موشکافی اسرار Game Of Thrones: آزور آهای کیست؟ (۱)
یکی از مورد بحثترین رازهای دنیای نغمه، در رابطه با قهرمانانی است که شبِ طولانی را پایان میبخشند.
دنیای محبوب و خواستنی مارتین در کنار تمام ویژگیهای بنیادیناش از راز و رمزهای بیپایانی برخوردار است. محبوبیت غیرقابل انکار این روایت داستانی خارقالعاده در میان طرفداران، باعث میشود که آنها در خیلی موارد بیشتر از آنچه مارتین گفته بدانند و بفهمند.
به همین سبب، حتی در دنیای مجازی، همواره با کند و کاوهایی دیوانهوار و ارزشمند از این دنیا مواجه میشویم که در موارد بسیاری پاسخهای حقیقی را یدک میکشند.
موضوع شبِ طولانی و پایاندهندگاناش، پیشتر به عنوان بخشی از تاریخ وستروس که تقریبا هیچ تاثیری بر آیندهی قصه نمیگذارد شناخته میشد اما حالا دیگر خیلیها با اطمینان میگویند که شب بیپایان دوباره رخ میدهد و اصلا موضوع پایانی این قصهی طولانی نیز، چیزی جز این نخواهد بود.
هر چه که باشد، بدون شک اثبات این موضوع که شب طولانی در شرف وقوع است موضوع مهمی است که در این مقاله به طور کامل به آن میپردازیم اما در درجهای فراتر از آن، پرسشهای بنیادینمان حول هویت شخصیتهای افسانهای این ماجرا میچرخد.
اشخاصی که در گذشته دنیا را از شب طولانی خارج کردند و آدرها را از سرزمینهای انسانها راندند و به عقیدهی بعضیها، برای به آخر رساندن این شب بیپایان جدید هم مجددا متولد شده یا میشوند.
شناخت این اشخاص و کشف پیوند آنها با یکدیگر و در آخر درک هویتشان، ممکن است کلید خیلی از قفلها باشد. یک مثال ساده: اگر آزور آهای همان جان اسنو باشد، از زنده بودنش مطمئن میشویم!
شبِ طولانی
پیش از هرچیز لازم است شب طولانی را با استفاده از تمام اطلاعاتی که داریم بشناسیم. بر اساس تاریخچههای بینام و نشان به جا مانده از زمان «نخستین انسانها» میدانیم که شب طولانی (از آغاز تا پایان) پیش از ظهور امپراطوری شکستناپذیر والریا رخ داده است.
بر طبق این اسناد، شب طولانی دورهای از تاریخ است که زمستان آن چندین و چند سال به درازا کشید. به طوری که کودکان در آن به دنیا آمدند، بالغ شدند و از سرما مردند و این یعنی بسیاری از آنها حتی برای ثانیهای گرمای تابستان را نچشیدند.
در آن زمان، ارتفاع برف نشسته بر زمین به صد قدم میرسید و خورشید برای سالها دیده نمیشد. شب طولانی تقریبا بیش از یک نسل طول کشید و به همین دلیل مردم آن زمان، تا سالهای سال رنگی از نور و روشنایی خورشید را ندیدند. چنین زمستانی بر دنیا سایه گسترانده بود.
در این زمستان سرد، هیچکس در هیچ قلعهای و در کنار هیچ آتشی احساس امنیت نمیکرد. پادشاهها و خوکها دقیقا به مانند یکدیگر از سرما لرزیدند و مردند. زنها بچههایشان را خفه کردند تا گرسنگی آنها را نبینند.
البته بسیاری از این اطلاعات از داستانهایی نه چندان قابل اتکا استخراج شده و به همین دلیل ممکن است در برخی از آنها اغراقهایی صورت گرفته باشد. در جایی از کتاب اول، ننهی پیر آن زمان را اینگونه برای برن توصیف میکند: «مردم اون زمان، موقع گریه کردن یخ زدن اشکها روی گونههاشون رو حس میکردند و تازه در این زمان بود که آدرها برای اولین بار پیداشون شد.
اونها موجودات سردی بودند که از آهن و آتش و اشعهی خورشید، و از هر موجودی که خون گرم توی رگهاش جریان داشت متنفر بودند. اونها سوار بر اسبهای مردهی سفیدشون و در راسِ کسانی که کشته بودند، قلعهها و شهرها و پادشاهیها رو درو کردند.»
فارغ از تمام اینها، واقعیت قطعی این است که در آن زمان، وستروس با یک تغییر عظیم آب و هوایی مواجه شد که برای مردم مشکلات زیادی را به وجود آورد. با این که بیان سخن قطعی در رابطه با چگونگی آن واقعه سخت است، اما حتی اگر نصف چیزهای گفته شده در افسانهها هم حقیقت داشته باشد، آن دوران یکی از دهشتناکترین روزگارهایی بوده که سرزمین به خود دیده است. اما مهمتر از خود شب طولانی، مکانهایی بوده که این رخداد در آنها به وقوع پیوسته است.
طبق اطلاعات اولیه و اغلب سخنانی که از شخصیتها شنیدهایم، شب بیپایان سایهاش را بر تمام بخشهای وستروس گسترانده اما در کتاب «دنیای نغمهای از یخ و آتش» از اسناد تاریخی محکمی که خلاف این حرف را ثابت میکنند، سخن به میان آمده است. در یکی از این اسناد که سخنهایی از اعقاب روینارها را نقل کرده، داستانهایی از ظلمتی بیپایان که ابتدا آب رود روین را کم و سپس آن را ناپدید کرد، به چشم میخورد.
طبق این اطلاعات، سرمای آن دوران به حدی بود که آبهای این رود از سرچشمه تا محل اتصالش به رود سلهور منجمد شد.
تاریخنوشتههای دیگری که مربوط به سرزمین آشای است از دورانی نام میبرد که ظلمت بیپایان بر سر مردم گسترده شده بود. طبق این نوشتهها، این شب طولانی، در آن هنگام که گیس کهن تازه در حال پایهریزی امپراطوری خویش بود، رخ داد.
اگر چند واحد تاریخ وستروسی(!) پاس کرده باشید، میدانید که شکلگیری امپراطوری گیس کهن، پیش از آغاز امپراطوری شگفتانگیز والریا بوده و این یعنی این ظلمت بیپایان همان شب طولانی وستروس است. نوشتههای مناطق مختلف از جهان «نغمه» در رابطه با این شب حتی محدود به اینها هم نیست و در افسانهای شگفتآور از ییتی هم رنگی از آن به چشم میخورد.
طبق این نوشتهها، خورشید روی خود را برای یک نسل از زمین برگرداند و هیچکس و هیچ چیز نتوانست آن را هویدا کند. با کنار هم چیدن تمام این اسناد و اطلاعات از یک چیز مطمئن میشویم: «شب طولانی رخدادی دهشتناک از جنس ظلمت و سرما بوده که در تکتک نقاط جهان به وقوع پیوسته است.»
شبِ بیپایانِ دیگری در راه است
قطعا سوال اصلیتان بعد از خواندن تمام این نوشتهها چیزی نیست جز این که «ما چرا باید به چنین قصههایی از تاریخ چند صد سال قبل اهمیت دهیم؟». موضوع این است که شب بیپایان فقط همان یک بار رخ نداده و بر اساس بسیاری از دیالوگها و نوشتهها اطمینان داریم که چیزی به وقوع دوبارهاش نمانده است.
پس پیش از این که به سراغ بررسی پروتاگونیستهای پایانبخش این تاریکی برویم، نزدیکی رخداد مجدد این واقعه را برایتان اثبات میکنیم.
اول از همه به سراغ یکی از دیالوگهای پرمعنی ملیساندر در کتاب سوم میرویم، جایی که سر داووس(یا همان شوالیهی پیاز) استنیس را از ضعف ارتششان در برابر لنیسترها آگاه میسازد و ملیساندر اینگونه پاسخ او را میدهد: «این جنگهای شاهان در مقابل چیزی که پیش رو داریم، مثل کتککاری بچههای کوچیک با همدیگر هست.
اون کسی که نباید اسمش رو به زبون آوورد، داره نیروهاشو جمع میکنه تا یه ارتش بزرگ و اهریمنی با قدرتی ورای تصور به وجود بیاره. سر داووس، مطمئن باشید که خیلی زود سرما و شبی که پایان نداره، از راه میرسه.»
در فصل ۷۳ از کتاب سوم یعنی یورش شمشیرها، منس ریدر و جان با هم مکالمهای دارند که در میان کلماتش، جلوهای شبیه به شب طولانی مقابل چشم ظاهر میشود: [منس ریدر]: «تو مشت نخستین انسانها رو دیدی. میدونی اونجا چه اتفاقی افتاده. میدونی ما با چی مواجهیم.» «آدرها..» «وقتی که روزها کوتاهتر و شبها سردتر بشن، اونا هم قویتر میشن.
اونا اول شمارو میکشن بعد مردههای شما رو میفرستن سراغتون. نه غولها میتونن جلوشونو بگیرن، نه ثنیها، نه قبایل رودخانهی یخزده و نه هورنفوتها» «تو هم نمیتونی؟» «منم نمیتونم.» در آن اعتراف خشم وجود داشت. تلخی چنان عمیقی که در کلمات نمیگنجید.
در دوازدهمین فصلِ جان در کتاب پنجم (یعنی آخرین منبعی که در دست ما است) پیتر پایک نامهای به این شرح را برای جان میفرستد: «در هاردهوم مردگان را میبینم… مردگانی که در آب شناورن… مردگانی که در میان درختان جنگل حرکت میکنن…» تمامی این مدارک و چندین نوشتهی دیگر، به سادگی اثبات میکنند که چیزی به آغاز این شب طولانی (که طبق برخی شواهد از آنچه هزاران سال پیش اتفاق افتاد هم بدتر است) باقی نمانده و ممکن است بخش پایانی داستان مارتین دقیقا مربوط به این اتفاق شود.
یعنی جایی که دیگر تخت آهنین بیمعنا میشود و پادشاهیها رنگ میبازند و همگان امیدی به جز قهرمانی که نامش در افسانهها آمده ندارند. پس در ادامه، اول از همه آن قهرمانان را میشناسیم بعد از آن با یک یا دو مثال، حضورشان در زمان کنونی را ثابت میکنیم.
هیچکس به درستی نمیداند شب طولانی چگونه به پایان رسید. مردم مناطق مختلف جهان، هر کدام افسانههای خاص و عجیبی را روایت میکنند که به تنهایی قابل پذیرش نیستند. در هر نقطهای، مردم از قهرمان خاص خودشان نام میبرند که با کارهایش شب طولانی را پایان داد اما اگر نگاهمان به این روایتها را کمی دقیقتر کنیم، ممکن است به نتیجهی بهتری برسیم. نتیجهای که ما را در این رازگشایی دشوار یاری کند.
در حقیقت، از آنجایی که اغلب این داستانها افسانهای بیش نیستند، بهترین راه رسیدن به قهرمان حقیقی، در کنار هم قرار دادن تکتک آنها است. اول از همه به سراغ مردم شمال میرویم و قصهی آنها در رابطه با شب بیپایان را میشنویم. قصهی قهرمانی که او را «آخرین مبارز» صدا میکنند و زیباترین روایت از ماجرای او را اولین بار از دهان ننهی پیر میشنویم:
و این دوران{شب طولانی} پیش از آمدن اندلها بود و حتی خیلی قبلتر از فرار زنها از شهرهای راین و گذشتن آنها از دریای باریک. پادشاهیهای آن زمان که همه متعلق به نخستین انسانها بودند و آنها فرزندان جنگل رو از زمینهای خودشون بیرون میکردند.
اما باز هم فرزندان در بسیاری از مکانها، در تپههای تو خالی و بین درختان زندگی میکردند. کمی که گذشت و زمین فقط از سرما و مرگ پر شد، آخرین قهرمان تصمیم گرفت که مجددا فرزندان جنگل رو پیدا کنه، چون عقیده داشت که جادوی کهن و افسانهای آنها، راه نجاتی برای انسانها خواهد بود.
او با یک شمشیر و یک اسب و سگی که داشت و با کمک چند همراه، تمام زمینها رو گشت. به هر جایی سر زد و از هیچ جستوجویی دریغ نکرد اما در پایان موفق نشد فرزندان رو پیدا کنه. اول از همه دوستانش را از دست داد و مرگ همهی آنها را تماشا کرد. بعد وقتی که هیچ کاری از دستش بر نمیاومد، مرگ سگ و اسبش رو تماشا کرد.
در آخر هم وقتی که خواست شمشیرش رو از غلاف بیرون بکشه، به خاطر یخزدگی زیاد، شمشیرش خرد شد. بوی خون گرم جاری در بدنش به مشام وایتواکرها رسید و آنها در اوج سکوت، سوار بر عنکبوتهای یخیشون که به بزرگی سگها شکاری بودند دنبالش میکردند.
ناگهان درب اتاق توسط استاد لوئین باز شد و برن هرگز ادامهی داستان را نشنید…
از زمان انتشار کتاب اول تا چندین سال بعد، بیپایان ماندن این روایت باعث میشد که نتوانیم از موفق شدن «آخرین مبارز» یا «آخرین قهرمان» مطمئن شویم اما به لطف کتاب ارزشمند «دنیای نغمهی یخ و آتش» (که حقیقتا مرجعی خارقالعاده برای آنهایی است که میخواهند بیشتر از این دنیا بدانند) ما میدانیم که او بالاخره موفق شد فرزندان را پیدا کند و با کمک آنها نخستین مردان نگهبانان شب دور هم جمع شدند و این توانایی را یافتند تا در جنگی با نام نبرد برای طلوع شرکت کرده و پیروز شوند.
در پایان این نبرد، زمستان بیپایان درهمشکست و آدرها به شمال یخزدهشان گریختند… البته این پیروزیِ شش هزار ساله حالا به پایان رسیده و دنیا هم نیاز به قهرمانی تازه دارد.
برخلاف مردم شمال، پیروان رلور(خدای نور یا همان کسی که ملیساندر به او اعتقاد دارد) بر این باورند که نام این قهرمان آزور آهای است و جالبتر این که آنها بازگشتاش را پیشبینی کردهاند.
بر اساس داستانهای مردم روینار، بازگشت خورشید و پایان یافتن شب طولانی تنها هنگامی ممکن شد که یک قهرمان فرزندان متعدد مادر روین(خدایان کوچکی مثل شاه خرچنگ یا پیرمرد رودخانه) را متقاعد کرد تا اختلافات را کنار گذاشته و به یکدیگر ملحق شوند. در آن هنگام، آنها آوازی سرّی و ناشناخته سر دادند که توانست روز را بازگرداند.
افسانههای مردمان مختلف تنها محدود به اینها هم نیست. در مجمل یشم (کولوکو وتار) افسانهای شگفتانگیز از ییتی بازگو میشود که بر اساس آن شب طولانی با کارهایی که زنی با دم یک میمون انجام داد به پایان رسید. مردم مکانهای دیگر نیز نامها و داستانهای مختلفی دارند که ما از اغلب آنها بیخبریم اما نکتهی جالب این است که تمام آنها اصولا با زبان خودشان به نامی مشترک اشاره میکنند: «شاهزادهی موعود».
اغلب انسانها (از مردم سرزمین مارتین گرفته تا خوانندگان کتابهایش!) شاهزادهی موعود، آزور آهای و آخرین مبارز را اشخاصی متفاوت میدانند. از این رو، با جست و جو برای یافتن تکتک آنها، به حدی در میان راز و رمزهای کتابهای مارتین گم میشوند که هرگز به نتیجهی قابل استنادی دست پیدا نمیکنند.
به همین علت، پیش از هر چیز با استفاده از مدارک متعدد ثابت میکنیم که تمام آنها یک شخص واحد هستند. چرا که اینگونه، هر چه در رابطه با هر کدامشان گفته شده باشد جزء ویژگیهایی است که ما باید آنها را در بین شخصیتهای قصه جست و جو کنیم و از آنجایی که دامنهی اطلاعاتمان از این قهرمان بسیار زیادتر میشود، رسیدن به نتایج محکم محتملتر خواهد بود.
در چهارمین فصل داووس در کتاب سوم، ملیساندر و استنیس مکالمهی پر ارزشی دارند که وقتی در کنار نقل قولهای دیگر قرار میگیرد برخی اسرار را آشکار میسازد:
یقینی که در صدای پادشاه بود، ترسی در اعماق وجود داووس انداخت. «تپهای تو جنگل… اشباحی بین برفا… من نمیفهمم…» ملیساندر گفت: معنیش اینه که جنگ شروع شده. شنهای درون ساعت با سرعت بیشتری پایین میریزن و فرصت انسانها روی زمین تقریبا تموم شده. ما باید با شجاعت عمل کنیم، وگرنه همه امیدها از بین میره. تمام وستروس باید زیر پرچم تنها شاه حقیقی خودش متحد بشه. شاهزادهی موعود، لرد دراگون استون و برگزیدهی رلور.»
در جایی دیگر در کتاب سوم، ملیساندر و ایمون تارگرین مکالمهی دیگری در این رابطه دارند: «شمشیرها به تنهایی قادر نیستن جلوی این تاریکی رو بگیرن. فقط نور پروردگاره که میتونه این کارو بکنه. اشتباه نکنید سِرهای ارجمند و برادران شجاع، جنگی که ما در پی اون به اینجا اومدیم، یک دعوای حقیر بر سر زمینها و افتخارات نیست.
جنگ ما بر سر اصل حیاته، و چنانچه ما شکست بخوریم، دنیا هم با ما خواهد مرد.» سم میتوانست ببیند که افسران نمیدانند باید به این حرف چه واکنشی نشان بدهند. بووِن مارش و اُتِل یارویک با تردید نگاهی رد و بدل کردند، جانوس اسلینت سرخ و عصبانی شده بود، و هاب سهانگشتی انگار که ترجیح میداد هرچه زودتر برگردد و باز مشغول خرد کردن هویجها شود.
اما همگی با تعجب صدای زمزمهی استاد ایمون را شنیدند که گفت، «بانوی من، شما از نبرد برای سپیدهدم(همان نبرد برای طلوع) صحبت میکنید، اما پس شاهزادهی موعود کجاست؟» ملیساندر اعلام کرد: «اون مقابل شما ایستاده. هرچند که بصیرتی که بتونو اونو تشخیص بده رو ندارید.
استنیس براتیون، آزور آهایِ رجعت کردهاست، جنگجوی آتش. پیشگوییها در وجود او تعبیر شدن. دنبالهدار سرخ در آسمان درخشید تا اومدنش رو اعلام کنه و او لایتبرینگر رو در دست داره، شمشیر سرخ قهرمانان رو.»
فارغ از تمام اینها، خود مارتین در یکی از مصاحبههایش که پیش از آغاز پخش فصل دوم سریال بازی تاج و تخت انجام شده بود، یکی از سکانسهای جذاب را اینگونه توصیف میکند: « در یکی از سکانسهای ارزشمند این فصل، {استنیس} از تمام خدایانی که در دوران کودکی پرستش میکرده رو بر میگردونه و خدای سرخ رو میپذیره.
اون روح و تمام وجودیتش رو تقدیم خدای تاریکی میکنه و در این لحظه، فقط ملیساندر است که میبینه پادشاه تاریکی اون نشانهی باستانیِ متعلق به شاهزادهی موعود رو بهش میده. و اون چیزی نیست جز شمشیر لایتبرینگر».
در حقیقت، در تمام توصیفاتی که از قهرمانان پایانبخش شب بیپایان میشنویم، رابطهاى غیرقابل انکار به چشم میخورد. این موضوع با نگاهی به کلمات مشترک این نقلقولهای مختلف به سادگی اثبات میشود. همچنین در متون کهن دیگر این سرزمین که پایاندهنده شب طولانی را توصیف میکنند، در رابطه با «اسب نری که دنیا را میپیماید» میخوانیم.
موضوع وقتی جالب میشود که همین توصیفات را پیشتر در رابطه با شاهزادهی موعود هم شنیده باشیم و اینجا است که به نتیجهی دلخواه دست پیدا میکنیم: «شب طولانی یک قهرمان داشته، شخصی که در مکانهای مختلف نامهای متفاوتی بر او نهادهاند و توصیفات متفاوتی از وی کردهاند.
بدون شک با وقوع دوبارهی شب طولانی، او تنها کسی است که میتواند مجددا آن را پایان دهد. میدانیم او دوباره متولد شده است و او را آزور آهای میخوانیم، چون نامی بهتر و جذابتر از این به ذهنمان نمیرسد.»
آزور آهای
بزرگترین لطف فهم این موضوع که قهرمان شب طولانی، یک نفر به خصوص است، مربوط به اطلاعاتی میشود که به این سبب به دست میآوریم. در حقیقت، وقتی میدانیم هر چه که مردمان مختلف از پایاندهندهی شب بیپایان میگویند مربوط به یک نفر است، به حجم وسیع و قابل توجهی از اطلاعات دست پیدا میکنیم که کار ما را برای شناخت آزور آهای و در مرحلهی بعد یافتن نامزدهای جایگاه او آسانتر میکنند. حالا وقت آن رسیده که کتابهای مارتین و تمام منابعمان را زیر و رو کرده و هر چه اطلاعات از آزور آهای موجود است را دور هم جمع کنیم.
در «یورش شمشیرها» یا همان کتاب سوم، ملیساندر خطاب به داووس میگوید:« اینها همه تو پیشگویی نوشته شده. هنگامی که از ستارهی سرخ خون میریزه و تاریکی بزرگ و بزرگتر میشه، آزورآهای دوباره از میان آتش و نمک متولد میشه تا اژدهایان رو از میان سنگ ها بیدار کنه.» دقیقا به مانند سخنان بالا، ایمون تارگرین در یکی از صحبتهایش در کتاب چهارم، تولد میان آتش و نمک و در زیر ستارهی سرخ را از نشانههای تولد دوبارهی شاهزادهی موعود(که دیگر میدانیم همان آزور آهای است) به شمار میآورد.
در ششمین فصل تیریون در کتاب پنجم، نامهای از بِنِرو(کشیشِ سرخِ بزرگِ ولانتیس) ارسال شده که موضوع آن «چیزی دربارهی تکمیل کردن یک پیشگویی باستانی» است. در متن این پیام آمده: « اون از میان دود و نمک متولد شده تا دوباره دنیا رو بسازه. اون کسى نیست جز آزور آهای که دوباره از درون آتش برخاسته و حالا برگشته.»
نقل قول دیگری از ماروینِ جادوگر که خودش این پیشگویی را دروغین میداند نیز در این رابطه داریم:« اون، در میان دود و نمک متولد شده. در زیر ستارهی خونین. من از پیشگوییهایی که در رابطه باهاش حرف میزنی مطلعم!» فارغ از تمام این ها ما میدانیم که ریگار تارگرین و تقریبا تمام اعضای خانوادهاش هم این پیشگویی را با تمام جزئیات آن قبول دارند.
ایمون تارگرین در جایی از «ضیافتی برای کلاغها» در این رابطه میگوید: «{ریگار} وقتی جوون بود با من هم عقیده بود، اما بعدا به خاطر ستارهی دنبالهدارى که شب بسته شدن نطفهی ایگان تو آسمون قدمگاه پادشاه دیده شده بود، متقاعد شد پسرشه که پیشگویی رو عملی میکنه، و یقین داشت که ستارهی خونین حتما همون ستارهی دنبالهداره.»
اما به جز اینها هم، برای آزور آهای ویژگیهایی را بر شمردهاند. یکی دیگر از آنها، شمشیر قرمز در حال سوختن یا همان لایتبرینگر است که افراد مختلفی در سرتاسر دنیای مارتین در دست داشتن آن را نشانهای مهم برای آزور آهای میدانند. قبل از رفتن به سراغ مدارکی که با استناد به آنها بتوانیم این ویژگی را هم به نشانههای اصلی آزور آهای اضافه کنیم، بهتر است داستان لایتبرینگر را بدانیم.
داستان ساخت لایتبرینگر حقیقتا یکی از افسانهای ترین و دردناکترین روایتهای دنیای نغمه است. برطبق افسانهها، در زمانی که تاریکی دنیا را بلعیده بود، قهرمان حقیقی یعنی آزور آهای، تلاش کرد شمشیری قویتر از تمام شمشیرهای دنیا، برندهتر از تکتک آنها و نابودکنندهی شکستناپذیر سرما را بسازد.
او سی روز و سی شب بدون استراحت در معبد کار کرد و شمشیری بینظیر را با استفاده از آتش مقدس ساخت. حرارت و پتک و تا زدن را بیوقفه ادامه داد تا این که شمشیر آماده شد اما وقتی فولاد را به داخل آب فرو برد، شمشیر قطعهقطعه و نابود شد.
آزور آهای دوباره کارش را از ابتدا شروع کرد. بار دوم، پنجاه روز و پنجاه شب طول کشید تا شمشیر آماده شود و در پایان شمشیری به دست آمد که بارها و بارها از اولی قویتر و بهتر به نظر میرسید. آزور آهای اینبار برای آبدیده کرده شمشیر به سراغ یک شیر رفت.
وی، تیغه را در قلب سرخ او فرو برد تا آن را آبدیده کند اما فولاد بازهم ترک برداشت و خرد شد. افسوس و ناراحتیاش بیپایان بود، نه به خاطر این که باید کار را یک بار دیگر از ابتدا شروع میکرد، بلکه به این خاطر که حقیقت را فهمیده بود.
صد روز و صد شب روی سومین شمشیر کار کرد و تیغهای ساخت که در آتش مقدس سفید شده بود. او همسرش را به اسم صدا زد: نیسا، نیسا. به همسرش گفت که وی را بیش از هر چیز در این دنیا دوست دارد و بعد، در حالى که به چشمان زیبایش نگاه مى کرد، فداکاری پایانی را انجام داد. آزور آهاى، شمشیر را به قلب زندهی همسرش فرو برد و فریادی از عذاب و سرمستی سر داد که صورت ماه را شکافت.
خون و روح و توان و شهامتش همه به درون فولاد رفت. شمشیر ساخته شد، با تمام قدرتهای افسانهای اش اما در این راه، آزور آهای یکی از عزیزترین کسانش را از دست داد.
یکی از مهمترین نکات این داستان، فارغ از اشاره ى مستقیم به لایتبرینگر، چیزی نیست جز اشاره به یکی دیگر از ویژگیهای آزور آهای که در ادامه به آن هم میرسیم: «فداکاری». اما فعلا به همان موضوع قبلى یعنى اثبات این که لایتبرینگر قطعا یکی از چیزهایی است که آزور آهای را آزور آهای میکند، میپردازیم. اولین شاهد مثال این حرف، ایمون تارگرین است.
در آنجایی از کتاب چهارم که ملیساندر، استنیس را آزور آهای دوباره متولد شده بر میشمارد، وی محترمانه برای مطمئن شدن خودش از او میخواهد که آن شمشیر را به وی نشان دهد و از سمول درخواست میکند که آن را برایش توصیف کند.
پس از رفتن آنها، وی به استناد به این که شمشیر فقط درخشنده بوده و هیچ حرارت بیپایانی نداشته، از این که استنیس همان آزور آهای رجعت کرده نیست، مطمئن میشود.
خیلی قبلتر از اینها نیز، خود ملیساندر با قطعیت این موضوع که لایتبرینگر یکی از نشانههای آزور آهای است را تایید میکند: «در کتابهای باستانی آشائی نوشته شده که بعد تابستانی طولانی، روزی میرسه که ستارگان خون میریزند و نفس سرد ظلمات روی دنیا با سنگینی تمام فرو میاد.
در این دورهی هولناک، یک جنگجوی بزرگ، شمشیری سوزان رو از آتش بیرون میکشه. اون شمشیر لایت برینگر(بازگردانندهی روشنایی) میشه، شمشیر سرخ قهرمانان، و کسی که اونو در دست میگیره، همون آزور آهای دوباره متولد شده است. اون کسیه که سرما از برابرش میگریزه.»
بدون در نظر گرفتن تمام این نقل قولها نیز ما به اهمیت لایتبرینگر به عنوان نشانهای برای یافتن آزور آهای آگاهیم. طبق افسانههای گسترش یافته در غرب آشای، پیروان رلور بر این باورند که قهرمانی که شب بیپایان را پایان بخشید یا همان آزور آهای، با شمشیری سرخ به نبرد سرما و تاریکی نابودناشدنی رفته است.
فراتر از همهی اینها، همهی روایتهای تاریخی با اطمینان میگوید که شب طولانی به پایان نرسید و به پایان نخواهد رسید مگر آن که یک جنگجوی بزرگ برخیزد و به مردان، شجاعتِ ایستادن در برابر تاریکی را بدهد و آنها را با قلبهای پاک، برای جنگ سختشان راهنمایی کند.
هیچ سندی در تاریخ نیست که این رهبری را بدون «شمشیر در حال سوختنی که در دست او است» توصیف کند و به همین دلیل ما با اطمینان، چهارمین ویژگی آزور آهای را نیز مشخص میکنیم.
بر اساس اطلاعاتی که در انواع و اقسام پیشگوییها آمده است، آزور آهای برای آغاز نبردش، باید اژدهایان را دوباره بیدار کند و طبق همین پیشگوییها، میدانیم که این کار انجام نمیشود مگر با قربانی کردن فردی با خونِ شاهانه.
در این که اژدهایان بدون شک یکی از داشتههای این قهرمان افسانهای هستند، هیچگونه شکی وجود ندارد زیرا خود ملیساندر هم در هنگام برشمردن ویژگیهای او، مستقیما به رابطهی او و اژدهایان اشاره میکند.
این ویژگی به حدی در مشخص شدن این قهرمان پر رنگ است که ایمون تارگرین با در نظر گرفتن همین ویژگی، دنریس تارگرین را آزور آهای حقیقی میخواند: «شاهزادهی موعود… پیشگویی… دنریس همون شاهزاده موعوده که در میان دود و نمک متولد شده تا اژدهایان رو از سنگ بیرون بکشه.
اژدهایانی که داره به راحتی این رو ثابت میکنه.» اما نکته اینجا است که اطمینان ما نسبت به حقیقت داشتن این ویژگی برای آزور آهای، باعث میشود که به سادگی «فداکاری» را هم به آن چیزهایی که آزور آهای باید داشته باشد، اضافه کنیم. در نقل قولهای مختلفی از ادارد استارک در این رابطه صحبتهایی به میان آمده است:
ادارد استارک: «فقط خون پادشاه میتونه اژدهایان سنگی رو بیدار کنه.»
ادارد استارک: «به من ادریک استورم (حرامزادهی شاه رابرت) رو بده تا اژدهایان درون سنگ رو دوباره زنده کنم!»
در میان تمام افرادِ قابلِ استناد، فقط یک شخص است که به این قضیهی فداکاری اعتقادی ندارد و آن را جزئی از پیشگویی نمیداند. در حقیقت به جز ملیساندر، همگان باور دارند که آزور آهای برای به دست آوردن اژدهایان باید فداکاریهایی کند.
ملیساندر که به هیچ عنوان به آن معتقد نیست و حتی بیدار کردن اژدهایان از میان سنگها را همان آغاز حکمفرمایی در «دراگون استون» (به سبب شباهت اسمی) میداند، همواره سعی دارد آزور آهای بودن استنیس براتیون را ثابت کند و به همین دلیل دائما چیزهایی که در خلاف این ادعای او هستند را نادرست میداند.
هرچند، خود او در جایی از کتاب سوم به سادگی برخی از اینگونه اشتباهات خود را تایید میکند: «اگر گاهی من یک هشدار رو به جای پیشگویی یا پیشگویی رو به جای یه هشدار اشتباه گرفتم، ایراد در خونندهاس نه در کتاب.»
جدا از خود او نیز، ایمون تارگرین در چهارمین فصل سمول در کتاب «ضیافتی برای کلاغها» صحبتهای پر ارزشی در این رابطه دارد: «نه این کار خودته سم. بهشون بگو.
پیشگویی… رویای برادرم… بانو ملیساندر نشانهها رو اشتباه تعبیر کرده. استنیس… استنیس هم کمی خون اژدها تو رگهاش داره، آره. برادرش هم همینطور… هممون وقتی میخوایم چیزی رو باور کنیم، خودمون رو فریب میدیم. فکر کنم ملیساندر بیشتر از همه. شمشیری که دست استنیس هست شمشیر اشتباهیه.
باید این رو بدونه… روشنایی بدون حرارت… یه جادوی تو خالی… و روشنایی قلابی فقط میتونه مارو توی تاریکی بیشتر فرو ببره سم.» با در کنار هم قرار دادن تمام این اطلاعات، از دو ویژگی دیگر آزور آهای نیز مطمئن میشویم: اول این که او در مسیری که پیش رو دارد، باید فداکاریهایی انجام دهد تا به اهداف خود دست یابد(۵) و دوم، او قطعا کسی است که اژدهایان را از میان سنگها بیدار کرده است.(۶)
بعد از تمام اینها، ممکن است مقداری تامل و دقت در سخنانی که از ایمون تارگرین شنیدهایم، ناخواسته ما را با یک ویژگی دیگر که برخلاف قبلیها خیلی هم مستقیم به آن اشاره نشده، آشنا کند. در حقیقت، با کمی جست و جو میان چیزهایی که استاد ایمون در رابطه با شاهزادهی موعود یا همان آزور آهای به زبان آورده، به این موضوع که داشتن خون اژدهایان (یا به عبارت بهتر از نسل خاندان تارگرین بودن) نیز یکی از ویژگیهای مهم آزور آهای است پی میبریم. با این که در وهلهی اول هیچگونه اثباتی برای این ادعا نداریم، سعی میکنیم با کند و کاو در دنیای پهناور کتابهای مارتین از درستی یا نادرستی آن مطمئن شویم.
طبق یکی از صحبتهای سر باریستان که گویا هیچ منبع موثقی ندارد و به هیچ پیشگویی معتبری اشاره نمیکند، میدانیم که اریس تارگرین و همسرش ریلا، به این دلیل ازدواج کردند که یک جادوگر جنگلی به آنها گفته بود که شاهزادهی موعود از نسل آنها خواهد بود.
اگر این ادعا حقیقت داشته باشد، از ویژگی هفتم یعنی از نسل تارگرینها بودن مطمئن میشویم اما تا قبل از آن، این صحبتها بیشتر شبیهِ سخنانی بیارزش و برآمده از نقل قولهای بیسندی که بین عوام شکل میگیرد، به نظر میرسند.
برای یافتن پاسخ حقیقی، باید تمام توجهمان را به گویندهی اصلی این پیشگویی متفاوت معطوف کنیم. درست حدس زدهاید، برای رسیدن به این حقیقت پر ارزش، باید سندیت داشتن حرفهای این جادوگر جنگلی مرموز را اثبات کنیم.
بر اساس صحبتهای سر باریستان، او یکی از فرزندان جنگل است و بیشتر شبیه به یک پیرزن کوتاهقد به نظر میرسد. تطابق دادن این اطلاعات با یک شخصیت مرموز دیگر، ممکن است در این مسیر سخت، راهگشا و بازکنندهی قفلها باشد.
طبق صحبت ساکنین آن منطقه، هنوز برخی از جادوهای فرزندان در آن قسمت باقی ماندهاند و بر اساس برخی شایعات(که بیشتر مابین کودکان لجباز و ترسو رد و بدل میشود) روح برخی از فرزندان هنوز در آن منطقه پرسه میزنند. مردم عادی از این مکان دور میشوند، زیرا طبق تاریخنوشتهها، فرزندان جنگل پس از نابودی خانههایشان توسط «ارگ شاهکش» به اینجا آمدند و در همین نقطه مردهاند.
در همین مکان، آریا زن لاغر و کوچکی را میبیند که از او هم کوتاهتر است، جالبتر از همه این که او به شدت عاشق موسیقی و نوازندگی است و حاضر است در ازای گفتن رویاهایش(که خودش آنها را پیشگوییهایی ارزشمند میداند)، فقط چند موسیقی شنیدنی را گوش کند.
همهی این توصیفات (جدا از شباهت بعضا مستقیمی که با حرفهای سر باریستان دارند) ما را به یاد اطلاعاتی که از فرزندان جنگل داریم میاندازند. طبق آنچه از نوشتههای «دنیای نغمهای از یخ و آتش» برداشت میشود، فرزندان جنگل موجوداتی لاغر و زیبا بودند که قدی بسیار کوتاه داشتند.
از همه مهمتر، آنها عاشق موسیقی بودند و نواهای زیبایی که صدایشان مانند برخورد آب نهر به سنگ و وزیدن باد در میان درختان بود را دوست داشتند.
اگر تمام این اطلاعات را با آنچه از پیر زن حاضر در این مکان میدانیم، تطبیق دهیم، از این که او نیز یکی از فرزندان جنگل است مطمئن میشویم و با توجه به مکان زندگیاش( یعنی فضایی جنگلی) و چند نکتهی دیگر، به سادگی به این موضوع که او همان «جادوگر جنگلی» خاصی است که سر باریستان از او نام میبرد، پی میبریم. تازه این را هم در نظر بگیرید که ما از طول عمر بالای فرزندان جنگل مطلعیم و پیرزن عجیب و غریب حاضر در قصهی آریا، از لحاظ سنی هم تطابق لازم با آنچه که باید را دارد.
game_of_thrones___red_wedding_by_beaware۸-d۷nb۷k۰
حالا که توانستیم ردی از شخص ناشناختهی درون روایت سر باریستان را در دنیای آشنای خودمان پیدا کنیم، وقت آن است که صحت داشتن صحبتهایش و ارزشمند بودن پیشگوییهای او را ثابت کنیم.
یکی از نکات پر رنگ و تاثیرگذار در قضاوتهای ما در رابطه با «روحِ هایهارت» چیزی نیست جز نگاهی به برخی از حرفهایی که از او شنیدهایم. حرفهایی که در نگاه اول بیمعنی و مبهم هستند اما با کمی دقت بیشتر، میتوانیم به اشارههایی که به برخی از اتفاقات مهم دارند، پی ببریم.
اتفاقاتی که ما در آن زمان، از رخدادنشان بیاطلاع بودیم. به طور مثال در برخی از سخنان او، این موضوع که آریا به زودی به گروه «مردان بیچهره» میپیوندد را میبینیم و یا در جایی دیگر در میان حرفهایش اشارههایی مستقیم به کشته شدن رنلی توسط یک سایه توجهمان را جلب میکند:
من خواب سایهای سیاه با قلبی آتشین رو دیدم که داشت یه گوزن نر طلایی رو سلاخی میکرد. آره، من خواب یه پلی رو دیدم که پیچ و تاب میخورد و یه مرد بدون صورت روی اون منتظر وایساده بود. روی شونش کلاغ غرقشدهای نشسته بود که از بالهاش جلبک آویزان بود.
من خواب یه رودخانه و زنی رو دیدم که یه ماهی بود. ( اگر ترس از اسپویل کردن یکی از عجیبترین موضوعات محتمل در سریال نبود، قطعا به اهمیت بیپایان همین یک جمله اشاره میکردم) اون زن مرده بود و آب اونو با خودش میبرد، با اشکهای سرخی روی گونههاش.
اما وقتی چشماش باز شد، اوه، از وحشت از خواب پریدم. همهی اینارو تو خواب دیدم، چیزهای بیشتری هم هست. شما برای من هدیه آووردین تا عوض خوابهام بهم بدین؟
در هشتمین فصل آریا در کتاب سوم، از او دیالوگهای دیگری میشنویم که باز هم به طور غیرمستقیم به رخدادهای مهمی در آینده اشاره میکنند، رخدادهایی همچون عروسی خونین و حتی عروسی بنفش.
او خطاب به آریا میگوید: «من یه بار خواب گرگی دیدم که زیر بارون زوزه میکشید، اما کسی اندوهش رو درک نمیکرد. تو رویام چنان سر و صدایی شنیدم که خیال کردم سرم داره میترکه.
طبلها و شیپورها و فلوتها و جیغها. اما غمناکترین صدا، صدای زنگای کوچیک بود. خواب دوشیزهای تو یه جشن رو دیدم که مارهای بنفشی تو موهاش داشت که زهر از نیششون میچکید. و بعدتر هم دوباره خواب همون دوشیزه رو دیدم که یه غول وحشی رو توی قلعهای یخی میکشت.»
حقیقتش را بخواهید، این هفت ویژگی، مهمترین چیزهایی است که ما از آزور آهای ناشناختهی قصه میخواهیم اما هنوز چند نکتهی دیگر هم باقی مانده که اشاره به آنها خالی از لطف به نظر نمیرسد.
شاید یکی از جذابترین نکات فرعی در این رابطه، مربوط به آنچیزهایی باشد که در رویای دنریس در «خانهی نامردگان» دیدیم و شنیدیم؛ در این صحنه، دنریس ریگار و الیا را میبیند که بالای سر پسر تازه به دنیا آمدهشان یعنی اگان ایستادهاند.
ریگار پس از اشارهی مستقیم به این باور که فرزندش همان شاهزادهی موعود است، جملهی عجیب و قابل توجهی دارد:«باید یک نفر دیگه هم باشه… اژدها سه سر داره.» بسیاری از طرفداران دنیای نغمه، سه سر اژدها را به سه قهرمان مختلف شب بیپایان یعنی آخرین مبارز، آزور آهای و شاهزادهی موعود نسبت میدهند، اما این حقیقتی نیست که از کتابهای مارتین برداشت میشود.
در فصل سی و پنجم کتاب «ضیافتی برای کلاغها» استاد ایمون خطاب به سم میگوید: «اژدها باید سه سر داشته باشه. اما من پیرتر و ضعیفتر از اونم که بتونم یکیشون باشم.
باید همراه دختره(دنریس) باشم، راه درست رو بهش نشون بدم، اما بدنم بهم خیانت کرد.» چیزی که از این متن به دست میآوریم، در حقیقت رد کردن صحبتهایی است که سه سر اژدها را به سه قهرمان مختلف تشبیه میکنند.
بر اساس این نوشته، معنای اصلی سخن مرموز ریگار در رویای دنی این است که آزور آهای باید دو همراهِ پر ارزش و بزرگ داشته باشد تا به او در فرماندهی و پایان دادن به شب بیپایان کمک کنند. به طور مثال، آن افراد میتوانند میتوانند اژدها سواران یا فرماندهان لشگرش باشند.
در همان رویای دنی در خانهی نامردگان، صحبتهای ریگار بیانگر حقیقتی غیرقابل انکار است، حقیقتی که بسیاری میخواهند آن را باورنکردنی و غلط بدانند اما آنقدر دلیل و مدرک برایش داریم که انکارناشدنی به نظر میرسد.
بر طبق گفتههای او، شاهزادهی موعود همان نغمهی یخ و آتش است. همان چیزی است که نامش را بر این مجموعه نهادهاند و شاید همان شخصی باشد که قهرمان پایانی این داستان است.
کند و کاو در دنیای مارتین، به حدی پر خطر است که در آن هر لحظه امکان اشتباه کردن و گمشدن در میان مرز نامتقن حقیقت و گمراهی وجود دارد اما با تمام اینها، ما سعی میکنیم که این قهرمان را بیابیم و در این دنیای پر رمز و راز به عطشمان برای دانستن بیشتر، پاسخ دهیم.
حالا همهی ویژگیها و نکات کلی و جزئی در رابطه با آزور آهای را میدانیم و وقت آن رسیده که در میان شخصیتهایمان، به دنبال شخصی بگردیم که بیش از همگان این ویژگیها را یدک میکشد. شخصی که این دنیا ساخته شده تا قصهی او و ایستادگیاش در برابر شاه شب را روایت کند.
ارسال نظر