گفتگو با كریستوف والتز، دشمن قسم خورده جیمز باند
از زماني كه كريستوف والتز جايزه اسكار بهترين بازيگر مرد را براي فيلم "لعنتي هاي بي آبرو" در سال ۲۰۱۰ دريافت كرد تنها دو فيلم باند ساخته شده.
با اين حال زماني كه اين بازيگر اتريشي را در نقش دشمن قسم خورده باند و احتمالا برادر ناتني او، فرنك اوبرهاوزر در كنفرانس مطبوعاتي اسپكتر در دسامبر گذشته انتخاب كردند، سخت بود كه از خودمان نپرسيم چرا اين انتخاب اينقدر طول كشيد؟ به نظر مي رسد باند و والتز براي يكديگر ساخته شده باشند، خوش زبان، مودب و فوق العاده باهوش.
اين بازيگر دو اسكاري ۵۸ ساله شايد در رقابت فيزيكي چندان براي رويارويي با باند مناسب نباشد (اين نقش ديو باتيستا است) اما همان طور كه سم مندس كارگردان مي گويد: "ما هيچ وقت يك كاراكتر سوپر شرور نداشتيم.
سم مندس از سردبيران افتخاري اين شماره امپاير است...
چه جالب، يك بار هم از من خواستند كه سردبير مهمان يك شماره از دي تسايت (هفته نامه اي آلماني با بيش از دو ميليون خواننده) باشم، روزنامه اي دموكراتيك كه روشنفكران زيادي را دور يكديگر جمع كرده و سابقه طولاني دارد.
واقعا روشنفكرانه است. براي چه بايد از من بخواهند سردبير مهمان باشم؟ من هيچ چيز از روزنامه نگاري نمي دانم. من احترام زيادي براي كساني كه يك روزنامه را به دست مردم مي رسانند قائل هستم اما به هر حال براي چه بايد از من بخواهند؟
از تو مي خواستند دستور كار را مشخص كني؟
قرار بود به من كمك كنند، اما من هم بايد آن جا مي نشستم و با يك ايده غافلگيرشان مي كردم. از اين كار نفرت دارم. مردم خودشان را به زور در هر مكاني جا مي دهند و كاملا نادان هستند و با اين حال فقط يك ايده دارند.
آيا با چيزهايي از اين دست در حرفه خودت مواجه مي شوي؟
قطعا همين طور است. تماشاي اينكه هنر فيلمسازي چطور بهآرامي از مسير اصلي اش خارج مي شود جالب است، مثل وسيله نقليه اي كه از كنترل خارج شود. شما هميشه مي توانيد بر سر گرامر فيلم هاي كلاسيك بحث كنيد.
يك استاد سينما در نيويورك داشتم كه اين مثال فوق العاده را مطرح كرد. او گفت فرض كنيد به سوي يك فروشنده در خيابان قدم بر ميداريد و زماني كه به او مي رسيد مي گوييد "هات بده به من يك داگ." فروشنده در نهايت بسته به ضريب هوشي اش چيزي كه خواستيد را سر هم بندي مي كند و به شما تحويل مي دهد. اما اگر بگوييد "يك هات داگ به من بده." او سريعا منظورتان را مي فهمد.
اين خيلي مهم است كه براي رساندن منظورتان به مخاطب از گرامر درستي استفاده كنيد. با اين حال من به شكل عجيبي در سينما دريافتم كه بسياري از فيلمسازان زير و رو كردن اين قائده را نوعي آزادي خلاقانه مي دانند.
اولين فيلم بزرگ آمريكايي شما در همكاري با كوئنتين تارانتينو ساخته شد، شما در لعنتي هاي بي آبرو در نقش هنس لاندا بازي كرديد. آيا در طي سال ها با تماشاي شيوه كار تارانتينو نگاهي تازه تر به سينما پيدا كرديد؟
هميشه فكر مي كنم كه بايد كمي از هاليوود دفاع كنم. همه آدم هايي كه در استوديوها هستند احمق نيستند. آدم هاي بااستعداد زيادي در اين استوديوها مشغول به كار هستند، حتي اگر در نهايت تعدادشان زياد نباشد.
آن ها مديرعاملان نيستند و مشكل كار همين جاست. حتي اگر مدير هم باشند تنها بخشي از آن را اداره مي كنند. جان بورمن كتابي خارق العاده به نام Money Into Light نوشته است، فيلم ها هم درباره همين هستند.
كساني كه در استوديوها كار مي كنند هم مايل به ساخته شدن فيلم هاي خوب هستند اما تشكلات به آن ها ضربه مي زنند. پول حرف اصلي را در اين ميان مي زند.
اما كمپاني توليد كننده فيلم هاي باند، Eon Productions درواقع اساسا يك شركت در دل شركتي ديگر است...
اين فرق مي كند. به همين دليل اين فيلم ها به اين اندازه خاص و بي همتا هستند. البته سوني هم يك شركت است و فكر مي كنم فيلمسازي شش درصد از كسب و كار اصلي آن ها را تشكيل مي دهد.
در مصاحبه قبلي تان گفتيد كه پيش از پذيرفتن نقش اوبرهاوزر كمي مردد بوديد، دليل آن چه بود؟
وقتي از شما مي خواهند در فيلم باند نقشي را بازي كنيد بايد بدانيد كه مسئوليت چيزهاي زيادي را مي پذيريد.هرچه قدر سطح كار بالاتر باشد مسئوليت شما هم بيشتر است.
ساموئل ال جكسون زماني به ما گفت كه از هواداران سرسخت فيلم هاي باند است. اما اين را هم مشخص كرده است كه هيچ وقت نقش باند را نخواهد پذيرفت و بيشتر به نقش كاراكتر بد داستان علاقه مند است. تو هم چنين تجربه اي داشتي؟
رشته افكار من كاملا شخصي بودند. هيچ وقت باند نخواهم بود. اما كاراكتري شرور؟ انتخاب چندان ريسك پذيري نيست. جيمز باند يك شمايل است. جيمز باند يك جاسوس آدم كش انگليسي -و نه حتي بريتانيايي مثل شان كانري- است. او در خدمت سرويس مخفي ملكه است. من هيچ وقت جيمز باند نخواهم بود، به دليل تصوير شمايلي او.
فرنچايز باند چه معنايي برايت دارد؟
از لغت "فرنچايز" متنفرم. فرنچايز چيزي است كه شما وقتي ايده اي تجاري در سر داريد دست به فروش آن مي زنيد. اين يك فرنچايز نيست. اين مجموعه فيلم هاي باند است كه مي تواند در دست هر كسي به حيات خود ادامه دهد. در جيمز باند شما با يك كاراكتر خاص طرف هستيد و سم مندس آن را تنها كمي تغيير داد.كمي تاريك تر و در خود فرورفته تر.
راجر مور پيش از اين در نقش اين جوكر بدبين ظاهر شده بود و آن را به دليل خارق العادگي ذاتي اش تبديل به كاراكتري درخشان كرده بود. زماني كه پيرس برازنان همين نقش را امتحان كرد آنقدرها نتيجه خوبي نداشت، مگر نه؟ شان كانري در نقش اين پسر خبيث ظاهر شد، اين ها همگي بچه هاي زمانه خودشان هستند، شان كانري از دهه ۶۰ ميايد، دهه انقلاب جنسي، دهه جسارت و دهه اي كه ضد طبقه متوسط عمل مي كرد. حالا دنيل به كاراكتري تاريك تر تبديل شده كه بيشتر درگير مسائل ذهني خود است. و اين مسئوليت سختي است.
بياييد درباره خود نقش بيشتر صحبت كنيم، تا اندازه اي كه ممكن است.
نمي توانيم.
به كرات. هنوز هم ادامه دارد. بازي در نقش هاي كليشه اي و ثابت واقعا اشتباه نيست. بايد در هر مورد جداگانه درباره آن تصميم گرفت. بازي در نقش نازي هاي پس فطرت و كاراكترهاي شرور مزاحم چيزي است كه مدام به من پيشنهاد مي شود.
معمولا سازندگان اين فيلم ها نمي دانند به دنبال چه هستند. من هيچ تمايلي به همكاري با كساني ندارم كه نمي دانند چه كار مي كنند و براي چه كار مي كنند. هيچ تمايلي. تا امروز تنها يك بار در نقش يك نازي بازي كرده ام و به نظر مي رسد به همين روند ادامه خواهم داد.
آيا همين نقش هاي كليشه اي و معمول باعث شد تارانتينو به خلق كاراكتري متفاوت در جانگوي رها شده، دكتر شولتز علاقه مند شود؟
نه، كوئنتين كاراكترهايش را خلق مي كند و سپس رهايشان مي كند و از اعمال آن ها پيروي مي كند و درواقع گزارشگر پيشرفت ها و پيچيدگي هاي آن ها مي شود. اين فيلمنامه اوست. او چيزهاي را ترجيح مي دهد و بايد بگويم دكتر شولتز كاراكتري نبود كه از پيش در مسير من مقدر شده باشد. اين چيزي است كه او مي خواست، از خوش شانسي من بود. من هم سر از آن فيلم در آوردم اما همه چيز بر اساس رويكرد او بود.
كنجكاوم كه بدانم كاراكتر هنس لاندا بر روي كاغذ به چه شكل بود... تو او را به كسي تبديل كردي كه از اعمال اش لذت مي برد. آيا اين در فيلمنامه گنجانده شده بود؟
بله، اين در فيلمنامه بود. نمي دانم شما هم خوانش مشابهي با من داشتيد، اين را نمي توانم بگويم. اما به عقيده من يك بازيگر نمي تواند كاري را انجام دهد كه در فيلمنامه وجود ندارد. اين تفكر مغرورانه و خودبينانه اي است كه يك بازيگر بخواهد سطوح پايين تري از نقش خود را به مرتبه اي بالاتر برساند.
تمام آن يك تجربه دگرجهاني بود. آنقدرها به حضور فعال من بستگي نداشت. البته كه من مضطرب بودم. همه چيز بالاتر از حد تصورات من پيش رفته بود. زماني كه در نهايت مجسمه طلايي را در دستانم گرفتم، متوجه زن جواني شدم كه آن طرف ايستاده بود و به من گفت: "دستت را به من بده. نگران نباش، تو را به بيرون راهنمايي مي كنم. هيچ كدام از اين اتفاقات را به ياد نخواهي آورد." اين همان چيزي است كه از آن شب به خاطر دارم.
ارسال نظر