تارانتینو در «هشت نفرتانگیز» خون به پا کرد
«هشت نفرتانگیز»، هشتمین فیلم کوئنتین تارانتینو شاید برای مخالفان سینمای تارانتینو مانند نام فیلم، نفرتانگیز باشد اما برای دوستداران او قطعا یک اثر دلچسب خواهد بود.
به قول خودش فیلم «بیل را بکش» را جهت ادای دین به «بیمووی»های سینما ساخته است. ارجاعات سینمایی در فیلمهای او هم از همین امر سرچشمه میگیرد. او شاید بیشتر از هر فیلمسازی به تماشای فیلم نشسته باشد.
تارانتینو اولین فیلم مهم خود را با نام «سگهای انباری» در اوایل دهه ۹۰ ساخت. فیلمی نامتعارف در نوع روایت (روایت غیرخطی و فلشبک و فورواردهای پیاپی) و دارای ساختاری ابسورد که تارانتینو را در سینما مطرح و مولفههای سینمای او را پایهگذاری کرد. مولفههایی که با «پالپ فیکشن» به پختگی و انسجام رسید و تا به امروز همیشه در فیلمهای او مشهود و ملموس بوده است.
خشونت اغراقآمیز، مهمترین عنصر فیلمهای تارانتینوست. خشونتی که با استفاده از ابزار گرافیکی، به صورت تشدیدشده نمایش داده میشود و در اجرا، لحنی کمیک به خود میگیرد و به نحوی سمپاتیک جلوه میکند.
این دلیل مخالفتهای گسترده علیه فیلمهای اوست. علاوه بر خشونت، پارودی، هجو، استفاده از موسیقی غیراورجینال، دیالوگهای نامتعارف و بشدت رکیک و نژادپرستانه(تا جایی که صدای اسپایک لی را درآورد) دیگر عناصر سینمای تارانتینو هستند که ساختار تمام فیلمهای او را تشکیل میدهند.
فیلمهایی که عموما در قالب سینمای پستمدرن جای میگیرند. پیشنیاز تحلیل سینمای پستمدرن، شناخت کافی از سینمای کلاسیک و مدرن است. چرا که سینمای پستمدرن هویت خود را در تضاد با سینمای عصر کلاسیک و مدرن به دست میآورد.
این تناقضات و ساختارشکنیها در اجرا به جایی میانجامد که فضایی پارادوکسیکال و هجوآمیز را در آثار او به دفعات میبینیم؛ مانند مورد تجاوز قرار گرفتن یک گنگستر خطرناک در «پالپ فیکشن» یا قتل ناشیانه یک فرد معتاد توسط ۲ آدمکش حرفهای در همان فیلم. قتل یک زن توسط رابرت دنیرو به دلیل پرحرفی زن، در فیلم «جکی براون».
فیلم «هشت نفرتانگیز» در ۶ فصل روایت میشود. روایت فصلی این فیلم مشابه با فیلم «بیل را بکش» است با این تفاوت که به صورت متوالی و منظم روایت میشود. با این حال فیلم از نظر لحن و رویکرد کلی دنبالهرو اثر قبلی تارانتینو «جانگوی آزاد شده» است، اما تا پلانهای انتهایی فصل سوم، نمود کمتری از مولفههای شناختهشده فیلمساز را شاهد هستیم.
۳ فصل اول فیلم، به معارفه و پرداخت هفت شخصیت نفرتانگیز فیلم میپردازد. با توجه به نام فیلم، یک شخصیت در ۳ فصل اول معرفی نمیشود. دلیل این امر واضح است. او زمانی وارد داستان میشود که بتواند تخیلات پیشساخته مخاطب را از بین ببرد. این مطلب بیانگر اصل قابل پیشبینی نبودن آثار تارانتینوست. در ۳ فصل ابتدایی، اهداف ۳ شخصیت اصلی مشخص میشود.
مارکوس وارن
(ال جکسون) به ردراک میرود تا ۳ جنازه را تحویل دهد و جایزه بگیرد. جان روث (کرت راسل) هم یک زن محکوم به اعدام با نام دامرگو را دستبند زده و به ردراک میبرد تا اعدام کند. کریس منیکس که غارتگر بوده، به قول خودش به ردراک میرود تا کلانتر بشود.
از نکات جالب توجه، پرداخت شخصیت یک زن با شمایل نهچندان در خور مجرمان خطرناک، در مقام یک متهم محکوم به اعدام است. در صورتی که در فیلمهای کلاسیک، اینگونه متهمان گنگسترهایی خطرناک هستند و نه یک زن. این شخصیتها در کوهستان وایومینگ اسیر کولاک میشوند و ناچار به مغازه مینی پناه میبرند، جایی که ۳ فصل آخر داستان در آن اتفاق میافتد.
فصل سوم از اهمیت ویژهای در فیلم برخوردار است. ورود مسافران ردراک به مغازه مینی و مواجه شدن آنها با ۳ بیگانه (باب، جان گیج، اسوالدو) و یک پیرمرد جنوبی با نام ژنرال اسمیترز، کنشها و واکنشهایی را ایجاد میکند که در پرداخت شخصیتها و پیشبرد داستان بسیار موثر واقع میشود. در این فصل، التهاب و ناپایداری در روابط بین کاراکترها بعد از هر دیالوگ و کنش افزایش مییابد.
از آغاز فصل چهارم تا انتهای فیلم، حضور تارانتینو در فیلم محسوستر میشود. تمام عناصر زیباییشناسی سینمای تارانتینو، در این ۳ فصل پایانی نمود پیدا میکند. فلاشبکها و بازگشتها، اگرچه به جاهطلبی پالپ فیکشن و سگهای انباری نیستند، اما کاملا یادآور نوع روایت جکی براون است.
این بازی با زمان در داستان و نحوه ارائه اطلاعات به مخاطب، جذابیت داستان را تا انتها حفظ میکند. در ابتدای فصل چهارم، بعد از مرگ جان روث به وسیله قهوه آغشته به سم که به صورت تهوعآور و مشمئزکنندهای نمایش داده میشود، بهگونهای که کمتر در آثار تارانتینو مشابهش را دیده بودیم، شک وارن نسبت به باب، گیج و اسوالدو منجر به بازجویی وارن از آنها میشود.
این بازجویی منجر به کشف حقیقت شخصیت باب توسط وارن میشود. وارن باب را میکشد و سر او را با چند شلیک کاملا منهدم میکند. این صحنه در نحوه تخلیه خشونت درونی کاراکتر، کاملا یادآور اعدام با چوب بیسبال در فیلم «لعنتیهای پستفطرت» است. فیلمی که برخی از آن به عنوان خشنترین فیلم تارانتینو یاد میکنند.
درست زمانی که مخاطب انتظار دارد راز قهوه مسموم برملا شود، شخصیتی که مخفی شده بود با شلیک گلوله از زیرزمین مغازه به وارن، وارد داستان میشود و پیشفرضهای مخاطب را از میان برمیدارد. با آغاز فصل ششم، تمام حقایق و رازهای فیلم آشکار میشود.
تمام کنشهای منفی در فیلم به واکنشهای منفی افراطیتر ختم میشود. شلیک جودی به وارن زمینهساز اعمال خشونت افراطیتر وارن نسبت به جودی خواهد بود. خشنترین فصل فیلم، فصل پایانی است که تا لحظه و پلان آخر ادامه دارد.
از قطع کردن دست یک جنازه با ضربات سنگین ساطور، تا اعدام دامرگو توسط وارن و منیکس که آن را به یک رقص زیبا تشبیه میکنند. ۳ فصل پایانی فیلم، بر محور خشونت بنا شده است؛ خشونتی که اگرچه براساس روابط علت و معلولی واقع میشود، ولی به هیچ عنوان آسیبشناسانه به نظر نمیرسد، حتی با توجه به اینکه هر کاراکتر فاعل خشونت، در ادامه به شکلی مجازات میشود به طوری که هیچ یک از کاراکترهای نفرتانگیز در پایان زنده نمیمانند.
«هشت نفرتانگیز» علاوه بر خشونت، از لحظات بشدت تهوعآور و منزجرکنندهای برخوردار است. به همین دلیل است که قطعا مخالفان تارانتینو روی خوشی به فیلم نشان نخواهند داد و بالعکس شاید موافقان او، زبان به ستایش از فیلم بگشایند.
ارسال نظر