راهنمای اسکار ۲۰۱۶
فقط چند روز به اسکار ۲۰۱۶، بزرگترین مراسم سینمایی سال مانده است. در این مطلب نگاهی به نامزدهای مهمترین شاخههای اسکار میاندازیم تا برای شب اسکار آماده شویم.
مهم نیست که قبل از شب اسکار «بازگشته» چندبار جایزهی اتحادیهها و مراسمهای دیگر را به خانه برده و مهم نیست لئوناردو دیکاپریو امسال چپ و راست به خاطر تکهپارهشدن توسط یک خرس وحشی بهترین بازیگر مرد اینجا و آنجا میشود. موضوع از این قرار است که وقتی به شب اسکار میرسیم انگار با رقابت تازهای طرف میشویم.
شاید مهمترینشان. آیا «بازگشته» میتواند از اینجا هم سربلند بیرون بیایید و آیا دیکاپریو موفق میشود بالاخره جای خالی مجسمهی اسکار را بر روی میز اتاقش پُر کند؟ یا این «مکس دیوانه: جادهی خشم» و جرج میلر هستند که شگفتیآفرینیهای امسالشان را به یک سرانجام دیوانهوار میرسانند.
یا شاید فیلم کوچک و ظریفی مثل «اسپاتلایت» تمام این نامهای بزرگ را انگشت به دهان بگذارد؟ برای کمک به پیشبینیهایتان بگذارید مهمترین نامزدهای مهمترین شاخههای اسکار ۲۰۱۶ را مرور کرده تا ببینیم آنها به چه دلیلی برای رقابت در بزرگترین مراسم سینمایی سال انتخاب شدهاند:
بهترین فیلم:
مکس دیوانه: جادهی خشم
Mad Max: Fury Road
«مکس دیوانه: جادهی خشم» که از درون ذهنِ جرج میلر خارج شده، اوج چشمانداز منحصربهفرد این کارگردان و نشاندهندهی دههها فعالیت او در سینما است. انگیزهای که او را به سوی ساخت این فیلم به حرکت انداخت در آن واحد ساده و رادیکال بود: او میخواست تعقیب و گریز بیپایانی را بسازد که تماشاگران را بدون مقدمهچینی و توضیح به درون اکشن رها کند و بگذارد تا خودشان اتفاقاتی که در حال وقوع است را تجزیه و تحلیل کنند. فیلم که برای خودش دارای جامعهای بدوی با مراسمها و زبانهای یگانهی خودش است، به سرعت تبدیل به نمایشی از سقوط جوامعِ مردسالارِ توتالیتر به وسیلهی کاراکتر زنی که از زمان ریپلی در «بیگانه» مانندش نیامده بود، شد.
زمان تولید هیچ فیلمی در این فهرست به اندازهی «جادهی خشم» طول نکشیده است؛ فیلمبرداری «جادهی خشم» به خاطر اتفاقات زیادی از جمله حادثهی یازده سپتامبر، تغییر استودیو و گرمای هوا عقب افتاد و ماجرا همینطوری ادامه داشت تا اینکه در سال ۲۰۱۲ لوکیشن فیلم از استرالیا به نامبیا منتقل شد. خود میلر دراینباره میگوید: «با توجه به بدبختیهایی که سر ساخت فیلم کشیدیم، با خیال راحت میگویم نتیجه بهتر از آن چیزی که باید میشد، درآمده است».
میلر تا آنجا که امکان داشت از جلوههای کامپیوتری استفاده نکرد و به این ترتیب احتمال بالا رفتن بودجه و ریسک را به جان خرید. او میگوید: «انگار هر روز سر صحنه نمیرفتیم. احساس میکردیم داریم میریم بیابان: با ماشینهای واقعی و مهاجمان واقعی که در تعقیب هستند». حالا «جادهی خشم» نیز یک مدعی واقعی است.
اسپاتلایت
Spotlight
مککارتی میگوید: «نه من و نه جاش ژورنالیست نیستیم. اما ما میدانستیم هر صنعتی، فرهنگ، سیاستها و خصوصیات و چموخمهای ویژهی خودش را دارد. ما میخواستیم تا تمام اینها را به درستی رعایت کنیم». و اینگونه هم شد. از مبلمانِ کهنهی دفترکار گرفته تا میزهای درهمبرهم تا خستگی جوابپسدادن و بار احساسی سنگین حقیقتی که نمیتوانی ثابتش کنی. فیلم دارای چنان انرژی و احساس واقعگرایانهای است که به مستند پهلو میزند.
فیلمهای کمی دنیای درونی و فرهنگ روزنامهنگاری را به این درستی به تصویر کشیدهاند. مایکل کیتون که نقش والتر رابینسون، یکی از اعضای تیم اسپاتلایت را بازی میکند، میگوید: «این کار خیلی خیلی سختی بود، اما تام موفق شد. همین به تنهایی برای من بزرگترین دستاورد فیلم است».
مریخی
The Martian
اما در نهایت این توانایی واتنی در حل کردن مشکلات که شامل استفاده از مدفوع انسان برای حاصلخیزی خاک هم میشود، است که تماشاگران را مجذوب کرد. حالا تم نوعدوستی فیلم و این موضوع که کشورهای مختلف برای برگرداندن واتنی همکاری میکنند نیز بماند. اسکات میگوید: «اگر او میترسید، کارش تمام بود. خوشبینی چیزِ خوبی است. خیلی خوب». قبول داریم.
بازگشته
The Revenant
نتیجه به خاطر تصاویر شوکهکننده و زیبایش از طبیعتِ دستنخورده و بازی عالی دیکاپریو و تام هاردی که ضربان قلب بیننده را به جنبش میاندازد، قابلتوجه است. اوج دلهرهی فیلم سکانس حملهی خرس است که این روزها به خاطر امتناع تیم ساخت از توضیح چگونگی طراحی آن در میان سینمادوستان به یک افسانه تبدیل شده است. محض اطلاع خرس کاملا دیجیتالی است، اما شما هیچوقت چنین حسی بهتان دست نمیدهد.
دیکاپریو میگوید: «انگار دارید چیزی را نگاه میکنید که نباید نگاه کنید». گروه سازنده طوری نفس، عرق و خون این حیوان را بهطرز یکپارچهای طراحی کردهاند که لحظات تنشزای بو کشیدن او در آن اطراف کاری میکند تا تماشاگر واقعا خودش را درحال جویدن ناخنهایش پیدا کند.
اتاق
Room
«بازگشته» و «مریخی» دربارهی شخصیتهایی گرفتار در محیطهای وسیع و بیرحم بودند. اگرچه داستان «اتاق» در مقایسه با آنها در آلونکِ کوچکی در حیاط پشتی خانهای در اوهایو جریان دارد، اما این اتاقک برای مادر و پسری که در آن زندانی شدهاند، به اندازهی فضاهای مرگبار فیلمهای اشارهشده، دورافتاده و ظالم است. اِما داناهیو (نویسندهی فیلم که نامزد اسکار هم شده) برای نوشتنِ کتاب از پروندهی دردناکی در اتریش الهام گرفته بود که در آن مردی دخترش را برای دههها در انباری زندانی کرده بود. اما با وجود موضوع خشنِ فیلم، هردوی کتاب و فیلم بر روی باریکههای نوری که در این دنیای تاریکِ ناامیدانه یافت میشوند، تمرکز میکنند.
لنی آبراهامسون، کارگردان فیلم میگوید: «من با بیم و هراس به کتاب نزدیک شدم. اما از آنجایی که داستان از زاویهی دید پسری کوچک روایت میشود و از آنجایی که او توسط مادرش مراقبت میشود، در نتیجه با لحنِ شگفتانگیزی روبهرو میشویم که در تضاد با وحشتِ سیاه موقعیتشان است. و به عنوان یک کارگردان و پدر، میخواستم داستانی جهانی دربارهی پدر و مادر بودن و کودکی تعریف کنم که دارای معنای تکاندهندهی عمیقی باشد».
پل جاسوسها
The Bridge of Spies
او فکر میکند در دنیای واقعی همین قهرمانگرایی در سکوت بود که باعث شد دنیا نابود نشود. او میگوید: «ما هنوز اینجاییم». این درحالی است که پرداختن به راستیگرایی موضوع سختی در داستانی است که با جاسوسان، دیپلماتها و سیاستمداران پُر شده است. اسپیلبرگ میگوید: «آنها همه درحال بازی کردن هستند و فهمیدن اینکه چه کسی را میتوان باور کرد خیلی خیلی سخت است. چون همه به منافع خودشان فکر میکنند. همه چیزی دارند که نمیخواهند به ما بگویند. و این بخشی از یک فیلم جاسوسی است. شما نمیدانید چه کسی راست میگوید یا اهدافشان چیست. و قرار هم نیست که بدانید. شما فقط باید با این سواری همراه شوید».
رکود بزرگ
The Big Short
کسانی که ما باید بهشان گوش کنیم، کسانی هستند که ما از چشم در چشم شدن با آنها فرار میکنیم؛ کسانی که مُدلهای موهای بدی دارند». فیلم درست در زمانی اکران شد که کمپینهای انتخابات ریاست جمهوری داغ شده بود. او میگوید: «سیستمِ اقتصادی هنوز ناثبات است. تا وقتی که به انتخاب نمایندگان کنگره و رییسجمهورهایی که از بانکها پول برداشت میکنند، ادامه دهیم، حالاحالاها شاهد واشنگتونی خواهیم بود که با پول خریده میشود».
بروکلین
Brooklyn
از همین رو، وقتی نیک هورنبی (نویسنده) و جان کرولی (کارگردان) تصمیم گرفتند تا این داستان را به پردهی سینما منتقل کنند، آنها میدانستند که برای متفاوتسازی این داستان باید از ملودرام شدن فیلم جلوگیری کنند. ناسلامتی فیلم دربارهی زنی است که هم دلش برای خانهی مادریاش تنگ شده و هم عاشق پسر هیجانانگیزی در نیویورک است و باید بین زندگی در خانهی جدیدش و بازگشت به جایی که میداند همیشه میشناخته، تصمیم بگیرد.
هدف کرولی برای عمیقسازی این داستان سر زدن به ساکتترین لحظات کاراکترها بود. او میگوید: «آنها برای من هستهی فیلم هستند و اینکه در اتاق تدوین از سناریو کم میکردیم و جای آن را با یک نگاه پر میکردیم خیلی رضایتبخش بود». و چه کسی بهتر از رونان را میتوان برای قفل کردن دوربین بر روی او پیدا کرد؛ کسی که فیلم را با سکوت و ظرافت باوقارش هدایت میکند. او میگوید: «در اوایل روزهای فیلمبرداری زمانهایی بود که در برخی برداشتها میگذاشتم دوربین برای مدت طولانیتری روی صورت سیرشا باقی بماند. حالا به آنها نگاه میکنی با خودت میگویی: خدایا خیلی عالیه!».
بهترین نقش اول زن:
بری لارسن
اتاق
او میگوید: «بری در اوج وقارش، خیلی صمیمی هم است. در هنرنماییاش میتوانید نوجوانی که کاراکترش در زمان ربودهشدن بوده را ببینید که در نیمهی دوم فیلم از اهمیت زیادی برخوردار است». برای لارسن داستان موازی سفر کاراکترش و خودش به مقصدی آرامشبخش رسیده است. لارسن میگوید: «داستان فیلم تمثیل زیبایی دربارهی بزرگ شدن است. دربارهی زندگی کردن در یک فضای کوچک و بسته در جوانی و دیدن همهچیز به صورت سیاه و سفید. شجاعت میخواهد که در زمانش از این فضای کوچک به دنیای بزرگ و پیچیدهی بیرون قدم بگذارید. این دقیقا همان چیزی است که دارد در زندگیام اتفاق میافتد».
سیرشا رونان
بروکلین
این بازیگر که در سن ۱۳ سالگی اولین نامزدی اسکارش را برای فیلم «کفاره» بهدست آورده میگوید که این شناختهشدن دارای مشکلات و نگرانیهای خاص خودش بود: «برای اولین بار بود که در انتخاب پروژهها واقعا میترسیدم. نمیتوانستم پشت دنیایی که داشتم بخشی از آن میشدم مخفی شوم یا درون شخصیتی که کاملا متفاوت از آن کسی که هستم ناپدید شوم».
کیت بلانشت
کارول
اما فیلم دارای زاویهی دیدهای باظرافت، زیبا و متعادلتری بین کارول و ترزا است. جالبترین چالش من این بود که در کنار تمام اینها، باید جهنم شخصی و ساکتی که کارول در آن زندگی میکند را هم نشان میدادم». تاد هییزِ کارگردان بلانشت را به خاطر تعهدش به نمایش عمیق کاراکترهایش به طوری که تقریبا با آنها اشتباه گرفته میشود، تحسین میکند: «وقتی او را در نقش کارول میبینید، شاید فکر کنید حتما کاراکترش ربطی به او دارد. اما در واقعیت او اصلا شبیه کارول نیست. کیت هیچکدام از آن حالات غیرقابلپیشبینی و اختلالات روانی را ندارد. اما انگار او بلد است چگونه نقش کسی که به ابزار هوسبازی بقیه تبدیل میشود را بازی کند».
جنیفر لارنس
جوی
انگار دیوید زورش میآید فیلمی را مثل بچهی آدم درست کند». «جوی» براساس زندگی واقعی جوی مانگانو، مخترعِ طی شست و شوی کفِ جادویی و پرفروشی ساخته شده، بخش زیادی از هیجان و انرژیاش را مدیون لارنس است؛ کسی که در تمام صحنههای فیلم حضور دارد و در جریان ۱۲۳ دقیقهی فیلم تمام بیتهای احساسی ممکن را اجرا میکند. لارنس میگوید: «فیلم دربارهی کسب و کار، دربارهی عشق، دربارهی خانواده و دربارهی یک زن است. و خدا را شکر دربارهی طیکشی نیست. چون من طیکش خوبی نیستم».
شارلوت رمپلینگ
۴۵ سالگی
هنرنمایی او در «۴۵ سالگی» در قالب شخصیت کیت نمایش عظیمی از چهرهی بیآرایش و طبیعی او و قدرت لبخندِ مالیخولیاییاش است: «اینکه در این فیلم دیده شدم خیلی خوشحالم کرد. چون این همان چیزی بود که همیشه میخواستم انجام بدم. همیشه میخواستم در عمقِ عمقِ عمقِ خودم فرو برم. میخواستم آن نقش تبدیل به سفرم در سرتاسر دنیای بازیگری شود».
بهترین بازیگر نقش اول مرد:
لئوناردو دیکاپریو
بازگشته
دیکاپریو به لطف همکاریاش با آلخاندرو جی. ایناریتوی کارگردان در این کار موفق شد؛ کارگردانی که هدفش برای فیلمبرداری تمام فیلم با نور طبیعی باعث شد تا دیکاپریو هر صحنه را با جزییات وسواسگونه تمرین کند تا بتواند به محض راه افتادن دوربینها، بهترین کارش را ارائه دهد. و از آنجایی که دیکاپریو در اکثر لحظات فیلم حضور دارد، لباساش به جزیی از روایت فیلم تبدیل شد: «همهچیز دربارهی پوست خرس است. اینکه در طول فیلم چه اتفاقی سر آن میآید؛ از زمانی که آن را پوشیدم و تا زمانی که گمش کردم؛ پوست خرس همیشه نمایشدهندهی قوس شخصیتی هیو گلس بود».
ادی ردمین
دختر دانمارکی
اکنون او در نقش لیلی اِلب، فرد تِرَنسجِندری است که سعی میکند بدون از بین بردنِ ازدواجش، هویت واقعیاش را درک کند. دوباره مثل «تئوری همهچیز»، ردمین کاراکترش را نه توسط گریم و آرایش، بلکه از طریق قلب زنانهاش ترسیم میکند. تام هوپرِ کارگردان که با این بازیگر در مینیسریال «الیزابت اول» و فیلم «بینوایان» کار کرده، میگوید: «در رابطه با اِدی همهچیز از درون به بیرون جریان داشت. نگرانی اصلی او همیشه نه سفر فیزیکی، بلکه سفر عاطفی لیلی بود و این مسئلهی باورنکردنی را میتوانید در اجرایش ببینید». آلیشیا ویکاندر، همبازی او در فیلم نیز میگوید: «او آدم خیلی متفکری است. به خاطر همین هرگز با وجود او در نتیجهی فیلم شک نکردم».
برایان کرنستون
ترومبو
کرنستون میگوید: «خوشبختانه بالاخره زمانی میرسد که هر بازیگری آن را میخواهد؛ زمانی که فلان شخصیت طوری شما را به درون خودش میکشد که شما کاملا درکش میکنید. این را وقتی احساس میکنید که تکهای از کتابهایش را میخوانید یا با آشنایانش صحبت میکنید؛ حالا آن کاراکتر از فیلتر ویژهی شما عبور کرده است». روندِ تحول این شخصیت در فیلم در آن واحد متعلق به ترومبو و کرنستون است؛ نمایش ویژگیهای متضادِ این اسطورهی هالیوود یادآور مرد کاریزماتیکی است که زمانی ما او را به عنوان والتر وایت میشناختیم.
مایکل فاسبندر
استیو جابز
قبل از آغاز فیلمبرداری فاسبندر سناریوی سورکین را بارها و بارها و بارها بازحوانی کرد تا مطمئن شود توانایی اجرای صفحاتِ طولانی دیالوگهای پیچیده و تند و سریع او را در مقابل دوربینهای دنی بویلِ کارگردان دارد تا در نهایت او کسی نباشد که در روند فیلمبرداری تاخیر میاندازد. فاسبندر میگوید: «متنفرم بعد از یک روز بد به خانه برگردم. فقط به خاطر اینکه من به اندازهی کافی آماده نبودم. فیلمنامه در زمینهی زندگی درونی، اهداف و روان شخصیت اصلیاش، دربارهی ریتم است. اگر از ریتمش اطاعت کنی، کارت واقعا آسان میشود». بالاخره معلوم شد آن جوک قدیمی حقیقت دارد: چگونه میتوان نامزد اسکار شد؟ تمرین، تمرین و تمرین.
مت دیمون
مریخی
او کیست؟ مت دیمون. او آنقدر دوستداشتنی است که ما مجبور به همذاتپنداری با او میشویم». ریدلی اسکاتِ کارکشته برای مدتها است که یکی از طرفدارانِ این بازیگر بوده است: «بازی موردعلاقهی من از مت مربوط به فیلم «آقای ریپلی بااستعداد» میشود؛ آن نقش واقعا خاص بود.
اما کلا دوست دارم هرکاری که او میکند را ببینم». دیمون هم از طرفداران اسکات بوده و در اولین همکاریشان بود که آنها فهمیدند استایلشان از همان اول چقدر خوب با هم جفتوجور میشود. دیمون میگوید: «اصولا من دوست دارم برای تمرین با دیگر بازیگرها صبر کنم و بعد ببینم چه میشود». اما در این فیلم بهخصوص او صحنههای اندکی با دیگر بازیگران داشت: «خب، من سر صحنه آمدم و آماده بودم که شروع کنیم. روز اول ما اولین مونولوگِ فیلمنامه را ضبط کردیم. جایی که مارک متوجه میشود در مریخ گرفتار شده است. این یک مونولوگ دوصحنهای است و من آن را در یک برداشت انجام دادم. یکدفعه ریدلی وارد صحنه شد و گفت: خدایا، ما میتونیم با همدیگه دوتادوتا فیلم بسازیم!». شاید دفعهی بعد؟
بهترین کارگردان:
آلخاندرو گونزالس ایناریتو
بازگشته
اینطوری مخصوصا اگر از زاویهی دید درست فیلمبرداری کنی، تماشاگران خیلی عمیقتر در تجربهی قهرمان داستان قرار میگیرند. این را از بردمن یاد گرفتم». او همچنین یاد گرفت تا در «بازگشته» بازیگرانش را در برابر ساعتها تمرین و شرایط منجمدکننده قرار دهد تا بتواند برداشتهای بلندش را در زمانی که نور درست بود بگیرد. طبق گفتهی آنها، تمام این سختیها ارزشش را داشت. لئوناردو دیکاپریو میگوید: «به محض اینکه با او ملاقات کردم، او چشمانداز دقیقی از ظاهر و احساس فیلم داشت».
البته که ارتباط برقرار کردن با چشمانداز ایناریتو همیشه اینقدر آسان نبوده است. تام هاردی میگوید: «او بیشباهت به تمام کارگردانانی است که تاکنون با آنها کار کردهام. او نگاه منحصربهفردی دارد. بنابراین، وقتی چیزی که میخواهد را در اختیارش میگذاری، تجربهی جذابی است. اینقدر دوستش دارم که فقط میخواهم بدانم چه چیزی میخواهد تا بتوانم برایش انجام دهم».
لنی آبراهامسون
اتاق
داناهیو در ابتدا قبول نکرد، اما وقتی این کارگردان ساخت فیلم مستقل بعدیاش، «فرانک» را شروع کرد که در آن مایکل فاسبندر مشهور و جسور یک نقاب کاغذی به صورت میزد، داناهیو بله را داد. آبراهامسون میگوید: «رضایتبخشترین چیز این بود که ما از صفر شروع کردیم و دقیقا همان فیلمی را ساختیم که میخواستیم و به هدفمان دست پیدا کردیم». از آنجایی که کسی به نامزدی او اصلا فکر هم نمیکرد، پس در این زمینه حق با او است: «وقتی اسمم را شنیدم واقعا گیج و مبهوت شدم. خیلی شگفتانگیز است که زندگی همیشه قابلپیشبینی نیست».
آدام مککی
رکود بزرگ
حواس ما کجا بود؟ همین فرهنگعامهی پرسروصدا و بیخاصیتی که همیشه اطراف ما را محاصره کرده است». فیلم با آگاهی به همین مسئله هر از گاهی داستان را متوقف میکند و سراغ مارگات رابی در وانِ کفکردهاش میرود تا اصطلاحاتِ اقتصادی را برای تماشاگران توضیح دهد. او میگوید: «ما میدانستیم این حرکتمان برخی قوانین اصولی فیلمسازی را میشکست، اما شما باید بگذارید خودِ داستان کاری که باید بکنید را بهتان بگوید. احساس کردیم که این بهترین روش است». در نهایت «رکود بزرگ» به اینجا رسید و معلوم شد مککی هم مثل کاراکترهایش، آینده را میدید.
جرج میلر
مکس دیوانه: جادهی خشم
او در فیلم دربارهی آنها پُرحرفی نمیکند، اما همهی آنها بخشی از تصویرپردازی، زیباشناسی و نمادگرایی او هستند». و همین توجه به جزییات است که اولین نامزدی اسکار را برای این کارگردان به همراه آورده است. میلر اما ترجیح میدهد تا صحنه را در همکاری با بازیگران و تیمش هدایت کند.
شارلیز ترون میگوید: «همهچیز خیلی مشترک احساس میشد. اینطوری نبود که کارگردان باید به حرفهای من گوش کند و کاری را برای خوشحالم کردنم انجام دهد؛ همهچیز خیلی طبیعی و از دل برآمده بود». همچنین فیلم این فرصت را به میلر داد تا دههها تجربهاش را در کنار تکنولوژیهای روز قرار دهد و نیروی تازهای به درون رگهای اکشنی که سه دهه قبل نوسازی کرده بود، تزریق کند. میلر میگوید: «من همیشه عاشق هر مدیومی که مراسم خاصی برای تجربهی آن وجود دارد، بودهام. جادهی خشم باید در سینما دیده شود؛ تجربهی دیدن این فیلم در خانه نابود میشود. یا عبارتی دیگر فیلم باید با گردهمایی مردم در تاریکی دیده شود».
تاد مککارتی
اسپاتلایت
مککارتی میگوید: «این داستان به خودیخودش دارای عناصر دراماتیک زیادی بود و ما فقط میبایست آنها را به صادقانهترین شکل ممکن ضبط میکردیم و خوشبختانه در این کار موفق شدیم» و مثل همهی ژورنالیستها، منابعشان خیلی به آنها کمک کردند. او میگوید: «خبرنگاران گلوب بهطرز عجیبی مفید بودند و خیلی برای ما وقت گذاشتند.
نه تنها در جریان گفتگوها و مصاحبههای بیشماری که در طول دو سال و نیم با آنها داشتیم، بلکه آنها با خواندن نسخههای مختلف فیلمنامه و موشکافی ریزبینانهی آنها نیز به ما کمک کردند». اکنون نتیجه به فیلمی تبدیل شده که در آن واحد در روایت موضوعش جذاب و جامع است و هم بهمان یادآور میشود که برای زنده نگه داشتن روزنامههای محلی دست به کار شویم. مککارتی میگوید: «ما میخواستیم تا در انتقال احساس و جسارتِ بازماندگان و ژورنالیستها مطمئن شویم. واکنش مثبتی که از آنها دریافت کردیم، به اندازهی هرچیز دیگری برایم اهمیت دارد».
بهترین بازیگر نقش مکمل زن:
آلیشیا ویکاندر
دختر دانمارکی
در آن مقاله نوشته شده بود که تام هوپر کارگردانی ادی ردمین را در نقش اصلی برعهده دارد. ویکاندر با خندهای بلند میگوید: «شوخی نمیکنم. دو روز بعدش مدیر برنامهام بهم زنگ زد و گفت که آنها دارند برای شخصیت گِردا دنبال بازیگر میگردند». تحقیقات ویکاندر برای این نقش باعث شد تا او چیزهای زیادی دربارهی حقوق افراد تِرَنسجِندر و عشق یاد بگیرد. ویکاندر میگوید: «من کتابی به اسم «اکنون شوهرم یک زن است» نوشتهی لزلی هیلبرن را خواندم و او با کمال بزرگواری با تلفن هم با من صحبت کرد. و از این طریق بود که فهمیدم فرد با کسی که از همه به او نزدیکتر است به مصاف با این تغییر میرود. این چیزی بود که واقعا به خاطر سپردم و تحتتاثیرش قرار گرفتم. خوشحالم که بخشی از فیلم هم دربارهی همین موضوع است».
رونی مارا
کارول
مارا توضیح میدهد: «فیلمنامه را دوست داشتم، اما نگران این بودم که نکند فیلم چیز زیادی برای من نداشته باشد یا من نتوانم چیزی به آن اضافه کنم». خوشبختانه همراه شدن با بازیگر مقابلش به او کمک کرد: «من از زمانی که در ۱۳ سالگی «الیزابت» را دیدم، به کیت بلانشت به عنوان الگو نگاه میکردم و به محض اینکه کیت به همبازیام تبدیل شد، خیالم راحت شد».
کیت وینسلت
استیو جابز
چون او نه تنها قرار بود دیالوگهای رگباری و سنگین آرون سورکین را اجرا کند، بلکه میبایست آنها را با لهجهای به زبان میآورد که نشاندهندهی ریشهی لهستانی و ارمنی او بود. اما او لازم نبود نگران باشد. وینسلت در نهایت در مقابل نیروی تخریبگرِ مایکل فاسبندر در قالب استیو جابز نمایشی به همان اندازه دیدنی به اجرا میگذارد و به وزنهی متعادلکنندهی او تبدیل میشود. او علاوهبر متعادلسازی چشمانداز تاریکِ جابز با دید گستردهاش، انرژی جابز را هم با استراتژیاش کنترل میکند. و درست مثل دنیای واقعی، هیچکدام بدون دیگری نمیتوانست به موفقیت برسد.
ریچل مکآدامز
اسپاتلایت
طبق گفتهی مایکل کیتون همان لحظات تبدیل به برخی از تکاندهندهترین لحظات فیلم شدند: «صحنههایی که بیشتر از همه من را درگیر میکند جاهایی است که ریچل هنوز حقیقت را به مادربزرگش نگفته است و او میداند که وقتی مادربزرگش تمام این اطلاعات را دربارهی کلیسا متوجه شود، چه ضربهای خواهد خورد. این موضوع بزرگی است و آن لحظات بدون اینکه ریچل چیزی به زبان بیاورد، من را بیشتر از همه تحتتاثیر قرار میدهد».
جنیفر جیسون لی
هشت نفرتانگیز
هیچکس چهرهی خونین دیزی در فصل نهایی فیلم را فراموش نمیکند و لی خودش را به عنوان بازیگر تارانتینو ثابت کرده است: «هیچ چیزی را بیشتر از کار کردن با او برای همیشه و همیشه دوست ندارم».
بهترین بازیگر نقش مکمل مرد:
سیلوستر استالونه
کرید
دوستانش نیستند. آدریان، همسرش مُرده است و او مبتلا به سرطان خون شده است. قهرمانِ سنگین وزن سابق حالا قهرمان شکستخوردهای است که بین ارواح زندگی میکند. دیدن او در چنین وضعیتی واقعا دردناک و سخت است. او حالا تبدیل به همان نسخهای از «نریان ایتالیایی» شده که در ابتدا در مقابلش مقاومت میکرد. رایان کوگلرِ کارگردان میگوید: «او مطمئن نبود که آیا تماشاگران میخواهند راکی را در چنین وضعیتِ آسیبپذیری ببینند یا نه و قبول کردن این موضوع نبردی سختی برای او بود.
مدتی طول کشید تا اسلای موضوع را درک کند و به محض اینکه این اتفاق افتاد، او کاملا در آن فرو رفت». یکی از مهمترین و تاثیرگذارترین صحنههای راکی زمانی است که خبر بیماریاش به او داده میشود و او تصمیم میگیرد بیخیال درمان شود. کوگلر میگوید: «فیلمبرداری در بیمارستان خیلی دشوار بود. ما از برنامه عقب بودیم و یادم میآید که در آن روز باید زود همهچیز را جمعوجور میکردیم. من فقط یک دوربین در اتاق کوچک بیمارستان داشتم. به روی چهرهی اسلای زوم کردم و او در همان اولین برداشت به خال زد. چیزی دربارهی آن لحظه خیلی ویژه و خیلی واقعی احساس میشد».
مارک رافالو
اسپاتلایت
کسانی که مایکل رزندس دنیای واقعی را بشناسند، میدانند که او در زمینهی نمایش ظرافتهای فیزیکی او و خصوصیات شخصیتیاش بدون اینکه اجرایش تبدیل به یک کاریکاتور شود، کار فوقالعادهای انجام داده است. سینگر میگوید: «رافالو این شخصیت را به جایی برد که در آن واحد نامحسوس و شگفتانگیز است».
تام هاردی
بازگشته
هاردی در قالب شخصیتِ غیراخلاقی جان فیتزجرالد تصمیم مرگباری برای نجات خودش و رها کردن دوستش هیو گلس (لئوناردو دیکاپریو) که توسط خرس زخمی شده، میگیرد. اما هاردی او را آدم بدی نمیداند یا حداقل این کارش را با توجه به دورانی که در آن زندگی میکرد، قضاوت نمیکند. این بازیگر انگلیسیتبار میگوید: «من سعی میکنم تا از کلیگویی برای یک شخصیت دوری کنم. جان تصمیم میگیرد گلس را برنگرداند، چون او بار اضافی است. پسر گلس هم درحال جیغ زدن و جلب توجه به هرسهتایشان است. پس او پسر را هم رها میکند. حرکت درست و قابلقبولی نیست. اما آن دوران هم دوران بیرحمی بوده».
مارک رایلنس
پل جاسوسها
کریستین بیل
رکود بزرگ
تمام این صفات و خصوصیات خبر از نقشی چالشبرانگیز میدادند، اما بیل که همیشه به بازی به جای چنین شخصیتهایی بله گفته و آنها را به بهترین شکل به نمایش گذاشته، نمیتوانست در مقابل آن مقاومت کند. بیل برای فرو رفتن در شخصیت باری، لباسهایش را پوشید، نوع نفس کشیدنش را شبیهسازی کرد و کارهای روتین او در دفتر کارش را تقلید کرد. مککی میگوید: «یکدفعه معلوم شد باری شنا میرفته، به هویمتال گوش میداده و الگوی راه رفتنش همیشه درحال تغییر بوده.
از همین رو، آن دفتر واقعا به ذهن او تبدیل شد و وقتی شروع به فیلمبرداری کردیم، واقعا هیجانانگیز بود. چون ناگهان خودتان را در حال تماشای بازی ذهنی یک نفر پیدا میکنید». بیل در آن واحد هم شما را به درون ذهنش دعوت میکند و هم فاصلهاش با مخاطب که یکی از خصوصیات شخصیتش است را حفظ میکند. باری همیشه سه قدم از بقیه جلوتر بود؛ و همینطور بیل.
نظر کاربران
revenant عالیه