌ پروتزی كه توی گونه‌ها و لب‌هایش گذاشته بود، توی ذوق می‌زد و قیافه‌اش را مصنوعی می‌کرد. «لنز؟» میترا در جعبه را باز كرد: «گفتی لباست مشكیه؟» سرم را تكان دادم. لنز سبز را نوك انگشتش گرفت و دستش را جلو آورد: «بالا رو نگاه كن» . هر دو لنز را گذاشت: «چند بار پلك بزن» پلك‌هایم را چند بار بستم و باز كردم. برگشتم طرف آینه، عالی شده بودم!

لباسم را پوشیدم و حساب و كتاب كردم. از آنچه حساب كرده بودم خیلی بیشتر شد. به خودم گفتم: «مگر چند تا برادر دارم؟ همین یك شبه دیگه!» میترا را بوسیدم و از تمام كارمندهای آرایشگاه خداحافظی كردم. از پله‌ها پایین آمدم و دل توی دلم نبود تا عكس‌العمل مسعود را ببینم. مسعود از ماشین پیاده شد. چشم‌هایش برق می‌زد: «اگه می‌دونستم تبدیل به حوری می‌شی از دیشب می‌آوردمت آرایشگاه» اخم كردم: «لوس نشو» در ماشین را باز كرد: «بفرمایید خانم محترم». به نظرم به تمام چیزهایی كه از خدا آرزو می‌كردم رسیده بودم. مسعود جلوی در تالار پیاده‌ام كرد و رفت تا ماشین را پارك كند. خودش هم در آن كت و شلوار سرمه‌ای از شب عروسی خوش‌تیپ‌تر شده بود. دستی تكان دادم و از پله‌های تالار بالا رفتم اما دردی پشت قرنیه چشم چپم می‌كوبید...

عروس و داماد تازه رسیده بودند. برادرم چشم غره رفت كه چقدر دیر كردی. عروس لبخندی زوركی زد. تمام مهمان‌ها جوری نگاهم می‌كردند كه یعنی چقدر عوض شدی! دخترخاله‌ام مینو زد به شانه‌ام: «این دیگه كیه؟» خندیدم: «مسخره!» چشمم درد می‌كرد. به مینو گفتم: «چشمم درد می‌كنه» شیرینی را از توی دیس برداشت و گوشه لپش گذاشت: «تحمل كن، بهش می‌ارزه.» هنوز با تمام مهمان‌ها سلام علیك نكرده بودم كه دیدم دیگر نمی‌توانم تحمل كنم. به دستشویی رفتم. چشم‌هایم قرمز و حالت‌شان عوض شده بود از بس اشك از چشم‌هایم می‌آمد، دماغم سرخ شده بود و صورتم باد كرده بود مینو را صدا زدم. از تعجب خشكش زد: «چرا این ریختی شدی؟» داد زدم: «كمك كن درش بیارم» مینو جلو آمد: «چشمتو باز كن» چند بار سعی كردم اما نشد، لنز مثل سنگ توی چشمم فرو می‌رفت. مینو دو طرف پلك‌هایم را كشید و گوشه لنز را گرفت و بیرون كشید.

اما سوزش چشمم قطع نشد. مینو دستمال كاغذی را تر كرد و زیر چشم‌هایم كشید. گریه‌ام گرفت. مینو اخم كرد: «چه لوس! خب حالا مگه چی شده؟» كیف لوازم آرایشش را باز كرد: «بیا دوباره آرایش كن. دیوونه.» سرم را چرخاندم: «نمی‌دونی چه دردی داره! نمی‌‌تونم اصلا دستمو نزدیك چشمام ببرم.»

مینو روی چتری‌هایم دست كشید: «مهم نیست. بیا بیرون. اینطوری خیلی بده نیم ساعت دیگه شام میدن.» بلند شدم و زیر چشم‌هایم دست كشیدم. انگار یك مشت خرده شیشه روی قرنیه‌ام بود. مینو كمی رژگونه به صورتم زد: «بخند! مامانت گناه داره!» زوركی خندیدم و از دستشویی بیرون آمدم.

همه جا تار بود. دلم می‌خواست چشم‌هایم را ببندم و چشم بسته راه بروم. همه مهمان‌ها از دیدنم شوكه شدند. هیچ شباهتی به لحظه‌ای نداشتم كه از آرایشگاه به تالار رسیدم. مادرم جلو آمد: «همه دارن می‌گن دخترت گریه كرده؟ چی شد؟» درد هنوز بی‌رحمانه توی كاسه چشمم می‌كوبید: «چیزی نیست. لنزها به چشمم نساخت الان بهتر میشم.» مادرم با چشم‌هایی نگران دور شد و من سرم را به حرف زدن با مینو گرم كردم، از درد به خودم می‌پیچیدم و لبم را گاز می‌گرفتم.

مینو به مسعود خبر داده بود كه حالم خوب نیست. مسعود آمده بود جلوی در و اصرار داشت مرا ببیند. همین كه مرا دید جا خورد «چی شدی؟». چشمم را گرفته بودم و ناله می‌كردم. رنگ مسعود پریده بود «می‌خوای بریم دكتر؟ برو مانتو بپوش بریم. نكنه بلایی سر چشمت بیاد!» نمی‌خواستم عروسی برادرم خراب شود. گفتم: «چیزی نیست چندبار با آب بشورمش بهتر می‌شه تو نترس» و بعد منتظر نشد چیزی بگوید. دویدم طرف دستشویی و چندبار چشمم را شستم، اما فایده‌ای نداشت و از سوزش آن كم نشد. هیچ تصویری غیر از درد كوبنده آن قرنیه و سروصداهای مزاحم و بی‌تابی خودم، از شب عروسی برادرم یادم نیست. دیروقت به خانه رسیدیم. دو تا مسكن قوی خوردم و خوابم برد.

صبح با درد شدید بیدار شدم. مسعود رفته بود شركت و من از این دردی كه تمام نمی‌شد كم‌كم داشتم می‌ترسیدم. به مسعود تلفن زدم. خیلی سریع خودش را رساند و نیم ساعت بعد كلینیك بودیم. دكتر گفت: «چشم‌هایت آلوده شده» و سه‌، چهار نوع قطره داد و گفت بهتر می‌شوم كه نشدم. درد از نفس افتاد اما بعد ۲ روز فهمیدم بینایی چشم چپم به شدت كم شده و آن‌وقت بود كه حسابی ترسیدم. دكتر چشم‌هایم را با قطره‌ای شست‌و‌شو داد و زیرلب گفت كه ‌آلودگی لنزها بیشتر از حدی است كه تصورش را می‌كرده همین حرف كافی بود تا دنیا روی سرم خراب شود. آن شب تا صبح گریه كردم. مسعود بیدار می‌شد و دلداری‌ام می‌داد كه حتما بهتر می‌شوم و من از همه‌چیز دلخور بودم. چه می‌شد اگر لحظه آخر می‌گفتم:‌ «لنز نمی‌خواهم» چه وسوسه عجیبی است این زیباتر شدن، سر شدن، بهتر شدن در نگاه ظاهری آدم‌ها به من! چقدر عروسی را برای مادر و برادر و همسرم زهر كرده بودم. چقدر آن شب به میترا صاحب آرایشگاه بدوبیراه گفتم، به نازی كه آدرس آرایشگاه را داده بودم و به خودم كه قدرت نه گفتن نداشتم و می‌خواستم تمام پول‌های كیفم را تقدیم آرایشگری كنم كه آن بلا را سر من در آورده بود. باز هم معاینه، قطره‌های جورواجور و درنهایت كم شدن بینایی چشم چپم تا مرحله‌ای كه دكتر‌آب پاكی را روی دستم ریخت و سرش را به علامت تاسف تكان داد «متاسفم چشم چپت به بیماری لاعلاجی دچار شده و هیچ كاری از دست نه تنها من كه هیچ دكتر دیگری برنمی‌آید.» همین كافی بود تا تمام ترس‌هایم به واقعیت بپیوندد. مسعود سرش را پایین انداخته بود و نگاهم نمی‌كرد و از آن به بعد بود كه ورق برگشت.

چشم چپم كور شد. به همین سادگی!‌ همه دكترها حرفشان یكی بود و من چاره‌ای نداشتم جز آنكه از دست آرایشگری كه به اصطلاح نازی معجزه می‌كرد، شكایت كنم. رفتار مسعود سرد شده بود. دیر به خانه می‌آمد. با من حرف نمی‌زد و اصلا آدم دیگری شده بود. یك بار به خاطر لیوان چایی كه سرد شده بود گفت كه دیگر نمی‌تواند این وضع را تحمل كند و از خانه بیرون رفت. چند روز بعد تقاضای طلاقش به دستم رسید.

از میترا بارها بازجویی كردند، هربار ادعا كرده بود كه بی‌گناه است. گفته بود:« لنزها را در بسته‌های پلمپ شده می‌خرم حالا اگه آلوده باشه از كجا باید بدونم. من تا حالا صدتا از این لنزها رو برای مشتری‌هام استفاده كرده‌ام. چرا اونا كور نشدن؟ شاید این دختر دستش آلوده بوده و به چشماش زده من دیگه از بعدش خبر ندارم ولی می‌دونم اون كه مقصره من نیستم.» راست می‌گفت مقصر اصلی من بودم. با این حال پرونده در حال جریان نه زندگی رفته مرا به من باز می‌گرداند و نه مسعود را و نه چشم چپم را! بعضی ‌وقت‌ها مرز میان خوشبختی و بدبختی چندسال است. بعضی ‌وقت‌ها چند روز و بعضی‌ وقت‌ها فقط چند ساعت!‌ از زمانی كه لنزها را به چشمم گذاشتم و خیال كردم رؤیایی‌ترین زن روی زمینم تا آن درد لعنتی كمتر از یك ساعت فاصله بود. از آن شب بارانی كه مسعود كنار پنجره ایستاده بود و نور خیابان روی صورتش ریخته بود تا تنهایی این شب و روزهای من، كمتر از یك ماه فاصله بود و حالا من اینجا ایستاده‌ام روبه‌روی اتاق ۲۱۹ دادسرا كه قرار است سرنوشت مرا دوپاره كند.

«نمك‌نشناس! مرد باید پای تمام دردهای زنش بایستد» این را برادرم می‌گوید كه زن سالمی دارد و تازه زندگی‌اش را شروع كرده و دنیا برایش پر از رنگ‌های تازه است. «شما باید بهش حق بدید! جوونه! می‌تونه دوباره شروع كنه! دلش نمی‌خواد زنی كه یه چشمش كوره مادر بچه‌هاش باشه، اگه پسرتون بود بهش حق نمی‌دادید؟» این را مادر مسعود می‌گوید كه پسرش را خوشبخت می‌خواهد. مادرم سر تكان می‌دهد و پدر به یكی از گل‌های قالی آنقدر خیره می‌شود كه می‌ترسم در همان حال سكته كند. در نقطه‌ای ایستاده‌ام كه از یادآوری گذشته و تصور فردا می‌ترسم. روزنامه‌ها خبر و عكس مرا منتشر كرد‌ه‌اند. از این كار ابایی ندارم چون فكر کنم چند آرایشگاه شبیه آنكه من رفتم در این سرزمین وجود دارد و چقدر احتمال دوباره اتفاق افتادن این قصه زیاد است. فكر می‌كنم شاید اگر گزارشی از لنزهای آلوده در میان آن همه مجله خانوادگی كه روی میز آرایشگاه بود به چشم من می‌خورد، به‌طور حتم این قصه جور دیگری تمام می‌شد.


پ
برای دسترسی سریع به تازه‌ترین اخبار و تحلیل‌ رویدادهای ایران و جهان اپلیکیشن برترین ها را نصب کنید.

همراه با تضمین و گارانتی ضمانت کیفیت

پرداخت اقساطی و توسط متخصص مجرب

ايمپلنت با 15 سال گارانتی 10/5 ميليون تومان

>> ویزیت و مشاوره رایگان <<
ظرفیت و مدت محدود

محتوای حمایت شده

تبلیغات متنی

نظر کاربران

  • MOHSEN

    داستان زندگي ات را خواندم.......باور كن خيلي ناراحت شدم......
    نامردي اش زياد بوده.با اينكه حتي من هم نمي توانم
    نظر بدهم.....ولي مي گويم: مسعود نبايد تورا رها مي كرد......
    ولي ادم توشرايط مختلف ممكنه هر تصميمي بگيره.ان موقع كه سالم بودي
    خداييش عاشق هم بوديد.....
    در مورد چشمت هم غصه نخور كاريه كه شده.....برو دعا كن شفاتو مي گيري.
    خداخيلي مهربونه.

    پاسخ ها

    • Mami

      آفرین به آقامحسن گل.مهربونی پسرم.

    • رها

      کذب محضه

  • نفیسه

    مو به تنم سیخ شد همه ما خانوم ها چند بار این کار تجربه کردیم و لی همش فکر میکنیم مرگ برای همسایه هست من که تا اخر عمرم از لنز استفاده نمیکنم .مرسی از اطلاع رسانی شما

    پاسخ ها

    • يگانه

      سلام من داستان زندگيت رو خواندم واقعا غم انگيز بود يه حماقت احمقانه کردى که به يه ساعتم نشده تاوان دادى ولى اين رو بدون که اصلا اين اخرين خط زنگى و سرنوشت نيست و زندگى مثل توپه وقتى که ميندازيش بالا خزار تادور ميزنه و مى افته درمورد مسعود هم پيش اندازه پست و کصافطه که پات وانستاد و اول راه که انقدر ادعاى دوست داشتن ميکرد الانم بايد عمل ميکرد ولى اين در واقع يک نامردى به تمام معناست اميد داشته باش اين کلامه اخر منه

  • سمي

    آخي الهي ديگه بد نبينه
    ولي اگه يه زن بود كه شوهرش كور شده بود عمرا تلاق مي گرفت
    خيلي شوهرش پست و ظاهر بين بوده
    طفلكي دختره

    پاسخ ها

    • سمي

      طلاق
      مي دونم

    • MOHSEN

      خانوم:
      سمي....ميتونم بپرسم سم شما از كدوم نوعه؟

  • ابراهیم

    غصه نخور.. هیچکس و نداشته باش ولی خدا رو داشته باش

  • ابراهیم

    توروخدا اینارو تو اخبارم بگین دقیق اطلاع رسانی کنین تا این خواهرای ماهم گوش کنن.. اینا که الان گوش نمیکنن فردا زنمون هم گوش نمیکنه.. ما که هرچی بشون میگیم ضرر دارن باور که نمیکنن توروخدا شما بشون بگید بلکه باور کنن.. ممنون

  • پیرمرد

    عبرت ها چه فراوانند وعبرت گیرنده گان چه قلیل .مشابه همین اتفاق را سال گذشته در روزنامه خواندم که دختری مجرد برای زیبا تر شدن خود به یک داروخانه معتبر در تهران مراجعه میکند و یک جفت لنز زیبایی که متعلق به برند مشهور ... می باشد را خریداری میکند . فردای انروز پزشکان مجبور میشوند که هر دو چشم او را به دلیل عفونت شدید وسوراخ شدن مردمک تخلیه کنند .

  • شهاب

    اقا مسعود دنیا دار مکافاته اگه امروز زنت را برا مشکلی که ناخواسته پیش امد تنها گذاشتی فردا یکی دیگه تو را برا مشکلی که برات پیش میاد تنها میذاره...حالا ببین کی گفتم

  • laya

    من واسه این خانوم ناراحت شدم....ولی واسه مسعود باید بگم واقعا متاسفم... میتونست حداقل بیشتر صبر کنه چون علم در حال پیشرفته...قطعا الان نه ولی شاید 1سال دیگه راه درمان چشم مریم پیدا بشه...کسی که بخواد با یک مشکل اینطوری برخورد کنه هیچ وقت موفق نمیشه...با یک چشم هم میشد زندگی کرد...ولی با یک اراده سست و ترس هیچ وقت نمیشه زندگی کرد

    پاسخ ها

    • پیرمرد

      به جز پدر ومادر بقیه ادم ها فقط موقع خوشی وسلامتی کنار ادم هستند . از همسر گرفته تا رفقای صمیمی .شما هم اگر جای مسعود بودید ممکن بود همین کار رو بکنید پس نباید حکم صادر کنید . اگر این اتفاق برای مسعود میفتاد قطعا دیر یا زود زنش ترکش میکرد .

    • laya

      پیرمرد عزیز منم نگفتم مسعود چون مرده این کارو کرده بده همونطور که خودتم گفتی هر کسی دیگه هم بودشاید این کارو میکرد حالا چه مرد چه زن....منم نظرم رو راجع به این موضوع و این شخصیت ها گفتم...نگفتم که همه مردا...درسته؟؟ در ضمن منم نظرم رو گفتم حکم صادر نکردم...اینارو نگفتم که فکر کنی میخوام باهات بحث یا دعوا کنم فقط میخوام توجیهت کنم....امیدوارم حرفامو درک کرده باشی.

    • پیرمرد

      مطمئنم اگر این اتفاق برای مسعود میفتاد شما به این شکل به اصطلاح نظر نمیدادید وحالا هم در جواب حرف من فقط مغلطه میکنید . در ضمن فکر نمیکنم استفاده از عبارت (میخوام توجیهت کنم ) محترمانه باشد . شاید به دلیل اقتضای سنتون از این عبارت استفاده کردید.

    • laya

      به نظر من اول شما اجازه بده یه همچین موردی واسه مسعود پیش بیاد بعد پیش داوری یا قضاوت کن....فکر نکنم اون جوابی هم که من به شما دادم ربطی به جوابی که الان دادید نداره...درضمن من زبونی که تو کشورم دارم فارسیه و توجیه هم کلمه فارسیه و منم باشما فارسی صحبت کردم...شاید به نظر شما محترمانه نباشه چون اینجور که میبینم شما دیدت کلا نسبت به حرفای من منفیه...اگه هم منظورتون سر جمله ای که گفتم واستون خودمونی ویا صمیمی گفتم به خاطر اینه که تو این سایت همه باهم صمیمی اند و اینجوری صحبت میکنند...و یادم نمیاد که سنم رو به شما گفته باشم که شما حرفای منو بر حسب اقتضای سنم بذارید...اگه بازم حرفی هست بگم؟

    • پیرمرد

      مثل اینکه شما خیال ندارید شمشیرتون رو غلاف کنید . من نظرم همونی بود که خدمتتون عرض کردم . راستی شما چقدر عصبی هستید . البته این باز تحت تاثیر سن و یا احتمالا تحصیلاتتونه .
      :))

    • laya

      منم نظرم همونی بود که گفتم...صد در صد هیچ کدوممون نظرمون عوض نمیشه...دوست دارم بدونم شما چند سالتونه که اینقدر راحت در مورد سن و تحصیلات من قضاوت میکنید...منم در کمال آرامش دارم این حرفا رو به شما میگم....البته شما که اینقدر زود قضاوت و پیش داوری میکنی میتونی راحتم سنتون رو غیر از اون چی که هست بگید....ولی لطف کنید بگید ممنون میشم

  • MOHSEN

    اره داش مسعود :
    گذر پوست به دباغ خونه مي افته......

    پاسخ ها

    • s

      no

  • خاله سوسکه

    از اول داستان هم مشخص بود که آقا مسعود به خاطر زیبایی این خانم باهاش ازدواج کرده از خوندن این متن دلگیر شدم چون خیلی تلخ وغم انگیز بود ...اما زندگی با همه تلخی و شیرینی ادامه داره

  • تبسم

    همين چندسال پيش بود كه يك ارايشگاه معروف تو ميدون محسنى براي يك عروس لنز گذاشت و جاى قطره چشمى نفازولين تو چشم عروس چسب ناخن ريخت و عروس بيچاره هر دو چشمش رو از دست داد.... بعد از دادگاه طلاقش بود كه دادگاه ارايشگاه شروع شد!! 

  • رها

    برای مردایی که فقط و فقط واسه زیبایی زنشونو میخوان متاسفم!زیبایی پایدار نیست!

    پاسخ ها

    • MOHSEN

      برا من كسي متآسف نباشه.....
      نيازي ندارم.

    • زی زی

      چون تو تکی داداش وگرنه خیلیادنبال زیبایین که حق دارن اما نباد ملاک فقط زیبایی باشه.

    • Mami

      راست گفتی رها جون .به مالت نناز که به شبی بنده.به حسنت نناز که به تبی بنده.

    • nina

      به قول یکی با کسی ازدواج کن که اگه یه وقتی آبگرمکن رد صورتش ترکید، باز هم دلیلی واسه زندگی باهاش داشته باشی

  • فاطمه

    داستان قشنگ وغم انگیزی بود.

  • زی زی

    من حقیقتش شوکه شدم.یعنی راسته!
    اون عشق با این اتفاق بشه پوچ.همسر(چه مرد چه زن)یعنی حامی،پشتوانه.آخه چرا؟یعنی اون دختر خوبی نداشت که به کوریش بیارزه؟؟یعنی انقد عزیزنبود که مسعودبمونه ونذاره حداقل روحش ضربه نخوره؟بمونه و پشتش دربیادنذاره عذاب بکشه؟
    وقتی بادل کسی بازی کنی بادلت بازی میشه.اگه خودش کور میشد بازم دوست داشت زنش ولش کنه؟من (دراینده)حاضر نیستم عشقمو رها کنم تازه اگه اتفاقی بیفته از دل و جون براش مایه میذارم که حس تنهایی نیاد سراغش.من هنوزم هضم این داستان برام سخته.فراموشی عشق انقد ساده وراحت!!!!

  • ماهی

    خیـــــــــــــــــــــــلــــــــــــــــــی نامردی مسعود
    واسه همینه من همه ی اقایونو به ی چشم میبینم.
    خودتو میذاشتی جای عشقت!
    ما ایرانیا خیلی بی وفاییم خیلی(چه خانوم چه اقا)

  • سارا

    من از لنز طبی استفاده می کنم اونم بده؟!

    پاسخ ها

    • مریمی

      برای استفاده از هر گونه لنز چه طبی و چه زینتی بهتره نهایت مسائل بهداشتی رعایت شود عزیزم

  • مونا

    خوب تقصیر خودشه دیگه.چه اشکالی داره ادم تو عروسیا خودش باشه بره ارایشگاه ارایشم کنه و نه جوری که از شبه عروسیشم خوشگل تر بشه که. . .

  • sevda

    اولا من همیشه میگم لنز یه چیز مزخرفه که حتی طبیشم خطرناکه و نباید استفاده بشه!!!!
    دوما که امثال این شوهرش زیادن....دخترایی که صد کیلو ارایش میکنن و میرن واس خودشون در آینده شوهر پیدا میکنن فکر اینجاهاشم باشن یکی بشون گفت خوشگل جو گیر نشن......سوما که واقعا برا ارایشگره متاسفم...کلا شدن مافیا اینا.......هر چه قد هم بیشتر پول میگیرن همه میگن لابد کارش خوبه.....کلا من نمیفهمم مجبورین آرایش کنین آخه؟هرچی سرمون بیاد نتیجه ی کارای خودمونه به خدا....اون از شوهری که انتخاب کرده اینم از عقلش که اونقد کمه که به فکرش نمیرسه اون میترا بود چی بود لابد دستش کثیفه...تو واس چی میزاری اون بزاره تو چشت آخه؟؟؟؟؟اینان که اسم زنارو خراب میکنن بعد هر کی میاد میگه خنگین شما ها....اه عصابم خورد شد

  • رويا

    خيلي اعصابم ريخت به هم . حالم از اين مردا به هم مي خوره. اگه مسعود كور ميشد عمرا اين خانوم ولش ميكرد. ....
    ولي آقا مسعود يه جا حالت گرفته ميشه.مطمئن باش

  • ناهید

    یلی متأسفم، ولی کاشکی ما خانمها یکمی از این چشم و همچشمی ها کم میکردیم تا اینقدر راحت زندگیامون از هم نپاشه و خودمون و اطرافیانمونو زجر ندیم.

  • Negar

    Elahi.khoda sare hishkas nayare

  • مريم سراواني

    واي من كلي گريه كردم اخه چرا اخه چرا. اين چه وضعشه اينجوري ادم زناشويي ميكنه. خدا ازش نگزره الهي.

    پاسخ ها

    • Mami

      مریم جون :یه خورده فکر کن ببین اونروز تو توی آرایشگاه نبودی؟

  • ماهچهره

    من تازه لنز خریده بودم برای شنبه عروسی دختر عمم .هر روز نگاهش میکنم تا شنبه برسه دیگه این داستانو خوندم میترسم استفاده کنم
    حیف شد کاشکی ضرری نداشت

  • افسانه

    الان كاملا شوكه شدم . شخصيت مسعود برام خيلي جالب بود.آخه چطور تونست؟ ب همين راحتي؟ مگه ميشه؟ فقط تورو برا همين دنياش ميخواسته .خداياا چ چيزايي ميشنوم

  • مهدیه

    مریم جون، همون طور که عروسی برادرت، آرایشگاه، لنز و ... خیلی اتفاقای دیگه، زندگی تورو به سمت نابینا شدن هدایت کرد، حتماً اتفاقای دیگه ای هم تو زندگیت میافته، که به قول خودت، اونقدر قدرت داشته باشی که تقدیر رو تو مشتت بگیری و سهم بیشتری از قسمت داشته باشی، این بار یه قسمت زیبا...
    شاید خدا هم حرفی برای گفتن داره...

  • sana

    b nazaram nabayad vase khoshgeli kare ezafe anjam dad.harkas zibayie khodesho dare o har zibayi motealeq b unie k bfahmatesh

  • عاطفه

    الهی بمیرم واست...

  • فاطی گلی

    متاسفم واسه چنین مردای پستی که زیبایی مدنظرشونه وبیشتر دلم به حال زنی می سوزه که گرفتار چنین مردیه.....الهی بمیره.

  • زهرا خانوم

    عجب شوهر نامردی داره..وحالا اگر ما زنها باشیم حتی اگر شوهرمون قطع نخاع هم بشه به پاش میمونیم! البته تو زنهر هم نامرد پیدا میشه ها! تو مردها هم خوبش پیدا میشه...

  • مینا

    این داستان کمی غیر واقعی به نظر میاد. به هر حال امروزه درمانهای چشم پزشکی پیشرفت خیلی زیادی کرده و اگر واقعا کاهش بینایی در زمینه اسیب قرنیه پیش اومده باشه باپیوند قرنیه بهبود قابل توجهی رخ میده

  • fatemeh

    سلام بچه ها . من یه دختر 22 ساله هستم . و از سن 5 سالگئ دیابت گرفتم و انسولین تزریق میکنم. 1 سال پیش یکی از اقوام که جوون خوبی هم بود به من علاقه مند شد وقتی موضوع رو با خوانوادش مطرح کرد همه به شدت مخالفت کردند و این اتفاق برائ من بسیار سخت بود. اگه شما بودید چکار میکردید؟ شما هم عقب میکشیدید؟

    پاسخ ها

    • laya

      سلام فاطمه جان انشاله که مشکل بیماریت برطرف بشه...به زندگیت ادامه بده نذار حرف و رفتارهای مردم کمرتو خم کنه....مطمئن باش خدا این بیماری رو بهت داده در عوضش یه چیز گرانبها بهت میده که در مقابلش این بیماری و خانواده اون پسر هیچ ارزشی نداره....سعی کن مقاومت داشته باشی و امید...

    • مریمی

      عزیزم ...تو کشور ایران ملاکهای ازدواج خیلی متغییر و متفاوته...اگه کسی واقعا تو رو واسه خودت دوس داشته باشه مطمئن باش با هر موقعیتی که داشته باشی باهات میمونه. اما متاسفانه توی این زمونه ملاکهای ازدواج بر مبنای دو دوتا چهار تاست.امیدوارم فرهنگ ازدواج در کشور ما ترقی داشته باشه و از این خمودگی و متحجری بیرون بیاد. برات ارزوی سلامتی دارم.

    • fatemeh

      laya va maryam aziz mamnoonam az nazarati ke gozashtid

  • mina1

    مشکل اینجاست ک مسعود نه زنش شناخته و اونو بخاطر خودش وشخصیتش نخواسته و عشق تو زیبایی توصیف کرده در حالیکه عشق واقعی چیزفرای اینهاس راستی مکه اواخر خرداد بارون میاد دیگه گرما تابستون شروع شده نکنه داستان سرکاریه

  • بیتا

    آخه خوشبختی یعنی سلامت محض فیزیکی ؟ که مادر مسعود برای پسرش خوشبختی رو اینطور تعبیر می کنه ؟ آیا اگه همسری داشته باشه که سلامت فیزیکی داشته ولی از سلامت روان برخوردار نباشه چه اتفاقی می افته ؟ اینجاست که برای ازدواج باید سنگامون رو با خودمون وا بکنیم و بفهمیم همسرمون رو برای ظاهر و مادیات می خواهیم یا برای درون و سیرت زیباش ... شاید معرفت بیشتری پیدا کردیم !

  • کمک

    همه به نحوی مسعود یا مادرش رو نامهربون توصیف کردن ئ.حالا واقعا خودتون رو بگذارین جای اونا فقط شعار ندین واقعیت ها روببینین .ایا شما خودت که پدر ومادر بهترینها رو برات فراهم کردن می تونی با کسی زندگی کنی که یه چشمش رو از دست داده

    پاسخ ها

    • بیتا

      مطمئنا اگه قبل از ازدواج باشه انتخاب یک همچین فردی سخته ولی بعد از ازدواج فرد باید با سختی ها و مشکلاتی که تو زندگی پیش می آد کنار بیاد و از اونها با موفقیت عبور کنه . شما هم بهتره واقعیت رو ببینید و فکر کنید که آیا شراکت در زندگی فقط شراکت در خوشی ها ست ؟ و یا ناخوشی ها و مشکلات رو هم در بر می گیره ؟ همیشه خوبی و ها و بدیها با هم در یک زندگی مشترک معنا پیدا می کنه ولی خوشبخت کسی هست که بتونه با تدبیر از مشکلات بگذره و خوشبختی رو تضمین کنه ...

    • محمدرضا

      موافقم بیتا +++

  • وحید

    وقتی آدمها شما را ترک میکنند؛
    مانعشان نشوید.
    شما با کسانی که رهایتان میکنند آینده ای ندارید؛آینده شما آنهایی هستند که در زندگیتان می مانند و در همه حال همراه و همقدم شما هستند.

  • مریمی

    یکی از مهمترین ملاکهای مسعود برای ازدواج زیبــــــــــــــــــــــــــــــــایی بوده و این کاملا مشخصه.اما این عبرتی برای دیگران میشه که نباید تنها به واسطه زیبایی کسی علاقمند به وی شد. چون هیچ چیز همیشکی و با دوام نیست

  • somi

    vaghean vase masood khan motasefam

  • سحر

    سلام من واقعا خيلي ناراحت شدم ولي ميدونم كه مريم چشماي خوشگلش خوب ميشه و مسعود جاي ديگه اتفاقي براش ميوفته مريم ولي اي كاش از اولش با علم و درك بيشتري ميرفتي جلو

  • sara

    منم با laya جون موافقم.

    پاسخ ها

    • mohsen_metall_2007@yahoo.com

      man ke na halesho daram bekhoonam na vaghtesho.ama chon iraniam nazar midam o ghezavat mikonam.ma hame darim nabood mishim.nemidoonam sarneveshtesh chi bood ama harchi bood man khodam 4 bar tahala siah bakht shodam pa shodam khodamo tekoondam dobare.

    • mohsen_metall_2007@yahoo.com

      ama age man jaye marde royahash boodam be shakhsiat o fahmesh negah mikardam ke too sakhtia che axolamali neshoon mide.zafe adama be hamine.sharayete sakht.adamai ke cheshmeshoono az dast midan ehsaseshoon chand barabar mishe

  • سعیده

    واقعا متاسفم برا مسعود خیلی ناراحت شدم انشاالله که معجزه بشه چشمت خوب بشه

  • ali

    ﻣﺘﺎﺳﻔﻢ ﺑﺮاﻱ اﻳﻦ ﺧﺎﻧﻮﻡ.ﻣﺴﻌﻮﺩ ﻫﻢ ﻛﺎﺭ ﺯﺷﺘﻲ ﻛﺮﺩﻩ ﻭﻟﻲ اﺧﻴﺮا ﻧﺎﺑﻴﻨﺎﻳﻲ ﺭا ﺩﺭﻣﺎﻥ ﻛﺮﺩﻥ ﻭﺩﻳﮕﺮﻛﺴﻲ ﻧﺎﺑﻴﻨﺎ ﻧﺨﻮاﻫﺪﺷﺪﻭﻛﺴﺎﻧﻴﻜﻪ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺣﺎﺿﺮ ﻧﺎﺑﻴﻨﺎ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﺭا ﺑﺎ ﭼﺸﻤﻬﺎﻱ اﻟﻜﺘﺮﻭﻧﻴﻚ ﺑﻴﻨﺎ ﻣﻴﻜﻨﻦ

  • زهره

    اقایان ببخشند اما من هرچی مرد دیدم جنسشون همین بوده به نظرم باید به خدا توکل کنی وفقط از خودش کمک بخوای.

  • رز1

    یه چشم از دست داده کامل که نابینا نشده..

    این عشق نیست هوسه بخدا
    وقتی دونفر باهم ازدواج میکنند یعنی تو شادی و غم باید شریک باشند نه فقط شادی

    بی انصافی شده در حق زنه دلم سوخت

  • نگین

    سلام.داستان زندگیت واقعا درد ناکه.ولی اینو بدون که همه تاوان گناهانشونو میدن.

  • مرمر

    داستانت روخوندم خیلی غم انگیز بود ولی میدونی شوهرت خیلی زود جازده لااقل یه مدت صبرمیکرد ولی چه میشه کرد چون مردن هرکاری دلشون بخوادمیکنن هروقت اراده کنن میتونن ازیکی جدابشن وبرن سراغ دیگری.به نظرم یه سری به بیمارستان شیرازبزنید چون ازلحاظ چشم توایران حرف اول رومیزنن.

  • خوشگله

    غمنگیزبود.متاسفم مریم جان.

  • بدون نام

    متاسفم واسه اقا مسعود

  • يگانه

    سلام عزيزم داستان زندگيت رو خواندم واقعا غم انگيز و ناراحت بود به طورى که تحت تاثير قرار گرفتم عزيزم تو يه حماقت کردى که بايد تاوان ميدادى حماقتى که پاسخش خيلى گرون برات تموم شد ادم بايد طبيعى باشه و از نعمت هايي که خدا بهش داده شکر گزارى ميکنه ولى حالا کاريه که شده ميگن هيچ کاره خدا بدونه حکمت نيست شايد اينم يه حکمتى از طرف خدا بوده که مسعود رو بهتر بشناسى و بدونى که اون فقط عاشق ظاهرت بوده و همين و بس..... هيچ کس نميتونه تقديرش رو پيش بينى يا تصور کنه و حالا کاريه که شده سعى کن به زندگيت بر گردى چون اين اخرين خط نيست و زندگى مثل توپه وقتى ميندازيش بالا هزار تا چرخ ميزنه و ميوفته زمين و درباره مسعود هم واقعا متاسفم که ولت کرد و بايد بگم خيلى پست و کصافطه شايد هم فراتر ازاون ... اولش بهت ادعا کرد عاشقته برات ميميره ولى وقتى که اينجور شد رويه واقعيش رو نشونت داد ... اين داستان براى همه ما يک دست عبرت شد و مخصوصا براى خودت اميد وارم هميشه موفق باشى

  • NEGIN

    سلام عزیزم. من واقعا ناراحت شدم به نظر من سعید لیاقت تو رو نداشت تو میتونستی الان یه زندگی خوب داشته باشی تو هنوزم میتونی یه زندگی خوب داشته باشی شاید سرنوشت اینجور بوده انشاالله یکی بهتر از اون لیاقتتو داشته باشه

ارسال نظر

لطفا از نوشتن با حروف لاتین (فینگلیش) خودداری نمایید.

از ارسال دیدگاه های نامرتبط با متن خبر، تکرار نظر دیگران، توهین به سایر کاربران و ارسال متن های طولانی خودداری نمایید.

لطفا نظرات بدون بی احترامی، افترا و توهین به مسئولان، اقلیت ها، قومیت ها و ... باشد و به طور کلی مغایرتی با اصول اخلاقی و قوانین کشور نداشته باشد.

در غیر این صورت، «برترین ها» مطلب مورد نظر را رد یا بنا به تشخیص خود با ممیزی منتشر خواهد کرد.

بانک اطلاعات مشاغل تهران و کرج